No place

گاهی‌وقت‌ها دلم میخواد همه‌چی رو ولم کنم، علاقه‌هام، آرزوهام و امیدهام رو به گور ببرم و به جایی برم که دور از اینجاست؛ اینجایی که خونه نمیگن، یه زندون جنگ روانی. اما من کجا رو برم؟ هیچ‌جایی "خونه" وجود نداره، جایی نیست که توش حس امنیت و آرامش داشته باشه. اصلا من به هیچی تعلق ندارم.

ای کاش وجود نداشتم.

    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۲۱ آذر ۰۲

    Hi, I'm 20

    بچه که بودم، کوچیک بودم و دستم به یه چیزهایی نمیرسید. به آدم بزرگ‌ها نگاه میکردم که چقدر قدشون بلنده، چقدر ظاهر عجیبی دارن. چاق، لاغر، پیر یا جوون، همه‌جوره متفاوت و جورواجور بودن. من آدم کنجکاوی بودم، انگار که به دنیا اومده بودم تا درمورد هر چیزی کنجکاو بشم. میخواستم بدونم که دنیا چجوریه، من چه کارهایی میتونم انجام بدم، آدم‌ها چجورین و چی خوبه و چی بده.

    اکثر ماها که بچه بودیم، ما این آرزو رو داشتیم که بزرگ بشیم، قدمون بلند شه و ظاهرمون تغییر کنه و همین آرزو، برای هر کسی تبدیل به یه پشیمونی بزرگ شد. چون خیلی‌هامون از زندگی و این دنیا نمیدونستیم و همین دونستنش باعث شده بود وارد چالش‌های مختلفی بشیم و چیزهایی رو با چشم خودمون ببینیم که انتظارش رو نداشتیم. من همین اوایلش یه مقدار پشیمون بودم که چرا باید همچی آرزویی میکردم و منتظرش بودم که بزرگ بشم. من هنوزم هستم، اما یه مدتی متوجه شدم که این بزرگ شدن‌ها، هر چقدر دردناک و سخت باشه، باز یه چیزهایی رو یاد میگیریم.

    من وقتی به سن نوجوونی رسیدم و وارد مدرسه شدم، چیزهای جدیدی به چشمم میخورد. رفتارم کمی عوض شده بود، دیدم نسبت به دنیا تغییر میکرد و زمان اونقدری گذشت که هزارها اتفاقات ریز و درشت رو به چشمم دیدم. از دست دادن‌ها، غم و غصه، خوشحالی، تجربه کردن، دعواها، قهر و آشتی‌ها و لحظه‌های زندگی تلخ و شیرین. 

    بزرگ شدن واقعا عجیبه، یا بهتون حس خوبی میده یا حس بد. بستگی داره که کدوم حس رو نسبت به این بزرگ شدن دارین. برای من ترکیبی از این دو حس بود. هم حس خوبی داشتم، هم بد. من هیچوقت آمادگی این چالش‌های سخت زندگی رو نداشتم.‌ من برای سختی‌های زندگی و غم و غصه‌های زیاد، زیادی جوونم. من برای جنگیدن در زندگی آمادگیش رو نداشتم و همه این‌ها، نشون میده که چقدر قدر اون روزهای خوبی که داشتم رو ندونستم و بیشتر دلتنگ روزهای کودکی خودم شدم.

    هر دفعه به گذشته نگاه میکنم، با خودم میگم: "یعنی دیگه این‌ها تموم شدن؟ دیگه قرار نیست مثل قبلا دوباره تجربه‌اشون کنیم؟" حس سختیه، دلتنگی و قبول نکردن برای این که هیچی قرار نیست مثل سابق باشه... خوراکی‌های مختلفی که تو بچگی میخوردم، لباس‌های کوچیک که تو کودکی من، اندازه من بودن، گوش کردن به آهنگ‌های اون زمان که حالت خز بودن و احمق بودن داشتن ولی ما لذت میبردیم و دیدن انیمیشن‌های ایرانی و خارجی و حتی برنامه‌های کودک تو تلویزیون که الان برای من حکم نوستالژی رو داره و خیلی چیزهای دیگه.

    من قبلا واقعا نمیدونستم که برای چی به دنیا اومدم و زندگی چی هست اما حالا که پام رو به این دوران جوونی گذاشتم، متوجه شدم که من به دنیا اومدم که تجربه کنم، ببینم، بشنوم، از یه چیزهای لذت ببرم، رها و آزاد باشم، مثل هر آدمی که میخوان رها باشن، آزاد باشن تا آرامش به سمتشون بیاد. من به دنیا اومدم تا ببینم زندگی چجوریه، زندگی‌ای که هزاران معنی داره. درست مثل کلمه "عشق" که معنی اصلی و ثابت خودش رو نداره و این کلمه رو باید سپرد به تجربه‌های هممون تا بهشون معنی بدیم. زندگی از نظر بد نیست، میشه تجربه کرد، میشه ازش درس گرفت. 

    پارسال فکر میکردم که حالا این سحر خوشحال قرار نیست برگرده، حتی امسالم همچی فکری رو میکردم. ولی الان میبینم که اینطوری نیست، یه روزهایی ممکنه اون روی خوشحالی و امیدواری من برمیگرده. ممکنه تو دوره‌ای باشیم که گیر کرده باشیم توی سختی‌ها و اتفاقات طاقت‌فرسا و نتونیم امیدوار بشیم. مثل این میمونه که پاهامون تو گل گیر کرده و رها شدن ازش سخته. اما یه روزی میرسه اون نور به سمتمون میاد و نجات پیدا میکنیم.

    من قبلا میگفتم: "اوه تولدمه؟ ای بابا پیر شدم که." اما این دفعه فکر نکنم الانم به خودم بگم که دارم پیر میشم. پیر برای زمانیه که تمام وجودم پر از چین و چروک بشه و نصف جونم ضعیف بشه، ولی میدونم اگه پیر هم بشم، قرار نیست قلب من پیر بشه.(البته امیدوارم قلبم پیر نشه) و حالا من بیست سالم شده و من هنوزم برای تجربه کردن و درس گرفتن از هر چیزی، آماده‌ام. بیست سالگی برای من عجبیه و نمیدونم قراره چجوری باشه اما حالا وقتشه که این سن رو تجربه کنم و از پس هر چیزی بر بیام.

    امروز شونزده آذر ۱۴۰۲ هستش و من وارد بیست سالگی خودم شدم. امیدوارم همیشه بخندم و بازم تجربه‌های مختلفی داشته باشم. تولدم مبارک.♡

    #من_نوشته  •  ۱۴۰۲.۰۹.۱۶

  • ۷
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲

    Tir, mordad & sharivar

    It's new, the shape of your body, It's blue, the feeling I've got, And It's a cruel summer

    •••—•••

    تابستون جالبی نداشتم، مزخرف خالص بود. جوری که واقعا نمیتونستم تحملش کنم اما خوشحالم تموم شده. این که دیر این پست ماهانه تابستون رو میذارم به خاطر اینه که نوشتن اون روزها و یادآوریشون برای من دردناک و سخت بود. اگه دوست داشتین، بخونینش.♡

  • ۲
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۲ آذر ۰۲

    Howl's moving castle

    مطمئنم وقتی وارد پنل وبلاگتون بشین، چشمتون به ستاره روشن من که با این عنوان نوشته شده، چشم‌هاتون پر از ستاره بشه. ما به ماه آذر رسیدیم و من تصمیم گرفتم برای این شروع، از چیزی صحبت کنم که برای اکثر بچه‌ها نوستالژیه.

    دنیای استودیو جبیلی، یه دنیاییه که هر چقدر بخوایم از جزئیات ریز و درشتش حرف بزنیم، بازم کمه. ما اکثرمون کارهای این استودیو رو دنبال کردیم، از جمله پونیو، شهر اشباح و قلعه متحرک هاول؛ این مورد آخر موضوع اصلی این پسته. من فکر کنم تنها کسی بودم که برخلاف این که همتون تو بچگیتون این انیمه رو دیدین، تازه تو سن بیست سالگی به سمتش رفتم اما معتقد بودم که هیچوقت برای دیدنش دیر نیست. تو هر سنی که باشی، باز دیدن قلعه متحرک هاول بهت حس تازگی میده.

    من حقیقتا خیلی دوست داشتم یه روزی این انیمه رو ببینم و این دفعه فرصت شد تو یکی از روزهای آبان ماه، تماشاش کنم. حقیقتا تو این دو ساعتی که گذشت، قاصر موندم و نمیدونستم از کجا تعریف کنم، از داستانش یا از جزئیات زیباش و سکانس‌های معروفش.

    خیلی این برای من مهمه که هر چقدر فیلم طولانی باشه، جوری باشه که خسته‌ام نکنه و هاول، یکی از این فیلم‌سینمایی‌ها بود که تو این زمان حتی وسط فیلم خسته‌ام نکرد و دلیل اصلی این، میتونه به زیبایی گرافیک و جزئیات ریز و درشتش اشاره کرد. قلعه عجیب اما شگفت‌انگیز متحرک هاول که داخل اون، پر از اسرار و زیباییه، حتی با شلوغی بودنش، چیزی از زیباییش کم نمیشد. واسه همینه که هممون میگیم "ای کاش تو دنیای این انیمه زیبا زندگی میکردیم." و دروغ چرا؟ من حاضرم یه روزی تو این دنیا باشم. =)

    قبل از این که ببینم، خیلی‌ها رو دیدم که از هاول تعریف میکردن، نه یه بار، بلکه چند بار. جوری که این انیمه تاثیر خوبی روی بچه‌ها گذاشته بود که تو ذهنشون ثبت شده بود و هر چند وقت یه بار یادآوری میکنن که این چقدر اثر فوق‌العاده‌ایه. اون روز من تصمیم گرفتم که ببینمش و هنوز یه دقیقه از دیدنش نگذشته بود که من شیفته‌اش شدم و تا آخر، تماشا کردم. میدونین یه اثر خوب(کتاب یا فیلم یا سریال) کاری میکنه که شما حس کنین وارد دنیای اون قصه شدین و دلتون نمیخواد از اونجا خارج بشین. هاول هم جزش بود که من کاملا وارد اون دنیاش شدم. یه حس پرواز و آزادی بهم دست داد و این فوق‌العاده‌ست. مطمئنم شماها همچی حسی داشتین، نه؟

    اگه بخوام نظر کلی رو بگم، این اثر ارزش چند بار دیدن رو داره. جوری که دوست داری بارها زیبایی‌هاش رو ببینی و از دیدنش سیر نشی. کلی جزئیات داشت، شخصیت‌های دوست داشتنی داشتیم و همینطور اوج اون داستان خیلی عمیق و زیبا بود.

    اگه تا الان "قلعه متحرک هاول" رو ندیدین، (که البته خب هممون دیدیم ولی ممکنه کس‌هایی باشن که تاحالا ندیدنش) خیلیییییی پیشنهاد میکنم. مطمئنم تا آخرش ازش لذت میبرین.♡ بقیه عکس‌هایی که از این انیمه ثبت کردم رو تو ادامه‌ی مطلب میذارم چون یه مقداری زیاد هستن.

  • ۴
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۹ آذر ۰۲

    Crying ugly

    صدای چارلز بلند شد و گفت: "خواهرزاده‌امون، لیدالوئیس، امشب این جاست و میخواد براتون بخونه." بعد نشست و لیدالوئیس با لباس زردش آمد و کنار پیانوی دایی‌اش رفت. جمعیت او را تشویق کرد، اما خیلی معمولی. لیدالوئیس کنار میز رادفورد و پگی آمد و دستش را کنار گوش رادفورد گرفت و پرسید: "هیچکی این دور و بر خوب نیست؟" هر دو جواب دادند: "آره!"

    لیدالوئیس همان را خواند و تمام مدت توی کافه راه میرفت. پگی وقتی رادفورد از او پرسید: "چی شده؟" به شدت زد زیر گریه و صدای هق هقش بلند شد و بریده بریده گفت: "نمی‌دونم."

    رادفورد یک دفعه به او گفت: "خیلی دوستت دارم، پگی!" که صدای گریه‌ی بچه را آن قدر بالا برد که رادفورد مجبور شد او را برگرداند خانه‌شان.

    کتاب "دختری که میشناختم" با هفت داستان کوتاه دیگر - جی. دی. سلینجر

    دیشب، روز هفدهم آبان، جز بدترین شبی بود که گذروندم. اون شب حس کردم که هم کسی رو دارم از دست میدم و هم جونم رو از دست میدم. شوکه شدن، کاری کرد که گلوم درد بگیره(از شدت جیغی که زدم.) و حتی تمام انرژی‌ام رو از دست دادم. امروز هم جوری این چند ساعت اول رو‌ میگذروندم که انگار جسمم زنده بود اما روحم از شدت درد در خال مردن بود.

    ذهنم مدام درگیر بود، اما بدتر از شب‌های دیگه بود. گاهی‌وقت‌ها شب که میشد، مغزم شروع به درگیری با فکرهام میکرد. این دفعه واقعا بدتر بود. مدام به "از دست دادن" فکر میکردم و این فکر آزارم میداد. اما بعد از اون، به این فکر کردم که اون که اینجاست، حالش خوبه، فقط باید مراقب باشه. بعد خودم رو مشغول خوندن کتاب "دختری که میشناختم" کردم و وقتی به قسمتی رسیدم که رادفورد به پگی گفت: "دوستت دارم." و گریه‌های پگی شدیدتر شد، همون‌لحظه یاد خودم افتادم و مدام به پگی، زیر لب گفتم: "منم همینطور."

    میشه گفت که من کم سراغ گوشی خودم رفتم و حس صحبت نداشتم، چون نمیخواستم یه دوستام انرژی بدم؛ البته این که گوشیم خودش مشکل داره، بی‌تاثیر نبود. به هر حال امشب نزدیک دوازده شبه و روز جدید میرسه. من حالم بهتره اما باید این غم همین الان بره، جون دیگه نمیخوام فردا کم بیارم. واقعا میگم. به هر حال همین که دووم اوردم خیلی بهتره.

    #من_نوشته ۱۴۰۲.۰۸.۱۸

    پ.ن: این متن رو همین امشب توی دفترم نوشتم و تصمیم گرفتم همین‌ها رو توی وبلاگم بذارمش.

  • ۷
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۸ آبان ۰۲

    My eyes

    چشم‌ها همیشه نیاز دارن تا چیزهایی رو ببینن که براشون خوب باشه. دیدن گل‌ها، آسمون، درخت‌های کوچیکو بزرگ و بلند، ساختمون‌های بلند، خونه‌های کوچیک و قدیمی، آدم‌های جورواجور، گربه‌ها، غذاها، یه سکانس از یه فیلم یا سریال، دست‌ها، چشم‌های بقیه... آه از اون چشم‌های بقیه که کلی حرف برای گفتن دارن. چشم‌ها همیشه راستگو بودن، آدم وقتی دروغ میگه، چشم‌هاش چیزهای دیگه رو بیان میکنه. چشم‌ها جادو دارن، فرقی نمیکنه رنگ چشم‌هاشون چه رنگی باشه، سبز یا آبی یا حتی قهوه‌ای مشکی، در کل جادو دارن، کاری میکنن که آدم‌ها به چشم یه نفر ببینن، مثل دیدن یه یاقوتی که بعد از چندین سال پیدا شده و همچنان میدرخشه و ارزشمنده.

    من همیشه چیزهای زیبایی رو به چشم‌هام هدیه میدم تا چشم‌هام از دیدنشون لذت ببره. اما خیلی سخته اگه بفهمم چند سال دیگه همه چیز رو تار ببینم تا وقتی به سیاهی مطلق برسم، چجوری بازم به زیبایی‌ها نگاه کنم... فکر کن، تو چیزی رو نتونی ببینی و تنها چیزی که میبینی و حس میکنی، فقط تاریکیه، تاریکی ابدیت که نه ابتدا داره و نه انتها. انگار که گم شدی. انگار که توی گودال افتادی که هیچ نوری وجود نداره. انگار دست و بالت رو بستن که نتونی بفهمی چه اتفاقی داره میوفته. این که هیچی رو نبینم، مطمئنم نفس کشیدن هم برای من سخت میشه، چون من زنده‌ام، برای دیدن زیبایی‌های این دنیای کثیف و زشت، مثل این میمونه که تو یه جای ترسناک و متروکه و تاریکی اومدی اما یه نور و یه زیبایی بین این همه زشتی‌ها پیدا میشه و تو از دیدنش سیر نمیشی.

    وقی هیچی رو نبینم، مطمئنم مغزم شروع به مرور کردن خاطراتی که با چشم‌هام ثبت کردم، میکنه. من لبخند اعضای خانواده‌ام، خوشحالی دوستام، دیدن آسمونی که یا پاکه یا ابریه، نوشته‌های کتاب، حروف به حروف، کلمه به کلمه رو به یاد میارم و همون لحظه میخوام گریه کنم. هر کدومشون دلم رو تنگ میکنن، قلبم رو فشار میدن و سعی میکنیم روی فرش، روی میوه‌ها و روی دست‌های مامانم لمس کنم، ولی آیا میتونم آسمون رو لمس کنم تا حس کنم همه‌چی سرجای خودشه؟ نه نمیشه، من تو سیاهی مطلق گیر افتادم که هیچ نوری وجود نداره، با این که همه‌چیش کنار من هست که بتونم حسشون کنم اما سخته... سخته.

    چشم من مثل مروارید باارزشه. میدرخشه، اگه ببینیش، انگار که داری کهکشان راه شیری رو میبینی که هزاران ستاره دور هم جمع شدن و دور هم میدرخشن، مثل گنج میمونه. میدونی چیه؟ این بار میبینم که چشم‌ها، از دیدن زیبایی‌ها سیر نمیشن، نیاز دارن تا بازم زیبایی ببینن، اون‌ها تشنه‌ی زیبایی‌ها هستن و اگه یه روزی نتونن ببیننش، غم‌هاشون رو به اشک‌ها، میسپرن.

    #من_نوشته

    •••

    با عرض پوزش که من دیر چالش گلی عزیز رو نوشتم. همون موقع بهشون گفتم که مینویسیم ولی انگار نه انگار... در کل یادم رفته بود و از اون طرف حس نوشتن رو تو وبلاگم نداشتم اما چون الان فرصت شده که بتونم با انرژی و حوصله‌ای که دارم، بنویسم، گفتم این چالش رو بنویسم.

    این چالش رو به مائو، آلو و سولویگ دعوت میکنم که این چیز جالب رو بنویسن.♡

  • ۵
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲

    Far away

    یه وقت‌ها حس میکنم دارم از هر چیزی که هست دارم دور میشم. یه مدتیه درست و حسابی نقاشی نکشیدم، کم مینویسیم و اصلا تو وبلاگ هیچ پستی نمیذارم، مدام احساس میکنم بین بچه‌ها کم حرف میزنم بهشون و حتی حس میکنم دارم تظاهر میکنم به این که حالم خوبه، اما اینطوری نیست. نمیدونم احساس میکنم زندگیم جوری شده که فقط دارم کار خونه انجام میدم و هیچ حس خاصی ندارم، فقط دارم به خانواده‌ام کمک میکنم. همش با خودم میگم که "چی تو زندگی من کم داره؟" متوجه شدم اون خوشحالی و حس آرامش و راحتیه که کم دارمش و بی‌خودی این خوشحالیم رو آخر سر تبدیل به یه اتفاق بد میکنم. 

    به هر حال، من نمیخوام دیگه تنها بمونم،‌ دیگه نمیخوام این حس تنهایی که تا الان خبر نداشتم، ادامه پیدا کنه. شاید دیگه نتونم مثل قبل باشم اما یه روزی به آدم بهتری تبدیل بشم.

  • ۵
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۳ آبان ۰۲

    My little lonely – 8

    کوچولوی تنهای من، میدونی که این روزها، حس‌های عجیبی دارم و احساس میکنم این به خاطر بزرگ شدنه اما شاید بی‌ربط باشه، شاید نباشه. انگیزه داشتن واقعا یه نعمته و من قدرش رو ندونستم، شاید واقعا قدرنشناس باشم، شاید نباشم. من احساس میکنم آدم‌ها رو خسته میکنم، از این که دارن سعی میکنن بهم انگیزه بدن، تقصیر خودشون نیست، تقصیر خودمه که خودم مانع این انگیزه دادن‌های بقیه میشم. شاید واقعا هیولای درونم داره رشد میکنه و روی خودش رو نشون میده، شاید واقعا هیولای درونم رو ندارم ولی همچنان جلوی خودم رو میگیرم.

    کوچولوی تنهای من، من همچنان نمیدونم چجوری پیدات کنم تا بهت برسم، باز هم دورتر شدم، دورتر و دورتر، جوری که نتونم دیگه راهم رو پیدا کنم. تو میتونی برای من یه نشونه بذاری؟ یه نشونه از خودت، که بتونم پیدا کنم. اصلا بهم بگو، کدوم ستاره رو دوست داری؟ بهم بگو تا بتونم به سمتش برم و دستم بهش برسه. اینطوری شاید نزدیک‌تر بشیم. تو فقط بهم بگو، ستاره‌ی تو کجاست؟

    #من_نوشته

  • ۱۱
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۶ مهر ۰۲

    Suzume

    فکر کنین شما گم شدین و دنبال مادرتون هستین. تک و تنها با قدم‌های کوچیکتون به اطرافتون نگاه میکنین. کلی تلاش برای پیدا کردن یه نشون از مادرتون و یا کسی هستین، اما میبینین که هیچکس اونجا نیست. ناامید میشید و دست از پیدا کردن برمیدارین، اما همون لحظه، یک نفر پیدا میشه و شما اون رو میبینین. اون آدم به نظرتون کی میتونه باشه؟ یه فرشته؟ یه نفر از آینده؟ کی میتونه باشه؟

    حدود چند روز پیش یا بهتره بگم روز ۱۰ مهر، یه فیلم‌سینمایی دیدم به اسم سوزومه یا suzume. اگه دو انیمه‌ی قبلی your name و weathering with you رو دیده باشین، این انیمه هم شما رو شگفت‌زده‌تر میکنه. میشه گفت این سوزومه پارسال منتشر شد و منتظر فرصتی بودم که بتونم یه روزی ببینمش و اتفاقی این حس اومد که "میخوام یه چیزی ببینم." و سوزومه تو ذهنم پدیدار شد. پس تصمیم قطعی گرفتم که این انیمه رو ببینم و باور کنین که از دیدنش هیچوقت پشیمون نشدم، دقیقا مثل دو سینمایی قبلی.

    یادمه وقتی این انیمه منتشر شد چه حرف‌هایی ازش میزدن و میگفتن "حتمااا ببینید!" و  حتی موسیقی فیلمش رو میذاشتن، این وسط واقعا دوست داشتم همون موقع ببینم اما نشد تا دیگه ۱۰ مهر امسال، به سمتش رفتم. حقیقتا کسی بهم نگفته بود که ببینمش، بلکه خود به خود یاد سوزومه افتادم و گفتم که "وقتشه ببینمش تا سرم گرم شه." اما وقتی شروع کردم به دیدن، بیشتر از این که سرم گرم بشه، تو داستانش غرق شدم و تا آخرش، نتونستم ازش بیرون بیام.

    تو طی دیدن سوزومه متوجه شدم تو این سه‌تا انیمه به سه‌تا چیز اشاره میکردن، مثل "اسم تو" به شهاب سنگ و ستاره‌ی دنباله‌دار اشاره میکرد یا weathering with you  به آب و هوا اشاره میکرد. این بار در سوزومه به زلزله اشاره کرد و این که سعی کرده تو این سه‌تا، به سه اتفاقات طبیعی نشون بده جالب بود برام.

    داستان از اونجایی شروع میشه که سوزومه تو راه رفتن به دبیرستان، مردی به اسم سوتا میبینه که دنبال یه جای متروکه و در میگرده و این برای سوزومه عجیب بود که چرا این مرد دنبال همچی چیزی باشه. کنجکاویش گل کرد و رفت همون جایی که به سوتا گفت. اونجا میفهمه که قضیه از چه قراره و این برای سوزومه، یه شروع بود، شروع سفر کردن به جاهای مختلف ژاپن، نجات دادن مردم و همینطور سفر کردن به خودش، چون از بچگی خودش، چیزی یادش نمیاد...

    اگه سوزومه رو دیده باشین متوجه میشین که چی میگم. سوزومه در واقع مثل من بود و دلش نمیخواست چیزی از دست بده. چون تجربه از دست دادن مادرش اونقدر سخت بوده که نمیدونست چجوری به زندگی ادامه بده. این سفر برای خودش جالب بود، با آدم‌های مختلفی آشنا شد و تجربه کرد، چیز‌های زیادی یاد گرفت که مهم‌ترینش، "جریان زندگی" بود. وقتی یه ساختمون متروکه یا یه جای متروکه میبینیم که خالیه و کسی اونجا نیست، آدم یهو تو ذهنش تصور میکنه که قبلا آدم‌ها اونجا می‌اومدن و میرفتن و چه زندگی‌هایی در اونجا جریان داشت، تا زمانی یه اتفاق طبیعی مثل زلزله اتفاق میوفته.

    از اون طرف، اون دوست داشت بیشتر زنده بمونه، چون میدونه زندگی هر چقدر بی‌رحم و سخت باشه، باز چیزهایی وجود دارن که میش تجربه‌اشون کرد. دقیقا این رو با تموم وجودم حسش کردم و با خودم گفتم "منم همینطور."

    این فیلم‌سینمایی کاری کرد که نه یه بار، بلکه دو بار گریه کردم، چون وقتی مرور خاطرات میشد و کار رو تموم میکردن، این باعث شد که تلنگری به من بشه که آینده هر چقدر نامعلوم باشه ولی باید مطمئن باشم که قرار نیست ترسناک باشه، چون این منم که باید آینده‌ام رو درست کنم.

    داستان رو کنار بذاریم، گرافیک انیمه و موسیقی فیلمش واقعا روحم رو زنده کرد، مخصوصا آهنگ سوزومه که واقعا با احساساتم بازی کرد. بعد از تموم کردن این فیلم، بازم میخواستم گریه کنم ولی خب نشد، همین دو بار هم برای من کافی بود.

    اگه این انیمه رو ندیدین، به شدت پیشنهاد میکنم که ببینیدش، زیباست، همه‌چیزش زیباست و من مطمئنم از دیدنش لذت میبرین و تا ابد تو ذهنتون میمونه.

    "مهم نیست الان چقدر ناراحت باشی. تو بزرگ میشی، پس نگران نباش، آینده خیلی هم ترسناک نیست. با افراد زیادی که بهشون اهمیت میدی ملاقات میکنی، کسایی که ازت مراقبت هم میکنن... شب ممکنه بی‌پایان به نظر برسه، ولی یه وقتی، روز میرسه. در اون نور بزرگ میشی، من مطمئنم، توی ستاره‌ها نوشته شده، من فردای توام."

    – suzume.

    پ.ن: بعد یه قرن پست گذاشتم و حقیقتا چون ایده‌ای خوبی برای پست گذاشتن ندارم میتونه دلیلِ پست نذاشتنم باشه. به هر حال دیدن این فیلم فرصتی شد که بتونم پست بذارم.♡

    پ.ن۲: انقدر تابستون مزخرفی داشتم که هیچ ایده‌ای ندارم برای پست سه ماه تابستون چجوری جمع‌بندی کنم. واقعا مزخرف‌ترین تابستوت عمرم رو داشتم...

    پ.ن۳: امروز سالگرد دبیوی اس‌اف‌ناینه و این اولین باریه که در کنار این که خوشحالم، ناراحت هم هستم. دیگه میدونین چرا... ولی باز باور دارم که اون‌ها همچنان نه نفرند و نه نفر باقی میمونن. :)

  • ۸
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۳ مهر ۰۲

    No way

     دیگه وقتی هیچی واسه‌ی من باقی نمیمونه، بقیه‌ی چیزهای دیگه برای من اهمیتی نداره. این زندگیه که دارم، هر روز استرس، غم، خشم و گریه و مشکلاتی که روز به روز وجود میان و هیچوقت حل نمیشن. نه نمیتونم فرار کنم، نه نمیتونم بمونم. پس چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ چیکار...

    So close, no matter how far

    Couldn't be much more from the heart

    Forever trusting who we are

    And nothing else matters 

  • ۵
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۲ شهریور ۰۲
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a