چیزی به اسم summertime sadness وجود داره، ولی آیا چیز دیگهای به اسم spring sadness وجود داره؟ شاید برای منم وجود داره. این روزها وقتی میرم بیرون و به گلها نگاه میکنم، خوشحال میشم، اما ته دلم یه غمی داره، چون میدونم اونا یه روزی پژمرده میشن. منم ممکنه مثل گلها، پژمرده بشم، چون حس میکنم به اندازه کافی خوب نیستم، حس میکنم کمتر کسی به کارهام اهمیت میده و فکرم درگیره.
بزرگ شدن خودش یه چالش سختیه، این که مجبور بشی بدون خوشحالی به زندگی ادامه بدی، در حالی که خودمم این رو نمیخوام. حس میکنم نمیتونم کاری کنم که بقیه خوشحال بشن، چه برسه به خودم. بیشتر از هر چیزی، از این میترسم که کسی از آثارم توجهی نکنه، ندونه من چیکار میکنم، چه چیزی پشت اون آثاره و خیلی چیزهای دیگه. شاید من تنها خواننده و تنها تماشاگر آثار خودم هستم.
نمیدونم چیکار کنم، من واقعا آدم جالبی برای همه نیستم، میتونم فقط یه آدم معمولی بینشون باشم. نمیخوام بگم که معمولی بودن بده، واقعا بد نیست ولی خب... مفید هم نیستم. من واقعا آدم جالبی نیستم، خودمو دست کم گرفتم و خیلی غمانگیزه... من فقط یه گلی هستم که یه روزه پژمرده میشم، همینقدر ناجالب.
پس ترجیح میدم محو باشم، تا وقتی که همهچی برام درست بشه و اون حسها از بین برن. متاسفم که آدم خاص و جالبی براتون نیستم. قانعم نکنین که هستم. واقعا نیستم.