زندگی بازم میگذره، روزها معمولیتر از همیشه شدن و این منم که خودم دست به کار بشم.
این روزها داستان مینویسم یا بهتره بگم، فنفیکشن مینویسم. چای خوردنم روز به روز بیشتر میشه و میفهمم طعم چایها چقدر متفاوتترن. حتی امروز و دیروز چهارتا نقاشی کشیدم و به اندازه وقتهایی که آرتبلاک بودم، جبران کردم. من به این نتیجه رسیدم که اگه برای یه مدت طولانی یه کاری رو انجام ندم و بعد از یه مدت، برم سراغش، برام سخت میشه، ولی بهتر اینه که یادم نره.
به آدمها فکر میکنم، آدمهایی که روزشماری کردن تا به روزی که قراره دورهمی داشته باشن، برسن. امروزم همون روزها بود و من و چندتا از بچههای دیگه شاهد اون لحظههای خوش اونها بودیم. با خودم فکر کردم که اگه لیاقت این لحظهها رو دارم، چرا فرصتی واسم پیش نمیاد؟ نمیدونم. شاید شانس ندارم. از اولشم شانس ندارم. ولی مهم نیست، شاید یه روزی فرصتی پیش بیاد که دوستام رو از نزدیک ببینم. نمیتونم همش پشت گوشی بمونم و مدام بنویسم: بیا بغلت کنم و بعد گیف بغل کردن رو بفرستم. بغل کردن تو فضای مجازی کافی نیست. باید تو واقعیت انجامش داد تا حس خوب واقعی رو خوب حس کنیم.
کلی ایده به ذهنم میرسه، درست کردن چندین نوشیدنیهای مختلف، غذا پختن یا حتی ایده برای بافتنیها و خیلی چیزهای دیگه. خیلی خوبه وقتی ذهنم پر از ایده میشه اما وقتی عالی پیش میره که بتونم عملشون کنم. شاید واقعا بتونم انجامشون بدم.
در آخر به یه چیزی فکر میکنم؛ آینده. آیندهای که دیگه باید ساخته بشه. نمیتونم وقتم رو هدر بدم، میخوام طوری زندگی کنم که از آینده نترسم. آینده هیچوقت مشخص نیست و منم که باید درستش کنم تا همهچی معلوم بشه. آیندهی من باید جالب در بیاد، تا پشیمون نشم، تا همهچی رو سخت نگیرم و راحت از زندگیم لذت ببرم، بازم تجربه کنم تا بیشتر یاد بگیرم.
من در این مورد خیلی جدیم. خیلی. :)
•••••
پ.ن: شاید یه مدت که با لپتاپ بیام پست بذارم، فعالیتم رو بیشتر کنم، با این که دیگه خیلیا دیگه سمت بیان نمیان. (به جز چند نفر از جمله آلو، مائو، سارا و یاسمن گلی.)
پ.ن2: دلم برای وبلاگنویسی تو لپتاپ تنگ شده. :)))