۱۱۲ مطلب با موضوع «جعبه اتفاقات» ثبت شده است

Christmas with harry and sandwiche

"تو آدم بدی نیستی، تو آدم خیلی خوبی هستی که اتفاقات بدی برات افتاده."

- سیریوس بلک به هری پاتر : محفل ققنوس -

 زمستون زودتر پاش رو تو زندگیم گذاشت. وقتی هنوز پاییز تموم نشده بود و به شب یلدا نزدیک نشدیم، هوای سرد سوزناک و صد البته، دودهای خفه کننده که هیچ راهی برای نفس کشیدن نذاشته بود، کل شهر رو گرفت. الان دی ماهه و ماه دسامبر هم رو به پایانه. کریسمس هم از راه رسیده و خیلی یهویی تصمیم گرفتم فیلم‌های هری پاتر رو ببینم، بعد از این همه مدت که میخواستم همین کار رو کنم.

زندگی خیلی زیادی بالا و پایین میشه، هنوزم نتونستم بفهمم که چرا وضع اینطوری شده. بازم میندازم گردن روزی که کرونا اومد، یا روزی که تو مسائل خانوادگیم اتفاقی میوفته که تا مدت‌ها نمیتونیم فراموشش کنیم. البته حق دارم این کار رو کنم، چون زندگی غیرقابل پیش‌بینیه. یه روز میبینی خوبه، یه روز دیگه میبینی نه، قراره به فنا بری با یه اتفاق کوچیک، مثل یه اثر پروانه‌ای. 

ولی میدونین، وقتی آهنگ، فیلم و سریال، غذا، کتاب و فن‌فیکشن برای نجات روز یا حتی زندگی وجود داره، بهترین چیز دنیا هستن. قسمت اول هری پاتر رو پخش کردم و زیبایی اون دنیا رو دیدم. مدرسه بزرگ هاگوارتز، دخترها و پسرهای سال اولی که تازه پاهاشون رو روی زمین هاگوارتز گذاشتن، چوب‌دستی، جادو و جریان زندگی و لبخند‌ها. داستان هری پاتر پر از جادوئه، جادوی تموم نشدنی.

قسمت محفل ققنوس رو پخش کردم و یه گازی از ساندویچ تست کالباس با کاهو، گوجه‌فرنگی و سس تند فلفلی زدم. خوشمزه و کمی تند بود. هر لحظه‌اش، لحظه‌های تلخی برای هری میگذشت. توی یه سکانس به سیریوس گفت که من نمیدونم چجوریم، ممکنه من آدم بدی باشم. سیریوس گفتی تو آدم خوبی هستی که اتفاقات بدی افتاده.

میدونین، راست میگفت. جمله‌ی سیریوس خیلی مثل من بود، من هر چقدر حس کنم خیلی آدم مزخرف و افتضاحیم و همش انرژی منفی میدم یه آدم خوبیم که کلی اتفاقات واسم افتاده و کلی آسیب دیدم. نگاهی به روزهای گذشته میندازم و میبینم چه اشک‌هایی ریختم، چه حرص‌هایی خوردم و چقدر خشم تو وجودم داشتم و چقدر حس نگرانی و ناراحتی کل تنم رو میخورد.

این بار با خودم گفتم که: "اگه آدم خوبیم، پس چرا لیاقت من همین اتفاقات بده؟"

  • ۴
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۰ دی ۰۳

    Waiting for a miracle

    همیشه قبلا میگفتم که ما با امید زنده میمونیم، زمان درستش میکنه و میگذره. شاید حرف درستی باشه و بارها ثابت شده، ولی چی میشه این حرف‌ها، الکی از آب در بیاد؟

    گاهی‌اوقات فکر میکنم جایی که زندگی میکنم، خونه‌ای که با خانواده‌ام زندگی میکنم، قرار نیست برای من محل امن و آرامش من باشه، چون هر جایی، خونه نیست. خونه وقتی خونه‌ست که آرامش و امنیت و حتی عشق تو اولویت باشه. خونه‌ی من خبری از آرامش نیست، ما فقط کمی عشقی رو داریم که ذره ذره ازش استفاده میکنیم و میترسیم هیولایی که تو خونه‌امون زندگی میکنه، اون عشق رو از ما بگیره. اگه نباشه، اینجا دیگه خونه نمیشه. یه ساختمان گچی و قدیمی و پر از ترک‌های ریز و عمیقه که هزاران آدم توش زندگی کردن و اومدن و رفتن، چون میدونن اینجا خونه نیست. یه ساختمون معمولیه، خشک و معمولی.

    تو این چند سالی که تو خونه (که حتی نمیشه گفت خونه) بودم، بارها  چیزهایی رو به چشم دیدم که نه تنها اینجا رو خونه ندونم، بلکه امید رو یه چیز الکی بدونمش. امیدی که فکر میکردم باهاش زنده میمونم، چون میگفتن "آدم بدون امید زنده نمیمونه." حتی خودمم یه وقت‌ها این‌ها رو میگفتم، اما همین طی سال‌ها فهمیدم که توهم زدم که امید دارم، یا بهتره بگم، همه‌ی امید‌هایی که داشتم، واهی بودن. میخوام بگم که واقعا آدم بدون امید زنده نمیمونه؟ پس... پس چطور من هنوز زنده‌ام؟ منی که دیگه امیدی و هیچ حسی به اتفاقات و روزهای تکراری و بدبختی‌ها ندارم، چطور زنده موندم.

    این بار فهمیدم حتی بخوام منتظر معجزه هم باشم، مثل این میمونه که این بار میخوام امیدوار بمونم. به هر حال، من زنده‌ام ولی زندگی‌ چی؟ زندگی میکنم؟ والا نمیدونم.

    شاید یه روزی، یه هفته‌ای، یه ماه‌ای، یه سالی به خودم بیام و ببینم زندگی هنوز قشنگی‌هاش رو داره. ولی واقعا میشه؟

  • ۱۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۷ مهر ۰۳

    Pain, pain and pain

    درد، درد، درد و هزاران دردهای دیگر. دردهایی که تمومی ندارن، دردهایی که فقط جاشون در وجودمون میمونه. دردهایی که تا آخر عمر و تا گور با ما همراه میشن.

    هر وقت از خواب بیدار میشم، درد کمر و ماهیچه‌های پاهام رو حس میکنم. هر موقع راه میرم، بخشی از کف پای راستم پر از درد میشه. هر وقت غذا میخورم، سرم و چشمم، درگیر دردی طاقت‌فرسا میشن که بهش میگن "میگرن". شایدم میگرن نباشه، ولی چند روزیه که دارم تجربه‌اش میکنم.

    تموم دردهای جسمی، شاید یه روزی تموم بشن، ولی دردهای روحی چی؟ دردهای روحی تموم میشن؟ باید بگم نه. دردهای توی وجودم، تمومی ندارن، بلکه جوری این دردها بزرگ میشن که احتمال خوب شدنشون زیر صفره. 

    همیشه وقتی میبینم از کسی ضربه میخورم، درد بدی تو وجودم احساس میکنم، یا وقتی که میبینم دوستام و یا خانواده‌ام، تو وضعیتی قرار دارن که هیچ‌جوره نمیشه ازشون خلاص شد، درد وحشتناکی بهم دست میده و بدتر... چه دردی بدتر از این، وقتی کاری از دستم بر نمیاد و نمیتونم درستشون کنم؟ 

    الان توی اتاقم، روی تختم نشستم و قطره قطره اشک میریزم و دردهامو حس میکنم، چه جسمی و چه روحی.

    من واقعا احمقم.

    درد، درد و درد.

  • ۸
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۴ شهریور ۰۳

    Beautiful Sunset

    "شب رو دوست داری یا روز رو؟"

    "غروب رو دوست دارم."

    "غروب؟ ولی غروب خیلی دلگیره، برعکس طلوع که خیلی دل‌انگیزه."

    "شاید درست میگی، غروب خیلی دلگیر و غم‌انگیزه، ولی تو تا به حال به زیباییش و به نور خوشرنگ خورشید دقت کردی که همه‌جا رو زیباتر میکنه؟"

    درسته، غروب خیلی دلگیره، البته برای همه دلگیره، مخصوصا وقتی تو روز جمعه، غروب رو تماشا میکنن، دلشون میگیره و حوصله یه هفته جدید رو ندارن. منم قبلا اینطوری بودم، زمانی که مدرسه میرفتم. هروقت غروب جمله رو میدیدم میخواستم بزنم زیرگریه، چون دلم نمیخواست خورشید پایین بره، شب بشه تا مجبور بشم بخوابم و فردا صبح شنبه به زندگیمون بیاد تا دوباره با همکلاسی‌های احمق رو به رو بشم. حتی پارسال یادم نمیره که وقتی اتفاقاتی میوفتاد، به غروب نگاه میکردم تا چشمام کور بشن.

    ولی الان، غروب دیگه برای من غم‌انگیز نیست، چون تو این مدت هیچوقت به زیباییش دقت نکرده بودم. به این دقت نکردم‌ که وقتی خورشید پایین میره، نورش خوشرنگ‌تر و ملایم‌تر از همیشه میشه، جوری که نور نارنجی رنگش، خونه رو زیبا‌تر میکنه و بعد کم کم اون نور میره و کل چراغ‌های شهر، دونه دونه روشن میشن و تاریکی شب رو کم‌تر میکنن. غروب لزوما غم دلگیری نیست، بلکه چیزیه که امیدواری بهم میده که میتونم دوباره طلوع رو ببینم. طلوع معمولا شروع روز میدونن و غروب رو پایان روز و آغاز شب میدونن. حتی طلوع رو به شروع زندگی و غروب رو پایان زندگی میدونن. ولی غروب برای من پایان نیست، یه فرصته، یه فرصتی که بشه بازم طلوع رو ببینم، طلوعی که بهم امید میده.

    معمولا وقتی عصرها بیرونیم، نور غروب خورشید رو میبینم که به ساختمون‌های کوچیک، آسمان خراش‌ها، مغازه‌ها، بقالی‌ها، درخت‌ها و تابلوهای تبلیغاتی خیلی یجور و صورت آدم‌ها وقتی از خیابون رد میشن، میتابید و این همه‌چیز رو زیبا میکرد، حتی زشت‌ترین چیزها رو زیبا میکرد. نمیدونم این خیلی عجیبه که درموردش به خوبی حرف میزنم ولی مطمئنم کسی که غروب رو دوست داشته باشه، به خوبی حرفم رو درک میکنه.

    الان ده دقیقه به ساعت یازده صبح مونده و خورشید خیلی وقته طلوع کرده و قراره بیشتر و بیشتر هوا گرم‌تر بشه، ولی امروز منتظر غروب میمونم، غروبی که دیگه هیچوقت غم‌انگیز نیست.

    #من_نوشته 

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۹ مرداد ۰۳

    Sun on my face

    زندگی واقعا عجیبه. نمیدونم اینو قبلا گفته بودم یا نه. چند بار این رو گفتم؟ یک بار؟ دو بار؟ شایدم هزار بار. زندگی اونقدر عجیب هست که هیچوقت فکرشو نمیکردی.

    وقتی یه عده به خواهرم رفتار بدی داشتن، عصبانی شد و سعی کرد حقش رو پس بگیره و حتی گریه کرده بود. حتی پاش رو روی خونه گذاشت، برق‌ها رفته بود، من به خاطر قهوه‌ای که خوردم حس ضعف بهم دست داده بود و از گشنگی در حال مردن بودن تا وقتی شام حاضر بشه و حتی بی‌قراری واسه خواهرم میکشیدم.

    وقتی بابام ویروس سرماخوردگی گرفت و بدنش جون نداشت تا بتونیم کمکش کنیم، میخواستم گریه کنم، اما خبری از اشک و شیون و زاری نبود. فقط ماتم برده بود، خیره به یه چیز معمولی بودم، چون ایده‌ای نداشتم که چرا زندگیمون انقدر عجیب باشه. آخرم مریض شدیم، چون جونمون رو بهش دادیم.

    تو اوج مریضیم خیلی پدرم در اومد، تب داشتم، هزیون میگفتم و آواز میخوندم، میخندیدم، غصه میخوردم و نگران میشدم... این نگرانی، دیگه حتی بخشی از وجود خودم شده و هیچوقت ازم جدا نمیشه. حتی همش یادم میوفته که من هنوز سمت بافتنی نرفتم، خیلی وقته نقاشی نکشیدم و خیلی وقته هیچی ننوشتم. اونم با کلی ایده‌های استفاده نشده و دست نخورده. دلم براشون میسوزه.

    زندگی برات عجیب میشه که تو همزمان هم خوشحال باشی و هم ناراحت، هم عصبانی باشی هم نگران. تو این مدت خیلی چیزها رو فهمیدم یا بهتره بگم‌ که خیلی چیزها برام یادآوری شد.  این بود که ممکنه یه روز کل حس‌ها رو تو یه جا حس کنی. مریضی واقعا بدترین چیز دنیاست، چه سرماخوردگی باشه چه سرطان. درسته، دیشب در حالی که داشتم برای آهنگ جدید هالزی و این که بعد از سه سال، آلبوم جدیدش رو بده، متوجه شدم که این آهنگش، حرف جدیدی داره و حالا تموم لیریک‌هاش تو ذهنم رد میشن، چون اشلی اونقدر توی زندگیش عذاب کشید که آخرم اینطوری بشه. نه تنها زندگی انقدر عجیبه، بلکه انسان بودن خیلی عجیب و در عین حال سخت‌ترینه. این که تموم درد رو بکشی و همزمان زندگی کنی. کلی درد رو با تک تک سلولت حس کنی و بازم قوی میمونی.

    گفتن قوی موندن. من همیشه فکر میکردم که قوی بودن یعنی وقتی گریه کردی قوی میشی. ولی قوی بودن و قوی موندن سخت‌تر از این حرف‌هاست و فقط از گریه کردن به وجود نمیاد. گاهی، تو شرایطی هستیم که واقعا نه نمیتونیم گریه کنیم تا خالی شیم، نه نمیتونیم چیزی بگیم و نفس بگیم و حتی مدام زیر لب به خودمون میگیم ای کاش نبودیم، ولی بازم تحمل میکنیم. و بعدش میبینی‌ که قوی موندن از صدتا کار سخت‌تره و ممکنه از قوی موندن خسته بشی و دلت میخواد گریه کنی. حقیقتش اینجاست که گریه کردن فقط نشونه قوی و ضعیف کردن ما نیست. اشک‌ها برای جمع کردن چیزهای سنگین تو وجودمون ساخته شدن تا از وجودمون کم کم بردارن. 

    همه‌ی این‌ها رو گفتم برای این که به خودم بگم، به شماها بگم. بگم که زندگی خوبه، بده، زشته، زیباست، کثافته، بی‌رحمه، دوست داشتنیه، آرامشه، بهشته، جهنمه، عجیبه و هر کوفتی میتونه باشه. زندگی همینه، یه وقت‌ها باهامون راه میاد، یه وقت‌ها تو گودال پرتمون میکنن. ولی این ماییم که باید چیکار کنیم، این ماییم که باید باهاش بجنگیم، این ماییم که تحمل میکنیم تا به روزهای خوش برسیم، این ماییم که تلاش میکنیم تا تو مسیر لذت ببریم، این ماییم و احساساتمون.

    خورشید روی صورت من میتابه. این بار شاید بتونم با خورشید کنار بیام.

    •••

    پ.ن: تموم این مدت هم به آلبوم تیلور گوش میدم، هم آلبوم بیلی، هم آلبوم جونگده و هم آلبوم جونمیون، به علاوه‌ی آهنگ جدید هالزی که هر ثانیه‌اش قلبم میگیره. آهنگ گوش کنین، تو هر موقعیتی گوش کنین. موسیقی یکی از راه نجات ماست.

    پ.ن۲: من هیچ انتظاری برای تابستون ندارم، ولی امیدوارم این دفعه بهتر باشه.

    پ.ن۳: این متنی که نوشتم رو توی ژورنالم مینویسم، برای این که یادم بمونه، یادم بمونه که زندگی همینه.

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۶ خرداد ۰۳

    Miss everything

    از یه جایی به بعد، زندگیم جوری شد که مجبور شدم با دردهام زندگی کنم. از یه جایی به بعد، زندگیم جوری شد که باید قبول کنم که چه چیزهایی رو از دست میدم. الان ساعت دوازده شبه. این در حالیه که همه به سمت خواب میرن و من به ماه نگاه میکنم. یه سال گذشت و هنوز اون درد رو روی قلبم حس میکنم. 

    من خیلی دلتنگم، خیلی زیاد...

    پ.ن: دپارتمان شاعران زجر کشیده، روز جمعه قراره بیاد.

  • ۶
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۳۰ فروردين ۰۳

    Happy new year 1403

    درود بر همگی. میدونم الان دیره ولی خب دیگه عیده و باید تبریک گفت. بلاخره سال ۱۴۰۲ تموم شد، از یه طرف خوشحالم تموم شد، از یه طرف ناراحتم که چرا باید این سال انقدر عجیب بگذره. ولی دیگه گذشت و یه تولد دیگه‌ای توی وجودمون رخ داد.

    میشه گفت که ما سفره هفت‌سین رو نچیدیم چون همین‌ها رو نداشتیم، و همینطور اتفاقی افتاد که باعث شد همه‌چی بهم بریزه. خوشبختانه یه کم به خیر گذشت. در کل نتونستیم به خوبی اومدن نوروز رو به خوبی بگذرونیم. ولی به هر حال، به مامانم گفتم "حالا که اول سال داری گریه میکنی، آخر سال قطعا با خنده تموم میشه." 

    مطمئنم ۱۴۰۲ سال سختی برای همتون بوده باشه. ممنونم که دووم اوردین. امیدوارم تو سال جدید، همگی باهم دست به دست هم بدیم تا در کنار هم، برای هدف‌هامون تلاش کنیم، از مسیر تلاشمون لذت ببریم، در شرایط سخت و غم، باهم باشیم. امیدوارم این سال پر از عشق، محبت، موفقیت، خوشحالی و پول باشه و بتونین تا آخرین روزش، این سال براتون بهترین سال باشه. خیلی دوستتون دارم. مراقب باشین و این ۱۳ روز رو به خوبی بگذرونین.♡

  • ۰
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲ فروردين ۰۳

    Wake up, dear me

    کافیه، کافیه! تو الان یه راه خوب پیدا کردی، هدف خوب پیدا ‌کردی، پس برای چی نگرانی؟ نگرانی شکست بخوری؟ تو هزار بار شکست خوردی، ولی بدون که یه روزی برنده‌ی این راهت میشی. پس بیدار شو، منِ عزیزم.

    #من_نوشته 

    پ.ن: خیلی وقت بود پست نذاشتم. چند شب پیش قبل از خواب متوجه شدم که هدف دارم، در واقع دوتا هدف دارم. قرار نیست درموردشون بگم، تا وقتی که انجامشون دادم، اونوقت میتونم بگمشون و من بابت این هدف‌هام خوشحالم. این باعث میشه بازم بتونم هدف‌های بیشتری رو دنبال کنم، همه رو جمع کنم تا به هدف اصلی خودم، یعنی زندگی مدنظرم برسم. 

    پ.ن۲: احتمالا یه پست برای معرفی سریال / فیلم بذارم. پس منتظرش باشین.♡

  • ۸
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۲ بهمن ۰۲

    I wanna be bear

    به فصل زمستون رسیدیم و به سه فصلی که امسال گذشت نگاه میکنم. چه زجرها و دردهایی کشیدم، چه گریه‌هایی کردم، چه داد و فریادی زدم، چقدر عصبانی بودم، چقدر حرف زدم پر از غر و شکایت و چقدر کم خندیدم. این بار هم حوصله اتفاقات جدیدی که مشخص نیستن ندارم، نمیخوام براشون صبر کنم و نمیخوام اتفاق بیوفته. من واقعا خرس نیستم، یه انسانم ولی دلم میخواد سه ماه زمستون رو بخوابم.

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۶ دی ۰۲

    Hi, I'm 20

    بچه که بودم، کوچیک بودم و دستم به یه چیزهایی نمیرسید. به آدم بزرگ‌ها نگاه میکردم که چقدر قدشون بلنده، چقدر ظاهر عجیبی دارن. چاق، لاغر، پیر یا جوون، همه‌جوره متفاوت و جورواجور بودن. من آدم کنجکاوی بودم، انگار که به دنیا اومده بودم تا درمورد هر چیزی کنجکاو بشم. میخواستم بدونم که دنیا چجوریه، من چه کارهایی میتونم انجام بدم، آدم‌ها چجورین و چی خوبه و چی بده.

    اکثر ماها که بچه بودیم، ما این آرزو رو داشتیم که بزرگ بشیم، قدمون بلند شه و ظاهرمون تغییر کنه و همین آرزو، برای هر کسی تبدیل به یه پشیمونی بزرگ شد. چون خیلی‌هامون از زندگی و این دنیا نمیدونستیم و همین دونستنش باعث شده بود وارد چالش‌های مختلفی بشیم و چیزهایی رو با چشم خودمون ببینیم که انتظارش رو نداشتیم. من همین اوایلش یه مقدار پشیمون بودم که چرا باید همچی آرزویی میکردم و منتظرش بودم که بزرگ بشم. من هنوزم هستم، اما یه مدتی متوجه شدم که این بزرگ شدن‌ها، هر چقدر دردناک و سخت باشه، باز یه چیزهایی رو یاد میگیریم.

    من وقتی به سن نوجوونی رسیدم و وارد مدرسه شدم، چیزهای جدیدی به چشمم میخورد. رفتارم کمی عوض شده بود، دیدم نسبت به دنیا تغییر میکرد و زمان اونقدری گذشت که هزارها اتفاقات ریز و درشت رو به چشمم دیدم. از دست دادن‌ها، غم و غصه، خوشحالی، تجربه کردن، دعواها، قهر و آشتی‌ها و لحظه‌های زندگی تلخ و شیرین. 

    بزرگ شدن واقعا عجیبه، یا بهتون حس خوبی میده یا حس بد. بستگی داره که کدوم حس رو نسبت به این بزرگ شدن دارین. برای من ترکیبی از این دو حس بود. هم حس خوبی داشتم، هم بد. من هیچوقت آمادگی این چالش‌های سخت زندگی رو نداشتم.‌ من برای سختی‌های زندگی و غم و غصه‌های زیاد، زیادی جوونم. من برای جنگیدن در زندگی آمادگیش رو نداشتم و همه این‌ها، نشون میده که چقدر قدر اون روزهای خوبی که داشتم رو ندونستم و بیشتر دلتنگ روزهای کودکی خودم شدم.

    هر دفعه به گذشته نگاه میکنم، با خودم میگم: "یعنی دیگه این‌ها تموم شدن؟ دیگه قرار نیست مثل قبلا دوباره تجربه‌اشون کنیم؟" حس سختیه، دلتنگی و قبول نکردن برای این که هیچی قرار نیست مثل سابق باشه... خوراکی‌های مختلفی که تو بچگی میخوردم، لباس‌های کوچیک که تو کودکی من، اندازه من بودن، گوش کردن به آهنگ‌های اون زمان که حالت خز بودن و احمق بودن داشتن ولی ما لذت میبردیم و دیدن انیمیشن‌های ایرانی و خارجی و حتی برنامه‌های کودک تو تلویزیون که الان برای من حکم نوستالژی رو داره و خیلی چیزهای دیگه.

    من قبلا واقعا نمیدونستم که برای چی به دنیا اومدم و زندگی چی هست اما حالا که پام رو به این دوران جوونی گذاشتم، متوجه شدم که من به دنیا اومدم که تجربه کنم، ببینم، بشنوم، از یه چیزهای لذت ببرم، رها و آزاد باشم، مثل هر آدمی که میخوان رها باشن، آزاد باشن تا آرامش به سمتشون بیاد. من به دنیا اومدم تا ببینم زندگی چجوریه، زندگی‌ای که هزاران معنی داره. درست مثل کلمه "عشق" که معنی اصلی و ثابت خودش رو نداره و این کلمه رو باید سپرد به تجربه‌های هممون تا بهشون معنی بدیم. زندگی از نظر بد نیست، میشه تجربه کرد، میشه ازش درس گرفت. 

    پارسال فکر میکردم که حالا این سحر خوشحال قرار نیست برگرده، حتی امسالم همچی فکری رو میکردم. ولی الان میبینم که اینطوری نیست، یه روزهایی ممکنه اون روی خوشحالی و امیدواری من برمیگرده. ممکنه تو دوره‌ای باشیم که گیر کرده باشیم توی سختی‌ها و اتفاقات طاقت‌فرسا و نتونیم امیدوار بشیم. مثل این میمونه که پاهامون تو گل گیر کرده و رها شدن ازش سخته. اما یه روزی میرسه اون نور به سمتمون میاد و نجات پیدا میکنیم.

    من قبلا میگفتم: "اوه تولدمه؟ ای بابا پیر شدم که." اما این دفعه فکر نکنم الانم به خودم بگم که دارم پیر میشم. پیر برای زمانیه که تمام وجودم پر از چین و چروک بشه و نصف جونم ضعیف بشه، ولی میدونم اگه پیر هم بشم، قرار نیست قلب من پیر بشه.(البته امیدوارم قلبم پیر نشه) و حالا من بیست سالم شده و من هنوزم برای تجربه کردن و درس گرفتن از هر چیزی، آماده‌ام. بیست سالگی برای من عجبیه و نمیدونم قراره چجوری باشه اما حالا وقتشه که این سن رو تجربه کنم و از پس هر چیزی بر بیام.

    امروز شونزده آذر ۱۴۰۲ هستش و من وارد بیست سالگی خودم شدم. امیدوارم همیشه بخندم و بازم تجربه‌های مختلفی داشته باشم. تولدم مبارک.♡

    #من_نوشته  •  ۱۴۰۲.۰۹.۱۶

  • ۷
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a