• روز ۳۱ خرداد و ۱ تیر ۱۴۰۴ / روز نهم و دهم 

این متن با حس بسیار بدی نوشته شده، اگه میتونین و تحمل خوندنش رو دارید، برین ادامه‌ی مطالب چون یه مقدار طولانیه.

اینترنت بلاخره درست شد. کلی با بچه‌ها حرف زدن. تازگی فهمیدم اونایی که بدبختی تونستن به اینترنت وصل بشن، دیدن چقدر تو فضای مجازی تنها شدن. قطعی اینترنت بین‌المللی در ایران شبیه این میمونه که انگار ما از جهان جدا و طرد شدیم و صدای ما به جهانم نمیرسه. در دنیای واقعی هم اینطوریه. ما طرد شدیم از این دنیا، از جهان هستی، از این راه شیری، از چند دنیای دیگه. 

تصمیم گرفتیم برگردیم خونه، خونه‌ای که "خونه" نبود ولی تصمیم داشتیم کمی اطراف خونه رو که پر از شیشه خورده بود تمیز کنیم. داداشم کباب درست کرد و با ناهار خوردیم. یه برنامه دیدیم که حواسمون پرت بشه و بخندیم. اما حیف که این خنده‌ها و حواس‌پرتی‌ها چنان فایده‌ای نداره. یهو از بین خندیدن‌ها، تعریف کردن یه چیز خنده‌دار، گوش کردن به آهنگ‌های شاد که یادت بره در دنیا چه خبره، یادت میوفته که تو هنوز در موقعیت جنگی و هنوز قرار نیست تموم بشه. همون لحظه ناراحت میشی و دلتنگ روزهایی بشی که فکر میکردی اون روزهای که گذرونی، مزخرف و معمولی بودن، اما بعد میفهمی همین مزخرف بودن و معمولی بودن خیلی بهتر بوده تا این روزهای جنگ.

شب رسید و بابام گفت امشب پیش ما نمیاد، به جاش کنار پدر و مادرش میخوابه چون اون‌ها تنهان و برادرهاش و خواهرش هر کدومشون تو شهر‌های دیگه هستن. برای همین، امشب با خواهرم و مادرم کنار هم خوابیدیم. همون بامداد روز اول تیر، صدا اومد و کمی ترسیدیم، بازم خوابیدیم تا وقتی که ۱۰ صبح شد و بیدار شدیم. خواهرم گفت گردنش گرفته. گفت: "نزدیکای سه شب یه صدای وحشتناکی اومد، گفتم شماها رو بگیرم که نترسین، با این که خواب بودین. صدای جنگده بود و من از ترس گردنم گرفت." آخر فهمیدیم این جنگنده از آمریکا اومده بوده. همین کم مونده بود این اتفاق هم بیوفته.

کل روز افتاده به نظر میرسیدم. بهم گفتن برم حموم. رفتم حموم تا بهتر بشم اما فایده نداشت. شدم یه آدم تمیز و خوش‌بوی غمگین. 

هر چی فکر میکنم، به نتیجه‌ای نمیرسم. هر چی میبینم، نتیجه‌ای نمیرسم. هر کاری بکنم واقعا هم به نتیجه‌ای نمیرسم. هیچ امیدی در کار نیست. هر جوری باشه، دیگه جوونی نخواهیم کرد. من فکر میکردم فقط دهه‌ی ۴۰ تا ۷۰ نسل سوخته‌ان اما دیدم نه، دهه‌ی ۸۰ و ۹۰ و حتی ۱۴۰۰ هم نسل سوخته حساب شدن. هممون نسل سوخته‌ایم. نسل‌های بعدی هم سوخته‌ان. بارها گفتیم "همه‌چی درست میشه" و با گفتن همین، خودمون و بقیه رو گول زدیم. کی درست شد اوضاع؟ اصن چطوری میخواد درست شه؟ واقعا چطوری؟ ما پتانسیلش رو نداریم که قوی باشیم، تبدیل بشیم به قهرمانان این روزگار. ما همون بدبخت‌هایی هستیم که از اولشم بدبخت بودیم و شانس نیاوردیم. ما بال‌هامون رو از دست دادیم که دیگه نتونیم از این وضعیت رها بشیم. ما برای این چیزها خیلی جوون بودیم و این بار جوونی ما رو گرفتن، شدیم جوون‌هایی که به ظاهر جوون و خوب هستن، اما در درونشون پیر و داغون هستن. ما میخواستیم دنیا رو زیباتر کنیم. ما نسل جوون‌ها میخواستیم نشون بدیم این دنیا به آدم‌های پیر بی‌عقل نیازی نداره، اما انگار دنیا به همین آدم‌های پیر عادت داره. ما محکومیم به عادت. عادت به چیزهای بد که به زندگیمون و به روحمون آسیب زدن. عادت به جنگ، عادت به درگیری، عادت به غم. ما محکومیم به بدبخت بودن. سرنوشت ما با بدبختی گره خورده.

دیگه آرزو نمیکنم این ماهی که برسه خوب پیش بره، دیگه نمیگم "همه‌چی درست میشه."، دیگه نمیگم امیدت رو از دست بده، چون... چون مگه چیزی تو زندگیمون مونده؟

#من_نوشته