۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

I'm still not sure I'm really here.

۴.

"حس متعلق بودن جالبه، مگه نه مینو؟"

"چطور؟"

"نمیدونم... این روزها حس میکنم من مال اینجا نیستم."

"چی داری میگی آلکا؟ میخوای بگی آدم فضایی هستی؟" خندید. منم خندیدم.

"نه... شایدم آره."

"خب چرا؟ چرا باید همچی چیزی احساس کنی؟"

"فکر کن. یه روز میخوای از خونه بزنی بیرون تا یه کم هوا بخوری و قدم بزنی. یهو آدم‌هایی رو ببینی که دارن بگو و بخند میکنن، اون طرف فوتبال بازی میکنن، یه طرف دیگه توی کافی‌شاپ، داره قهوه‌اش رو میخوره و با دوستش حرف میزنه. روی نیمکت میشینی و به دار و درخت نگاه میکنی که خیلی سرزنده و شادن. به گل‌هایی میبینی که بزرگ شدن و زیبایی‌هاشون رو نشون میدن. یا حتی وقتی میری مدرسه با کلی اکیپ توی کلاست میبینی و همه دارن از هر چیزی صحبت میکنن و بلند بلند میخندن. یا حتی وقتی میری مهمونی و همه غرق حرف زدن و تعریف کردن خاطرات‌ گذشته‌اشونن و غذا میخورن. اونی که حرفی نمیزنه، تنهاست، یه گوشه نشسته به دور از آدم‌ها خودتی. میبینی مثل اون‌ها نیستی، هیچ شباهتی ازشون نداری، حسی نداری، حرفی برای گفتن نداری و حتی طرز تفکرت و زندگیت با همه فرق داره و احساسات با بقیه خیلی متفاوته. اونجاست که میفهمی تو مطمئن نیستی که هنوز واقعا اینجا زندگی میکنی. مطمئن نیستی متعلق به اینجایی یا نه. معلوم نیست جونت به اینجا وصله یا تو یه سیاره‌ی ناشناخته دیگه‌ست. تو از خون اینجایی یا نه. میدونی منظورم چیه؟"

"..."

"فهمیدی؟"

"..."

"اوه... شاید نباید حرف متعلق بودن رو میزدم. نباید ذهنت رو درگیر میکردم. ببخشید مینو."

"نه تقصیر تو نیست. درستم میگی.‌ چون هنوز مطمئن نیستم که من واقعا اینجام."

  • ۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۳ شهریور ۰۴

    Time goes on, time never stands

    ۳.

    آدم‌ها هیچوقت تو زندگیت ثابت نمیمونن، اون‌ها یه راهی برای رفتن دارن. زمان هم همینطوره. ما کی دیدیم زمان بایسته؟ ما هیچوقت حواسمون به زمان نیست که کی میره.

    همیشه میگفتم "تا چشم بهم بزنم دوران مدرسه‌ام تموم میشه. تو این مدت خیلی حواسم بود تا ببینم چقدر دیگه مونده تا تموم شه. اما بعدش یادم رفت. یادم رفت و الان دیدم سه - چهار ساله که از تموم شدن مدرسه‌ام میگذره. یا حتی وقتی بچه بودم، به زور مهمونی فامیل‌هامون میرفتیم. همش منتظر بابام بودم تا حرف زدنش رو تموم کنه و ما رو برسونه خونه. اما یادم رفت و خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم ساعت نه صبحه. یا حتی وقتی منتظر میمونم ناهار حاضر شه، بعدش غرق در کارهام و حرف زدن با دوست‌هام میکنم که بلافاصله مامانم صدام میزنه که برای ناهار بیام. ساعت رو میبینم و عه! کی ساعت یک و نیم شد؟

    زمان میدونه چقدر حواس‌پرتیم و این براش مشکلی نداره. ما غرق در کارها و چیزهای مختلف میشیم ‌و خودش با پای خودش به راهشش ادامه میده تا بره. دلش نمیخواد زیاد تو دید بقیه باشه، نمیخوام بمونه. اون ترجیح میده ادامه بده و تموم روزها رو بگذرونه.

    برای همینه که عمر زمان، کوتاه‌تر از این حرف‌هاست.

  • ۱
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۳ شهریور ۰۴
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a