این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
★
We all crossing the burning world, i know. There would be no destination. But no one can stop the time, i know
همیشه قبلا میگفتم که ما با امید زنده میمونیم، زمان درستش میکنه و میگذره. شاید حرف درستی باشه و بارها ثابت شده، ولی چی میشه این حرفها، الکی از آب در بیاد؟
گاهیاوقات فکر میکنم جایی که زندگی میکنم، خونهای که با خانوادهام زندگی میکنم، قرار نیست برای من محل امن و آرامش من باشه، چون هر جایی، خونه نیست. خونه وقتی خونهست که آرامش و امنیت و حتی عشق تو اولویت باشه. خونهی من خبری از آرامش نیست، ما فقط کمی عشقی رو داریم که ذره ذره ازش استفاده میکنیم و میترسیم هیولایی که تو خونهامون زندگی میکنه، اون عشق رو از ما بگیره. اگه نباشه، اینجا دیگه خونه نمیشه. یه ساختمان گچی و قدیمی و پر از ترکهای ریز و عمیقه که هزاران آدم توش زندگی کردن و اومدن و رفتن، چون میدونن اینجا خونه نیست. یه ساختمون معمولیه، خشک و معمولی.
تو این چند سالی که تو خونه (که حتی نمیشه گفت خونه) بودم، بارها چیزهایی رو به چشم دیدم که نه تنها اینجا رو خونه ندونم، بلکه امید رو یه چیز الکی بدونمش. امیدی که فکر میکردم باهاش زنده میمونم، چون میگفتن "آدم بدون امید زنده نمیمونه." حتی خودمم یه وقتها اینها رو میگفتم، اما همین طی سالها فهمیدم که توهم زدم که امید دارم، یا بهتره بگم، همهی امیدهایی که داشتم، واهی بودن. میخوام بگم که واقعا آدم بدون امید زنده نمیمونه؟ پس... پس چطور من هنوز زندهام؟ منی که دیگه امیدی و هیچ حسی به اتفاقات و روزهای تکراری و بدبختیها ندارم، چطور زنده موندم.
این بار فهمیدم حتی بخوام منتظر معجزه هم باشم، مثل این میمونه که این بار میخوام امیدوار بمونم. به هر حال، من زندهام ولی زندگی چی؟ زندگی میکنم؟ والا نمیدونم.
شاید یه روزی، یه هفتهای، یه ماهای، یه سالی به خودم بیام و ببینم زندگی هنوز قشنگیهاش رو داره. ولی واقعا میشه؟
درد، درد، درد و هزاران دردهای دیگر. دردهایی که تمومی ندارن، دردهایی که فقط جاشون در وجودمون میمونه. دردهایی که تا آخر عمر و تا گور با ما همراه میشن.
هر وقت از خواب بیدار میشم، درد کمر و ماهیچههای پاهام رو حس میکنم. هر موقع راه میرم، بخشی از کف پای راستم پر از درد میشه. هر وقت غذا میخورم، سرم و چشمم، درگیر دردی طاقتفرسا میشن که بهش میگن "میگرن". شایدم میگرن نباشه، ولی چند روزیه که دارم تجربهاش میکنم.
تموم دردهای جسمی، شاید یه روزی تموم بشن، ولی دردهای روحی چی؟ دردهای روحی تموم میشن؟ باید بگم نه. دردهای توی وجودم، تمومی ندارن، بلکه جوری این دردها بزرگ میشن که احتمال خوب شدنشون زیر صفره.
همیشه وقتی میبینم از کسی ضربه میخورم، درد بدی تو وجودم احساس میکنم، یا وقتی که میبینم دوستام و یا خانوادهام، تو وضعیتی قرار دارن که هیچجوره نمیشه ازشون خلاص شد، درد وحشتناکی بهم دست میده و بدتر... چه دردی بدتر از این، وقتی کاری از دستم بر نمیاد و نمیتونم درستشون کنم؟
الان توی اتاقم، روی تختم نشستم و قطره قطره اشک میریزم و دردهامو حس میکنم، چه جسمی و چه روحی.
من واقعا احمقم.
درد، درد و درد.
آدمها همیشه تابستون رو به عنوان یه فصل جهنمی میدونن، هم به خاطر گرمای طاقتفرساش، هم به خاطر اینه که وقتی تابستون میرسه با خودشون میگن "بلاخره این تابستون رو میترکونم." ولی بعد میفهمن که نصف تابستون خودشون رو با خوردن و خوابیدن و هیچکاری نکردن گذروندن. برای منم اینطوریه، یه وقتهایی یه کاری میکنم درست پیش نمیره و انقدر گرمم میشه که کارم میشه باد زدن خودم تا خنک بشم. گرما مانع راههامونه، گرما مانع کارهامونه و اصن نمیتونیم درست پیش بریم. ولی... بیاین به این فکر کنیم که اگه تابستون رویایی داشتیم چی بود؟ بذارین خودم بگمش.
تابستون رویایی من اینه که دوست داشتم مثل زمان بچگی خودم باشه. وقتهایی که با بچه همسایههای دیوونه زیر نور آفتاب گرم فوتبال بازی میکردیم، وقتهایی که با مامانم میرفتیم بیرون و به بستنی فروشی بغل خونمون میرفتیم تا یه بستنی عروسکی بخوریم، وقتهایی که میرفتیم پارک و من سرگرم بچهها و تاب بازی کردن میشدم. وقتهایی که گرما برای من اذیتکننده نبود و همیشه زیر کولر خنک میشدم و میخوابیدم.
یا مثلا مثل سریال هندونه چشمکزن که زندگی خیلی شادی داشتن، وقتهایی که روزهاشونو با موسیقی، با خوردن غذاهای خوشمزه و دورهم بودن با دوستان، خوردن بستنی هندونهای که مزهاش تا خود شب توی دهنت میمونه و وقتی که دست به گیتار میزنی و میزنی و میخونی.
و یا حتی اگه میتونستم با گرما کنار بیام، شاید ممکن بود برم لب دریا، برای یه مدت، دور از شهر باشم و از منظره لذت ببرم و کلی آبمیوههای خنک و خوشمزه میخوردم تا کل وجودم خنک بشه.
شما رو نمیدونم، ولی من که دارم این تابستون لعنتی امروز رو با تصور کردن تابستون رویایی تحمل میکنم، تا وقتی که پاییز، فصلی که دوستش دارم بیاد.
#من_نوشته
★
درود به همگی.*-* همونطور که میبینید این پستی که گذاشتم یه چالش جدیده. از اونجایی که دیگه جدیدا کسی چالش نمیذاره یا کمتر کسی این کار رو میکنه، تصمیم گرفتم یه چالشی برگزار کنم که همه بتونن شرکت کنن. کار خاصی نمیکنید فقط قراره با موضوع "تابستون رویایی" تابستونی که دوست دارین داشته باشین رو برامون بنویسید، مثل همین متنی که نوشتم. و در آخر سه نفر رو دعوت میکنین.
درسته که چهل روز دیگه تابستون تموم میشه، ولی شرکت کردن تو این چالش، حتی وقتی که وارد پاییز بشیم، هیچوقت دیر نیست. هر وقت که دوست داشتین میتونین شرکت کنین.
با این وجود من همه رو دعوت میکنم و حتی به سه نفر یعنی آلو، مائو و گلی عزیز دعوت میکنم که از این چالش شرکت کنن.♡ منتظر متنهای قشنگتون هستم.☆
"شب رو دوست داری یا روز رو؟"
"غروب رو دوست دارم."
"غروب؟ ولی غروب خیلی دلگیره، برعکس طلوع که خیلی دلانگیزه."
"شاید درست میگی، غروب خیلی دلگیر و غمانگیزه، ولی تو تا به حال به زیباییش و به نور خوشرنگ خورشید دقت کردی که همهجا رو زیباتر میکنه؟"
درسته، غروب خیلی دلگیره، البته برای همه دلگیره، مخصوصا وقتی تو روز جمعه، غروب رو تماشا میکنن، دلشون میگیره و حوصله یه هفته جدید رو ندارن. منم قبلا اینطوری بودم، زمانی که مدرسه میرفتم. هروقت غروب جمله رو میدیدم میخواستم بزنم زیرگریه، چون دلم نمیخواست خورشید پایین بره، شب بشه تا مجبور بشم بخوابم و فردا صبح شنبه به زندگیمون بیاد تا دوباره با همکلاسیهای احمق رو به رو بشم. حتی پارسال یادم نمیره که وقتی اتفاقاتی میوفتاد، به غروب نگاه میکردم تا چشمام کور بشن.
ولی الان، غروب دیگه برای من غمانگیز نیست، چون تو این مدت هیچوقت به زیباییش دقت نکرده بودم. به این دقت نکردم که وقتی خورشید پایین میره، نورش خوشرنگتر و ملایمتر از همیشه میشه، جوری که نور نارنجی رنگش، خونه رو زیباتر میکنه و بعد کم کم اون نور میره و کل چراغهای شهر، دونه دونه روشن میشن و تاریکی شب رو کمتر میکنن. غروب لزوما غم دلگیری نیست، بلکه چیزیه که امیدواری بهم میده که میتونم دوباره طلوع رو ببینم. طلوع معمولا شروع روز میدونن و غروب رو پایان روز و آغاز شب میدونن. حتی طلوع رو به شروع زندگی و غروب رو پایان زندگی میدونن. ولی غروب برای من پایان نیست، یه فرصته، یه فرصتی که بشه بازم طلوع رو ببینم، طلوعی که بهم امید میده.
معمولا وقتی عصرها بیرونیم، نور غروب خورشید رو میبینم که به ساختمونهای کوچیک، آسمان خراشها، مغازهها، بقالیها، درختها و تابلوهای تبلیغاتی خیلی یجور و صورت آدمها وقتی از خیابون رد میشن، میتابید و این همهچیز رو زیبا میکرد، حتی زشتترین چیزها رو زیبا میکرد. نمیدونم این خیلی عجیبه که درموردش به خوبی حرف میزنم ولی مطمئنم کسی که غروب رو دوست داشته باشه، به خوبی حرفم رو درک میکنه.
الان ده دقیقه به ساعت یازده صبح مونده و خورشید خیلی وقته طلوع کرده و قراره بیشتر و بیشتر هوا گرمتر بشه، ولی امروز منتظر غروب میمونم، غروبی که دیگه هیچوقت غمانگیز نیست.
#من_نوشته
"موسیقی تنها مواد مخدریه که دولت مجاز کرده."
انقلاب تابستون از راه رسید، فصلی که گرمای زیادی به همراه داره. معمولا تو تابستون میوههای خوشمزه میخوریم، مثل هندونه. هندونه کلا ما رو یاد گرمای تابستون و حتی روزهای خوب قدیم میندازه و شیرینی اون، طعمیه که هیچوقت از ذهنمون یادمون نمیره. در مورد سریال "هندونه چشمکزن" همین رو صدق میکنه. این سریال، ما رو میبره فه روزهای قدیم توی سئول سال ۱۹۷۰، زمانی که پدر اونگیول، یعنی ها ییچان ۱۸ ساله قصد داره بند موسیقی با دوستاش راه بندازه تا قلب یه دختر رو با خودش ببره.
اونگیول دقیقا مثل جوونی پدرش خیلی موسیقی رو دوست داره و جز بند موسیقیای شده که اجراهاشون توی کلابه. وقتی پدرش متوجه میشه و نمیذاره چنین کاری بکنه، اونگیول فرار میکنه و سعی میکنه گیتاری که دستشه رو خراب کنه، اما یه چیزی باعث شد مانع این کار بشه. ظاهر شدن یه مغازه مرموز "لا ویدا موزیک" که چندین سازهای موسیقی توی ویترین نمایان میشد. وقت واردش میشه و گیتار رو به فروشنده تحویل میده، بعد از خارج شدن از اونجا، ما و اونگیول به سال ۱۹۷۰ میلادی در سئول برمیگردیم و به ییچان ۱۸ سالهای برمیخوریم که خیلی شر و شیطون و پرانرژیه.
میدونین، وقتی پدر و مادرهای ما درمورد بچگی و جوونیشون صحبت میکنن، ما دوست داریم به اون زمان برگردیم تا ببینیم جوونیهای اونها چجوری بوده، تفریحشون چی بوده، چه جوری زندگی میکردن و اوضاع روزهاشون چی بوده.
این سریال برای من مثل یه خونهی امن بود، خونهای که توش پر از صمیمیت، عشق و دورهمی تو روزهای سخت داره. مثل خونهی مادربزرگِ ییچان که همیشه پاتوق خودش و بچهها بود و موسیقی چیزی بود که تو زندگی اونها جایگاه مهمی داشته. اونگیول متوجه میشه که توی گذشتههای پدر و مادرش چقدر روزهای خوبی داشتن، با وجود این که ییچان پدر و مادری نداشته و چونگ آه تو دام نامادری بدجنسی افتاده.
موسیقی از نظر من، چیزیه که همه رو نزدیک میکنه و کاری میکنه از هر چیزی و هر مشکلی رو فراموش کنیم و به موسیقی توجه کنیم، این چیزیه که الان جدیدا دیگه این اتفاق نمیوفته، چون موسیقی رو به دید رقابت خوانندهها و رکوردهای بی سر و ته میبینن و معنی اصلی موسیقی رو به فراموشیه.
همینطور یه چیزی که اشاره کرد این بود که "نمیشه روزهایی که گذشتن رو تغییر بدیم چون اتفاق افتاده و گذشتن. درسته که واقعا دلمون میخواد تغییر بدیم، ولی واقعا چیزی که هست اینه که واقعا غیرممکنه که بخوایم گذشته رو یه جور دیگه درست کنیم.
این سریال خیلی چیزها بهم یاد داد، این که موسیقی همیشه جایگاه مهمی تو زندگیمون هست، گذشتهها قابل تغییر نیستن و مهمتر از همه اینه که قدر تک تک لحظهها رو بدونیم، چون دیگه تکرار نمیشن. زندگی سخته، ولی فریدا تو آخرین نقاشیش "viva la vida" نشون داد که واقعا زندگی با تموم سختیهاش زیباست.
این سریال رو تو روزهای آخر خرداد تموم کردم. این تو حالت دراپی بود که نجاتش دادم. =) خلاصه اگه این سریال رو دیدین، تو این روزهای گرم تابستون ریواچش کنین. اگه اصلا ندیدین، حتماااااا پیشنهاد میکنم ببینینش! هیچوقت پشیمون نمیشین و از تک تک لحظههاش لذت میبرین.♡
"همه فقط به زندگی ادامه میدن. در حالی که به زندگیشون معنا میبخشن یا سعی میکنن اون معنا رو پیدا کنن. هر کسی تلاش میکنه که یه زندگی منطقی داشته باشه. نمیخواد تلاش کنی تأثیرگذار باشی. اینکه به زندگی ادامه بدی هم خودش شاهکاره. ولی کی میدونه؟ به علاوه، یکم کنجاو نیستی که ببینی توی آینده چه شانسی در خونهات رو میزنه و داستانا چطور پیش میره؟"