همیشه میگفتن از چیزی که میترسی اتفاق میوفته. اتفاقا از اون چیزی که میترسیدیم بهمون نزدیکتر میشه. نمیخوام دوباره تاریخ تکرار بشه.
وبلاگ مثل خونهامونه، ولی خیلی وقته کسی جز ما توش زندگی نمیکنه.
نه...
همیشه میگفتن از چیزی که میترسی اتفاق میوفته. اتفاقا از اون چیزی که میترسیدیم بهمون نزدیکتر میشه. نمیخوام دوباره تاریخ تکرار بشه.
وبلاگ مثل خونهامونه، ولی خیلی وقته کسی جز ما توش زندگی نمیکنه.
نه...
هیچی رومختر از آرتبلاکی وجود نداره. اگه مثل من از نقاشی کشیدن خوشتون میاد و نقاشی میکشین، مطمئنم از شنیدن عبارت "آرتبلاک" جیغ میزنین. یه مدت خیلی طولانی شد که واقعا هیجی نقاشی نکشیدم، واقعا هیچی. کار و زندگی و مشکلات مانع نقاشی کشیدنم میشد. ولی کمی بعد، دیگه تصمیم گرفتم که آرتبلاکی رو بذارم کنار و دست به کار بشم.
تصمیم داشتم اون چیزی که تو ذهنم بود رو بکشم. "دخترِ آبشار". واسه کشیدن این نقاشی یه سرچی از آیشار کردم که ببینم چطوریه و تک تک عکسهاش رو دیدم، حتی بیکیفیتترینش رو. =) بعد دلیل این که کشیدمش اینه که موهای دخترها یکی از زیباییهای توی دنیاست و واسه این که قشنگتر بشه، موی بلند یه دختر رو به آبشار تشبیهاش کردم. یه روز و نیم این نقاشی کامل شد و فکر کنم جز نقاشیهایی شد که خیلی دوستشون دارم.
اون نقاشی مشکی و قرمز هم از آهنگ و موزیک ویدیوی مینی از جیآیدل کشیدمش. نمیدونم اگه آهنگ blind eyes red رو نشنیدین برین گوش کنین. :)) میدونین قبل از این که بکشمش تو ذهنم خیلی چیز باحالی در اومده بود، ولی وقتی نقاشیش رو کشیدم یه مقدار با تصوراتم فرق داشت. به هر حال، بدکم نشد.
این یکیم که همینطوری کشیدمش و فکر کنم اگه همچی چیزی بازم بکشم یا برای بکگراند یه نقاشی استفاده کنم قطعا چیز خیلی خوبی در میاد.
سیریوس بلک، سال اول هاگوارتز در گروه گریفیندور. این روزها به لطف آلو جان، هم با مارادرز آشنا شدم هم پنج فصل هری پاتر دیدم(که تو پستهای قبلی گفتم) و از اونجایی که داشتم فنفیکشن مارادرز به اسم all the young dudes رو میخوندم، تصمیم داشتم یه نقاشی کوچیکی ازش بکشم. اونم با قهوه. D: یه کم عجیبه ولی نیست، چون من یه سری نمونه نقاشی دیدم که با قهوه و قلم نقاشی میکشیدن و خیلی باحال بود. منم گفتم یه تجربهای بکنم و بدم نشد. فقط تو عکسش یه کم واضح نیست و من شرمندم.T-T
یه نقاشی کوچیک دیگه از یه دختر خوشگل یعنی rei از گروه IVE کشیدم. داشتم موزیک ویدیو جدیدشون یعنی rebel hearts نگاه میکردم که به ری رسیدم، استایلش واقعا بهش میومد و انقدر ناز و کیوت شده بود که دلم خواست ازش نقاشی بکشم. خلاصه نتیجهاش خوب در اومد و راضیم.
اون یکیم که کرم کارامل کج شدهست، خواهر گمشدهی برج پیزا. :)))))
بله. اینطوری بود که همین مدتها تو آغوش گرم نقاشی رفتم و آشتی کردم باهاش. (تقصیر آرتبلاکیه خب چیکار کنم؟)
پ.ن: واقعا باسن گشادمو جمع کنم و واقعا یه وقتها پست بذارم که بازم اینجا خاک نخوره، ولی مگه کار و زندگی میذاره؟؟
پ.ن2: اگه کیدراما میبینین، زود تند سریع استادی گروپ / study group ببینین. فعلا چهار قسمت اومده و هر پنجشنبه دو قسمت جدید میاد.
زندگی بازم میگذره، روزها معمولیتر از همیشه شدن و این منم که خودم دست به کار بشم.
این روزها داستان مینویسم یا بهتره بگم، فنفیکشن مینویسم. چای خوردنم روز به روز بیشتر میشه و میفهمم طعم چایها چقدر متفاوتترن. حتی امروز و دیروز چهارتا نقاشی کشیدم و به اندازه وقتهایی که آرتبلاک بودم، جبران کردم. من به این نتیجه رسیدم که اگه برای یه مدت طولانی یه کاری رو انجام ندم و بعد از یه مدت، برم سراغش، برام سخت میشه، ولی بهتر اینه که یادم نره.
به آدمها فکر میکنم، آدمهایی که روزشماری کردن تا به روزی که قراره دورهمی داشته باشن، برسن. امروزم همون روزها بود و من و چندتا از بچههای دیگه شاهد اون لحظههای خوش اونها بودیم. با خودم فکر کردم که اگه لیاقت این لحظهها رو دارم، چرا فرصتی واسم پیش نمیاد؟ نمیدونم. شاید شانس ندارم. از اولشم شانس ندارم. ولی مهم نیست، شاید یه روزی فرصتی پیش بیاد که دوستام رو از نزدیک ببینم. نمیتونم همش پشت گوشی بمونم و مدام بنویسم: بیا بغلت کنم و بعد گیف بغل کردن رو بفرستم. بغل کردن تو فضای مجازی کافی نیست. باید تو واقعیت انجامش داد تا حس خوب واقعی رو خوب حس کنیم.
کلی ایده به ذهنم میرسه، درست کردن چندین نوشیدنیهای مختلف، غذا پختن یا حتی ایده برای بافتنیها و خیلی چیزهای دیگه. خیلی خوبه وقتی ذهنم پر از ایده میشه اما وقتی عالی پیش میره که بتونم عملشون کنم. شاید واقعا بتونم انجامشون بدم.
در آخر به یه چیزی فکر میکنم؛ آینده. آیندهای که دیگه باید ساخته بشه. نمیتونم وقتم رو هدر بدم، میخوام طوری زندگی کنم که از آینده نترسم. آینده هیچوقت مشخص نیست و منم که باید درستش کنم تا همهچی معلوم بشه. آیندهی من باید جالب در بیاد، تا پشیمون نشم، تا همهچی رو سخت نگیرم و راحت از زندگیم لذت ببرم، بازم تجربه کنم تا بیشتر یاد بگیرم.
من در این مورد خیلی جدیم. خیلی. :)
•••••
پ.ن: شاید یه مدت که با لپتاپ بیام پست بذارم، فعالیتم رو بیشتر کنم، با این که دیگه خیلیا دیگه سمت بیان نمیان. (به جز چند نفر از جمله آلو، مائو، سارا و یاسمن گلی.)
پ.ن2: دلم برای وبلاگنویسی تو لپتاپ تنگ شده. :)))
"تو آدم بدی نیستی، تو آدم خیلی خوبی هستی که اتفاقات بدی برات افتاده."
- سیریوس بلک به هری پاتر : محفل ققنوس -
زمستون زودتر پاش رو تو زندگیم گذاشت. وقتی هنوز پاییز تموم نشده بود و به شب یلدا نزدیک نشدیم، هوای سرد سوزناک و صد البته، دودهای خفه کننده که هیچ راهی برای نفس کشیدن نذاشته بود، کل شهر رو گرفت. الان دی ماهه و ماه دسامبر هم رو به پایانه. کریسمس هم از راه رسیده و خیلی یهویی تصمیم گرفتم فیلمهای هری پاتر رو ببینم، بعد از این همه مدت که میخواستم همین کار رو کنم.
زندگی خیلی زیادی بالا و پایین میشه، هنوزم نتونستم بفهمم که چرا وضع اینطوری شده. بازم میندازم گردن روزی که کرونا اومد، یا روزی که تو مسائل خانوادگیم اتفاقی میوفته که تا مدتها نمیتونیم فراموشش کنیم. البته حق دارم این کار رو کنم، چون زندگی غیرقابل پیشبینیه. یه روز میبینی خوبه، یه روز دیگه میبینی نه، قراره به فنا بری با یه اتفاق کوچیک، مثل یه اثر پروانهای.
ولی میدونین، وقتی آهنگ، فیلم و سریال، غذا، کتاب و فنفیکشن برای نجات روز یا حتی زندگی وجود داره، بهترین چیز دنیا هستن. قسمت اول هری پاتر رو پخش کردم و زیبایی اون دنیا رو دیدم. مدرسه بزرگ هاگوارتز، دخترها و پسرهای سال اولی که تازه پاهاشون رو روی زمین هاگوارتز گذاشتن، چوبدستی، جادو و جریان زندگی و لبخندها. داستان هری پاتر پر از جادوئه، جادوی تموم نشدنی.
قسمت محفل ققنوس رو پخش کردم و یه گازی از ساندویچ تست کالباس با کاهو، گوجهفرنگی و سس تند فلفلی زدم. خوشمزه و کمی تند بود. هر لحظهاش، لحظههای تلخی برای هری میگذشت. توی یه سکانس به سیریوس گفت که من نمیدونم چجوریم، ممکنه من آدم بدی باشم. سیریوس گفتی تو آدم خوبی هستی که اتفاقات بدی افتاده.
میدونین، راست میگفت. جملهی سیریوس خیلی مثل من بود، من هر چقدر حس کنم خیلی آدم مزخرف و افتضاحیم و همش انرژی منفی میدم یه آدم خوبیم که کلی اتفاقات واسم افتاده و کلی آسیب دیدم. نگاهی به روزهای گذشته میندازم و میبینم چه اشکهایی ریختم، چه حرصهایی خوردم و چقدر خشم تو وجودم داشتم و چقدر حس نگرانی و ناراحتی کل تنم رو میخورد.
این بار با خودم گفتم که: "اگه آدم خوبیم، پس چرا لیاقت من همین اتفاقات بده؟"
سه ماه پاییز با کل فراز و نشیب، بالا و پایین، گذشت. بیشتر دلتنگش میشم، خیلی زیاد. امیدوارم برای سال دیگه، پاییز بهتری رو بگذرونم. به هر حال زمستون رسید و هوا انقدری سرد شده که شوفاژها هی یا گرمتر میشن یا سردتر. ما هم از سرما میلرزیم و زیر لحاف گرم، پنهون میشیم از سوز برفی که همهجا اومده. اما امیدوارم این زمستون، زمستون قشنگی باشه و خوب بگذره.
یلدا مبارک.♡
شاید برای یه مدت طولانی بخوابم بهتره، چون دیگه زیادی زندگی کردم، شاهد خیلی چیزها بودم و خسته شدم. وقتی همهچی بهتر شد، بیدارم کنین. ممنونم.
بارها و بارها ازت متنفر شده بودم و گفتم دیگه تو رو حسابت نمیکنم. حتی گفتم که نمیخوام باهات حرف بزنم. اما بعدش کم کم بهتر شدیم و مهربونتر شدیم و گفتم باید دوستش داشته باشم، گناه داره. من سعی کردم دوستت داشته باشم و تو رو بازم یه آدم مهم حسابت کنم.
اما ببین، پای راستم به خاطر کوبیدن به سطل آشغال عمومی که نزدیک خونهامون بود درد میکنه، از دست تو عصبانیم و از شدت عصبانیت و ناراحتی گریهام گرفت. هر چقدر نفس نفس میزدم، دود و کثافت توی ریههام جمع میشه و گلوی من خشک میشه. ببین، با وجود این که درد میکشم ولی این دفعه دارم تک تک جزئیاتت رو حذف میکنم. دردهام یه روزی به خاطر فراموش کردن تو از بین میرن، هیچوقتم جاشون روی روحم نمیوفته.
امیدوارم این آخرین باری باشه که هم رو ببینیم. این رو واقعا جدی میگم.
همیشه فکر میکردم که نکنه این تابستون امسال مثل تابستون پارسال باشه؟ ولی متوجه شدم اونقدر اتفاق بدی هم نیوفتاد، فقط خیلی گرما کشیدیم. گرمای طاقتفرسا که یه چند روز هم کولرمون کار نمیکرد. من جهنم واقعی رو توی ماه مرداد فهمیدم.
گرما اجازه نداده بود بهترین تابستون رو داشته باشم. بیحوصلگی هم همینطور. من به این نتیجه رسیده بودم که هر چقدر برای تابستون صبر کنی و بگی این تابستون رو میترکونم، بدون که خود گرما تو رو میترکونه.
چیزی که خیلی وقته برای هممون ثابت شده، اینه که هر چقدر بخوایم براش برنامهریزی کنیم تا تابستون بهتری داشته باشیم، همونم انجامش نمیدیم. این که هر روز، سه ماه خونه بمونی و نمیتونی یه بیرونم بری، آدم رو روانی میکنه. ما از ترسمون نمیخواستیم بسوزیم، البته من صورتم نزدیک بود به خشکسالی برسه، طوری که واقعا رو مخم بود.
الان تو ماه مهر هستیم و با وجود این که اوایل ماه بارون اومد و کلی هوا سرد شد، بازم هوای گرم دست از سر ماها بر نمیداره. حتی این پاییزی که من میخواستم نبود. کلی استرس برای نداشتن امنیت، کلی غصه برای هر چیزی و از دست دادن رفیقی که هممون میشناختیم و فکر کردن به این جمله "I was always gonna live fast, die young" که فکرش رو نمیروم به واقعیت تبدیل شه.
تازگیها، به چهار دقیقه هایی غمگین فکر کردم، روزی بود که به آهنگهای چهار دقیقهای که غمهایی توی درونشون داشتن گوش میکردم و بهشون فکر کردم. در موردش توی دفترم که بابام بهم داده بود، با خودکار آبی نوشتم که موقع نوشتنش یه وقتها جوهرش کمرنگ و پررنگ میشد. من فکر میکردم میتونم چهار دقیقه غمم رو بغل کنم، ولی فکرشو نمیکردم که دو روز، غم منو محکم بغلم کنه. غم بزرگ من به خاطر از دست دادن مهربونترین آدم دنیا بهم نشون داد که مرگ هر جایی هست، زندگی هم همینطور، نباید بترسی...
این پاییز با هوای گرمی که داره و هنوز خبری از هوای سرد پاییزی نیست، یادآوری کرد هر چقدر بخوام واسه این پاییز ذوق کنم چون مدرسه ندارم، بازم غمهای جدیدی مثل برگهای خشک توی هوا پرواز میکنن و تو همهجا میان.
این بار نمیدونم، ۲۱ سالگی من تا آخرش چجوری قراره پیش بره...
همیشه قبلا میگفتم که ما با امید زنده میمونیم، زمان درستش میکنه و میگذره. شاید حرف درستی باشه و بارها ثابت شده، ولی چی میشه این حرفها، الکی از آب در بیاد؟
گاهیاوقات فکر میکنم جایی که زندگی میکنم، خونهای که با خانوادهام زندگی میکنم، قرار نیست برای من محل امن و آرامش من باشه، چون هر جایی، خونه نیست. خونه وقتی خونهست که آرامش و امنیت و حتی عشق تو اولویت باشه. خونهی من خبری از آرامش نیست، ما فقط کمی عشقی رو داریم که ذره ذره ازش استفاده میکنیم و میترسیم هیولایی که تو خونهامون زندگی میکنه، اون عشق رو از ما بگیره. اگه نباشه، اینجا دیگه خونه نمیشه. یه ساختمان گچی و قدیمی و پر از ترکهای ریز و عمیقه که هزاران آدم توش زندگی کردن و اومدن و رفتن، چون میدونن اینجا خونه نیست. یه ساختمون معمولیه، خشک و معمولی.
تو این چند سالی که تو خونه (که حتی نمیشه گفت خونه) بودم، بارها چیزهایی رو به چشم دیدم که نه تنها اینجا رو خونه ندونم، بلکه امید رو یه چیز الکی بدونمش. امیدی که فکر میکردم باهاش زنده میمونم، چون میگفتن "آدم بدون امید زنده نمیمونه." حتی خودمم یه وقتها اینها رو میگفتم، اما همین طی سالها فهمیدم که توهم زدم که امید دارم، یا بهتره بگم، همهی امیدهایی که داشتم، واهی بودن. میخوام بگم که واقعا آدم بدون امید زنده نمیمونه؟ پس... پس چطور من هنوز زندهام؟ منی که دیگه امیدی و هیچ حسی به اتفاقات و روزهای تکراری و بدبختیها ندارم، چطور زنده موندم.
این بار فهمیدم حتی بخوام منتظر معجزه هم باشم، مثل این میمونه که این بار میخوام امیدوار بمونم. به هر حال، من زندهام ولی زندگی چی؟ زندگی میکنم؟ والا نمیدونم.
شاید یه روزی، یه هفتهای، یه ماهای، یه سالی به خودم بیام و ببینم زندگی هنوز قشنگیهاش رو داره. ولی واقعا میشه؟