۱۲۰ مطلب با موضوع «جعبه اتفاقات» ثبت شده است

Day 11 & 12

عکس دیوار اتاق، روز ۲۷ مرداد سال ۱۴۰۲

• روز دوم و سوم تیر ۱۴۰۴ / روز یازدهم و دوازدهم 

جنگ چیزی نیست جز بدبختی و آوارگی. جنگ نحسی‌ست که زندگی همه رو مثل طوفان با خودش می‌بره. 

صداها تمومی نداشتن. صدای پدافند، انفجار، نفس نفس زدن‌های ما و صدای بابام موقع گفتن "نترس بابا، صدای ضد هواییه." و صدای تلویزیونی که تا ته زیاد بود. خبرها بدجوری با روانمون بازی کردن. نگرانی ماها بیشتر و بیشتر میشد و خدا خدا میکردیم این جنگ تموم شه و ترسمون از این بود ‌که نکنه جنگ تموم نشه و طولانی بشه؟

همون لحظه، خبر آتش‌بس اومد. نمیدونستم چه حسی پیدا کنم. هنوز حس ترس رو داشتم. صدای انفجارها بدتر میشد.  صدای جت و هواپیما میومد و واقعا مثل داستان‌های جنگی بود، اما در واقعیت لمسش کردیم. ما نخوابیدیم، نخوابیدیم تا هوا روشن بشه. صدای پرنده‌ها میومد. پرنده‌هایی که با وجود این شرایط، از ته دلشون آواز میخوندن...

"جنگ تموم شد." ، "آتش‌بس رو از هر دو طرف موافقت کردن." و "آن‌ها رو نقض نکنین." نمیدونستیم چی بگیم. باور این حرف‌ها برامون سخت بود. ۱۲ روز زندگی نکردیم، مرده بودیم، از درون مرده بودیم. روح‌هامون رو کشتن، چیزی در درونمون باقی نمونده بود. روح‌هامون مثل شیشه‌ست. با یه انفجار ناگهانی، میشکنه و تموم تکه‌های ریز و درشت تو همه‌جا پخش میشه و به قدری تیزن که ممکنه بهشون برخورد کنیم و خون بریزه. 

شب شد و همه خوابیدن، اما من تا دو بامداد نخوابیدم، چون حس کردم نکنه سر ساعت دو بامداد، دوباره شروع کنن. هیچ صدایی نبود. سکوت بود. این سکوت از روی چی بود؟ از سکوت بعد از این همه سر و صدا بیشتر میترسیدم. به هر حال، چشم‌هام رو بستم تا بخوابم. به خواب عمیقی برم.

صبح شد، خبری نبود. تموم این ۱۲ روز، کابوس بود. نه فقط در خواب. کابوس در بیداری، چیزیه که من و هممون تجربه کردیم. بهم بگو، من خوب میشم؟ البته من خودم جوابش رو میدونم.‌ جواب اینه:

من دیگه خوب نخواهم شد. اینم از پایان خوشی که ماها رو غمگین‌تر کرد.

#من_نوشته 

همان مکان اتاق، اما در روز یک تیر سال ۱۴۰۴

  • ۲
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۶ تیر ۰۴

    Day 9 & 10

    • روز ۳۱ خرداد و ۱ تیر ۱۴۰۴ / روز نهم و دهم 

    این متن با حس بسیار بدی نوشته شده، اگه میتونین و تحمل خوندنش رو دارید، برین ادامه‌ی مطالب چون یه مقدار طولانیه.

  • ۳
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۳ تیر ۰۴

    Day 4

    • روز ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ / روز چهارم •

    جنگ روانی، بعد از جنگ فیزیکی، از جمله جنگیه که مخرب‌تره. به جای سلاح گرم و سرد، از سلاحی به اسم "کلمات" استفاده میکنن تا روان طرف رو به خطر برسونن. صبح اون روز ما با پدرمون دعوامون شد. نمیدونم چرا بابام از روز اول دلش میخواد سر ما و همه داد بزنه. از چی ناراحته؟ از جنگ؟ از ما؟ تکلیف بابام مشخص نبود. به هر حال باهاش دیگه صحبتی نکردیم. ازش متنفر بودم، ولی میدونین این حسم بارها تغییر میکنه. یه روز دوستش دارم و یه روز ازش متنفرم و بابت این که متنفر بشم عذاب وجدان میگیرم. خانواده‌ی ایرانی همینه. یه رابطه عشق و نفرت با خانواده‌ات یه چیز کاملا طبیعی تو ایرانه.

    ما به خونه‌ی خودمون برگشته بودیم بلکه میدونیم خیلی اتفاق خاصی نمیوفته. این روزها متوجه شدم که هر روز دائما در حال خوندن خبر هستم و این من رو یاد چند سال پیش، زمان اعتراضات میندازه که کلی خبر خوندم و با هر خط از خوندن خبرها، جونم میرفت. سلامت روان، چیزی خیلیدمهمیه که ما خیلی کم بهش توجه میکنیم که خب مشخصه چرا. چون بارها در هر موقعیتی سلامت روانمون رو از دست دادیم و مطمئنم دیگه چیزی به اسم سلامت روان در وجودمون نداریم. 

    امروز از اون روزهایی بود که انتظارش رو نداشتیم. خبر اوردن که مردم یکی از منطقه‌ها باید جای سکونتشون رو ترک کنن چون قراره ناامن باشه. سر تلویزیون در حال زنده، متوجه شدیم به صدا و سیما حمله کردن و انقدری عجیب، ترسناک و در عین حال غیرقابل باور بود که تاحالا ندیده بودم که یه کشور به بهونه جنگ، به ساختمون رسانه ضربه بزنن. یعنی حتی تو عمرم نه دیدم و نه شنیدم که این اتفاق بیوفته.

    صدا از دور میومد اما انقدر شدید و رگباری بود که دست مادرم و خواهرم رو سفت گرفتم. ترسیده بودم، بدجوری ترسیده بودم. حالا هر چقدر سعی کردن به بچه‌ها پیان بدم که حالشوت چطوره، اینترنت رو محدود کردن. نمیدونم، فقط زورشون به همین کار میرسه که همه‌چیز رو از ما محدود میکنن.

    دوباره برگشتیم به خونه‌ی مادربزرگم. چون دلم نمیخواست به خونه‌ی خودم برگردم. دیگه خونه‌ی من نیست. خونه‌ی امن من نیست و میدونم چقدر برای زمانی که خونه، واقعا خونه بود، تنگ شده.

    #من_نوشته

  • ۴
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱ تیر ۰۴

    Day 3

    • روز ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ / روز سوم •

    همچنان صدا میومد، به بچه‌های تهران توی اینترنت گفتم که مراقب باشن. خیلی وحشتناک بود. فهمیده بودیم کجاها رو زده بودن و چه آتیش عظیمی بود. دلم میخواست از تهران برم بیرون اما راهی نبود. شرایطش رو نداشتیم. تا چند ساعت بهش فکر کردم و بیشتر و بیشتر ناراحت میشدم. تا ظهر خبری نبود اما خیلی بدتر بود. صداها بیشتر میشد و ما میترسیدیم. ترس هیچوقت باهامون تنها نذاشت. مدام به وجودمون میچسبید. تو این وضعیت، دوست‌هام نگران من شدن و بهم زنگ زدن و پیام فرستادن. قلبم مچاله شد، از این که چرا کارمون به جایی رسید که مدام نگران بشیم. من آدمیم که خیلی نگرانی میکشم و از این نگرانی بودن خسته میشدم. حالا این نگرانی من و بچه‌ها، قرار نیست تموم بشه.

    مشکل بزرگی که وجود داشت، این بود که پناهگاهی نداریم. آژیری نداریم که کی قراره اتفاق بیوفته تا سریعا به پناهگاه بریم. این مسئله هم ما رو عصبانی میکرد. چطور ممکنه ما از داشتن این چیزها محروم باشیم؟ چطور ممکنه نتونیم راحت از خودمون محافظت کنیم؟ نمیدونم. مغزم کار نمیکرد و هیچ ایده‌ای نداشتم.

    نصف دوست‌های تهرانیم، راهی شدن که خونه‌هاشون با کلی خاطراتی که داشتن رها کنن. این که با یه سری خاطره‌ی دوست داشتنی و دوست نداشتنیت خدافظی کنی، تلخ‌ترین کار دنیاست. این همه خاطره‌ی خوب و بد توی یه خونه جا میشه. دیوارهای این خونه‌ها، از جنس گچ و سیمان و خاک نبودن، بلکه از جنس خاطره‌های مردم بودن که ساخته شدن و موندگار موندن و حالا قراره رها بشن، برای یه مدت. مدتی که معلوم نیست کوتاه باشه یا بلند، فقط رها میشن. حالا این که سالم بمونن یا نه، بستگی داره. ولی این حال دوست‌های من دلشون نمیخواست از این خونه‌ی پر از خاطره‌اشون دل بکنن. با این که از لحاظ جسمی در حال رفتن به شمال بودن، اما روحشون توی خونه‌ی خالی و خلوتشون با کلی وسایل، میز و صندلی، قال عکس‌ها، پوسترهای روی دیوار اتاقشون و آشپزخونه موندن.

    وقتی نزدیک شب میشد، تن و بدنم میلرزید چون میدونم بعدش صدا میاد. اونقدر صدا اومد که نمیتونستم تحمل کنم. با هر صدا، نفس کم میوردم. بدتر این که این حس تنهایی سراغ من رو گرفت و دیدم چقدر تو تهران تنها به نظر میرسم. هر چند، دو سه‌تا از بچه‌های تهران، بهم پیام دادن که خودشون هم با شرایط خاصی که داشتن، نتونستن از تهران خارج بشن و بهم‌ گفتن که قرار نیست تنها باشی. راستش، گفتن این حرف‌ها قلب من رو گرم کرد. حس خوبیه، این که چه هم‌شهری و چه دوستانی که تو شهر‌های دیگه بودن، سعی میکنیم به هم دیگه حس خوبی بهم بدیم تا حس تنهایی نداشته باشیم. دوستی در این مواقع خیلی مهمه و ارزشمند‌تره.

    به تازگی، از دید مردم جهان متوجه شدم که چقدر ریکشن خوبی به حمله ایران داشتن و به شدت دیده شده بود و اکثرشون حمایت کردن، حتی به خاطر این جنگ استرس داشتن و دلشون نمیخواد این جنگ ادامه پیدا کنه. دیدی؟ همه از جنگ خوششون نمیاد. نحسه، زشته، احمقانه‌ترین و خطرناک‌ترین کار دنیاست. هیچکس از جنگ خوشش نمیاد‌. هیچکس.

    #من_نوشته

  • ۳
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱ تیر ۰۴

    Day 2

    روز ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ / روز دوم

    شب جای خودمون رو در مرکز خونه پهن کردیم و وقت خوابیدن بود. اما راس ساعت سه بامداد، بازم صدا میومد. من به این صداها عادت نداشتم. میترسیم و خواهرم و مادرم من رو آروم میکردن، با این که خودشونم بیشتر میترسیدن. صدا تمومی نداشت، تا وقتی که خورشید طلوع کنه. عملا میتونستم بگم که بازم نتونستم بخوابم و صدای انفجار اون شب، توی ذهنم تکرار میشد. به زور از زمین بلند شدم، خواهرم و مادرم به کمک مادربزرگم، وسایل صبحونه رو جور کردن. صدای دو تلویزیون که شبکه‌هاشون فرق داشت، زیاد بود.‌ کارشناسان و تحلیلگران در مورد جنگی که شروع شده صحبت میکردن. فقط حرف، حرف و حرف بود. سرمون رفت. هر لقمه‌ای که درست میکردم و توی دهنم میذاشتم، هی برام مرور میشد که واقعا جنگ شروع شده و هنوز دو روز نگذشته، تحملم داشت تموم میشد. آدمی که به زندگی کردن و گذروندن روزهای معمولیش عادت داشت، تحمل کردن این شرایط براش سخته. هیچی خوب پیش نمیرفت، بدتر و بدتر میشد. با هر حرف از سیاستمداران پیر و خرفت، مردم‌های کشور که اکثرشون جوون و کودکن، بیشتر آسیب میبینن. یعنی پیرها یه دردسر درست میکنن، جوون‌ها مجبورن بجنگن و بمیرن. قدرت دست پیرهای بی‌عقله، نه جوون‌هایی که عقل بهتر و درستی دارن.

    پدربزرگم وقتی میبینه ما مهمونش حساب میشیم، بهمون میگه که ظرف بشوریم، این کار رو کنیم، اون کار رو کنیم و خیلی کارهای دیگه. کارها بیشتر رو دوش خواهرم بود و خیلی خسته میشد. حتی پدربزرگم مدام ایراد میگرفت، چون روش کارهامون با ‌کارهای خودشون فرق داشت.‌مثلا ما قابلمه‌ی ‌که تهش چسبیده بود رو آب میریختیم تا خیس بخورن، اما پدربزرگم به این کار اعتقاد نداشت، فقط میگفت بساب و بشور، نمیخواد خیسش کنی. نمیدونم، چرا نمیخواد قبول کنه ‌که حتما قرار نیست حق با خودش باشه؟

    این طرف تلویزیون، آهنگ‌های حماسه، گفتن "وطنم وطنم، ای کشور بزرگ من." با شعارهای توخالی، آمار کشته‌شدگان مردم بی‌گناه، بی‌دفاع و بی‌پناه در این کشوری که سر و تهش معلوم نیست، گفتگوها و تحلیل کردن این وضعیت بود. اون طرف تلویزیون که ماهواره بود، جایی که منفجر شدن، خوندن پیام‌های مخاطب و فیلمبرداری مردم از حوادث، همون‌ گفتگوها و تحلیل کردن این وضعیت که حرف‌هاشون تمومی نداشت. هر کدوم یه چیزی میگن و هیچ کمکی برای بهتر شدن اوضاع نمیکنن.

    توی اینترنت، با بچه‌ها صحبت کردم، همه ترسیده بودن، بعضی‌هاشون سریعا وسایل جمع کردن تا برن شمال، چون امن‌ترین جا نقاط شمال ایران بود. تازه متوجه شدیم دانشگاه‌ها هنوز هیچ تغییری برای امتحانات دانشجوها فکری نکردن و خیلی‌ها اومدن اعتراض کردن. انتظار دارن که تو این موقعیت وحشتناک و ناامن، بچه‌ها باید حضوری وارد حوزه امتحان بشن. تک تکشون میخواستن گریه کنن، چون نمیخواستن این وضعیت رو ببینن. این جنگ رو نمیخواستن، منم همینطور. هیچکس جنگ رو دوست نداره، چون فقط تنها مظلوم این جنگ، ماییم. ماهایی که تهرانی‌ها هستیم، جنگ‌زده حساب شدیم. قبلا هیچوقت نمیفهمیدم جنگ‌زده بودن چطوریه، اما حالا دارم با پوست و استخون حسش میکنم.

    به تازگی، متوجه شده بودم که یه دختر شاعر هم رو به روی ما زندگی میکرد، همونجایی که صدای وحشتناک رو شنیدیم. دو سال از من بزرگ‌تر بود. یه بخشی از شعر‌هاش رو خونده بودم اما یادم نمیاد، به هر حال، اون زیبا می‌سرود.

    #من_نوشته 

  • ۵
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۳۱ خرداد ۰۴

    Day 1

    روز ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ / روز اول

    همیشه این عبارت "آرامش قبل از طوفان" رو به زبون میاریم، وقتی که فکر می‌کنیم همه‌چیز قراره خوب پیش بره. هر چند که نمیدونیم این فکر، گول‌زننده‌ست. واقعا بعضی فکر‌ها گول میزنن و میگن: هی، همه‌چی خوب پیش میره، نگران نباش. درحالی که خبری از خوب بودن اوضاع نیست.
    هیچکس از آینده خبر نداره، حتی از ثانیه‌ها، دقیقه‌ها و ساعت‌های آینده. همه‌چی غیرقابل پیش‌بینیه و دقیقا، نمیدونستیم راس ساعت سه بامداد، صدایی رو بشنویم که تو عمرمون نشنیدیم. صدایی که دلمون نمیخواست بشنویم. صدای فریادهای مردم، صدای انفجارها از دور، صدای گریه‌ها، صدای آتش رو به رومون و دود غلیظی که گلوی من رو به فنا داد. ترس در وجود ما بیدار شد و تنمون مثل زلزله میلرزید. نفس نفس میزدم، انگار که حس کردم روز آخرمه، انگار که روز قیامت رسیده. وضعیت بیرون خونه، شبیه جهنم شده بود، همون تصوری که در ذهنم بود و ازش میترسیدم. تموم لوازم، لباس و خوراک رو توی هر چیزی گذاشتیم تا دور بشیم، دور بشیم از این خونه، از اینجا و یا از این دنیا. صدا میومد، همون صدای انفجار‌ها، همون صدای فریادها و گریه‌ها. پدرم هی میگفت که تلویزیون رو روشن کنیم ولی ما از ترسمون گفتیم که این کار رو نکنه. چراغ‌هامون رو خاموش نگه داشتیم تا چیزیمون نشه. خودمون رو در تاریکی غرق کردیم تا از بین صداها، پیدا نشیم.
    زنگ خورد، عموی من بود، اومده بود دنبال ما. هوا کم کم داشت روشن میشد و آدم‌های دیگه‌ای به صحنه‌ی حادثه حجوم بردن. مامانم ترسیده بود. داداشم ترسیده بود. خواهرم ترسیده بود. پدرم ترسیده بود اما سعی کرد به روی خودش نیاره و من، بین باور کردن و نکردن مونده بودم. مدام فکر کردم که کاش این صدا، صدای رعد و برق بود. کاش واقعیت نبود و همش خواب بود. کاش فقط یه صحنه از فیلم اکشن می‌بود، اما حقیقت این بود که این کابوس در دنیای بیداری من پابرجا بود. معمولا کابوس‌ها طولانی‌ترن و زجرکشت میکنن، و دقیقا، کابوس ما همین بود. جنگ، بدترین بخش این دنیاست. منفورترین کلمه‌ست. چیزی که برد و باختی وجود نداره، فقط ضرره.
    به خونه‌ی مامان‌بزرگم رفتیم. هنوزم ترسیده بودیم. یکی از عموهای دیگه‌ام داشت با ماهواره، اخبار رو دنبال میکرد و مدام با خنده و خونسردی میگفت: "نترس، چیزی نمیشه. اون کارش رو خوب بلده."
    ولی من و خانواده برای شنیدن این حرف خیلی خسته و ترسیده و ناامید بودیم. این که یه شبه همه‌چی بهم بریزه و دیگه زندگیمون از دستمون در میره، همین میشه. اخبارها اینطوری میگفتن: اون‌ها حمله کردند، کشور ما پاسخ "کوبنده" و "پشیمان کننده" میدهند. این یعنی چی؟ یعنی جنگ.‌ اگه اون شروع کنه، اون یکی هم دست بر نمیداره. کل زندگیم شد خبر، جنگ، صدای انفجار و پدافند، غر غرهای پدربزرگم، آروم راه رفتن‌های مادربزرگم، قهقهه‌های عموی من از سر خونسردی و راحتی بابت این که این جنگ ممکنه اینجا کلی تغییر کنه، تپش تند قلبمون، ترس، ترس، ترس و ترس.

    #من_نوشته

    •••

    این پست رو برای موضوع جدید وبلاگم به اسم "کابوس در بیداری" منتشر کردم. به احتمال زیاد، هر چند ساعت یا هر روز، روزهای آشفته بازاری که میگذرونم رو مینویسم و منتشر میکنم. شاید که در خوندن نوشته‌هام، به شدت درک کنین و قلبتون بیشتر مچاله‌تر بشه. :) مراقب خودتون باشید.

  • ۲
  • CM. [ ۵ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۳۱ خرداد ۰۴

    Art in my home

    هیچی رومخ‌تر از آرت‌بلاکی وجود نداره. اگه مثل من از نقاشی کشیدن خوشتون میاد و نقاشی میکشین، مطمئنم از شنیدن عبارت "آرت‌بلاک" جیغ میزنین. یه مدت خیلی طولانی شد که واقعا هیجی نقاشی نکشیدم، واقعا هیچی. کار و زندگی و مشکلات مانع نقاشی کشیدنم میشد. ولی کمی بعد، دیگه تصمیم گرفتم که آرت‌بلاکی رو بذارم کنار و دست به کار بشم.

    تصمیم داشتم اون چیزی که تو ذهنم بود رو بکشم. "دخترِ آبشار". واسه کشیدن این نقاشی یه سرچی از آیشار کردم که ببینم چطوریه و تک تک عکس‌هاش رو دیدم، حتی بی‌کیفیت‌ترینش رو. =) بعد دلیل این که کشیدمش اینه که موهای دخترها یکی از زیبایی‌های توی دنیاست و واسه این که قشنگ‌تر بشه، موی بلند یه دختر رو به آبشار تشبیه‌اش کردم. یه روز و نیم این نقاشی کامل شد و فکر کنم جز نقاشی‌هایی شد که خیلی دوستشون دارم.

    اون نقاشی مشکی و قرمز هم از آهنگ و موزیک ویدیوی مینی از جی‌آیدل کشیدمش. نمیدونم اگه آهنگ blind eyes red رو نشنیدین برین گوش کنین. :)) میدونین قبل از این که بکشمش تو ذهنم خیلی چیز باحالی در اومده بود، ولی وقتی نقاشیش رو کشیدم یه مقدار با تصوراتم فرق داشت. به هر حال، بدکم نشد.

    این یکیم که همینطوری کشیدمش و فکر کنم اگه همچی چیزی بازم بکشم یا برای بکگراند یه نقاشی استفاده کنم قطعا چیز خیلی خوبی در میاد.

    سیریوس بلک، سال اول هاگوارتز در گروه گریفیندور. این روزها به لطف آلو جان، هم با مارادرز آشنا شدم هم پنج فصل هری پاتر دیدم(که تو پست‌های قبلی گفتم) و از اونجایی که داشتم فن‌فیکشن مارادرز به اسم all the young dudes رو میخوندم، تصمیم داشتم یه نقاشی کوچیکی ازش بکشم. اونم با قهوه. D: یه کم عجیبه ولی نیست، چون من یه سری نمونه نقاشی دیدم که با قهوه و قلم نقاشی میکشیدن و خیلی باحال بود. منم گفتم یه تجربه‌ای بکنم و بدم نشد. فقط تو عکسش یه کم واضح نیست و من شرمندم.T-T

    یه نقاشی کوچیک دیگه از یه دختر خوشگل یعنی rei از گروه IVE کشیدم. داشتم موزیک ویدیو جدیدشون یعنی rebel hearts نگاه میکردم که به ری رسیدم، استایلش واقعا بهش میومد و انقدر ناز و کیوت شده بود که دلم خواست ازش نقاشی بکشم. خلاصه نتیجه‌اش خوب در اومد و راضیم.

    اون یکیم که کرم کارامل کج شده‌ست، خواهر گمشده‌ی برج پیزا. :)))))

    بله. اینطوری بود که همین مدت‌ها تو آغوش گرم نقاشی رفتم و آشتی کردم باهاش. (تقصیر آرت‌بلاکیه خب چیکار کنم؟)

    پ.ن: واقعا باسن گشادمو جمع کنم و واقعا یه وقت‌ها پست بذارم که بازم اینجا خاک نخوره، ولی مگه کار و زندگی میذاره؟؟

    پ.ن2: اگه کیدراما میبینین، زود تند سریع استادی گروپ / study group ببینین. فعلا چهار قسمت اومده و هر پنجشنبه دو قسمت جدید میاد.

  • ۴
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۶ بهمن ۰۳

    still good

    زندگی بازم میگذره، روزها معمولی‌تر از همیشه شدن و این منم که خودم دست به کار بشم.

    این روزها داستان مینویسم یا بهتره بگم، فن‌فیکشن مینویسم. چای خوردنم روز به روز بیشتر میشه و میفهمم طعم چای‌ها چقدر متفاوت‌ترن. حتی امروز و دیروز چهارتا نقاشی کشیدم و به اندازه وقت‌هایی که آرت‌بلاک بودم، جبران کردم. من به این نتیجه رسیدم که اگه برای یه مدت طولانی یه کاری رو انجام ندم و بعد از یه مدت، برم سراغش، برام سخت میشه، ولی بهتر اینه که یادم نره.

    به آدم‌ها فکر میکنم، آدم‌هایی که روزشماری کردن تا به روزی که قراره دورهمی داشته باشن، برسن. امروزم همون روزها بود و من و چندتا از بچه‌های دیگه شاهد اون لحظه‌های خوش اون‌ها بودیم. با خودم فکر کردم که اگه لیاقت این لحظه‌ها رو دارم، چرا فرصتی واسم پیش نمیاد؟ نمیدونم. شاید شانس ندارم. از اولشم شانس ندارم. ولی مهم نیست، شاید یه روزی فرصتی پیش بیاد که دوستام رو از نزدیک ببینم. نمیتونم همش پشت گوشی بمونم و مدام بنویسم: بیا بغلت کنم و بعد گیف بغل کردن رو بفرستم. بغل کردن تو فضای مجازی کافی نیست. باید تو واقعیت انجامش داد تا حس خوب واقعی رو خوب حس کنیم.

    کلی ایده به ذهنم میرسه، درست کردن چندین نوشیدنی‌های مختلف، غذا پختن یا حتی ایده برای بافتنی‌ها و خیلی چیزهای دیگه. خیلی خوبه وقتی ذهنم پر از ایده میشه اما وقتی عالی پیش میره که بتونم عملشون کنم. شاید واقعا بتونم انجامشون بدم.

    در آخر به یه چیزی فکر میکنم؛ آینده. آینده‌ای که دیگه باید ساخته بشه. نمیتونم وقتم رو هدر بدم، میخوام طوری زندگی کنم که از آینده نترسم. آینده هیچوقت مشخص نیست و منم که باید درستش کنم تا همه‌چی معلوم بشه. آینده‌ی من باید جالب در بیاد، تا پشیمون نشم، تا همه‌چی رو سخت نگیرم و راحت از زندگیم لذت ببرم، بازم تجربه کنم تا بیشتر یاد بگیرم.

    من در این مورد خیلی جدیم. خیلی. :)

    •••••

    پ.ن: شاید یه مدت که با لپ‌تاپ بیام پست بذارم، فعالیتم رو بیشتر کنم، با این که دیگه خیلیا دیگه سمت بیان نمیان. (به جز چند نفر از جمله آلو، مائو، سارا و یاسمن گلی.)

    پ.ن2: دلم برای وبلاگ‌نویسی تو لپ‌تاپ تنگ شده. :)))

  • ۳
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۴ بهمن ۰۳

    Christmas with harry and sandwiche

    "تو آدم بدی نیستی، تو آدم خیلی خوبی هستی که اتفاقات بدی برات افتاده."

    - سیریوس بلک به هری پاتر : محفل ققنوس -

     زمستون زودتر پاش رو تو زندگیم گذاشت. وقتی هنوز پاییز تموم نشده بود و به شب یلدا نزدیک نشدیم، هوای سرد سوزناک و صد البته، دودهای خفه کننده که هیچ راهی برای نفس کشیدن نذاشته بود، کل شهر رو گرفت. الان دی ماهه و ماه دسامبر هم رو به پایانه. کریسمس هم از راه رسیده و خیلی یهویی تصمیم گرفتم فیلم‌های هری پاتر رو ببینم، بعد از این همه مدت که میخواستم همین کار رو کنم.

    زندگی خیلی زیادی بالا و پایین میشه، هنوزم نتونستم بفهمم که چرا وضع اینطوری شده. بازم میندازم گردن روزی که کرونا اومد، یا روزی که تو مسائل خانوادگیم اتفاقی میوفته که تا مدت‌ها نمیتونیم فراموشش کنیم. البته حق دارم این کار رو کنم، چون زندگی غیرقابل پیش‌بینیه. یه روز میبینی خوبه، یه روز دیگه میبینی نه، قراره به فنا بری با یه اتفاق کوچیک، مثل یه اثر پروانه‌ای. 

    ولی میدونین، وقتی آهنگ، فیلم و سریال، غذا، کتاب و فن‌فیکشن برای نجات روز یا حتی زندگی وجود داره، بهترین چیز دنیا هستن. قسمت اول هری پاتر رو پخش کردم و زیبایی اون دنیا رو دیدم. مدرسه بزرگ هاگوارتز، دخترها و پسرهای سال اولی که تازه پاهاشون رو روی زمین هاگوارتز گذاشتن، چوب‌دستی، جادو و جریان زندگی و لبخند‌ها. داستان هری پاتر پر از جادوئه، جادوی تموم نشدنی.

    قسمت محفل ققنوس رو پخش کردم و یه گازی از ساندویچ تست کالباس با کاهو، گوجه‌فرنگی و سس تند فلفلی زدم. خوشمزه و کمی تند بود. هر لحظه‌اش، لحظه‌های تلخی برای هری میگذشت. توی یه سکانس به سیریوس گفت که من نمیدونم چجوریم، ممکنه من آدم بدی باشم. سیریوس گفتی تو آدم خوبی هستی که اتفاقات بدی افتاده.

    میدونین، راست میگفت. جمله‌ی سیریوس خیلی مثل من بود، من هر چقدر حس کنم خیلی آدم مزخرف و افتضاحیم و همش انرژی منفی میدم یه آدم خوبیم که کلی اتفاقات واسم افتاده و کلی آسیب دیدم. نگاهی به روزهای گذشته میندازم و میبینم چه اشک‌هایی ریختم، چه حرص‌هایی خوردم و چقدر خشم تو وجودم داشتم و چقدر حس نگرانی و ناراحتی کل تنم رو میخورد.

    این بار با خودم گفتم که: "اگه آدم خوبیم، پس چرا لیاقت من همین اتفاقات بده؟"

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۰ دی ۰۳

    Waiting for a miracle

    همیشه قبلا میگفتم که ما با امید زنده میمونیم، زمان درستش میکنه و میگذره. شاید حرف درستی باشه و بارها ثابت شده، ولی چی میشه این حرف‌ها، الکی از آب در بیاد؟

    گاهی‌اوقات فکر میکنم جایی که زندگی میکنم، خونه‌ای که با خانواده‌ام زندگی میکنم، قرار نیست برای من محل امن و آرامش من باشه، چون هر جایی، خونه نیست. خونه وقتی خونه‌ست که آرامش و امنیت و حتی عشق تو اولویت باشه. خونه‌ی من خبری از آرامش نیست، ما فقط کمی عشقی رو داریم که ذره ذره ازش استفاده میکنیم و میترسیم هیولایی که تو خونه‌امون زندگی میکنه، اون عشق رو از ما بگیره. اگه نباشه، اینجا دیگه خونه نمیشه. یه ساختمان گچی و قدیمی و پر از ترک‌های ریز و عمیقه که هزاران آدم توش زندگی کردن و اومدن و رفتن، چون میدونن اینجا خونه نیست. یه ساختمون معمولیه، خشک و معمولی.

    تو این چند سالی که تو خونه (که حتی نمیشه گفت خونه) بودم، بارها  چیزهایی رو به چشم دیدم که نه تنها اینجا رو خونه ندونم، بلکه امید رو یه چیز الکی بدونمش. امیدی که فکر میکردم باهاش زنده میمونم، چون میگفتن "آدم بدون امید زنده نمیمونه." حتی خودمم یه وقت‌ها این‌ها رو میگفتم، اما همین طی سال‌ها فهمیدم که توهم زدم که امید دارم، یا بهتره بگم، همه‌ی امید‌هایی که داشتم، واهی بودن. میخوام بگم که واقعا آدم بدون امید زنده نمیمونه؟ پس... پس چطور من هنوز زنده‌ام؟ منی که دیگه امیدی و هیچ حسی به اتفاقات و روزهای تکراری و بدبختی‌ها ندارم، چطور زنده موندم.

    این بار فهمیدم حتی بخوام منتظر معجزه هم باشم، مثل این میمونه که این بار میخوام امیدوار بمونم. به هر حال، من زنده‌ام ولی زندگی‌ چی؟ زندگی میکنم؟ والا نمیدونم.

    شاید یه روزی، یه هفته‌ای، یه ماه‌ای، یه سالی به خودم بیام و ببینم زندگی هنوز قشنگی‌هاش رو داره. ولی واقعا میشه؟

  • ۱۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۷ مهر ۰۳
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a