همیشه میگفتن از چیزی که میترسی اتفاق میوفته. اتفاقا از اون چیزی که میترسیدیم بهمون نزدیکتر میشه. نمیخوام دوباره تاریخ تکرار بشه.
وبلاگ مثل خونهامونه، ولی خیلی وقته کسی جز ما توش زندگی نمیکنه.
نه...
همیشه میگفتن از چیزی که میترسی اتفاق میوفته. اتفاقا از اون چیزی که میترسیدیم بهمون نزدیکتر میشه. نمیخوام دوباره تاریخ تکرار بشه.
وبلاگ مثل خونهامونه، ولی خیلی وقته کسی جز ما توش زندگی نمیکنه.
نه...
هیچی رومختر از آرتبلاکی وجود نداره. اگه مثل من از نقاشی کشیدن خوشتون میاد و نقاشی میکشین، مطمئنم از شنیدن عبارت "آرتبلاک" جیغ میزنین. یه مدت خیلی طولانی شد که واقعا هیجی نقاشی نکشیدم، واقعا هیچی. کار و زندگی و مشکلات مانع نقاشی کشیدنم میشد. ولی کمی بعد، دیگه تصمیم گرفتم که آرتبلاکی رو بذارم کنار و دست به کار بشم.
تصمیم داشتم اون چیزی که تو ذهنم بود رو بکشم. "دخترِ آبشار". واسه کشیدن این نقاشی یه سرچی از آیشار کردم که ببینم چطوریه و تک تک عکسهاش رو دیدم، حتی بیکیفیتترینش رو. =) بعد دلیل این که کشیدمش اینه که موهای دخترها یکی از زیباییهای توی دنیاست و واسه این که قشنگتر بشه، موی بلند یه دختر رو به آبشار تشبیهاش کردم. یه روز و نیم این نقاشی کامل شد و فکر کنم جز نقاشیهایی شد که خیلی دوستشون دارم.
اون نقاشی مشکی و قرمز هم از آهنگ و موزیک ویدیوی مینی از جیآیدل کشیدمش. نمیدونم اگه آهنگ blind eyes red رو نشنیدین برین گوش کنین. :)) میدونین قبل از این که بکشمش تو ذهنم خیلی چیز باحالی در اومده بود، ولی وقتی نقاشیش رو کشیدم یه مقدار با تصوراتم فرق داشت. به هر حال، بدکم نشد.
این یکیم که همینطوری کشیدمش و فکر کنم اگه همچی چیزی بازم بکشم یا برای بکگراند یه نقاشی استفاده کنم قطعا چیز خیلی خوبی در میاد.
سیریوس بلک، سال اول هاگوارتز در گروه گریفیندور. این روزها به لطف آلو جان، هم با مارادرز آشنا شدم هم پنج فصل هری پاتر دیدم(که تو پستهای قبلی گفتم) و از اونجایی که داشتم فنفیکشن مارادرز به اسم all the young dudes رو میخوندم، تصمیم داشتم یه نقاشی کوچیکی ازش بکشم. اونم با قهوه. D: یه کم عجیبه ولی نیست، چون من یه سری نمونه نقاشی دیدم که با قهوه و قلم نقاشی میکشیدن و خیلی باحال بود. منم گفتم یه تجربهای بکنم و بدم نشد. فقط تو عکسش یه کم واضح نیست و من شرمندم.T-T
یه نقاشی کوچیک دیگه از یه دختر خوشگل یعنی rei از گروه IVE کشیدم. داشتم موزیک ویدیو جدیدشون یعنی rebel hearts نگاه میکردم که به ری رسیدم، استایلش واقعا بهش میومد و انقدر ناز و کیوت شده بود که دلم خواست ازش نقاشی بکشم. خلاصه نتیجهاش خوب در اومد و راضیم.
اون یکیم که کرم کارامل کج شدهست، خواهر گمشدهی برج پیزا. :)))))
بله. اینطوری بود که همین مدتها تو آغوش گرم نقاشی رفتم و آشتی کردم باهاش. (تقصیر آرتبلاکیه خب چیکار کنم؟)
پ.ن: واقعا باسن گشادمو جمع کنم و واقعا یه وقتها پست بذارم که بازم اینجا خاک نخوره، ولی مگه کار و زندگی میذاره؟؟
پ.ن2: اگه کیدراما میبینین، زود تند سریع استادی گروپ / study group ببینین. فعلا چهار قسمت اومده و هر پنجشنبه دو قسمت جدید میاد.
زندگی بازم میگذره، روزها معمولیتر از همیشه شدن و این منم که خودم دست به کار بشم.
این روزها داستان مینویسم یا بهتره بگم، فنفیکشن مینویسم. چای خوردنم روز به روز بیشتر میشه و میفهمم طعم چایها چقدر متفاوتترن. حتی امروز و دیروز چهارتا نقاشی کشیدم و به اندازه وقتهایی که آرتبلاک بودم، جبران کردم. من به این نتیجه رسیدم که اگه برای یه مدت طولانی یه کاری رو انجام ندم و بعد از یه مدت، برم سراغش، برام سخت میشه، ولی بهتر اینه که یادم نره.
به آدمها فکر میکنم، آدمهایی که روزشماری کردن تا به روزی که قراره دورهمی داشته باشن، برسن. امروزم همون روزها بود و من و چندتا از بچههای دیگه شاهد اون لحظههای خوش اونها بودیم. با خودم فکر کردم که اگه لیاقت این لحظهها رو دارم، چرا فرصتی واسم پیش نمیاد؟ نمیدونم. شاید شانس ندارم. از اولشم شانس ندارم. ولی مهم نیست، شاید یه روزی فرصتی پیش بیاد که دوستام رو از نزدیک ببینم. نمیتونم همش پشت گوشی بمونم و مدام بنویسم: بیا بغلت کنم و بعد گیف بغل کردن رو بفرستم. بغل کردن تو فضای مجازی کافی نیست. باید تو واقعیت انجامش داد تا حس خوب واقعی رو خوب حس کنیم.
کلی ایده به ذهنم میرسه، درست کردن چندین نوشیدنیهای مختلف، غذا پختن یا حتی ایده برای بافتنیها و خیلی چیزهای دیگه. خیلی خوبه وقتی ذهنم پر از ایده میشه اما وقتی عالی پیش میره که بتونم عملشون کنم. شاید واقعا بتونم انجامشون بدم.
در آخر به یه چیزی فکر میکنم؛ آینده. آیندهای که دیگه باید ساخته بشه. نمیتونم وقتم رو هدر بدم، میخوام طوری زندگی کنم که از آینده نترسم. آینده هیچوقت مشخص نیست و منم که باید درستش کنم تا همهچی معلوم بشه. آیندهی من باید جالب در بیاد، تا پشیمون نشم، تا همهچی رو سخت نگیرم و راحت از زندگیم لذت ببرم، بازم تجربه کنم تا بیشتر یاد بگیرم.
من در این مورد خیلی جدیم. خیلی. :)
•••••
پ.ن: شاید یه مدت که با لپتاپ بیام پست بذارم، فعالیتم رو بیشتر کنم، با این که دیگه خیلیا دیگه سمت بیان نمیان. (به جز چند نفر از جمله آلو، مائو، سارا و یاسمن گلی.)
پ.ن2: دلم برای وبلاگنویسی تو لپتاپ تنگ شده. :)))
"تو آدم بدی نیستی، تو آدم خیلی خوبی هستی که اتفاقات بدی برات افتاده."
- سیریوس بلک به هری پاتر : محفل ققنوس -
زمستون زودتر پاش رو تو زندگیم گذاشت. وقتی هنوز پاییز تموم نشده بود و به شب یلدا نزدیک نشدیم، هوای سرد سوزناک و صد البته، دودهای خفه کننده که هیچ راهی برای نفس کشیدن نذاشته بود، کل شهر رو گرفت. الان دی ماهه و ماه دسامبر هم رو به پایانه. کریسمس هم از راه رسیده و خیلی یهویی تصمیم گرفتم فیلمهای هری پاتر رو ببینم، بعد از این همه مدت که میخواستم همین کار رو کنم.
زندگی خیلی زیادی بالا و پایین میشه، هنوزم نتونستم بفهمم که چرا وضع اینطوری شده. بازم میندازم گردن روزی که کرونا اومد، یا روزی که تو مسائل خانوادگیم اتفاقی میوفته که تا مدتها نمیتونیم فراموشش کنیم. البته حق دارم این کار رو کنم، چون زندگی غیرقابل پیشبینیه. یه روز میبینی خوبه، یه روز دیگه میبینی نه، قراره به فنا بری با یه اتفاق کوچیک، مثل یه اثر پروانهای.
ولی میدونین، وقتی آهنگ، فیلم و سریال، غذا، کتاب و فنفیکشن برای نجات روز یا حتی زندگی وجود داره، بهترین چیز دنیا هستن. قسمت اول هری پاتر رو پخش کردم و زیبایی اون دنیا رو دیدم. مدرسه بزرگ هاگوارتز، دخترها و پسرهای سال اولی که تازه پاهاشون رو روی زمین هاگوارتز گذاشتن، چوبدستی، جادو و جریان زندگی و لبخندها. داستان هری پاتر پر از جادوئه، جادوی تموم نشدنی.
قسمت محفل ققنوس رو پخش کردم و یه گازی از ساندویچ تست کالباس با کاهو، گوجهفرنگی و سس تند فلفلی زدم. خوشمزه و کمی تند بود. هر لحظهاش، لحظههای تلخی برای هری میگذشت. توی یه سکانس به سیریوس گفت که من نمیدونم چجوریم، ممکنه من آدم بدی باشم. سیریوس گفتی تو آدم خوبی هستی که اتفاقات بدی افتاده.
میدونین، راست میگفت. جملهی سیریوس خیلی مثل من بود، من هر چقدر حس کنم خیلی آدم مزخرف و افتضاحیم و همش انرژی منفی میدم یه آدم خوبیم که کلی اتفاقات واسم افتاده و کلی آسیب دیدم. نگاهی به روزهای گذشته میندازم و میبینم چه اشکهایی ریختم، چه حرصهایی خوردم و چقدر خشم تو وجودم داشتم و چقدر حس نگرانی و ناراحتی کل تنم رو میخورد.
این بار با خودم گفتم که: "اگه آدم خوبیم، پس چرا لیاقت من همین اتفاقات بده؟"
همیشه قبلا میگفتم که ما با امید زنده میمونیم، زمان درستش میکنه و میگذره. شاید حرف درستی باشه و بارها ثابت شده، ولی چی میشه این حرفها، الکی از آب در بیاد؟
گاهیاوقات فکر میکنم جایی که زندگی میکنم، خونهای که با خانوادهام زندگی میکنم، قرار نیست برای من محل امن و آرامش من باشه، چون هر جایی، خونه نیست. خونه وقتی خونهست که آرامش و امنیت و حتی عشق تو اولویت باشه. خونهی من خبری از آرامش نیست، ما فقط کمی عشقی رو داریم که ذره ذره ازش استفاده میکنیم و میترسیم هیولایی که تو خونهامون زندگی میکنه، اون عشق رو از ما بگیره. اگه نباشه، اینجا دیگه خونه نمیشه. یه ساختمان گچی و قدیمی و پر از ترکهای ریز و عمیقه که هزاران آدم توش زندگی کردن و اومدن و رفتن، چون میدونن اینجا خونه نیست. یه ساختمون معمولیه، خشک و معمولی.
تو این چند سالی که تو خونه (که حتی نمیشه گفت خونه) بودم، بارها چیزهایی رو به چشم دیدم که نه تنها اینجا رو خونه ندونم، بلکه امید رو یه چیز الکی بدونمش. امیدی که فکر میکردم باهاش زنده میمونم، چون میگفتن "آدم بدون امید زنده نمیمونه." حتی خودمم یه وقتها اینها رو میگفتم، اما همین طی سالها فهمیدم که توهم زدم که امید دارم، یا بهتره بگم، همهی امیدهایی که داشتم، واهی بودن. میخوام بگم که واقعا آدم بدون امید زنده نمیمونه؟ پس... پس چطور من هنوز زندهام؟ منی که دیگه امیدی و هیچ حسی به اتفاقات و روزهای تکراری و بدبختیها ندارم، چطور زنده موندم.
این بار فهمیدم حتی بخوام منتظر معجزه هم باشم، مثل این میمونه که این بار میخوام امیدوار بمونم. به هر حال، من زندهام ولی زندگی چی؟ زندگی میکنم؟ والا نمیدونم.
شاید یه روزی، یه هفتهای، یه ماهای، یه سالی به خودم بیام و ببینم زندگی هنوز قشنگیهاش رو داره. ولی واقعا میشه؟
درد، درد، درد و هزاران دردهای دیگر. دردهایی که تمومی ندارن، دردهایی که فقط جاشون در وجودمون میمونه. دردهایی که تا آخر عمر و تا گور با ما همراه میشن.
هر وقت از خواب بیدار میشم، درد کمر و ماهیچههای پاهام رو حس میکنم. هر موقع راه میرم، بخشی از کف پای راستم پر از درد میشه. هر وقت غذا میخورم، سرم و چشمم، درگیر دردی طاقتفرسا میشن که بهش میگن "میگرن". شایدم میگرن نباشه، ولی چند روزیه که دارم تجربهاش میکنم.
تموم دردهای جسمی، شاید یه روزی تموم بشن، ولی دردهای روحی چی؟ دردهای روحی تموم میشن؟ باید بگم نه. دردهای توی وجودم، تمومی ندارن، بلکه جوری این دردها بزرگ میشن که احتمال خوب شدنشون زیر صفره.
همیشه وقتی میبینم از کسی ضربه میخورم، درد بدی تو وجودم احساس میکنم، یا وقتی که میبینم دوستام و یا خانوادهام، تو وضعیتی قرار دارن که هیچجوره نمیشه ازشون خلاص شد، درد وحشتناکی بهم دست میده و بدتر... چه دردی بدتر از این، وقتی کاری از دستم بر نمیاد و نمیتونم درستشون کنم؟
الان توی اتاقم، روی تختم نشستم و قطره قطره اشک میریزم و دردهامو حس میکنم، چه جسمی و چه روحی.
من واقعا احمقم.
درد، درد و درد.
آدمها همیشه تابستون رو به عنوان یه فصل جهنمی میدونن، هم به خاطر گرمای طاقتفرساش، هم به خاطر اینه که وقتی تابستون میرسه با خودشون میگن "بلاخره این تابستون رو میترکونم." ولی بعد میفهمن که نصف تابستون خودشون رو با خوردن و خوابیدن و هیچکاری نکردن گذروندن. برای منم اینطوریه، یه وقتهایی یه کاری میکنم درست پیش نمیره و انقدر گرمم میشه که کارم میشه باد زدن خودم تا خنک بشم. گرما مانع راههامونه، گرما مانع کارهامونه و اصن نمیتونیم درست پیش بریم. ولی... بیاین به این فکر کنیم که اگه تابستون رویایی داشتیم چی بود؟ بذارین خودم بگمش.
تابستون رویایی من اینه که دوست داشتم مثل زمان بچگی خودم باشه. وقتهایی که با بچه همسایههای دیوونه زیر نور آفتاب گرم فوتبال بازی میکردیم، وقتهایی که با مامانم میرفتیم بیرون و به بستنی فروشی بغل خونمون میرفتیم تا یه بستنی عروسکی بخوریم، وقتهایی که میرفتیم پارک و من سرگرم بچهها و تاب بازی کردن میشدم. وقتهایی که گرما برای من اذیتکننده نبود و همیشه زیر کولر خنک میشدم و میخوابیدم.
یا مثلا مثل سریال هندونه چشمکزن که زندگی خیلی شادی داشتن، وقتهایی که روزهاشونو با موسیقی، با خوردن غذاهای خوشمزه و دورهم بودن با دوستان، خوردن بستنی هندونهای که مزهاش تا خود شب توی دهنت میمونه و وقتی که دست به گیتار میزنی و میزنی و میخونی.
و یا حتی اگه میتونستم با گرما کنار بیام، شاید ممکن بود برم لب دریا، برای یه مدت، دور از شهر باشم و از منظره لذت ببرم و کلی آبمیوههای خنک و خوشمزه میخوردم تا کل وجودم خنک بشه.
شما رو نمیدونم، ولی من که دارم این تابستون لعنتی امروز رو با تصور کردن تابستون رویایی تحمل میکنم، تا وقتی که پاییز، فصلی که دوستش دارم بیاد.
#من_نوشته
★
درود به همگی.*-* همونطور که میبینید این پستی که گذاشتم یه چالش جدیده. از اونجایی که دیگه جدیدا کسی چالش نمیذاره یا کمتر کسی این کار رو میکنه، تصمیم گرفتم یه چالشی برگزار کنم که همه بتونن شرکت کنن. کار خاصی نمیکنید فقط قراره با موضوع "تابستون رویایی" تابستونی که دوست دارین داشته باشین رو برامون بنویسید، مثل همین متنی که نوشتم. و در آخر سه نفر رو دعوت میکنین.
درسته که چهل روز دیگه تابستون تموم میشه، ولی شرکت کردن تو این چالش، حتی وقتی که وارد پاییز بشیم، هیچوقت دیر نیست. هر وقت که دوست داشتین میتونین شرکت کنین.
با این وجود من همه رو دعوت میکنم و حتی به سه نفر یعنی آلو، مائو و گلی عزیز دعوت میکنم که از این چالش شرکت کنن.♡ منتظر متنهای قشنگتون هستم.☆
"شب رو دوست داری یا روز رو؟"
"غروب رو دوست دارم."
"غروب؟ ولی غروب خیلی دلگیره، برعکس طلوع که خیلی دلانگیزه."
"شاید درست میگی، غروب خیلی دلگیر و غمانگیزه، ولی تو تا به حال به زیباییش و به نور خوشرنگ خورشید دقت کردی که همهجا رو زیباتر میکنه؟"
درسته، غروب خیلی دلگیره، البته برای همه دلگیره، مخصوصا وقتی تو روز جمعه، غروب رو تماشا میکنن، دلشون میگیره و حوصله یه هفته جدید رو ندارن. منم قبلا اینطوری بودم، زمانی که مدرسه میرفتم. هروقت غروب جمله رو میدیدم میخواستم بزنم زیرگریه، چون دلم نمیخواست خورشید پایین بره، شب بشه تا مجبور بشم بخوابم و فردا صبح شنبه به زندگیمون بیاد تا دوباره با همکلاسیهای احمق رو به رو بشم. حتی پارسال یادم نمیره که وقتی اتفاقاتی میوفتاد، به غروب نگاه میکردم تا چشمام کور بشن.
ولی الان، غروب دیگه برای من غمانگیز نیست، چون تو این مدت هیچوقت به زیباییش دقت نکرده بودم. به این دقت نکردم که وقتی خورشید پایین میره، نورش خوشرنگتر و ملایمتر از همیشه میشه، جوری که نور نارنجی رنگش، خونه رو زیباتر میکنه و بعد کم کم اون نور میره و کل چراغهای شهر، دونه دونه روشن میشن و تاریکی شب رو کمتر میکنن. غروب لزوما غم دلگیری نیست، بلکه چیزیه که امیدواری بهم میده که میتونم دوباره طلوع رو ببینم. طلوع معمولا شروع روز میدونن و غروب رو پایان روز و آغاز شب میدونن. حتی طلوع رو به شروع زندگی و غروب رو پایان زندگی میدونن. ولی غروب برای من پایان نیست، یه فرصته، یه فرصتی که بشه بازم طلوع رو ببینم، طلوعی که بهم امید میده.
معمولا وقتی عصرها بیرونیم، نور غروب خورشید رو میبینم که به ساختمونهای کوچیک، آسمان خراشها، مغازهها، بقالیها، درختها و تابلوهای تبلیغاتی خیلی یجور و صورت آدمها وقتی از خیابون رد میشن، میتابید و این همهچیز رو زیبا میکرد، حتی زشتترین چیزها رو زیبا میکرد. نمیدونم این خیلی عجیبه که درموردش به خوبی حرف میزنم ولی مطمئنم کسی که غروب رو دوست داشته باشه، به خوبی حرفم رو درک میکنه.
الان ده دقیقه به ساعت یازده صبح مونده و خورشید خیلی وقته طلوع کرده و قراره بیشتر و بیشتر هوا گرمتر بشه، ولی امروز منتظر غروب میمونم، غروبی که دیگه هیچوقت غمانگیز نیست.
#من_نوشته
★
We all crossing the burning world, i know. There would be no destination. But no one can stop the time, i know
زندگی واقعا عجیبه. نمیدونم اینو قبلا گفته بودم یا نه. چند بار این رو گفتم؟ یک بار؟ دو بار؟ شایدم هزار بار. زندگی اونقدر عجیب هست که هیچوقت فکرشو نمیکردی.
وقتی یه عده به خواهرم رفتار بدی داشتن، عصبانی شد و سعی کرد حقش رو پس بگیره و حتی گریه کرده بود. حتی پاش رو روی خونه گذاشت، برقها رفته بود، من به خاطر قهوهای که خوردم حس ضعف بهم دست داده بود و از گشنگی در حال مردن بودن تا وقتی شام حاضر بشه و حتی بیقراری واسه خواهرم میکشیدم.
وقتی بابام ویروس سرماخوردگی گرفت و بدنش جون نداشت تا بتونیم کمکش کنیم، میخواستم گریه کنم، اما خبری از اشک و شیون و زاری نبود. فقط ماتم برده بود، خیره به یه چیز معمولی بودم، چون ایدهای نداشتم که چرا زندگیمون انقدر عجیب باشه. آخرم مریض شدیم، چون جونمون رو بهش دادیم.
تو اوج مریضیم خیلی پدرم در اومد، تب داشتم، هزیون میگفتم و آواز میخوندم، میخندیدم، غصه میخوردم و نگران میشدم... این نگرانی، دیگه حتی بخشی از وجود خودم شده و هیچوقت ازم جدا نمیشه. حتی همش یادم میوفته که من هنوز سمت بافتنی نرفتم، خیلی وقته نقاشی نکشیدم و خیلی وقته هیچی ننوشتم. اونم با کلی ایدههای استفاده نشده و دست نخورده. دلم براشون میسوزه.
زندگی برات عجیب میشه که تو همزمان هم خوشحال باشی و هم ناراحت، هم عصبانی باشی هم نگران. تو این مدت خیلی چیزها رو فهمیدم یا بهتره بگم که خیلی چیزها برام یادآوری شد. این بود که ممکنه یه روز کل حسها رو تو یه جا حس کنی. مریضی واقعا بدترین چیز دنیاست، چه سرماخوردگی باشه چه سرطان. درسته، دیشب در حالی که داشتم برای آهنگ جدید هالزی و این که بعد از سه سال، آلبوم جدیدش رو بده، متوجه شدم که این آهنگش، حرف جدیدی داره و حالا تموم لیریکهاش تو ذهنم رد میشن، چون اشلی اونقدر توی زندگیش عذاب کشید که آخرم اینطوری بشه. نه تنها زندگی انقدر عجیبه، بلکه انسان بودن خیلی عجیب و در عین حال سختترینه. این که تموم درد رو بکشی و همزمان زندگی کنی. کلی درد رو با تک تک سلولت حس کنی و بازم قوی میمونی.
گفتن قوی موندن. من همیشه فکر میکردم که قوی بودن یعنی وقتی گریه کردی قوی میشی. ولی قوی بودن و قوی موندن سختتر از این حرفهاست و فقط از گریه کردن به وجود نمیاد. گاهی، تو شرایطی هستیم که واقعا نه نمیتونیم گریه کنیم تا خالی شیم، نه نمیتونیم چیزی بگیم و نفس بگیم و حتی مدام زیر لب به خودمون میگیم ای کاش نبودیم، ولی بازم تحمل میکنیم. و بعدش میبینی که قوی موندن از صدتا کار سختتره و ممکنه از قوی موندن خسته بشی و دلت میخواد گریه کنی. حقیقتش اینجاست که گریه کردن فقط نشونه قوی و ضعیف کردن ما نیست. اشکها برای جمع کردن چیزهای سنگین تو وجودمون ساخته شدن تا از وجودمون کم کم بردارن.
همهی اینها رو گفتم برای این که به خودم بگم، به شماها بگم. بگم که زندگی خوبه، بده، زشته، زیباست، کثافته، بیرحمه، دوست داشتنیه، آرامشه، بهشته، جهنمه، عجیبه و هر کوفتی میتونه باشه. زندگی همینه، یه وقتها باهامون راه میاد، یه وقتها تو گودال پرتمون میکنن. ولی این ماییم که باید چیکار کنیم، این ماییم که باید باهاش بجنگیم، این ماییم که تحمل میکنیم تا به روزهای خوش برسیم، این ماییم که تلاش میکنیم تا تو مسیر لذت ببریم، این ماییم و احساساتمون.
خورشید روی صورت من میتابه. این بار شاید بتونم با خورشید کنار بیام.
•••
پ.ن: تموم این مدت هم به آلبوم تیلور گوش میدم، هم آلبوم بیلی، هم آلبوم جونگده و هم آلبوم جونمیون، به علاوهی آهنگ جدید هالزی که هر ثانیهاش قلبم میگیره. آهنگ گوش کنین، تو هر موقعیتی گوش کنین. موسیقی یکی از راه نجات ماست.
پ.ن۲: من هیچ انتظاری برای تابستون ندارم، ولی امیدوارم این دفعه بهتر باشه.
پ.ن۳: این متنی که نوشتم رو توی ژورنالم مینویسم، برای این که یادم بمونه، یادم بمونه که زندگی همینه.