۲۵۷ مطلب توسط «Brilli .Shr» ثبت شده است

Beautiful Sunset

"شب رو دوست داری یا روز رو؟"

"غروب رو دوست دارم."

"غروب؟ ولی غروب خیلی دلگیره، برعکس طلوع که خیلی دل‌انگیزه."

"شاید درست میگی، غروب خیلی دلگیر و غم‌انگیزه، ولی تو تا به حال به زیباییش و به نور خوشرنگ خورشید دقت کردی که همه‌جا رو زیباتر میکنه؟"

درسته، غروب خیلی دلگیره، البته برای همه دلگیره، مخصوصا وقتی تو روز جمعه، غروب رو تماشا میکنن، دلشون میگیره و حوصله یه هفته جدید رو ندارن. منم قبلا اینطوری بودم، زمانی که مدرسه میرفتم. هروقت غروب جمله رو میدیدم میخواستم بزنم زیرگریه، چون دلم نمیخواست خورشید پایین بره، شب بشه تا مجبور بشم بخوابم و فردا صبح شنبه به زندگیمون بیاد تا دوباره با همکلاسی‌های احمق رو به رو بشم. حتی پارسال یادم نمیره که وقتی اتفاقاتی میوفتاد، به غروب نگاه میکردم تا چشمام کور بشن.

ولی الان، غروب دیگه برای من غم‌انگیز نیست، چون تو این مدت هیچوقت به زیباییش دقت نکرده بودم. به این دقت نکردم‌ که وقتی خورشید پایین میره، نورش خوشرنگ‌تر و ملایم‌تر از همیشه میشه، جوری که نور نارنجی رنگش، خونه رو زیبا‌تر میکنه و بعد کم کم اون نور میره و کل چراغ‌های شهر، دونه دونه روشن میشن و تاریکی شب رو کم‌تر میکنن. غروب لزوما غم دلگیری نیست، بلکه چیزیه که امیدواری بهم میده که میتونم دوباره طلوع رو ببینم. طلوع معمولا شروع روز میدونن و غروب رو پایان روز و آغاز شب میدونن. حتی طلوع رو به شروع زندگی و غروب رو پایان زندگی میدونن. ولی غروب برای من پایان نیست، یه فرصته، یه فرصتی که بشه بازم طلوع رو ببینم، طلوعی که بهم امید میده.

معمولا وقتی عصرها بیرونیم، نور غروب خورشید رو میبینم که به ساختمون‌های کوچیک، آسمان خراش‌ها، مغازه‌ها، بقالی‌ها، درخت‌ها و تابلوهای تبلیغاتی خیلی یجور و صورت آدم‌ها وقتی از خیابون رد میشن، میتابید و این همه‌چیز رو زیبا میکرد، حتی زشت‌ترین چیزها رو زیبا میکرد. نمیدونم این خیلی عجیبه که درموردش به خوبی حرف میزنم ولی مطمئنم کسی که غروب رو دوست داشته باشه، به خوبی حرفم رو درک میکنه.

الان ده دقیقه به ساعت یازده صبح مونده و خورشید خیلی وقته طلوع کرده و قراره بیشتر و بیشتر هوا گرم‌تر بشه، ولی امروز منتظر غروب میمونم، غروبی که دیگه هیچوقت غم‌انگیز نیست.

#من_نوشته 

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۹ مرداد ۰۳

    Maybe

     
    Maybe
    Skzrecord
    By HAN

    Magic Spirit

     We all crossing the burning world, i know. There would be no destination. But no one can stop the time, i know

  • ۵
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۰۳

    Twinkling watermelon

    "موسیقی تنها مواد مخدریه که دولت مجاز کرده."

    انقلاب تابستون از راه رسید، فصلی که گرمای زیادی به همراه داره. معمولا تو تابستون میوه‌های خوشمزه میخوریم، مثل هندونه. هندونه کلا ما رو یاد گرمای تابستون و حتی روزهای خوب قدیم میندازه و شیرینی اون، طعمیه که هیچوقت از ذهنمون یادمون نمیره. در مورد سریال "هندونه چشمک‌زن" همین رو صدق میکنه. این سریال، ما رو میبره فه روزهای قدیم توی سئول سال ۱۹۷۰، زمانی که پدر اون‌گیول، یعنی ها یی‌چان ۱۸ ساله قصد داره بند موسیقی با دوستاش راه بندازه تا قلب یه دختر رو با خودش ببره. 

    اون‌گیول دقیقا مثل جوونی پدرش خیلی موسیقی رو دوست داره و جز بند موسیقی‌ای شده که اجراهاشون توی کلابه. وقتی پدرش متوجه میشه و نمیذاره چنین کاری بکنه، اون‌گیول فرار میکنه و سعی میکنه گیتاری که دستشه رو خراب کنه، اما یه چیزی باعث شد مانع این کار بشه. ظاهر شدن یه مغازه مرموز "لا ویدا موزیک" که چندین سازهای موسیقی توی ویترین نمایان میشد. وقت واردش میشه و گیتار رو به فروشنده تحویل میده، بعد از خارج شدن از اونجا، ما و اون‌گیول به سال ۱۹۷۰ میلادی در سئول برمیگردیم و به یی‌چان ۱۸ ساله‌ای برمیخوریم که خیلی شر و شیطون و پرانرژیه.

    میدونین، وقتی پدر و مادرهای ما درمورد بچگی و جوونیشون صحبت میکنن، ما دوست داریم به اون زمان برگردیم تا ببینیم جوونی‌های اون‌ها چجوری بوده، تفریحشون چی بوده، چه جوری زندگی میکردن و اوضاع روزهاشون چی بوده.

    این سریال برای من مثل یه خونه‌ی امن بود، خونه‌ای که توش پر از صمیمیت، عشق و دورهمی تو روزهای سخت داره. مثل خونه‌ی مادربزرگِ یی‌چان که همیشه پاتوق خودش و بچه‌ها بود و موسیقی چیزی بود که تو زندگی اون‌ها جایگاه مهمی داشته. اون‌گیول متوجه میشه که توی گذشته‌های پدر و مادرش چقدر روزهای خوبی داشتن، با وجود این که یی‌چان پدر و مادری نداشته و چونگ آه تو دام نامادری بدجنسی افتاده.

    موسیقی از نظر من، چیزیه که همه رو نزدیک میکنه و کاری میکنه از هر چیزی و هر مشکلی رو فراموش کنیم و به موسیقی توجه کنیم، این چیزیه که الان جدیدا دیگه این اتفاق نمیوفته، چون موسیقی رو به دید رقابت خواننده‌ها و رکوردهای بی سر و ته میبینن و معنی اصلی موسیقی رو به فراموشیه.

    همینطور یه چیزی که اشاره کرد این بود که "نمیشه روزهایی که گذشتن رو تغییر بدیم چون اتفاق افتاده و گذشتن. درسته که واقعا دلمون میخواد تغییر بدیم، ولی واقعا چیزی که هست اینه که واقعا غیرممکنه که بخوایم گذشته رو یه جور دیگه درست کنیم.

    این سریال خیلی چیزها بهم یاد داد، این که موسیقی همیشه جایگاه مهمی تو زندگیمون هست، گذشته‌ها قابل تغییر نیستن و مهم‌تر از همه اینه که قدر تک تک لحظه‌ها رو بدونیم، چون دیگه تکرار نمیشن. زندگی سخته، ولی فریدا تو آخرین نقاشیش "viva la vida" نشون داد که واقعا زندگی با تموم سختی‌هاش زیباست.

    این سریال رو تو روزهای آخر خرداد تموم کردم. این تو حالت دراپی بود که نجاتش دادم. =) خلاصه اگه این سریال رو دیدین، تو این روزهای گرم تابستون ریواچش کنین. اگه اصلا ندیدین، حتماااااا پیشنهاد میکنم ببینینش! هیچوقت پشیمون نمیشین و از تک تک لحظه‌هاش لذت میبرین.♡

    "همه فقط به زندگی ادامه میدن. در حالی که به زندگیشون معنا میبخشن یا سعی میکنن اون معنا رو پیدا کنن. هر کسی تلاش میکنه که یه زندگی منطقی داشته باشه. نمیخواد تلاش کنی تأثیرگذار باشی. اینکه به زندگی ادامه بدی هم خودش شاهکاره. ولی کی میدونه؟ به علاوه، یکم کنجاو نیستی که ببینی توی آینده چه شانسی در خونه‌ات رو میزنه و داستانا چطور پیش میره؟"

  • ۸
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱ تیر ۰۳

    Sun on my face

    زندگی واقعا عجیبه. نمیدونم اینو قبلا گفته بودم یا نه. چند بار این رو گفتم؟ یک بار؟ دو بار؟ شایدم هزار بار. زندگی اونقدر عجیب هست که هیچوقت فکرشو نمیکردی.

    وقتی یه عده به خواهرم رفتار بدی داشتن، عصبانی شد و سعی کرد حقش رو پس بگیره و حتی گریه کرده بود. حتی پاش رو روی خونه گذاشت، برق‌ها رفته بود، من به خاطر قهوه‌ای که خوردم حس ضعف بهم دست داده بود و از گشنگی در حال مردن بودن تا وقتی شام حاضر بشه و حتی بی‌قراری واسه خواهرم میکشیدم.

    وقتی بابام ویروس سرماخوردگی گرفت و بدنش جون نداشت تا بتونیم کمکش کنیم، میخواستم گریه کنم، اما خبری از اشک و شیون و زاری نبود. فقط ماتم برده بود، خیره به یه چیز معمولی بودم، چون ایده‌ای نداشتم که چرا زندگیمون انقدر عجیب باشه. آخرم مریض شدیم، چون جونمون رو بهش دادیم.

    تو اوج مریضیم خیلی پدرم در اومد، تب داشتم، هزیون میگفتم و آواز میخوندم، میخندیدم، غصه میخوردم و نگران میشدم... این نگرانی، دیگه حتی بخشی از وجود خودم شده و هیچوقت ازم جدا نمیشه. حتی همش یادم میوفته که من هنوز سمت بافتنی نرفتم، خیلی وقته نقاشی نکشیدم و خیلی وقته هیچی ننوشتم. اونم با کلی ایده‌های استفاده نشده و دست نخورده. دلم براشون میسوزه.

    زندگی برات عجیب میشه که تو همزمان هم خوشحال باشی و هم ناراحت، هم عصبانی باشی هم نگران. تو این مدت خیلی چیزها رو فهمیدم یا بهتره بگم‌ که خیلی چیزها برام یادآوری شد.  این بود که ممکنه یه روز کل حس‌ها رو تو یه جا حس کنی. مریضی واقعا بدترین چیز دنیاست، چه سرماخوردگی باشه چه سرطان. درسته، دیشب در حالی که داشتم برای آهنگ جدید هالزی و این که بعد از سه سال، آلبوم جدیدش رو بده، متوجه شدم که این آهنگش، حرف جدیدی داره و حالا تموم لیریک‌هاش تو ذهنم رد میشن، چون اشلی اونقدر توی زندگیش عذاب کشید که آخرم اینطوری بشه. نه تنها زندگی انقدر عجیبه، بلکه انسان بودن خیلی عجیب و در عین حال سخت‌ترینه. این که تموم درد رو بکشی و همزمان زندگی کنی. کلی درد رو با تک تک سلولت حس کنی و بازم قوی میمونی.

    گفتن قوی موندن. من همیشه فکر میکردم که قوی بودن یعنی وقتی گریه کردی قوی میشی. ولی قوی بودن و قوی موندن سخت‌تر از این حرف‌هاست و فقط از گریه کردن به وجود نمیاد. گاهی، تو شرایطی هستیم که واقعا نه نمیتونیم گریه کنیم تا خالی شیم، نه نمیتونیم چیزی بگیم و نفس بگیم و حتی مدام زیر لب به خودمون میگیم ای کاش نبودیم، ولی بازم تحمل میکنیم. و بعدش میبینی‌ که قوی موندن از صدتا کار سخت‌تره و ممکنه از قوی موندن خسته بشی و دلت میخواد گریه کنی. حقیقتش اینجاست که گریه کردن فقط نشونه قوی و ضعیف کردن ما نیست. اشک‌ها برای جمع کردن چیزهای سنگین تو وجودمون ساخته شدن تا از وجودمون کم کم بردارن. 

    همه‌ی این‌ها رو گفتم برای این که به خودم بگم، به شماها بگم. بگم که زندگی خوبه، بده، زشته، زیباست، کثافته، بی‌رحمه، دوست داشتنیه، آرامشه، بهشته، جهنمه، عجیبه و هر کوفتی میتونه باشه. زندگی همینه، یه وقت‌ها باهامون راه میاد، یه وقت‌ها تو گودال پرتمون میکنن. ولی این ماییم که باید چیکار کنیم، این ماییم که باید باهاش بجنگیم، این ماییم که تحمل میکنیم تا به روزهای خوش برسیم، این ماییم که تلاش میکنیم تا تو مسیر لذت ببریم، این ماییم و احساساتمون.

    خورشید روی صورت من میتابه. این بار شاید بتونم با خورشید کنار بیام.

    •••

    پ.ن: تموم این مدت هم به آلبوم تیلور گوش میدم، هم آلبوم بیلی، هم آلبوم جونگده و هم آلبوم جونمیون، به علاوه‌ی آهنگ جدید هالزی که هر ثانیه‌اش قلبم میگیره. آهنگ گوش کنین، تو هر موقعیتی گوش کنین. موسیقی یکی از راه نجات ماست.

    پ.ن۲: من هیچ انتظاری برای تابستون ندارم، ولی امیدوارم این دفعه بهتر باشه.

    پ.ن۳: این متنی که نوشتم رو توی ژورنالم مینویسم، برای این که یادم بمونه، یادم بمونه که زندگی همینه.

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۶ خرداد ۰۳

    Spring sadness

    چیزی به اسم summertime sadness وجود داره، ولی آیا چیز دیگه‌ای به اسم spring sadness وجود داره؟ شاید برای منم وجود داره. این روزها وقتی میرم بیرون و به گل‌ها نگاه میکنم، خوشحال میشم، اما ته دلم یه غمی داره، چون میدونم اونا یه روزی پژمرده میشن. منم ممکنه مثل گل‌ها، پژمرده بشم، چون حس میکنم به اندازه کافی خوب نیستم، حس میکنم کمتر کسی به کارهام اهمیت میده و فکرم درگیره.

    بزرگ شدن خودش یه چالش سختیه، این که مجبور بشی بدون خوشحالی به زندگی ادامه بدی، در حالی که خودمم این رو نمیخوام. حس میکنم نمیتونم کاری کنم که بقیه خوشحال بشن، چه برسه به خودم. بیشتر از هر چیزی، از این میترسم که کسی از آثارم توجهی نکنه، ندونه من چیکار میکنم، چه چیزی پشت اون آثاره و خیلی چیزهای دیگه. شاید من تنها خواننده و تنها تماشاگر آثار خودم هستم.

    نمیدونم چیکار کنم، من واقعا آدم جالبی برای همه نیستم، میتونم فقط یه آدم معمولی بینشون باشم. نمیخوام بگم که معمولی بودن بده، واقعا بد نیست ولی خب... مفید هم نیستم. من واقعا آدم جالبی نیستم، خودمو دست کم گرفتم و خیلی غم‌انگیزه... من فقط یه گلی هستم که یه روزه پژمرده میشم، همینقدر ناجالب.

    پس ترجیح میدم محو باشم، تا وقتی که همه‌چی برام درست بشه و اون حس‌ها از بین برن. متاسفم که آدم خاص و جالبی براتون نیستم. قانعم نکنین که هستم. واقعا نیستم.

  • ۵
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۳

    Writing

    نوشتن خوبه. نوشتن نجات دهنده‌ست. نوشتن میتونه شلوغی مغزت رو کم کنه. نوشتن میتونه که هر چیزی در دل تو هست رو روی کاغذا ثبت بکنه. نوشتن پر از ایراد و غلط‌هاست ولی در نهایت بهتر و بهتر میشی. نوشتن با احساسات دوستان صمیمی هستن. وقتی خوشحالی، مینویسی. وقتی غمگینی، مینویسی. البته بگم که وقت‌هایی که غمگین هستیم، نوشته‌هامون عمیق‌تر و جالب‌تر میشن، جوری که وقتی میخونیشون، احساس میکنی اون کلمات تورو گرفتن و دارت به سمت تو میکِشن تا عمق اون متن رو حس کنی. نوشتن باید عمیق باشه، مثل اقیانوسی که نمیدونیم عمقش تا کجا ختم میشه.

    نوشتن خوبه، چه وقتی که رمان بنویسی، چه وقتی که "سلام، حالت چطوره؟" رو تایپ میکنی.

    #من_نوشته

  • ۹
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۳

    Miss everything

    از یه جایی به بعد، زندگیم جوری شد که مجبور شدم با دردهام زندگی کنم. از یه جایی به بعد، زندگیم جوری شد که باید قبول کنم که چه چیزهایی رو از دست میدم. الان ساعت دوازده شبه. این در حالیه که همه به سمت خواب میرن و من به ماه نگاه میکنم. یه سال گذشت و هنوز اون درد رو روی قلبم حس میکنم. 

    من خیلی دلتنگم، خیلی زیاد...

    پ.ن: دپارتمان شاعران زجر کشیده، روز جمعه قراره بیاد.

  • ۶
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۳۰ فروردين ۰۳

    New life, new spring

    بهار برای من اینطوری شروع شد: با اشک ریختن، عذاب کشیدن و در نهایت، تولدی دوباره. معمولا بهار رو به عنوان تولدی دوباره میدوننش و این درسته. زمستون برای من مثل سختی‌های زندگی میمونه که نمیتونی از طوفان باد و برف بگذری و راهت رو پیدا کنی. مگر این که گلی رو ببینی که هنوزم تو این موقعیت مقاومت میکنه تا چیزیش نشه. انقدر بهش خیره میشی تا وقتی که طوفان تموم شه.

    اون گل میتونه امید باشه، امیدی که همه بهش نیاز دارن که در اوج سختی، پیداش کنن. حالا این بار، گل‌هایی رو میبینم که محو تماشای شکوفه‌های زیباییشون میشدم. درخت‌های پیر و فرسوده، حالا باز هم زنده موندن و با قلب جوونشون، زندگی جدیدی رو شروع کردن. ما هم زندگی جدیدی رو شروع کردیم، متفاوت‌تر و بهتر از زندگی‌های قبلی دیگه.

    •••

    درود به همگی. امیدوارم تو این سال جدید، روزهاتون رو به خوبی بگذرونین. من سعی میکنم پستی بذارم که وبلاگم همینجوریش خالی نمونه. بابت این که خیلی کم فعالیت میکنم واقعا متاسفم و سعی میکنم ایده‌ی بهتری داشته باشم.♡ دوستتون دارم.

  • ۸
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۸ فروردين ۰۳

    Happy new year 1403

    درود بر همگی. میدونم الان دیره ولی خب دیگه عیده و باید تبریک گفت. بلاخره سال ۱۴۰۲ تموم شد، از یه طرف خوشحالم تموم شد، از یه طرف ناراحتم که چرا باید این سال انقدر عجیب بگذره. ولی دیگه گذشت و یه تولد دیگه‌ای توی وجودمون رخ داد.

    میشه گفت که ما سفره هفت‌سین رو نچیدیم چون همین‌ها رو نداشتیم، و همینطور اتفاقی افتاد که باعث شد همه‌چی بهم بریزه. خوشبختانه یه کم به خیر گذشت. در کل نتونستیم به خوبی اومدن نوروز رو به خوبی بگذرونیم. ولی به هر حال، به مامانم گفتم "حالا که اول سال داری گریه میکنی، آخر سال قطعا با خنده تموم میشه." 

    مطمئنم ۱۴۰۲ سال سختی برای همتون بوده باشه. ممنونم که دووم اوردین. امیدوارم تو سال جدید، همگی باهم دست به دست هم بدیم تا در کنار هم، برای هدف‌هامون تلاش کنیم، از مسیر تلاشمون لذت ببریم، در شرایط سخت و غم، باهم باشیم. امیدوارم این سال پر از عشق، محبت، موفقیت، خوشحالی و پول باشه و بتونین تا آخرین روزش، این سال براتون بهترین سال باشه. خیلی دوستتون دارم. مراقب باشین و این ۱۳ روز رو به خوبی بگذرونین.♡

  • ۰
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲ فروردين ۰۳

    My little lonely – 11

    کوچولوی تنهای من، دنیا هنوزم کثیف و بی‌رحمه. این بارهاست که برای من ثابت میشه. احساس میکنم به ته خط رسیدم، جوری که نمیتونی کاری کنی. مشکلات ممکنه دست و پاهات رو بگیرن تا نتونی حرکتی کنی و مجبوری براشون نگران باشی و از دلشورگی بمیری. ممکنه همون مشکلات مانع راهت باشن که انرژی ادامه دادنت رو از دست بدی. اینی که گفتم، فقط یه بخشی از ته خط رسیدنه.

    اعتماد کردن بارها و بارها برای من سخت میشه، جوری که یهویی یکی از چشمم بیوفته و دیگه نتونم مثل سابق، باهاش رفتار خوبی داشته باشم. آدم چیزی رو میبینه که تا آخر عمرش، یادش میمونه. این یه عذاب وحشتناکیه که نفس آدم بند میاد.

    کوچولوی تنهای من، همه اختلاف نظر دارن، همه مشکل دارن، همه نمیتونن حلش کنن و این باعث میشه که راه‌هاشون به بن‌بست بکشه. هر چیزی که بگیم، یه چیز دیگه میشنون. بعضی‌ها نمیخوان قبول کنن که اشتباه کردن، و میخوان کاری کنن که بگن که ما اشتباه کردیم، در صورتی که ما قربانی هستیم، نه مقصر. گاهی اوقات این بحث کردن‌ها، نتیجه بهتری ندارن که هیچ، باعث میشه که بعد از بحث، تبدیل بشن به دشمن هم دیگه. چرا؟ نمیدونم، شاید نمیخوان حقیقت رو قبول کنن. حقیقت همیشه تلخ هست، پس باید بچشنش و حسش کنن تا بفهمن حقیقت، چیزیه که واقعا ثابت شده و شاهد حقیقت، چشم‌های ماهاست. ولی خب، اون‌ها هیچوقت اعتمادی به چشم‌هامون ندارن. چرا؟ چون که متوجه این نمیشن که چشم‌ها، تنها چیزین که راست میگن. هیچوقت دروغ نمیگن، یه راست همه‌چی رو لو میدن.

    کوچولوی تنهای من، به نظرت فرار کردن از این هیاهو، کار درستیه؟ فکر میکنن که فرار کردن اصلا چیزی رو درست نمیکنه. منم همین رو قبول دارم. ولی آدم وقتی به ته خط برسه و راهی نداره که بتونه زندگیش رو درست کنه، باید فرار کنه، فرار کنه تا رها شه، تا بتونه به شیوه‌ی بهتری زندگیش رو درست کنه. من نمیتونم فرار کنم، از این خونه، از این خانواده، از این زندگی ولی ای کاش بتونم فرار کنم. چون دیگه کم کم از این وضعیت میمیرم.

    هر دفعه که حالم برای یه مدتی خوب میشه و کارهام رو انجام بدم، بازم این وسط مشکلی پیش میاد که تا ماه‌ها حالم بد بشه و برنامه‌‌هام بهم بریزه. دیگه واقعا بسه، دیگه واقعا بسه. بسه. بسه. بسه!

    #من_نوشته 

  • ۵
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۸ اسفند ۰۲
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a