Endless cycle

از بچگی من تا الان، این رو حس میکردم که من تو یه چرخه‌ی بی‌پایان و تکراریم. یه چرخه‌ای که مثل الگوریتم پیش میره. جوری که حس میکنم خودمم تحت کنترل همون چرخه‌ام و غیرممکنه اگه بخوام از این چرخه خارج بشم. این چرخه، جوری من رو گیج و خسته‌ام میکنه که حاضرم یه روزی برسه که از این وضع فرار کنم.

اول جنگ و دعواست، جنگ درون خانواده که واقعا برای من یه کابوسه. اگه توش طنز داشت، قرار نبود شیرین باشه، چون دعوا، طعم تلخی به هر چیزی میده. شاید زندگی من، طنز تلخ باشه، طنزی که خنده‌دار و مسخره به نظر برسه، ولی همون طنز، حس واقعیت رو داره. مشکل، مشکل و مشکل، کم کم جمع میشن تو مغز و دل ما و اونقدر پر میشن که دیگه نتونیم تحمل کنیم. منفجر میشیم و وحشی میشیم.

بعدی قهره، قهر طعم دوری رو میده. اولش حس خوبی به آدم دست میده و آرامش اعصاب به دست اورده اما کم کم، فکرهاش ترسناک‌تر میشن که نکنه اتفاقی بیوفته که نشه درست شه. شاید زندگی من، ترسناک باشه، جوری که دلم نمیخواد ببینم و حسش کنم. حس خطرناکیه و ممکنه تو هر سلول بدنم نفوذ کنه.

بعدی آشتیه، میتونه اون آشتی از ته دل باشه، اما ما از روی ترس آشتی میکنیم، مجبوریم تا اتفاق بدتری نیوفته ولی این جالب نیست. مدام با خودم میگم که چی میشه واقعا یه روزی برسه که "واقعا" آشتی کنم؟ یه آشتی واقعی که بشه دل آدم آروم بگیره. شاید زندگی من درام باشه، ساده، معمولی و شاید غم با اندکی حسرت.

بعدی شروع دوباره مسخره بازی. هنوز هیچی نشده، بازی رو شروع میکنن. چپ چپ نگاه کردن، اقدام به برگزاری دعوا بزرگ، تیکه پریدن، ادا در اوردن و حرص خوردن، چیز‌هایین که تحملشون برای من سخته و مدام توهم میزنم که "بوی خوبی نمیاد." یعنی باز دوباره قراره تحت فشار این وضعیت باشم و دوباره این چرخه ادامه داره. شاید زندگی من همین باشه، شاید نه، قرار نیست این باشه. شاید بتونم زندگیم رو بهتر کنم اما چجوری؟ این سوالیه که جوابش رو پیدا نکردم.

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۷ شهریور ۰۲

    Dance with sword

    پس اگه آدم خونگرمی به نظر میومدم، همش به لطف تو بود. / من جلادت میشم، من به رقص شمشیر ملحق میشم. / بذار من اون کسی باشم که اون زخم‌ها و خوب میکنه.

    — حرف‌های جو یو جونگ به مون دونگ اون؛ گلوری (افتخار)

    مدتی میشه یه نفس عمیقی میکشیم، اما مدام نگرانیم. نگران آینده خودمون، مخصوصا خودم. با این که یه باری از دوش ما برداشته شده اما فکر به آینده‌ی نامعلوم خودم، خیلی اذیتم میکنه. بیشتر وقت‌ها، حس انتقام گرفتن دارم. برای چی؟ برای این که اون روز، برای ما کابوس ساخت، چون هر دفعه اسمش رو میشنوم، عصبانی‌تر میشم، جوری که دلم نمیخواد اسمشو بشنوم، اما فکر میکنم فایده‌ای نداره بخوام انتقام بگیرم.

    من بیشتر به مون دونگ اون فکر میکنم. اگه گلوری رو دیده باشین، میدونین که چی میگم. مون دونگ اون تو فکر این بود که باید چیکار کنه تا کابوسی که توش مونده رو نابود کنه. اون کاری کرد که همه اون‌هایی که اذیتش کردن، اذیت بشن. داشتم با خودم میگفتم اگه من همچی قابلیتی داشتم، میتونستم اون آدم‌هایی که من و خانواده‌ام رو اذیت میکنن رو با هر روشی خرو و خاکشیرشون میکردم اما من این قدرتش رو ندارم. تنها قدرتی که وجود داره، فراموشیه. فراموششون که بکنم، اینطوری از زندگیم حذف میشن.

    با خودم فکر میکنم که اون زن، چجوری تحمل کرده؟ شاید به اندازه ما تحمل کرده یا بیشتر از این حرف‌هاست؟ نمیدونم.

    حالا، این داستان تموم شد، ما تو یه داستان دیگه‌ای هستیم، داستان این که من میتونم هدفم رو پیدا کنم؟ میتونم اون آینده‌ای که دلم میخواد رو بسازم؟ شاید ریسک کنم، شاید آسیب ببینم، به هر حال، هنوز هیچی معلوم نیست، تکلیفم مشخص نیست، اما میرسه اون روزی که پام رو روی پله‌ی اول راهم گذاشتم تا بالاتر بشم. تا بالاتر برم و دیگه اون آدم‌های عجیب که توی زندگیم نیستن، نبینمشون و بتونم خانواده‌ام رو خوشحال کنم و دوستام رو ببینم، حتی یه روز هم که شده.

    و امیدوارم یه روزی برسه، کسایی تو این زندگی سخت، کنارم بمونن تا روزهام رو شیرین‌تر کنن. مثل وقتی که جو یو جونگ، نور امید زندگی مون دونگ اون شده بود.

    #من_نوشته

    + اگه همدیگه رو یه جور دیگه، تو یه شرایط دیگه دیده بودیم، چیزی عوض میشد؟

    - هیچی عوض نمیشد. هر طوری که بودی بازم من عاشقت میشدم.

    – the glory

    پ.ن: این که سریالی که دیدم، یه کم صحنه داره و خشونت قلدری رو داره و دیدنش باید روحیه قوی داشته باشین، نمیدونم پیشنهادش کنم یا نه، اما من که خوشم اومد و تازه رو بازیگر دوهیون کراش زدم. :> روز خوبی داشته باشین.♡

  • ۶
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۰۲

    My moon

     دونه‌ی ماه من، سلام. سه ماهی میشه که تو آسمون موندگار شدی و این خیلی تلخه، اما میخوام بهت بگم که حالت چطوره؟ میخندی؟ شاد هستی؟ یاد لبخند قشنگت میوفتم، همون لبخند بزرگی که روحم رو شاد میکرد اما حالا چیزی که کم داره، همون لبخند بزرگ تو هستش که دیگه نمیبینمش ولی دارم تصور میکنم که هنوزم اون لبخند بزرگ روی صورتت داری.

    میدونی مونبین عزیزم، زندگیم این بار واقعا از هم پاشید، خودم تموم شدم، اشک‌ها، حرف‌ها و خشم‌هایی که تو خودمون نگه داشتیم، همشون ریخته شدن، گفته شدن و فریاد کشیدن. زخمی شدیم و داغون شدیم، چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی. من دیگه به یکی که تو زندگی خودم بود و من شک داشتم که دوستش داشتم یا نه، اعتمادی ندارم، از زندگیم گذاشتم بیرون، اونم کسی که انتظار داشتم در هر شرایطی کنارم باشه... ولی نه تنها کنار من نبود، بلکه نشون داد ما رو حساب نمیکنه. مونبین، میدونی که چقدر عذاب میکشیدم، عذاب‌هایی میکشیدم که قابل گفتن نیستن، حتی سه‌تا از اعضای خانواده‌ام هم عذاب میکشیدن، میدونی چقدر سخته؟ 

    دنیا واقعا رحمی نداره، زندگی به عوضی تمام عیاره، واقعا هم همینه. ولی میدونی چیه؟ درسته نابود شدم اما فکر نکنم این پایان من باشه. چند وقتی میشد که برای تو نامه‌ای ننوشتم، ولی الان بهترین موقعی شد که بتونم به تو هم بگم، به تویی که فقط میشنوی و حس میکنی و چیزی نمیگی اما میدونی که چه حسی دارم.

    امشب نمیدونم ماه تو آسمون معلوم میشه یا نه، ولی در هر صورت، سعی میکنم بیشتر به آسمون نگاه کنم، حتی موقع شب، به ستاره‌ها نگاه میکنم، به ماه درخشان که تو رو یادم میندازه. دونه‌ی ماه من، امیدوارم بدونی که چقدر سختی کشیدم و این بار هم بازم قراره سختی بکشم، ولی فرق داره. فرقش اینه که این سختی‌ها، دیگه باعث عذابم نمیشن، بلکه باعث قوی شدن من میشن. دوستت دارم و دلم برات تنگ شده.♡

    #من_نوشته

  • ۹
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۹ تیر ۰۲

    Life is a B

    میدونی زندگی از هم پاشیده چه حسی داره؟ حسی فراتر از افتضاح بودن. حس افتضاح و حال بهم زن که مدام توی ذهنم مرور خاطرات میکنم و با خودم میگم: "این‌ها همش یه خواب بود؟" معلومه که همش یه خواب بود! میدونی اعتماد نکردن به یکی که بهش وابسته بودی چه حسی داره؟ تابلوئه! حس وحشتناکیه و این باعث میشه دیگه نخوام واقعا به کسی اعتمادی کنم، خیلی جالبه، نه؟

    تموم شد، من نابود شدم به معنای واقعی، ولی این پایان، برای من میتونه شروع بهتری باشه، مگه نه؟

  • ۶
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۹ تیر ۰۲

    This feeling is coming

    امروز داشتم به کسایی که تو وبلاگم دنبالم میکنن رو چک میکردم و یه سری به وبلاگشون زدم. دیدم اکثرشون خیلی وقته نیستن، اونم یکی - دو سال که بعضی‌هاشون دوستای من بودن و ممکنه به خاطر کنکور یا هر چیز دیگه‌ای باشه. بعضی‌هایی که نیستن، بیشتر تو فضای مجازی فعالیت دارن(همون اینستا یا تلگرام یا هر پلتفرمی) و بعضی‌های دیگه تو هیچ جایی فعالیت ندارن و زندگیشون رو میگذرونن. این حس عجیبی داره، که فقط خودمون که داریم وبلاگ‌نویسی میکنیم، موندیم و این دنیای وبلاگ‌نویسی رو زنده نگه داشتیم. حالا نمیدونم، اگه یه روز قلم نوشتنم یه روز خشک شه، واقعا حس بدی بهم دست میده. درسته که هر چیزی تاریخ انقضا داره اما واقعا دلم نمیخواد این دنیا برام یه روز تموم شه. هرچقدر که فعالیتم توش کم باشه، نمیخوام ولش کنم.

    حس کردم این حرف‌ها رو اینجا بگم خیلی بهتره، چون فقط یه وبلاگ‌نویس این رو میفهمه این حس رو.

    پ.ن: تو فکر پادکست درست کردنم ولی برای آماده کردنش و کار کردن روش ممکنه طول بکشه. ولی اگه یه روز همچی کاری کردم، اعلام میکنم. :>

    پ.ن۲: دل تو دلم نیست و خیلی منتظر کامبک اکسو هستم. :((

    پ.ن۳: این روزها قلاب بافی میکنم و این خیلی باحاله، باید خیلی از این قلاب بافی یاد بگیرم(مامانم تو این کار استاده)

  • ۱۰
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۵ تیر ۰۲

    Our cherries, our memories

    یه مدتی میشه که نه تنها من، بلکه مامانم و خواهرم ذهنمون درگیر خاطرات خوش گذشته میشیم. فرقی نمیکنه تو کدوم موقعیت باشیم، وقت‌هایی که خواهرم از سرکار برمیگرده، فکر میکنه قراره بره خونه مامان‌بزرگم یا مامانم وقتی غذا درست میکنه یا بافتنی میبافه یا هیچکاری هم نکنه، یاد مامانش میوفته. من هم مدام فکرم به گذشته‌های خوش و خرمه که با هر مروری که میکنم، دلم بیشتر و بیشتر تنگ میشه.

    وقتی فصل آلبالو‌ها رسید، تصمیم گرفتیم بعد از مدت‌ها، یه مربای خوشمزه درست کنیم. اون روزها که خواهر و داداشم سرکار هستن و فقط من و مامانم تو این خونه میمونیم، مامانم شروع کرد به آماده‌سازی مربای آلبالو. بهم گفت: "میشه کمکم کنی؟ البته نمیتونی اشکالی نداره." با کمی فکر، رفتم سراغ کمک به مامانم. بهم گفت که این دم‌هاش(ساقه‌ها) رو بگیر، آلبالوها رو بذار تو اون ظرف. منم طبق حرف‌های مامانم انجامش دادم. وسط انجام کارم، ذهنم خاطرات خوش بچگیم رو مرور کرد. روزهایی که تو خونه مامان‌بزرگم بودیم، روزهایی که میرفتیم بیرون که تو پارک، بستنی میخوردیم و آب طالبی خنک میخوردیم، روزهایی که میرفتم مدرسه و... همه این‌ها تو مغزم جمع شدن تا واسه‌ی من یادآوری بشه که جقدر روزهای خوشی داشتم.

    حدودا بعد از درست کردن مربا، تو روز اول تیر ماه با وجود سردردی که داشتم، این رو توی ژورنالم نوشتم تا یادم نره که این آلبالوها بودن که من رو بردن به روزهای خوش خودم و خانواده.

    آلبالوهای ما،خاطرات ما؛

    آلبالوها، یادآور خاطرات من است؛ خاطرات تلخ و شیرین.

    هر دانه‌ای، یک خاطره وجود دارد.

    طعم ترش و شیرین، خاطره‌ی کودکی من بودند.

    طعم گندیدهط خاطره‌ی بد و زشتی بودند.

    دانه به دانه، هسته‌هایشان را در می‌آوریم،

    مربایی از آن درست می‌کنیم.

    ترش و شیرین و در نهایت ملس، طعم خوشبختی را دارد.

    آیا مربای آلبالو، خوشبختی من است؟

    شاید، شاید که این‌طور باشد.

    آلبالوهای ما  خاطرات ماست.

    ای کاش آن طعم خوشبختی، بی پایان باشد،

    تا شاید دیگر خاطرات بدی در ذهن من وجود نداشته باشد.

    #من_نوشته [۱۴۰۲.۰۴.۰۱]

  • ۸
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۳ تیر ۰۲

    Farvardin, ordibehesht & khordad

    Sweet, you're here in all of my moments, Tonight falling in just as time seals shut

    •••—•••

    ★ فصل بهار؛ فروردین، اردیبهشت و خرداد سال ۱۴۰۲. 

  • ۵
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

    Another me in parallel world

    ساعت ۹ صبح بود که چشم‌هام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم، گربه‌ی پشمالوی نارنجی من بود که بهم خیره شده بود. لبخند کوچیکی بهش زدم و از تختم بلند شدم و گربه‌ام رو توی آغوشم جا دادم. هوا آفتابی به نظر میومد، پس معلوم بود که قراره یه روز بهتر از قبلی داشته باشم. در حالی که توی رادیو، آهنگ پخش میشد، من جلوی بوم نقاشی نشستم تا کار نقاشی رو کامل کنم. دست‌هام با رنگ‌ها قاطی میشدن ولی این حس قشنگی داره، چون انگار دست‌های من قدرت دارن. قدرت دارن که بتونم یه اثری رو خلق کنم، اونم با یه قلم و رنگ‌ها.

    همون لحظه، صدای زنگ خونه رو شنیدم و وسط کار ول کردم تا به دم در خونه برسم. وقتی در رو باز کردم، پستچی بهم یه نامه از طرف یکی بهم داد. ازش تشکر کردم و بعد از بستن در، پاکت نامه رو باز کردم. متوجه شدم که یکی از دوستام، برای من نامه و یه کارت پستال که پشتش تصویر شهربازی رو داشت، فرستاده و در عین حال که متن نامه‌اش رو میخوندم، لبخند روی صورتم پر رنگ‌تر میشد. اون نوشته بود که بزودی وقتی نمایشگاه نقاشی‌هام رو برگزار کردم، بهش سر بزنه.

    وسط خوندن نامه‌ی دوستم، تلفن زنگ خورد. از جای خودم بلند شدم و سریع تلفن رو برداشتم، متوجه شدم که یکی از همکارهای من برای نمایشگاه زنگ زده بود و کار فوری با من داشت. بعد از این که پیغامش رو شنیدم، سریع خودم رو آماده کردم و از خونه زدم بیرون تا به محل برگزاری نمایشگاه‌ام که هنوز کار زیادی براش مونده، برسم.

    "به نظرت، خوب پیش میره؟"

    "مهم نیست آدم‌ها زیاد بیان یا کم، مهم اینه که آدم وقتی پاش رو اینجا بذاره و طی چند ساعت به تابلوهام نگاه کنه، اینطوری میفهمم که همه‌چی خوب پیش میره. من این رو میدونم."

    #من_نوشته

    •••

    قبلا یادمه دو - سه پیش، صبا یه چالش گذاشته بود که مربوط به همین موضوع (همون دنیای موازی) بود که پستی واسه اون چالش نوشتم، هست. حالا این بار گلی عزیز این چالش رو گذاشتن که دوباره، خودم رو توی دنیای موازی جا وادم که سعی کردم از قبلی کمی متفاوت باشه.

    این چالش رو به مائو و آیامه دعوت میکنم.♡

  • ۶
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۰۲

    Let me in

    Vanishing into the dark, you're gone, Wait, don't hide from me again, Struggling, but even if you sink, it's fine, Make your way to me through the waves

    همه چیز با یه سنگی که توی عمق دریاچه پایین میرفت، شروع شد. هر کسی از این خبر داشتن که یه شهاب‌سنگی به طرفشون میاد و این درست مثل یه درد عمیقی میمونه که سوزش و زجر زیادی به همراه داره. هر کسی در هر موقعیتی قرار داشتن اما یه حس تلخی وجود داره. دوری و جدایی، تعلق نداشتن، تنهایی، و هر آسیب و دردی که تو این دنیا وجود داره، اونم دنیایی که خودشم آسیب دیده.

    I am not much without you, Day or night no longer matters, Lay this hollow heart upon the waves, All this and more I crave

     

    سنگ مثل مثل درد میمونه. همون دردی که هر چقدر بخوایم اون رو از خودمون دور کنیم، بازم رو وجودمون میمونه. مگر این که بخوایم قبولش کنیم و اون زخمی که تو وجودمونه، بهترش کنیم. شاید این درده که هر روز بهمون یادآوری میکنه. تو اعماق تاریکی و سیاه، تو حال آبی بودن، نباید دست از عشق ورزیدن برداشت.

    Want to drift off in your soft embrace، If possible, hold me and Let me in, Cuz it's blue, your eyes, Gotta let me in you're the ocean, Everyday I wait

    درسته، درد برای همیشه وجودمون هست، ولی عشق و محبت وجود داشته باشه، اونوقت نوری به وجود میاد که تاریکی‌ها رو روشن کنه و بتونه شرایط رو درست کنه. ما سرنوشتمون رو نمیدونیم، نمیدونیم که چه اتفاقی قراره بیوفته ولی این پایان، تازه واسه من شروع تازه‌ای داره. #من_نوشته

     For long-lasting love, i will freeze my heart, We gently flew up with wings that lightly spread, To the future with us who resemble light, To you who grows brighter with every step, Don't worry if the darkness approaches, i will shine the light towards you, Realizing you are the light i've been searching for, Here i am and everything i do is for us, Our gentle pulse and shared breaths

     ★  لازمه بگم که چقدر دلتنگشون بودم و خیلی خوشحالم یا دیگه میدونین؟ اگه میخواید ببینیدش [اینجا] رو بزنین و لذت ببرین از این آهنگ جدیدشون.♡

    پ.ن: راستی، کامبک اکسو تو ۱۰ جولایه، گفتم که بدونین.^^ 

  • ۸
  • CM. [ ۵ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

    Soundtrack no. 1

    " واقعا میخوام با خودم صادق باشم. "

    " میترسم بهش صدمه بزنم. "

    " دیوونگیه! "

    + فهمیدی آقای کانگ درباره‌ی پخش ساعت چهار و چهل دقیقه صبح چی گفت؟

    - باید بفهمیش؟

    + باید بفهمم تا متنم رو بنویسم.

    - " تصور کردم که بودن تو سکوت خیلی غریبانه‌ست، حس تنهایی از این که خودت باشی، حس این که بخوای بخوابی ولی نتونی بخوابی... "

    " دشمن دیروز میتونه دوست امروز باشه.‌ممکنه صبح متفاوت باشیم و غروب عاشق بشیم. "

    "فرصت‌های تازه، همیشه میتونن دوباره از راه برسن اما قلب مصمم فقط برای یه لحظه‌ست. وقتی اون لحظه مناسب رسید، هر چیزی که هست به دستش بیار. اگه قلبت میگه درسته، پس هست."

    " ای کاش میتونستم در هر لحظه از زندگیت کنارت باشم. "

    " فکر میکردم عشق یه طرفه، یه چیز گوگولی و کوچولو مثل کراش زدنه، ولی هر دفعه بهت فکر میکردم، قلبم کلی درد میگرفت که وقتی میرسیدم خونه، دیگه جونی نداشتم. "

     عشق یه طرفه، دوستی نوزده ساله، نارنگی، متن آهنگ، عکس، عکس‌هایی که از اون گرفته شده...

    زمان اونقدری کوتاه هست که نمیدونیم کی از حسی که داریم رو بیان کنیم؟ زمان خیلی کوتاهه و جوری میگذره که تا پلک بزنی، میبینی زمان رسیدن بهش تموم شده. باید ببینیم چه احساسی داریم، چه حرف‌های ناگفته داریم. دردناک‌ترین پیزی که میتونم بفهمم عشقه یه طرفه، چیزی جز درد نگفتن حس قلبت نیست. باید راه رو دو طرفه کرد، شاید همه‌چی بهتر شد.  #من_نوشته [۲۰۲۳.۰۲.۲۶]

    این سریال چهار قسمتی رو حدود چهار ماه پیش دیدمش و درسته کوتاه بود، اما داستانش به قدری عمیق بود که خوب این موضوع "عشق یه طرفه" رو نشون داده. جزئیات کوچیک و بزرگی تو این سریال معلومه و آدم دلش میخواد زندگی کنه. به هر حال اگه دلتون یه سریال آروم و قشنگ که بتونین آرامش داشته باشین، من این رو پیشنهاد میکنم.♡

  • ۸
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a