بهار برای من اینطوری شروع شد: با اشک ریختن، عذاب کشیدن و در نهایت، تولدی دوباره. معمولا بهار رو به عنوان تولدی دوباره میدوننش و این درسته. زمستون برای من مثل سختیهای زندگی میمونه که نمیتونی از طوفان باد و برف بگذری و راهت رو پیدا کنی. مگر این که گلی رو ببینی که هنوزم تو این موقعیت مقاومت میکنه تا چیزیش نشه. انقدر بهش خیره میشی تا وقتی که طوفان تموم شه.
اون گل میتونه امید باشه، امیدی که همه بهش نیاز دارن که در اوج سختی، پیداش کنن. حالا این بار، گلهایی رو میبینم که محو تماشای شکوفههای زیباییشون میشدم. درختهای پیر و فرسوده، حالا باز هم زنده موندن و با قلب جوونشون، زندگی جدیدی رو شروع کردن. ما هم زندگی جدیدی رو شروع کردیم، متفاوتتر و بهتر از زندگیهای قبلی دیگه.
•••
درود به همگی. امیدوارم تو این سال جدید، روزهاتون رو به خوبی بگذرونین. من سعی میکنم پستی بذارم که وبلاگم همینجوریش خالی نمونه. بابت این که خیلی کم فعالیت میکنم واقعا متاسفم و سعی میکنم ایدهی بهتری داشته باشم.♡ دوستتون دارم.