۷.
مامانم کیف جامدادی و دفتر رو توی کیفم گذاشته بود تا همهچی آماده بشه. من دلم نمیخواست از مامانم دور بشم. بچهی وابستهای بودم، هر لحظه ممکن بود گریه کنم. من با لباس مدرسهام، برد به مدرسه دبستان، توی یه کوچه باریک بود، برای من خوراکی گرفته بودیم تا در طول مدرسه سیر بشم. آفتاب میتابید و هوا داشت سرد و سردتر میشد. رفتم داخل و بچهها توی نمازخونه بودن و داشتن جشن میگرفتن، منم کنار نشستم و نگاهی به مامانم کردم که دم در نمارخونه ایستاده بود. گوشی نوکیا رو از کیفش در اورد تا ازم فیلم بگیره، منم براش جلوی دوربین کوچیک و بیکیفیتش دست تکون دادم و لبخند زدم، هر چند این لبخند بعدا وقتی به کلاس رفتیم و فهمیدم مامانم رفته خونه، کمرنگ شد و شروع کردم به گریه کردن، معلمم نگران بود و سعی کرده بود آرومم کنه. خیلی گریه کرده بودم. کم کم آروم شدم و اشکهام دیگه جاری نشدن. با این که ته تهش هق هق میکردم، اما تا چشمهام رو باز کردم، دیدم تو اتاق خودمم، اما فرق داشت، دست و بالم بزرگ شده بود و قدم بلند. توی وسط اتاق گریه کرده بودم، نمیدونستم برای چی بود، اما مامانم اومد و گفت که "کار خوبی کردی گریه کردی. امتحانات ترم آخر خیلی بهت فشار اورده بود... میفهمم. ولی بلاخره تموم شد، دیگه برنمیگردی بهش."
درسته، دوازده سال بود که دائما تو مدرسه بودم، میترسیدم و عجله میکردم، تنها بودم و مثل یه روح سرگردون بودم. حالا کارنامهام رو گرفته بودم و قبول شدم، اونم با این نمرهای که به زور تونسته بودم بالای ۱۰ بگیرم، حتی نمیخواستم تو کنکور شرکت کنم. سرم رو چرخوندم و به همکلاسیهای کلاس اولم نگاه کردم، توی حیاط وایساده بودن و نور خورشید در حال طلوع، به صورتشون و به در و دیوار حیاط مدرسه میتابید، یکیشون داد زد که بیام بازی کنم و حرف بزنم. لبخند زدم و ورقه کارنامهام رو گرفتم و به سمت بچهها دوییدم. صدای خندههامون، جیغهامون و حرف زدنهامون رو میشنیدم و لبخند میزدم. پاهام درد میگرفت اما درد شیرینی بود. حتی کیک دوقلو و شیر پاکتی میخوردیم و میخندیدیم. کم کم همهچی داشت محو میشد و فقط صدای بارون رو شنیدم. صدای بارون توی ساعت هشت یا نه شب بود و صدای آدمهایی شنیده بودم که عدالت میخواستن، میخواستن آزاد باشن و من عرق در اشکهام بودم و خودم رو زیر پتو پنهون کرده بودم. همهچی فرق داشت. همهچی.