تنهایی، کلمه ایه که خودشم تنهاست؛ تنهای تنها. تنهایی، میخواست با کسی که تنهاست، اون رو تو آغوشش جا بده و ببعله. چند روزی میشه که تنهایی، منو در آغوشش پنهانم کرده. آغوشش خیلی محکم بود، هیچ وقت منو رها نمیکرد. درست مثل زندونی که بدون میله ست ولی نمیشه فرار کرد. تنهایی مدام روی کول من بود و منو کنترل میکرد که سمت آدم ها نرم. من سعی کردم از اتاق خارج بشم و کنار خانوادم بشنیم و حرف بزنم، حتی میخواستم از خونه بیرون برم و به سمت دوستام و حتی، به سمت خورشیدی که در حال غروب بود بدوئم، اما تنهایی، نمیذاشتم این کارو کنم. این تنهایی مدام این کار رو با من کرد که‌ کم‌کم تنهایی منو تو خودش بلعید...
تحمل تاریکی گودال عمیق رو نداشتم.‌ توی گودال، پر از صدای ناله و شیون و زاری بود، اونایی که تنها اند، توی این گودال گیر افتادن و دارن عذاب تنهایی رو میکشن. من نمیخواستم جز اون ها باشم. نمیخواستم خودمو تو اتاق حبس کنم و هیچ کاری نکنم. دیگه وقتش بود از شر تنهایی، مشکلات، و چیز های بدی که روی من‌ فشار میوردن، خلاص بشم و فرار کنم. سخت تلاش کردم تا از گودال خارج بشم. به دنبال روشنایی گشتم و دستمو بردم بالا تا بتونم خورشید رو بگیرم. با پای برهنه خودم، دویدم و فرار کردم.‌ حس آزادی، حس خوب و حس راحتی رو تو وجودم‌ حس‌ کردم، انگار یکی‌ بار سنگین‌ رو از رو دوشم برداشته. دویدم و دویدم و به سمت جلو رفتم و نفس کشیدم.
فرار کردم، چون نمیخوام حس های بد، به سمت من بیان، میخوام به سراغ حس های خوب برم، حس خوب، حس راحتی، حس آزادی، حس آرامش و حس قوی بودن...

#من_نوشته