ساعت ۹ صبح بود که چشمهام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم، گربهی پشمالوی نارنجی من بود که بهم خیره شده بود. لبخند کوچیکی بهش زدم و از تختم بلند شدم و گربهام رو توی آغوشم جا دادم. هوا آفتابی به نظر میومد، پس معلوم بود که قراره یه روز بهتر از قبلی داشته باشم. در حالی که توی رادیو، آهنگ پخش میشد، من جلوی بوم نقاشی نشستم تا کار نقاشی رو کامل کنم. دستهام با رنگها قاطی میشدن ولی این حس قشنگی داره، چون انگار دستهای من قدرت دارن. قدرت دارن که بتونم یه اثری رو خلق کنم، اونم با یه قلم و رنگها.
همون لحظه، صدای زنگ خونه رو شنیدم و وسط کار ول کردم تا به دم در خونه برسم. وقتی در رو باز کردم، پستچی بهم یه نامه از طرف یکی بهم داد. ازش تشکر کردم و بعد از بستن در، پاکت نامه رو باز کردم. متوجه شدم که یکی از دوستام، برای من نامه و یه کارت پستال که پشتش تصویر شهربازی رو داشت، فرستاده و در عین حال که متن نامهاش رو میخوندم، لبخند روی صورتم پر رنگتر میشد. اون نوشته بود که بزودی وقتی نمایشگاه نقاشیهام رو برگزار کردم، بهش سر بزنه.
وسط خوندن نامهی دوستم، تلفن زنگ خورد. از جای خودم بلند شدم و سریع تلفن رو برداشتم، متوجه شدم که یکی از همکارهای من برای نمایشگاه زنگ زده بود و کار فوری با من داشت. بعد از این که پیغامش رو شنیدم، سریع خودم رو آماده کردم و از خونه زدم بیرون تا به محل برگزاری نمایشگاهام که هنوز کار زیادی براش مونده، برسم.
"به نظرت، خوب پیش میره؟"
"مهم نیست آدمها زیاد بیان یا کم، مهم اینه که آدم وقتی پاش رو اینجا بذاره و طی چند ساعت به تابلوهام نگاه کنه، اینطوری میفهمم که همهچی خوب پیش میره. من این رو میدونم."
#من_نوشته
•••
قبلا یادمه دو - سه پیش، صبا یه چالش گذاشته بود که مربوط به همین موضوع (همون دنیای موازی) بود که پستی واسه اون چالش نوشتم، هست. حالا این بار گلی عزیز این چالش رو گذاشتن که دوباره، خودم رو توی دنیای موازی جا وادم که سعی کردم از قبلی کمی متفاوت باشه.
این چالش رو به مائو و آیامه دعوت میکنم.♡