۱.
من با چیزهایی حرف میزنم که جواب نمیدن. البته حرفی نمیزنم، اما تو ذهنم، تصور میکنم که دارم باهاشون حرف میزنم و اونها میفهمن. شایدم وقتی یه چند کلمه بیان کنم هم میشنون. هر چند، توان بیان کردن جوابشون رو ندارن. به هر حال میشنون. مگه نه؟
مثل درختهای پارک نزدیک خونمون. درختهای کاج خیلی پیرن، اما گوش شنوایی دارن. اونها تجربههای زیادی دارن. آدمهای زیادیی تو طی سالها دیدن و حالا، من رو تو این چند ماه پیش دیدن و میدونن چی تو دلم هست. یادمه روزهایی که با خانوادهام تو مشکلات بدی بودیم، ترجیح میدادم تنها باشم. برای همین با گریه، به پارک نزدیک میشدم تا پیش گربهها و درختهای پیر و جوون باشم. زیر لب چیزهایی میگم که کسی نمیشنوه، اما درختها میفهمن. فقط نمیتونن جواب بدن. حتی با گربهها صحبت میکنم. اونها تنها جوابشون میو میوئه ولی حداقل تنهام نمیذارن. آسمون چطور؟ اونم نمیتونه حرفی بزنه، اما با حال من یکیه. نمیدونم. هر دفعه میبینمش، تو دلم حرف میزنم، میفهمم که میشنوه. وقتی قلبم میگیره و میخوان گریه کنم، خورشید غروب میکنه تا گریههام رو نبینه یا پشت ابرها قایم میشه تا آسمون هم با من همراه بشه. برگهای گیاهان هم همینطور. اونها وجود دارن تا نشون بدن تنها نیستم. پیچیدگی ساقههاشون، میخوان دستهای من رو بگیرن. فرشها هم حضورم رو حس میکنن. میدونن چقدر زجر میکشیم، چقدر خوشحالیم یا خیلی چیزهای دیگه. نقش و نگارشون هنوزم پابرجاست و بهم نشون میدن که هر چی بشم، بازم میتونم زیبا و قوی باشم..
حالا تمام اینها رو گفتم. به نظرت، خونه هم میفهمه از چی حرف میزنیم؟ میفهمه که یه زمانی جای امنی برای من بوده اما دیگه نیست؟ لابد میدونه، ولی چیزی نمیگه، نمیتونه هم بگه. چون نمیخواد ناراحتیش رو نشون بده، ولی به هر حال، جای زخمهاش رو بهمون نشون داد.
•••
چند وقت پیش، سارا جان، سولویگ و نوبادی چالشی رو شروع کردن که برای من جالب بود. برای همین منم به جمعشون پیوستم. :>