۴.
"حس متعلق بودن جالبه، مگه نه مینو؟"
"چطور؟"
"نمیدونم... این روزها حس میکنم من مال اینجا نیستم."
"چی داری میگی آلکا؟ میخوای بگی آدم فضایی هستی؟" خندید. منم خندیدم.
"نه... شایدم آره."
"خب چرا؟ چرا باید همچی چیزی احساس کنی؟"
"فکر کن. یه روز میخوای از خونه بزنی بیرون تا یه کم هوا بخوری و قدم بزنی. یهو آدمهایی رو ببینی که دارن بگو و بخند میکنن، اون طرف فوتبال بازی میکنن، یه طرف دیگه توی کافیشاپ، داره قهوهاش رو میخوره و با دوستش حرف میزنه. روی نیمکت میشینی و به دار و درخت نگاه میکنی که خیلی سرزنده و شادن. به گلهایی میبینی که بزرگ شدن و زیباییهاشون رو نشون میدن. یا حتی وقتی میری مدرسه با کلی اکیپ توی کلاست میبینی و همه دارن از هر چیزی صحبت میکنن و بلند بلند میخندن. یا حتی وقتی میری مهمونی و همه غرق حرف زدن و تعریف کردن خاطرات گذشتهاشونن و غذا میخورن. اونی که حرفی نمیزنه، تنهاست، یه گوشه نشسته به دور از آدمها خودتی. میبینی مثل اونها نیستی، هیچ شباهتی ازشون نداری، حسی نداری، حرفی برای گفتن نداری و حتی طرز تفکرت و زندگیت با همه فرق داره و احساسات با بقیه خیلی متفاوته. اونجاست که میفهمی تو مطمئن نیستی که هنوز واقعا اینجا زندگی میکنی. مطمئن نیستی متعلق به اینجایی یا نه. معلوم نیست جونت به اینجا وصله یا تو یه سیارهی ناشناخته دیگهست. تو از خون اینجایی یا نه. میدونی منظورم چیه؟"
"..."
"فهمیدی؟"
"..."
"اوه... شاید نباید حرف متعلق بودن رو میزدم. نباید ذهنت رو درگیر میکردم. ببخشید مینو."
"نه تقصیر تو نیست. درستم میگی. چون هنوز مطمئن نیستم که من واقعا اینجام."