دختر بدون دست، مایه خندهی روستا شده بود. «نگران نباش، در بیست سالگی به جای دستهات، بالهای زیبایی در خواهی آورد.» مادر بعد از گفتن این حرفها از کنارش رفت. اون شب، در خوابش، دختر آزادانه بر فراز دهکدهای که تو شعلههای آتش فرو رفته بود، پرواز میکرد. اون به مدت ۲۰ سال، بارها و بارها همین خواب رو دید. حالا، در بیست سالگی، بالهاش دیگر رشد نمیکردن. او رفت تا جادوگر روستا رو پیدا کنه و از او بپرسه:
«چطور میتونم مادرم رو پیدا کنم و انتقام بگیرم؟»
• روز ۲۷ تا ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ / روز پنجم تا هشتم •
تو طی این مدت، همش تو فکر رفتن از تهران بودم اما دلم بهم میگفت که نباید رهاش کنی، نباید. به هر حال ما شب خوابیدیم و بیدار شدیم و صبحونه خوردیم. سعی کردم خودم رو سرگرم کنم اما نمیتونستم. فقط در این حد میتونستم وارد یوتیوب بشم تا چندتا موزیک ویدیو ببینم. یه موزیک ویدیویی بود به اسم ایکاروس از گروه آرتیمس. داستان این گروه کلی حرف برای گفتن داره. از روزی که موزیک ویدیوی ایکاروس اومد، روزی بود که جنگ شروع شده بود. شاید یه نشونهای بود برای قوی بودن.
داستان ایکاروس برای هممون آشناست، اما بخوایم طور دیگهای بیان کنیم، آرتیمیس خیلی بهتر به تصویر میکشه. پونزده دقیقه بهش نگاه کردم و ترانهاش رو خوندم و چقدر به حال و هوای من و مردم شباهت داره. ما فرشتههایی هستیم که گناهی نداشتیم، فقط همین جنگ و هیاهو بود که بالهامون رو ازمون گرفتن و سقوط کردیم. مگر این که دوباره متولد بشیم در دل جنگ، مثل بالهای ققنوس.* دقیقا چیزی که گفتم، بخشی از آهنگ ایکاروس بود و یه جورایی بهش ایمان دارم.
به بچهها گفتم دعا کنن که رفتنمون از تهران جور شه. واقعا هم شد. یکیاز عموهام زنگ زد و خیلی با هیجان گفت که "جمع کنین بریم زادگاهمون! عمه ملک بهمون گفت بیاین اینجا." خواهرم که غذا درست میکرد، غذا رو ول کرد و هممون با عجله، هر چیزی که اوردیم رو وسط خونه اوردیم و حتی میخواستیم لباس بپوشیم اما بعدش دیدیم فایدهای نداشت. پدرم به برادرش گفت که برن ترمینال، در حالی که اتوبوس خالیای در کار نبود، کارتخوان بانکها اختلال داشتن و حتی بلیتی نمونده بود که بخریم. بدتر از همه، ما بارمون زیاد بود و قطعا برامون سخت میشد. همون لحظه تو تماس با پدر جر و بحثمون شد. انقدر خستمون کرد که من گوشی خواهرم رو از دست خواهرم گرفتم و به پدرم با حرص و عصبانیت گفتم هیچی کار نمیکنه ما نمیتونیم ترمینال بریم. با کلی بحث، بازم پدرم از رو نمیرفت و میگفت با ترمینال برین. در نهایت مادرش باهاش صحبت کرد و تماس قطع شد. همون لحظه هیچ میلی به غذا نداشتم. بغض تو گلوی من گیر کرده بود و من الکی گفتم که برم دستشویی. رفتم و زار زار گریه کردم. برای این که چرا انقدر بدبختم؟ چرا واقعا جور نشد؟ چرا انقدر شانس نداریم و گیر این مرد که پدرمونه افتادیم؟ گریهام تمومی نداشت اما دیدم نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم. چند بار آب به صورت زدم و سعی کردم قرمزی صورت و چشمهام بره. برگشتم و غذام رو خوردم.
بیشتر از این که تقصیر بابام باشه، تقصیر عموی من بود که به شدت جو داد. برای همین گفتیم بمونیم همینجا تا ببینیم چی میشه. شب که رسید، موقع خواب، خیلی غرق فکر بودم. نفهمیدم چطوری خوابیدم.
فردا بیدار شدیم و بازم روزهای همیشگی، با این حال، حوصله نداشتم به صورت بابام خیره بشم. دلم نمیخواست ازم خدافظی کنه و بغلم کنه و بوسهای به گونهام بزنه. وقتی که رفت، نفس راحتی کشیدم. حدود بعد از ناهار، متوجه شدم اینترنت دیگه بالا نمیاد. لعنتی، دقیقا مثل زمان سال ۹۸ که حدودا ۱۰ نت ملی داشتیم. خوشبختانه یه سری شمارههای دوستام رو داشتم تا بهشون پیامک بدم و حتی تماس بگیرم. تا خود شب باهاشون حرف میزدم. به هر حال واقعا بهتر از هیچی بود.
پدر بزرگم خیلی از خواهرم کار کشید، به قدری که خواهرم حرصش در اومده بود و دیگه دلش نمیخواد تو آشپزخونه باشه. خواهرم بهم میگفت: "یادمه بچه بودم مامانم این خاطره رو میگفت که یه زمانی پیش این پدربزرگ و مادربزرگ رفته بود و کلی ازش کار کشیده بود. انقدر گفته بود که به مامانم گفتم بسه چقدر میگی. حالا که میبینم، حق داره هی تعریف کنه، چون دقیقا دارم تو خاطرهی مامانم زندگی میکنم."
وضعیت اینترنت تا روز هشتم ادامه داشت. این بار تصمیم داشتم چت روم بسازم و اتفاقا توی وبلاگم گذاشته بودم تا بچهها تو این شرایط بیان و باهم صحبت کنیم. همینطور با آقای محمدرضا ادمین وبلاگ "آسمانم"* صحبتی داشتیم و از وبلاگ و کارهاشون صحبت میکرد و من کلی ازش تشکر کردم بابت این که اومده بود برای صحبت. بعد از این متوجه شدم که من و حتی یه سری بچههای وبلاگنویس، واقعا برگشتیم به سرجای اولمون، خونهی اولمون، یعنی وبلاگنویسی. زمانی که برنامههای فضای مجازی مثل تلگرام و اینستاگرام هنوز مطرح نبود، ما غرق در این دنیای دوست داشتین وبلاگستان بودیم و بازم هم دوباره غرق شدیم اما این بار فرق داشت. جو وبلاگستان جو سنگینی بود اما تهش امیدی داشت چون کنار هم جمع شدیم تا تنها نباشیم و نوشتههای همدیگه رو خوندیم.
من هیچوقت آدمی نبودم که مدام تماس بگیرم تا صدای کسی رو بشنوم، اما این بار چند بار با بچهها به صورت تلفنی صحبت کردم و حس تازهای داشت. به قول خواهرم گوش کردن صداشون حس بهتری داره تا نوشتن و چت کردن. راست هم میگفت.
شب هشتم وقتی پدربزرگم برگشت با یه جعبه غذا که روی جعبه، چند دونه گل یاس بود، خواهرم گل یاس رو برداشت و به ماها تقسیم کرد. بوش به مشامم رسید و رفتم به سفری به اسم خاطرهی من با مامانبزرگ خدابیامرزم، کسی که تا آخر عمرش کنار ما بود و همیشه تو خونهاش بوی گل یاس میپیچید.
عصمت جان، تو این بالا حواست به ما هست؟
#من_نوشته
*¹ Reborn like a phoenix wing
*² وبلاگ آسمانم