I wanna be bear

به فصل زمستون رسیدیم و به سه فصلی که امسال گذشت نگاه میکنم. چه زجرها و دردهایی کشیدم، چه گریه‌هایی کردم، چه داد و فریادی زدم، چقدر عصبانی بودم، چقدر حرف زدم پر از غر و شکایت و چقدر کم خندیدم. این بار هم حوصله اتفاقات جدیدی که مشخص نیستن ندارم، نمیخوام براشون صبر کنم و نمیخوام اتفاق بیوفته. من واقعا خرس نیستم، یه انسانم ولی دلم میخواد سه ماه زمستون رو بخوابم.

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۶ دی ۰۲

    My little lonely – 9

    کوچولوی تنهای من، بزرگ‌ترین درس زندگی اینه: تنهایی.

    تنهایی خوبه، اما احساس تنهایی ما رو آزار میده. ولی وقتی میبینیم که فقط خودمون هستیم، میفهمیم که تا آخر راه تنها بمونیم. گاهی باید تنهایی رو پذیرفت. باید تحملش کنیم، چون آدم‌هایی که دوستشون داریم ازمون دورن و فقط با حرف‌های باارزششون، بهمون کمک میکنن تا خودمون تنهایی این راه رو طی کنیم. پس کوچولوی من، متاسفم که باید این تنهایی رو تحمل کنی. بیا این تنهایی رو بغل کنیم، باشه؟

    #من_نوشته 

  • ۸
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۶ آذر ۰۲

    Black cat says: HBD

    حقیقتا ما روزهایی رو گذروندیم که فقط خودمون میتونیم حسش کنیم و درکش کنیم. روزهای بدی داشتیم، همیشه به یه بن‌بستی می‌خوردیم و همدیگه رو اذیت میکردیم. ولی روزهای خوبی هم داشتیم. اون روزهایی که وقتی غروب میشد، من و تو با هندزفری به آهنگ‌های موردعلاقه‌امون گوش میکردیم. اون روزهایی که وقتی برگ‌های درخت نارنجی و خشک میشن و رها میشن، روی اون برگ‌ها راه میرفتیم تا صدای خش‌خشش رو بشنویم. اون روزهایی که همیشه از همدیگه عکس میگرفتیم.

    من حالا روزهایی رو میگذرونم که بدون تو به اون آهنگ‌های موردعلاقه‌امون گوش میکنم، جوری که روزهای بدم رو کنار میذارم. روی برگ‌های خشک و نارنجی رنگ راه میرم و از جاهای مختلف و حتی از جای خالی تو عکس میگیرم. از کسی میشنوم که روز تولد تو فرا رسیده. من بابت همه‌چیز ازت عذرخواهی میکنم. میدونم که همه‌چی به جایی رسید که نمیخوای من رو ببینی، ولی امیدوارم صدای من رو بشنوی. #من_نوشته 

    •••

    یه پست دیگه از حس یه آهنگ. به شدت این آهنگ هی‌یونگ رو دوست دارم. بهش گوش کنین و لذت ببرین.♡

     

     
    HBD
    HBD 
    By Hwiyoung

    Magic Spirit

    I'm sorry to him, but Happy birthday to you, You being with someone else, Makes me a little sad today. 

  • ۷
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۲۴ آذر ۰۲

    They both die at the end

     

    “People have their time stamps on how long you should know someone before earning the right to say it, but I wouldn’t lie to you no matter how little time we have. People waste time and wait for the right moment and we don’t have that luxury. If we had our entire lives ahead of us I bet you’d get tired of me telling you how much I love you because I’m positive that’s the path we were heading on. But because we’re about to die, I want to say it as many times as I want—I love you, I love you, I love you, I love you.”

    They both die at the end —

    متیو و روفوس کسایی بودن که فقط یه روز فرصت زندگی کردن داشتن. اون‌ها از طریق یه برنامه همدیگه رو پیدا کردن. زندگی روفوس مثل پست‌های اینستاگرامش سیاه و سفید بودن، جوری که واقعا زندگی اون تلخ بود. هر چند که اون دوستانی داشت که برای اون مثل خانواده بود. اما متیو برای روفوس مثل نوری توی زندگی سیاه و سفیدش بود. با اومدنش توی زندگی روفوس، تو روز آخرشون رنگی شده بود. میتو برای روفوس یه امید بود، یه حس تازه‌ای بود. اون‌ها فقط یه روز فرصت داشتن که باهم لحظه‌های مختلفی رو بسازن. این داستان، از زندگی، مرگ و احساسات رو میگه، حتی دو دوستی که حس بینشون فراتر از دوستی بود.

    #من_نوشته / از یازده دسامبر ساعت دوازده شب، تا دوازده دسامبر ساعت یک و چهل و دو دقیقه.

    •••

    همونطور که میدونین تازگی‌ها کتاب "هر دو درنهایت میمیرند" اونم نسخه اصلی (انگلیسی) رو خوندم. دلیل این که اصلش رو خوندم این بود که نسخه ترجمه فارسی سانسور داشت و من نمیخواستم وقتم رو سر این سانسور داشتنش بکنم. واسه همین اصلی رو خوندم و صد برابر لذت بردم و خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم. حقیقتا قلبم سرش شکست و این نشون میده که نویسنده چیکاری با من کرده. اگه تاحالا نخوندینش، حتما حتما پیشنهاد میکنم بخونینش.♡

    پ.ن: از این به بعد سعی میکنم کتاب‌هایی که خوندم رو پست میکنم. 

    پ.ن۲: من‌ فرداش که کتاب رو تموم کردم، دوباره یه درگیری ایجاد شد و من فروپاشی روانی قرار گرفتم و تا الان حالم جوریه که انگار رفتم سرجای اول، یعنی به زمان تابستون نحس امسال برگشتم. ولی فعلا دارم سعی میکنم بهتر بشم. من خوب میشم. چه دروغ مسخره‌ای.

  • ۶
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۲۲ آذر ۰۲

    No place

    گاهی‌وقت‌ها دلم میخواد همه‌چی رو ولم کنم، علاقه‌هام، آرزوهام و امیدهام رو به گور ببرم و به جایی برم که دور از اینجاست؛ اینجایی که خونه نمیگن، یه زندون جنگ روانی. اما من کجا رو برم؟ هیچ‌جایی "خونه" وجود نداره، جایی نیست که توش حس امنیت و آرامش داشته باشه. اصلا من به هیچی تعلق ندارم.

    ای کاش وجود نداشتم.

    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۲۱ آذر ۰۲

    Hi, I'm 20

    بچه که بودم، کوچیک بودم و دستم به یه چیزهایی نمیرسید. به آدم بزرگ‌ها نگاه میکردم که چقدر قدشون بلنده، چقدر ظاهر عجیبی دارن. چاق، لاغر، پیر یا جوون، همه‌جوره متفاوت و جورواجور بودن. من آدم کنجکاوی بودم، انگار که به دنیا اومده بودم تا درمورد هر چیزی کنجکاو بشم. میخواستم بدونم که دنیا چجوریه، من چه کارهایی میتونم انجام بدم، آدم‌ها چجورین و چی خوبه و چی بده.

    اکثر ماها که بچه بودیم، ما این آرزو رو داشتیم که بزرگ بشیم، قدمون بلند شه و ظاهرمون تغییر کنه و همین آرزو، برای هر کسی تبدیل به یه پشیمونی بزرگ شد. چون خیلی‌هامون از زندگی و این دنیا نمیدونستیم و همین دونستنش باعث شده بود وارد چالش‌های مختلفی بشیم و چیزهایی رو با چشم خودمون ببینیم که انتظارش رو نداشتیم. من همین اوایلش یه مقدار پشیمون بودم که چرا باید همچی آرزویی میکردم و منتظرش بودم که بزرگ بشم. من هنوزم هستم، اما یه مدتی متوجه شدم که این بزرگ شدن‌ها، هر چقدر دردناک و سخت باشه، باز یه چیزهایی رو یاد میگیریم.

    من وقتی به سن نوجوونی رسیدم و وارد مدرسه شدم، چیزهای جدیدی به چشمم میخورد. رفتارم کمی عوض شده بود، دیدم نسبت به دنیا تغییر میکرد و زمان اونقدری گذشت که هزارها اتفاقات ریز و درشت رو به چشمم دیدم. از دست دادن‌ها، غم و غصه، خوشحالی، تجربه کردن، دعواها، قهر و آشتی‌ها و لحظه‌های زندگی تلخ و شیرین. 

    بزرگ شدن واقعا عجیبه، یا بهتون حس خوبی میده یا حس بد. بستگی داره که کدوم حس رو نسبت به این بزرگ شدن دارین. برای من ترکیبی از این دو حس بود. هم حس خوبی داشتم، هم بد. من هیچوقت آمادگی این چالش‌های سخت زندگی رو نداشتم.‌ من برای سختی‌های زندگی و غم و غصه‌های زیاد، زیادی جوونم. من برای جنگیدن در زندگی آمادگیش رو نداشتم و همه این‌ها، نشون میده که چقدر قدر اون روزهای خوبی که داشتم رو ندونستم و بیشتر دلتنگ روزهای کودکی خودم شدم.

    هر دفعه به گذشته نگاه میکنم، با خودم میگم: "یعنی دیگه این‌ها تموم شدن؟ دیگه قرار نیست مثل قبلا دوباره تجربه‌اشون کنیم؟" حس سختیه، دلتنگی و قبول نکردن برای این که هیچی قرار نیست مثل سابق باشه... خوراکی‌های مختلفی که تو بچگی میخوردم، لباس‌های کوچیک که تو کودکی من، اندازه من بودن، گوش کردن به آهنگ‌های اون زمان که حالت خز بودن و احمق بودن داشتن ولی ما لذت میبردیم و دیدن انیمیشن‌های ایرانی و خارجی و حتی برنامه‌های کودک تو تلویزیون که الان برای من حکم نوستالژی رو داره و خیلی چیزهای دیگه.

    من قبلا واقعا نمیدونستم که برای چی به دنیا اومدم و زندگی چی هست اما حالا که پام رو به این دوران جوونی گذاشتم، متوجه شدم که من به دنیا اومدم که تجربه کنم، ببینم، بشنوم، از یه چیزهای لذت ببرم، رها و آزاد باشم، مثل هر آدمی که میخوان رها باشن، آزاد باشن تا آرامش به سمتشون بیاد. من به دنیا اومدم تا ببینم زندگی چجوریه، زندگی‌ای که هزاران معنی داره. درست مثل کلمه "عشق" که معنی اصلی و ثابت خودش رو نداره و این کلمه رو باید سپرد به تجربه‌های هممون تا بهشون معنی بدیم. زندگی از نظر بد نیست، میشه تجربه کرد، میشه ازش درس گرفت. 

    پارسال فکر میکردم که حالا این سحر خوشحال قرار نیست برگرده، حتی امسالم همچی فکری رو میکردم. ولی الان میبینم که اینطوری نیست، یه روزهایی ممکنه اون روی خوشحالی و امیدواری من برمیگرده. ممکنه تو دوره‌ای باشیم که گیر کرده باشیم توی سختی‌ها و اتفاقات طاقت‌فرسا و نتونیم امیدوار بشیم. مثل این میمونه که پاهامون تو گل گیر کرده و رها شدن ازش سخته. اما یه روزی میرسه اون نور به سمتمون میاد و نجات پیدا میکنیم.

    من قبلا میگفتم: "اوه تولدمه؟ ای بابا پیر شدم که." اما این دفعه فکر نکنم الانم به خودم بگم که دارم پیر میشم. پیر برای زمانیه که تمام وجودم پر از چین و چروک بشه و نصف جونم ضعیف بشه، ولی میدونم اگه پیر هم بشم، قرار نیست قلب من پیر بشه.(البته امیدوارم قلبم پیر نشه) و حالا من بیست سالم شده و من هنوزم برای تجربه کردن و درس گرفتن از هر چیزی، آماده‌ام. بیست سالگی برای من عجبیه و نمیدونم قراره چجوری باشه اما حالا وقتشه که این سن رو تجربه کنم و از پس هر چیزی بر بیام.

    امروز شونزده آذر ۱۴۰۲ هستش و من وارد بیست سالگی خودم شدم. امیدوارم همیشه بخندم و بازم تجربه‌های مختلفی داشته باشم. تولدم مبارک.♡

    #من_نوشته  •  ۱۴۰۲.۰۹.۱۶

  • ۷
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲

    Tir, mordad & sharivar

    It's new, the shape of your body, It's blue, the feeling I've got, And It's a cruel summer

    •••—•••

    تابستون جالبی نداشتم، مزخرف خالص بود. جوری که واقعا نمیتونستم تحملش کنم اما خوشحالم تموم شده. این که دیر این پست ماهانه تابستون رو میذارم به خاطر اینه که نوشتن اون روزها و یادآوریشون برای من دردناک و سخت بود. اگه دوست داشتین، بخونینش.♡

  • ۲
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۲ آذر ۰۲

    Howl's moving castle

    مطمئنم وقتی وارد پنل وبلاگتون بشین، چشمتون به ستاره روشن من که با این عنوان نوشته شده، چشم‌هاتون پر از ستاره بشه. ما به ماه آذر رسیدیم و من تصمیم گرفتم برای این شروع، از چیزی صحبت کنم که برای اکثر بچه‌ها نوستالژیه.

    دنیای استودیو جبیلی، یه دنیاییه که هر چقدر بخوایم از جزئیات ریز و درشتش حرف بزنیم، بازم کمه. ما اکثرمون کارهای این استودیو رو دنبال کردیم، از جمله پونیو، شهر اشباح و قلعه متحرک هاول؛ این مورد آخر موضوع اصلی این پسته. من فکر کنم تنها کسی بودم که برخلاف این که همتون تو بچگیتون این انیمه رو دیدین، تازه تو سن بیست سالگی به سمتش رفتم اما معتقد بودم که هیچوقت برای دیدنش دیر نیست. تو هر سنی که باشی، باز دیدن قلعه متحرک هاول بهت حس تازگی میده.

    من حقیقتا خیلی دوست داشتم یه روزی این انیمه رو ببینم و این دفعه فرصت شد تو یکی از روزهای آبان ماه، تماشاش کنم. حقیقتا تو این دو ساعتی که گذشت، قاصر موندم و نمیدونستم از کجا تعریف کنم، از داستانش یا از جزئیات زیباش و سکانس‌های معروفش.

    خیلی این برای من مهمه که هر چقدر فیلم طولانی باشه، جوری باشه که خسته‌ام نکنه و هاول، یکی از این فیلم‌سینمایی‌ها بود که تو این زمان حتی وسط فیلم خسته‌ام نکرد و دلیل اصلی این، میتونه به زیبایی گرافیک و جزئیات ریز و درشتش اشاره کرد. قلعه عجیب اما شگفت‌انگیز متحرک هاول که داخل اون، پر از اسرار و زیباییه، حتی با شلوغی بودنش، چیزی از زیباییش کم نمیشد. واسه همینه که هممون میگیم "ای کاش تو دنیای این انیمه زیبا زندگی میکردیم." و دروغ چرا؟ من حاضرم یه روزی تو این دنیا باشم. =)

    قبل از این که ببینم، خیلی‌ها رو دیدم که از هاول تعریف میکردن، نه یه بار، بلکه چند بار. جوری که این انیمه تاثیر خوبی روی بچه‌ها گذاشته بود که تو ذهنشون ثبت شده بود و هر چند وقت یه بار یادآوری میکنن که این چقدر اثر فوق‌العاده‌ایه. اون روز من تصمیم گرفتم که ببینمش و هنوز یه دقیقه از دیدنش نگذشته بود که من شیفته‌اش شدم و تا آخر، تماشا کردم. میدونین یه اثر خوب(کتاب یا فیلم یا سریال) کاری میکنه که شما حس کنین وارد دنیای اون قصه شدین و دلتون نمیخواد از اونجا خارج بشین. هاول هم جزش بود که من کاملا وارد اون دنیاش شدم. یه حس پرواز و آزادی بهم دست داد و این فوق‌العاده‌ست. مطمئنم شماها همچی حسی داشتین، نه؟

    اگه بخوام نظر کلی رو بگم، این اثر ارزش چند بار دیدن رو داره. جوری که دوست داری بارها زیبایی‌هاش رو ببینی و از دیدنش سیر نشی. کلی جزئیات داشت، شخصیت‌های دوست داشتنی داشتیم و همینطور اوج اون داستان خیلی عمیق و زیبا بود.

    اگه تا الان "قلعه متحرک هاول" رو ندیدین، (که البته خب هممون دیدیم ولی ممکنه کس‌هایی باشن که تاحالا ندیدنش) خیلیییییی پیشنهاد میکنم. مطمئنم تا آخرش ازش لذت میبرین.♡ بقیه عکس‌هایی که از این انیمه ثبت کردم رو تو ادامه‌ی مطلب میذارم چون یه مقداری زیاد هستن.

  • ۴
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۹ آذر ۰۲

    Crying ugly

    صدای چارلز بلند شد و گفت: "خواهرزاده‌امون، لیدالوئیس، امشب این جاست و میخواد براتون بخونه." بعد نشست و لیدالوئیس با لباس زردش آمد و کنار پیانوی دایی‌اش رفت. جمعیت او را تشویق کرد، اما خیلی معمولی. لیدالوئیس کنار میز رادفورد و پگی آمد و دستش را کنار گوش رادفورد گرفت و پرسید: "هیچکی این دور و بر خوب نیست؟" هر دو جواب دادند: "آره!"

    لیدالوئیس همان را خواند و تمام مدت توی کافه راه میرفت. پگی وقتی رادفورد از او پرسید: "چی شده؟" به شدت زد زیر گریه و صدای هق هقش بلند شد و بریده بریده گفت: "نمی‌دونم."

    رادفورد یک دفعه به او گفت: "خیلی دوستت دارم، پگی!" که صدای گریه‌ی بچه را آن قدر بالا برد که رادفورد مجبور شد او را برگرداند خانه‌شان.

    کتاب "دختری که میشناختم" با هفت داستان کوتاه دیگر - جی. دی. سلینجر

    دیشب، روز هفدهم آبان، جز بدترین شبی بود که گذروندم. اون شب حس کردم که هم کسی رو دارم از دست میدم و هم جونم رو از دست میدم. شوکه شدن، کاری کرد که گلوم درد بگیره(از شدت جیغی که زدم.) و حتی تمام انرژی‌ام رو از دست دادم. امروز هم جوری این چند ساعت اول رو‌ میگذروندم که انگار جسمم زنده بود اما روحم از شدت درد در خال مردن بود.

    ذهنم مدام درگیر بود، اما بدتر از شب‌های دیگه بود. گاهی‌وقت‌ها شب که میشد، مغزم شروع به درگیری با فکرهام میکرد. این دفعه واقعا بدتر بود. مدام به "از دست دادن" فکر میکردم و این فکر آزارم میداد. اما بعد از اون، به این فکر کردم که اون که اینجاست، حالش خوبه، فقط باید مراقب باشه. بعد خودم رو مشغول خوندن کتاب "دختری که میشناختم" کردم و وقتی به قسمتی رسیدم که رادفورد به پگی گفت: "دوستت دارم." و گریه‌های پگی شدیدتر شد، همون‌لحظه یاد خودم افتادم و مدام به پگی، زیر لب گفتم: "منم همینطور."

    میشه گفت که من کم سراغ گوشی خودم رفتم و حس صحبت نداشتم، چون نمیخواستم یه دوستام انرژی بدم؛ البته این که گوشیم خودش مشکل داره، بی‌تاثیر نبود. به هر حال امشب نزدیک دوازده شبه و روز جدید میرسه. من حالم بهتره اما باید این غم همین الان بره، جون دیگه نمیخوام فردا کم بیارم. واقعا میگم. به هر حال همین که دووم اوردم خیلی بهتره.

    #من_نوشته ۱۴۰۲.۰۸.۱۸

    پ.ن: این متن رو همین امشب توی دفترم نوشتم و تصمیم گرفتم همین‌ها رو توی وبلاگم بذارمش.

  • ۷
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۸ آبان ۰۲

    My eyes

    چشم‌ها همیشه نیاز دارن تا چیزهایی رو ببینن که براشون خوب باشه. دیدن گل‌ها، آسمون، درخت‌های کوچیکو بزرگ و بلند، ساختمون‌های بلند، خونه‌های کوچیک و قدیمی، آدم‌های جورواجور، گربه‌ها، غذاها، یه سکانس از یه فیلم یا سریال، دست‌ها، چشم‌های بقیه... آه از اون چشم‌های بقیه که کلی حرف برای گفتن دارن. چشم‌ها همیشه راستگو بودن، آدم وقتی دروغ میگه، چشم‌هاش چیزهای دیگه رو بیان میکنه. چشم‌ها جادو دارن، فرقی نمیکنه رنگ چشم‌هاشون چه رنگی باشه، سبز یا آبی یا حتی قهوه‌ای مشکی، در کل جادو دارن، کاری میکنن که آدم‌ها به چشم یه نفر ببینن، مثل دیدن یه یاقوتی که بعد از چندین سال پیدا شده و همچنان میدرخشه و ارزشمنده.

    من همیشه چیزهای زیبایی رو به چشم‌هام هدیه میدم تا چشم‌هام از دیدنشون لذت ببره. اما خیلی سخته اگه بفهمم چند سال دیگه همه چیز رو تار ببینم تا وقتی به سیاهی مطلق برسم، چجوری بازم به زیبایی‌ها نگاه کنم... فکر کن، تو چیزی رو نتونی ببینی و تنها چیزی که میبینی و حس میکنی، فقط تاریکیه، تاریکی ابدیت که نه ابتدا داره و نه انتها. انگار که گم شدی. انگار که توی گودال افتادی که هیچ نوری وجود نداره. انگار دست و بالت رو بستن که نتونی بفهمی چه اتفاقی داره میوفته. این که هیچی رو نبینم، مطمئنم نفس کشیدن هم برای من سخت میشه، چون من زنده‌ام، برای دیدن زیبایی‌های این دنیای کثیف و زشت، مثل این میمونه که تو یه جای ترسناک و متروکه و تاریکی اومدی اما یه نور و یه زیبایی بین این همه زشتی‌ها پیدا میشه و تو از دیدنش سیر نمیشی.

    وقی هیچی رو نبینم، مطمئنم مغزم شروع به مرور کردن خاطراتی که با چشم‌هام ثبت کردم، میکنه. من لبخند اعضای خانواده‌ام، خوشحالی دوستام، دیدن آسمونی که یا پاکه یا ابریه، نوشته‌های کتاب، حروف به حروف، کلمه به کلمه رو به یاد میارم و همون لحظه میخوام گریه کنم. هر کدومشون دلم رو تنگ میکنن، قلبم رو فشار میدن و سعی میکنیم روی فرش، روی میوه‌ها و روی دست‌های مامانم لمس کنم، ولی آیا میتونم آسمون رو لمس کنم تا حس کنم همه‌چی سرجای خودشه؟ نه نمیشه، من تو سیاهی مطلق گیر افتادم که هیچ نوری وجود نداره، با این که همه‌چیش کنار من هست که بتونم حسشون کنم اما سخته... سخته.

    چشم من مثل مروارید باارزشه. میدرخشه، اگه ببینیش، انگار که داری کهکشان راه شیری رو میبینی که هزاران ستاره دور هم جمع شدن و دور هم میدرخشن، مثل گنج میمونه. میدونی چیه؟ این بار میبینم که چشم‌ها، از دیدن زیبایی‌ها سیر نمیشن، نیاز دارن تا بازم زیبایی ببینن، اون‌ها تشنه‌ی زیبایی‌ها هستن و اگه یه روزی نتونن ببیننش، غم‌هاشون رو به اشک‌ها، میسپرن.

    #من_نوشته

    •••

    با عرض پوزش که من دیر چالش گلی عزیز رو نوشتم. همون موقع بهشون گفتم که مینویسیم ولی انگار نه انگار... در کل یادم رفته بود و از اون طرف حس نوشتن رو تو وبلاگم نداشتم اما چون الان فرصت شده که بتونم با انرژی و حوصله‌ای که دارم، بنویسم، گفتم این چالش رو بنویسم.

    این چالش رو به مائو، آلو و سولویگ دعوت میکنم که این چیز جالب رو بنویسن.♡

  • ۵
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    – Like a lie in a dry terrain, Like a flower blooming as a miracle, We endured the pitch-black darkness, With all of our might, It takes courage to step on today And stand up again, Let it go. This cold rain that wets my entire body, This feeling of freedom in my soul, I feel like I’ve been born again, It’s a fresh start for you and I.
    EXO - Runaway

    – I'll never cry because I know that it'll never change, I'll stay standing and endure it in an unknown place, There will be many times I'll almost fall, but, Alone, I reach out my hand, alone, I stand back up.
    Stray kids - scars

    – Tear it up 'cause we're dreaming of the future, Don't stop got that fire running through us, Everything that we know, Light the fuse, and let's blow, New world, new world. Fly up, history is in the making, Make bigger and better, the earth be shaking, Lifting, lifting it up, All we need is that love.
    SF9 - new world
    a