Far away

یه وقت‌ها حس میکنم دارم از هر چیزی که هست دارم دور میشم. یه مدتیه درست و حسابی نقاشی نکشیدم، کم مینویسیم و اصلا تو وبلاگ هیچ پستی نمیذارم، مدام احساس میکنم بین بچه‌ها کم حرف میزنم بهشون و حتی حس میکنم دارم تظاهر میکنم به این که حالم خوبه، اما اینطوری نیست. نمیدونم احساس میکنم زندگیم جوری شده که فقط دارم کار خونه انجام میدم و هیچ حس خاصی ندارم، فقط دارم به خانواده‌ام کمک میکنم. همش با خودم میگم که "چی تو زندگی من کم داره؟" متوجه شدم اون خوشحالی و حس آرامش و راحتیه که کم دارمش و بی‌خودی این خوشحالیم رو آخر سر تبدیل به یه اتفاق بد میکنم. 

به هر حال، من نمیخوام دیگه تنها بمونم،‌ دیگه نمیخوام این حس تنهایی که تا الان خبر نداشتم، ادامه پیدا کنه. شاید دیگه نتونم مثل قبل باشم اما یه روزی به آدم بهتری تبدیل بشم.

  • ۵
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۳ آبان ۰۲

    My little lonely – 8

    کوچولوی تنهای من، میدونی که این روزها، حس‌های عجیبی دارم و احساس میکنم این به خاطر بزرگ شدنه اما شاید بی‌ربط باشه، شاید نباشه. انگیزه داشتن واقعا یه نعمته و من قدرش رو ندونستم، شاید واقعا قدرنشناس باشم، شاید نباشم. من احساس میکنم آدم‌ها رو خسته میکنم، از این که دارن سعی میکنن بهم انگیزه بدن، تقصیر خودشون نیست، تقصیر خودمه که خودم مانع این انگیزه دادن‌های بقیه میشم. شاید واقعا هیولای درونم داره رشد میکنه و روی خودش رو نشون میده، شاید واقعا هیولای درونم رو ندارم ولی همچنان جلوی خودم رو میگیرم.

    کوچولوی تنهای من، من همچنان نمیدونم چجوری پیدات کنم تا بهت برسم، باز هم دورتر شدم، دورتر و دورتر، جوری که نتونم دیگه راهم رو پیدا کنم. تو میتونی برای من یه نشونه بذاری؟ یه نشونه از خودت، که بتونم پیدا کنم. اصلا بهم بگو، کدوم ستاره رو دوست داری؟ بهم بگو تا بتونم به سمتش برم و دستم بهش برسه. اینطوری شاید نزدیک‌تر بشیم. تو فقط بهم بگو، ستاره‌ی تو کجاست؟

    #من_نوشته

  • ۱۱
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۶ مهر ۰۲

    Suzume

    فکر کنین شما گم شدین و دنبال مادرتون هستین. تک و تنها با قدم‌های کوچیکتون به اطرافتون نگاه میکنین. کلی تلاش برای پیدا کردن یه نشون از مادرتون و یا کسی هستین، اما میبینین که هیچکس اونجا نیست. ناامید میشید و دست از پیدا کردن برمیدارین، اما همون لحظه، یک نفر پیدا میشه و شما اون رو میبینین. اون آدم به نظرتون کی میتونه باشه؟ یه فرشته؟ یه نفر از آینده؟ کی میتونه باشه؟

    حدود چند روز پیش یا بهتره بگم روز ۱۰ مهر، یه فیلم‌سینمایی دیدم به اسم سوزومه یا suzume. اگه دو انیمه‌ی قبلی your name و weathering with you رو دیده باشین، این انیمه هم شما رو شگفت‌زده‌تر میکنه. میشه گفت این سوزومه پارسال منتشر شد و منتظر فرصتی بودم که بتونم یه روزی ببینمش و اتفاقی این حس اومد که "میخوام یه چیزی ببینم." و سوزومه تو ذهنم پدیدار شد. پس تصمیم قطعی گرفتم که این انیمه رو ببینم و باور کنین که از دیدنش هیچوقت پشیمون نشدم، دقیقا مثل دو سینمایی قبلی.

    یادمه وقتی این انیمه منتشر شد چه حرف‌هایی ازش میزدن و میگفتن "حتمااا ببینید!" و  حتی موسیقی فیلمش رو میذاشتن، این وسط واقعا دوست داشتم همون موقع ببینم اما نشد تا دیگه ۱۰ مهر امسال، به سمتش رفتم. حقیقتا کسی بهم نگفته بود که ببینمش، بلکه خود به خود یاد سوزومه افتادم و گفتم که "وقتشه ببینمش تا سرم گرم شه." اما وقتی شروع کردم به دیدن، بیشتر از این که سرم گرم بشه، تو داستانش غرق شدم و تا آخرش، نتونستم ازش بیرون بیام.

    تو طی دیدن سوزومه متوجه شدم تو این سه‌تا انیمه به سه‌تا چیز اشاره میکردن، مثل "اسم تو" به شهاب سنگ و ستاره‌ی دنباله‌دار اشاره میکرد یا weathering with you  به آب و هوا اشاره میکرد. این بار در سوزومه به زلزله اشاره کرد و این که سعی کرده تو این سه‌تا، به سه اتفاقات طبیعی نشون بده جالب بود برام.

    داستان از اونجایی شروع میشه که سوزومه تو راه رفتن به دبیرستان، مردی به اسم سوتا میبینه که دنبال یه جای متروکه و در میگرده و این برای سوزومه عجیب بود که چرا این مرد دنبال همچی چیزی باشه. کنجکاویش گل کرد و رفت همون جایی که به سوتا گفت. اونجا میفهمه که قضیه از چه قراره و این برای سوزومه، یه شروع بود، شروع سفر کردن به جاهای مختلف ژاپن، نجات دادن مردم و همینطور سفر کردن به خودش، چون از بچگی خودش، چیزی یادش نمیاد...

    اگه سوزومه رو دیده باشین متوجه میشین که چی میگم. سوزومه در واقع مثل من بود و دلش نمیخواست چیزی از دست بده. چون تجربه از دست دادن مادرش اونقدر سخت بوده که نمیدونست چجوری به زندگی ادامه بده. این سفر برای خودش جالب بود، با آدم‌های مختلفی آشنا شد و تجربه کرد، چیز‌های زیادی یاد گرفت که مهم‌ترینش، "جریان زندگی" بود. وقتی یه ساختمون متروکه یا یه جای متروکه میبینیم که خالیه و کسی اونجا نیست، آدم یهو تو ذهنش تصور میکنه که قبلا آدم‌ها اونجا می‌اومدن و میرفتن و چه زندگی‌هایی در اونجا جریان داشت، تا زمانی یه اتفاق طبیعی مثل زلزله اتفاق میوفته.

    از اون طرف، اون دوست داشت بیشتر زنده بمونه، چون میدونه زندگی هر چقدر بی‌رحم و سخت باشه، باز چیزهایی وجود دارن که میش تجربه‌اشون کرد. دقیقا این رو با تموم وجودم حسش کردم و با خودم گفتم "منم همینطور."

    این فیلم‌سینمایی کاری کرد که نه یه بار، بلکه دو بار گریه کردم، چون وقتی مرور خاطرات میشد و کار رو تموم میکردن، این باعث شد که تلنگری به من بشه که آینده هر چقدر نامعلوم باشه ولی باید مطمئن باشم که قرار نیست ترسناک باشه، چون این منم که باید آینده‌ام رو درست کنم.

    داستان رو کنار بذاریم، گرافیک انیمه و موسیقی فیلمش واقعا روحم رو زنده کرد، مخصوصا آهنگ سوزومه که واقعا با احساساتم بازی کرد. بعد از تموم کردن این فیلم، بازم میخواستم گریه کنم ولی خب نشد، همین دو بار هم برای من کافی بود.

    اگه این انیمه رو ندیدین، به شدت پیشنهاد میکنم که ببینیدش، زیباست، همه‌چیزش زیباست و من مطمئنم از دیدنش لذت میبرین و تا ابد تو ذهنتون میمونه.

    "مهم نیست الان چقدر ناراحت باشی. تو بزرگ میشی، پس نگران نباش، آینده خیلی هم ترسناک نیست. با افراد زیادی که بهشون اهمیت میدی ملاقات میکنی، کسایی که ازت مراقبت هم میکنن... شب ممکنه بی‌پایان به نظر برسه، ولی یه وقتی، روز میرسه. در اون نور بزرگ میشی، من مطمئنم، توی ستاره‌ها نوشته شده، من فردای توام."

    – suzume.

    پ.ن: بعد یه قرن پست گذاشتم و حقیقتا چون ایده‌ای خوبی برای پست گذاشتن ندارم میتونه دلیلِ پست نذاشتنم باشه. به هر حال دیدن این فیلم فرصتی شد که بتونم پست بذارم.♡

    پ.ن۲: انقدر تابستون مزخرفی داشتم که هیچ ایده‌ای ندارم برای پست سه ماه تابستون چجوری جمع‌بندی کنم. واقعا مزخرف‌ترین تابستوت عمرم رو داشتم...

    پ.ن۳: امروز سالگرد دبیوی اس‌اف‌ناینه و این اولین باریه که در کنار این که خوشحالم، ناراحت هم هستم. دیگه میدونین چرا... ولی باز باور دارم که اون‌ها همچنان نه نفرند و نه نفر باقی میمونن. :)

  • ۸
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۳ مهر ۰۲

    No way

     دیگه وقتی هیچی واسه‌ی من باقی نمیمونه، بقیه‌ی چیزهای دیگه برای من اهمیتی نداره. این زندگیه که دارم، هر روز استرس، غم، خشم و گریه و مشکلاتی که روز به روز وجود میان و هیچوقت حل نمیشن. نه نمیتونم فرار کنم، نه نمیتونم بمونم. پس چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ چیکار...

    So close, no matter how far

    Couldn't be much more from the heart

    Forever trusting who we are

    And nothing else matters 

  • ۵
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۲ شهریور ۰۲

    Endless cycle

    از بچگی من تا الان، این رو حس میکردم که من تو یه چرخه‌ی بی‌پایان و تکراریم. یه چرخه‌ای که مثل الگوریتم پیش میره. جوری که حس میکنم خودمم تحت کنترل همون چرخه‌ام و غیرممکنه اگه بخوام از این چرخه خارج بشم. این چرخه، جوری من رو گیج و خسته‌ام میکنه که حاضرم یه روزی برسه که از این وضع فرار کنم.

    اول جنگ و دعواست، جنگ درون خانواده که واقعا برای من یه کابوسه. اگه توش طنز داشت، قرار نبود شیرین باشه، چون دعوا، طعم تلخی به هر چیزی میده. شاید زندگی من، طنز تلخ باشه، طنزی که خنده‌دار و مسخره به نظر برسه، ولی همون طنز، حس واقعیت رو داره. مشکل، مشکل و مشکل، کم کم جمع میشن تو مغز و دل ما و اونقدر پر میشن که دیگه نتونیم تحمل کنیم. منفجر میشیم و وحشی میشیم.

    بعدی قهره، قهر طعم دوری رو میده. اولش حس خوبی به آدم دست میده و آرامش اعصاب به دست اورده اما کم کم، فکرهاش ترسناک‌تر میشن که نکنه اتفاقی بیوفته که نشه درست شه. شاید زندگی من، ترسناک باشه، جوری که دلم نمیخواد ببینم و حسش کنم. حس خطرناکیه و ممکنه تو هر سلول بدنم نفوذ کنه.

    بعدی آشتیه، میتونه اون آشتی از ته دل باشه، اما ما از روی ترس آشتی میکنیم، مجبوریم تا اتفاق بدتری نیوفته ولی این جالب نیست. مدام با خودم میگم که چی میشه واقعا یه روزی برسه که "واقعا" آشتی کنم؟ یه آشتی واقعی که بشه دل آدم آروم بگیره. شاید زندگی من درام باشه، ساده، معمولی و شاید غم با اندکی حسرت.

    بعدی شروع دوباره مسخره بازی. هنوز هیچی نشده، بازی رو شروع میکنن. چپ چپ نگاه کردن، اقدام به برگزاری دعوا بزرگ، تیکه پریدن، ادا در اوردن و حرص خوردن، چیز‌هایین که تحملشون برای من سخته و مدام توهم میزنم که "بوی خوبی نمیاد." یعنی باز دوباره قراره تحت فشار این وضعیت باشم و دوباره این چرخه ادامه داره. شاید زندگی من همین باشه، شاید نه، قرار نیست این باشه. شاید بتونم زندگیم رو بهتر کنم اما چجوری؟ این سوالیه که جوابش رو پیدا نکردم.

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۷ شهریور ۰۲

    Dance with sword

    پس اگه آدم خونگرمی به نظر میومدم، همش به لطف تو بود. / من جلادت میشم، من به رقص شمشیر ملحق میشم. / بذار من اون کسی باشم که اون زخم‌ها و خوب میکنه.

    — حرف‌های جو یو جونگ به مون دونگ اون؛ گلوری (افتخار)

    مدتی میشه یه نفس عمیقی میکشیم، اما مدام نگرانیم. نگران آینده خودمون، مخصوصا خودم. با این که یه باری از دوش ما برداشته شده اما فکر به آینده‌ی نامعلوم خودم، خیلی اذیتم میکنه. بیشتر وقت‌ها، حس انتقام گرفتن دارم. برای چی؟ برای این که اون روز، برای ما کابوس ساخت، چون هر دفعه اسمش رو میشنوم، عصبانی‌تر میشم، جوری که دلم نمیخواد اسمشو بشنوم، اما فکر میکنم فایده‌ای نداره بخوام انتقام بگیرم.

    من بیشتر به مون دونگ اون فکر میکنم. اگه گلوری رو دیده باشین، میدونین که چی میگم. مون دونگ اون تو فکر این بود که باید چیکار کنه تا کابوسی که توش مونده رو نابود کنه. اون کاری کرد که همه اون‌هایی که اذیتش کردن، اذیت بشن. داشتم با خودم میگفتم اگه من همچی قابلیتی داشتم، میتونستم اون آدم‌هایی که من و خانواده‌ام رو اذیت میکنن رو با هر روشی خرو و خاکشیرشون میکردم اما من این قدرتش رو ندارم. تنها قدرتی که وجود داره، فراموشیه. فراموششون که بکنم، اینطوری از زندگیم حذف میشن.

    با خودم فکر میکنم که اون زن، چجوری تحمل کرده؟ شاید به اندازه ما تحمل کرده یا بیشتر از این حرف‌هاست؟ نمیدونم.

    حالا، این داستان تموم شد، ما تو یه داستان دیگه‌ای هستیم، داستان این که من میتونم هدفم رو پیدا کنم؟ میتونم اون آینده‌ای که دلم میخواد رو بسازم؟ شاید ریسک کنم، شاید آسیب ببینم، به هر حال، هنوز هیچی معلوم نیست، تکلیفم مشخص نیست، اما میرسه اون روزی که پام رو روی پله‌ی اول راهم گذاشتم تا بالاتر بشم. تا بالاتر برم و دیگه اون آدم‌های عجیب که توی زندگیم نیستن، نبینمشون و بتونم خانواده‌ام رو خوشحال کنم و دوستام رو ببینم، حتی یه روز هم که شده.

    و امیدوارم یه روزی برسه، کسایی تو این زندگی سخت، کنارم بمونن تا روزهام رو شیرین‌تر کنن. مثل وقتی که جو یو جونگ، نور امید زندگی مون دونگ اون شده بود.

    #من_نوشته

    + اگه همدیگه رو یه جور دیگه، تو یه شرایط دیگه دیده بودیم، چیزی عوض میشد؟

    - هیچی عوض نمیشد. هر طوری که بودی بازم من عاشقت میشدم.

    – the glory

    پ.ن: این که سریالی که دیدم، یه کم صحنه داره و خشونت قلدری رو داره و دیدنش باید روحیه قوی داشته باشین، نمیدونم پیشنهادش کنم یا نه، اما من که خوشم اومد و تازه رو بازیگر دوهیون کراش زدم. :> روز خوبی داشته باشین.♡

  • ۶
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۰۲

    My moon

     دونه‌ی ماه من، سلام. سه ماهی میشه که تو آسمون موندگار شدی و این خیلی تلخه، اما میخوام بهت بگم که حالت چطوره؟ میخندی؟ شاد هستی؟ یاد لبخند قشنگت میوفتم، همون لبخند بزرگی که روحم رو شاد میکرد اما حالا چیزی که کم داره، همون لبخند بزرگ تو هستش که دیگه نمیبینمش ولی دارم تصور میکنم که هنوزم اون لبخند بزرگ روی صورتت داری.

    میدونی مونبین عزیزم، زندگیم این بار واقعا از هم پاشید، خودم تموم شدم، اشک‌ها، حرف‌ها و خشم‌هایی که تو خودمون نگه داشتیم، همشون ریخته شدن، گفته شدن و فریاد کشیدن. زخمی شدیم و داغون شدیم، چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی. من دیگه به یکی که تو زندگی خودم بود و من شک داشتم که دوستش داشتم یا نه، اعتمادی ندارم، از زندگیم گذاشتم بیرون، اونم کسی که انتظار داشتم در هر شرایطی کنارم باشه... ولی نه تنها کنار من نبود، بلکه نشون داد ما رو حساب نمیکنه. مونبین، میدونی که چقدر عذاب میکشیدم، عذاب‌هایی میکشیدم که قابل گفتن نیستن، حتی سه‌تا از اعضای خانواده‌ام هم عذاب میکشیدن، میدونی چقدر سخته؟ 

    دنیا واقعا رحمی نداره، زندگی به عوضی تمام عیاره، واقعا هم همینه. ولی میدونی چیه؟ درسته نابود شدم اما فکر نکنم این پایان من باشه. چند وقتی میشد که برای تو نامه‌ای ننوشتم، ولی الان بهترین موقعی شد که بتونم به تو هم بگم، به تویی که فقط میشنوی و حس میکنی و چیزی نمیگی اما میدونی که چه حسی دارم.

    امشب نمیدونم ماه تو آسمون معلوم میشه یا نه، ولی در هر صورت، سعی میکنم بیشتر به آسمون نگاه کنم، حتی موقع شب، به ستاره‌ها نگاه میکنم، به ماه درخشان که تو رو یادم میندازه. دونه‌ی ماه من، امیدوارم بدونی که چقدر سختی کشیدم و این بار هم بازم قراره سختی بکشم، ولی فرق داره. فرقش اینه که این سختی‌ها، دیگه باعث عذابم نمیشن، بلکه باعث قوی شدن من میشن. دوستت دارم و دلم برات تنگ شده.♡

    #من_نوشته

  • ۹
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۹ تیر ۰۲

    Life is a B

    میدونی زندگی از هم پاشیده چه حسی داره؟ حسی فراتر از افتضاح بودن. حس افتضاح و حال بهم زن که مدام توی ذهنم مرور خاطرات میکنم و با خودم میگم: "این‌ها همش یه خواب بود؟" معلومه که همش یه خواب بود! میدونی اعتماد نکردن به یکی که بهش وابسته بودی چه حسی داره؟ تابلوئه! حس وحشتناکیه و این باعث میشه دیگه نخوام واقعا به کسی اعتمادی کنم، خیلی جالبه، نه؟

    تموم شد، من نابود شدم به معنای واقعی، ولی این پایان، برای من میتونه شروع بهتری باشه، مگه نه؟

  • ۶
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۹ تیر ۰۲

    This feeling is coming

    امروز داشتم به کسایی که تو وبلاگم دنبالم میکنن رو چک میکردم و یه سری به وبلاگشون زدم. دیدم اکثرشون خیلی وقته نیستن، اونم یکی - دو سال که بعضی‌هاشون دوستای من بودن و ممکنه به خاطر کنکور یا هر چیز دیگه‌ای باشه. بعضی‌هایی که نیستن، بیشتر تو فضای مجازی فعالیت دارن(همون اینستا یا تلگرام یا هر پلتفرمی) و بعضی‌های دیگه تو هیچ جایی فعالیت ندارن و زندگیشون رو میگذرونن. این حس عجیبی داره، که فقط خودمون که داریم وبلاگ‌نویسی میکنیم، موندیم و این دنیای وبلاگ‌نویسی رو زنده نگه داشتیم. حالا نمیدونم، اگه یه روز قلم نوشتنم یه روز خشک شه، واقعا حس بدی بهم دست میده. درسته که هر چیزی تاریخ انقضا داره اما واقعا دلم نمیخواد این دنیا برام یه روز تموم شه. هرچقدر که فعالیتم توش کم باشه، نمیخوام ولش کنم.

    حس کردم این حرف‌ها رو اینجا بگم خیلی بهتره، چون فقط یه وبلاگ‌نویس این رو میفهمه این حس رو.

    پ.ن: تو فکر پادکست درست کردنم ولی برای آماده کردنش و کار کردن روش ممکنه طول بکشه. ولی اگه یه روز همچی کاری کردم، اعلام میکنم. :>

    پ.ن۲: دل تو دلم نیست و خیلی منتظر کامبک اکسو هستم. :((

    پ.ن۳: این روزها قلاب بافی میکنم و این خیلی باحاله، باید خیلی از این قلاب بافی یاد بگیرم(مامانم تو این کار استاده)

  • ۱۰
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۵ تیر ۰۲

    Our cherries, our memories

    یه مدتی میشه که نه تنها من، بلکه مامانم و خواهرم ذهنمون درگیر خاطرات خوش گذشته میشیم. فرقی نمیکنه تو کدوم موقعیت باشیم، وقت‌هایی که خواهرم از سرکار برمیگرده، فکر میکنه قراره بره خونه مامان‌بزرگم یا مامانم وقتی غذا درست میکنه یا بافتنی میبافه یا هیچکاری هم نکنه، یاد مامانش میوفته. من هم مدام فکرم به گذشته‌های خوش و خرمه که با هر مروری که میکنم، دلم بیشتر و بیشتر تنگ میشه.

    وقتی فصل آلبالو‌ها رسید، تصمیم گرفتیم بعد از مدت‌ها، یه مربای خوشمزه درست کنیم. اون روزها که خواهر و داداشم سرکار هستن و فقط من و مامانم تو این خونه میمونیم، مامانم شروع کرد به آماده‌سازی مربای آلبالو. بهم گفت: "میشه کمکم کنی؟ البته نمیتونی اشکالی نداره." با کمی فکر، رفتم سراغ کمک به مامانم. بهم گفت که این دم‌هاش(ساقه‌ها) رو بگیر، آلبالوها رو بذار تو اون ظرف. منم طبق حرف‌های مامانم انجامش دادم. وسط انجام کارم، ذهنم خاطرات خوش بچگیم رو مرور کرد. روزهایی که تو خونه مامان‌بزرگم بودیم، روزهایی که میرفتیم بیرون که تو پارک، بستنی میخوردیم و آب طالبی خنک میخوردیم، روزهایی که میرفتم مدرسه و... همه این‌ها تو مغزم جمع شدن تا واسه‌ی من یادآوری بشه که جقدر روزهای خوشی داشتم.

    حدودا بعد از درست کردن مربا، تو روز اول تیر ماه با وجود سردردی که داشتم، این رو توی ژورنالم نوشتم تا یادم نره که این آلبالوها بودن که من رو بردن به روزهای خوش خودم و خانواده.

    آلبالوهای ما،خاطرات ما؛

    آلبالوها، یادآور خاطرات من است؛ خاطرات تلخ و شیرین.

    هر دانه‌ای، یک خاطره وجود دارد.

    طعم ترش و شیرین، خاطره‌ی کودکی من بودند.

    طعم گندیدهط خاطره‌ی بد و زشتی بودند.

    دانه به دانه، هسته‌هایشان را در می‌آوریم،

    مربایی از آن درست می‌کنیم.

    ترش و شیرین و در نهایت ملس، طعم خوشبختی را دارد.

    آیا مربای آلبالو، خوشبختی من است؟

    شاید، شاید که این‌طور باشد.

    آلبالوهای ما  خاطرات ماست.

    ای کاش آن طعم خوشبختی، بی پایان باشد،

    تا شاید دیگر خاطرات بدی در ذهن من وجود نداشته باشد.

    #من_نوشته [۱۴۰۲.۰۴.۰۱]

  • ۸
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۳ تیر ۰۲
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    – Like a lie in a dry terrain, Like a flower blooming as a miracle, We endured the pitch-black darkness, With all of our might, It takes courage to step on today And stand up again, Let it go. This cold rain that wets my entire body, This feeling of freedom in my soul, I feel like I’ve been born again, It’s a fresh start for you and I.
    EXO - Runaway

    – I'll never cry because I know that it'll never change, I'll stay standing and endure it in an unknown place, There will be many times I'll almost fall, but, Alone, I reach out my hand, alone, I stand back up.
    Stray kids - scars

    – Tear it up 'cause we're dreaming of the future, Don't stop got that fire running through us, Everything that we know, Light the fuse, and let's blow, New world, new world. Fly up, history is in the making, Make bigger and better, the earth be shaking, Lifting, lifting it up, All we need is that love.
    SF9 - new world
    a