۵.

میل‌ قلاب بافی و نخ‌های کاموا توی دست‌هام

هندزفری توی گوشم

شونه برای موهام.

۶.

بعضی اتفاق هستن که تو دوست داشتی واقعا اتفاق بیوفته اما واقعا نمیشه. برخلاف این که اتفاقاتی که دوست نداشتی واقعا اتفاق افتاده. اون اتفاق نیوفتاده، مثل حسرت میمونه. حسرت از این که چی میشد تجربه‌اش میکردم. توی زندگیم کلی اتفاق افتاده، چه خوب، چه بد و چه معمولی، اما بعضی اتفاق هستن که کاش واقعا میتونستم لمسشون کنم، اما وجود ندارن، اتفاقی نیوفتادن و هیچ چیزی نشده. مثل وقتی که تولدم با دوستام میگذرونم، چه تو خونه‌ی خودم، چه تو بیرون. یا شنیدن یه خبر واقعا خوب از بین خبرهای بد و حال بهم زن. یا رفتن استخر با خانواده‌ام، بعد از مدت‌ها، یا مسافرت تنهایی تو جاهایی که دوستات زندگی میکنن و وقت‌هایی که دیگه فکر نمیکنم و وقت‌هایی که برای جوونی‌هام گریه نکردم و امیدوار به آینده‌ی مشخصم...

بعضی‌ها ممکنه اتفاق بیوفته، اما خب... مثل احتمال میمونه، یکی میشه، یکی نمیشه، یکی اصلا و ابدا اتفاق نمیوفته، یکی ممکنه اتفاق بیوفته. ما ازشون خبری نداریم. ولی میدونم چه اتفاقی دیگه قرار نیست بیوفته و براش پا به پا گریه کنم و بگم چرا واقعا؟