این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
★
We all crossing the burning world, i know. There would be no destination. But no one can stop the time, i know
همیشه فکر میکردم که نکنه این تابستون امسال مثل تابستون پارسال باشه؟ ولی متوجه شدم اونقدر اتفاق بدی هم نیوفتاد، فقط خیلی گرما کشیدیم. گرمای طاقتفرسا که یه چند روز هم کولرمون کار نمیکرد. من جهنم واقعی رو توی ماه مرداد فهمیدم.
گرما اجازه نداده بود بهترین تابستون رو داشته باشم. بیحوصلگی هم همینطور. من به این نتیجه رسیده بودم که هر چقدر برای تابستون صبر کنی و بگی این تابستون رو میترکونم، بدون که خود گرما تو رو میترکونه.
چیزی که خیلی وقته برای هممون ثابت شده، اینه که هر چقدر بخوایم براش برنامهریزی کنیم تا تابستون بهتری داشته باشیم، همونم انجامش نمیدیم. این که هر روز، سه ماه خونه بمونی و نمیتونی یه بیرونم بری، آدم رو روانی میکنه. ما از ترسمون نمیخواستیم بسوزیم، البته من صورتم نزدیک بود به خشکسالی برسه، طوری که واقعا رو مخم بود.
الان تو ماه مهر هستیم و با وجود این که اوایل ماه بارون اومد و کلی هوا سرد شد، بازم هوای گرم دست از سر ماها بر نمیداره. حتی این پاییزی که من میخواستم نبود. کلی استرس برای نداشتن امنیت، کلی غصه برای هر چیزی و از دست دادن رفیقی که هممون میشناختیم و فکر کردن به این جمله "I was always gonna live fast, die young" که فکرش رو نمیروم به واقعیت تبدیل شه.
تازگیها، به چهار دقیقه هایی غمگین فکر کردم، روزی بود که به آهنگهای چهار دقیقهای که غمهایی توی درونشون داشتن گوش میکردم و بهشون فکر کردم. در موردش توی دفترم که بابام بهم داده بود، با خودکار آبی نوشتم که موقع نوشتنش یه وقتها جوهرش کمرنگ و پررنگ میشد. من فکر میکردم میتونم چهار دقیقه غمم رو بغل کنم، ولی فکرشو نمیکردم که دو روز، غم منو محکم بغلم کنه. غم بزرگ من به خاطر از دست دادن مهربونترین آدم دنیا بهم نشون داد که مرگ هر جایی هست، زندگی هم همینطور، نباید بترسی...
این پاییز با هوای گرمی که داره و هنوز خبری از هوای سرد پاییزی نیست، یادآوری کرد هر چقدر بخوام واسه این پاییز ذوق کنم چون مدرسه ندارم، بازم غمهای جدیدی مثل برگهای خشک توی هوا پرواز میکنن و تو همهجا میان.
این بار نمیدونم، ۲۱ سالگی من تا آخرش چجوری قراره پیش بره...
همیشه قبلا میگفتم که ما با امید زنده میمونیم، زمان درستش میکنه و میگذره. شاید حرف درستی باشه و بارها ثابت شده، ولی چی میشه این حرفها، الکی از آب در بیاد؟
گاهیاوقات فکر میکنم جایی که زندگی میکنم، خونهای که با خانوادهام زندگی میکنم، قرار نیست برای من محل امن و آرامش من باشه، چون هر جایی، خونه نیست. خونه وقتی خونهست که آرامش و امنیت و حتی عشق تو اولویت باشه. خونهی من خبری از آرامش نیست، ما فقط کمی عشقی رو داریم که ذره ذره ازش استفاده میکنیم و میترسیم هیولایی که تو خونهامون زندگی میکنه، اون عشق رو از ما بگیره. اگه نباشه، اینجا دیگه خونه نمیشه. یه ساختمان گچی و قدیمی و پر از ترکهای ریز و عمیقه که هزاران آدم توش زندگی کردن و اومدن و رفتن، چون میدونن اینجا خونه نیست. یه ساختمون معمولیه، خشک و معمولی.
تو این چند سالی که تو خونه (که حتی نمیشه گفت خونه) بودم، بارها چیزهایی رو به چشم دیدم که نه تنها اینجا رو خونه ندونم، بلکه امید رو یه چیز الکی بدونمش. امیدی که فکر میکردم باهاش زنده میمونم، چون میگفتن "آدم بدون امید زنده نمیمونه." حتی خودمم یه وقتها اینها رو میگفتم، اما همین طی سالها فهمیدم که توهم زدم که امید دارم، یا بهتره بگم، همهی امیدهایی که داشتم، واهی بودن. میخوام بگم که واقعا آدم بدون امید زنده نمیمونه؟ پس... پس چطور من هنوز زندهام؟ منی که دیگه امیدی و هیچ حسی به اتفاقات و روزهای تکراری و بدبختیها ندارم، چطور زنده موندم.
این بار فهمیدم حتی بخوام منتظر معجزه هم باشم، مثل این میمونه که این بار میخوام امیدوار بمونم. به هر حال، من زندهام ولی زندگی چی؟ زندگی میکنم؟ والا نمیدونم.
شاید یه روزی، یه هفتهای، یه ماهای، یه سالی به خودم بیام و ببینم زندگی هنوز قشنگیهاش رو داره. ولی واقعا میشه؟
درد، درد، درد و هزاران دردهای دیگر. دردهایی که تمومی ندارن، دردهایی که فقط جاشون در وجودمون میمونه. دردهایی که تا آخر عمر و تا گور با ما همراه میشن.
هر وقت از خواب بیدار میشم، درد کمر و ماهیچههای پاهام رو حس میکنم. هر موقع راه میرم، بخشی از کف پای راستم پر از درد میشه. هر وقت غذا میخورم، سرم و چشمم، درگیر دردی طاقتفرسا میشن که بهش میگن "میگرن". شایدم میگرن نباشه، ولی چند روزیه که دارم تجربهاش میکنم.
تموم دردهای جسمی، شاید یه روزی تموم بشن، ولی دردهای روحی چی؟ دردهای روحی تموم میشن؟ باید بگم نه. دردهای توی وجودم، تمومی ندارن، بلکه جوری این دردها بزرگ میشن که احتمال خوب شدنشون زیر صفره.
همیشه وقتی میبینم از کسی ضربه میخورم، درد بدی تو وجودم احساس میکنم، یا وقتی که میبینم دوستام و یا خانوادهام، تو وضعیتی قرار دارن که هیچجوره نمیشه ازشون خلاص شد، درد وحشتناکی بهم دست میده و بدتر... چه دردی بدتر از این، وقتی کاری از دستم بر نمیاد و نمیتونم درستشون کنم؟
الان توی اتاقم، روی تختم نشستم و قطره قطره اشک میریزم و دردهامو حس میکنم، چه جسمی و چه روحی.
من واقعا احمقم.
درد، درد و درد.
آدمها همیشه تابستون رو به عنوان یه فصل جهنمی میدونن، هم به خاطر گرمای طاقتفرساش، هم به خاطر اینه که وقتی تابستون میرسه با خودشون میگن "بلاخره این تابستون رو میترکونم." ولی بعد میفهمن که نصف تابستون خودشون رو با خوردن و خوابیدن و هیچکاری نکردن گذروندن. برای منم اینطوریه، یه وقتهایی یه کاری میکنم درست پیش نمیره و انقدر گرمم میشه که کارم میشه باد زدن خودم تا خنک بشم. گرما مانع راههامونه، گرما مانع کارهامونه و اصن نمیتونیم درست پیش بریم. ولی... بیاین به این فکر کنیم که اگه تابستون رویایی داشتیم چی بود؟ بذارین خودم بگمش.
تابستون رویایی من اینه که دوست داشتم مثل زمان بچگی خودم باشه. وقتهایی که با بچه همسایههای دیوونه زیر نور آفتاب گرم فوتبال بازی میکردیم، وقتهایی که با مامانم میرفتیم بیرون و به بستنی فروشی بغل خونمون میرفتیم تا یه بستنی عروسکی بخوریم، وقتهایی که میرفتیم پارک و من سرگرم بچهها و تاب بازی کردن میشدم. وقتهایی که گرما برای من اذیتکننده نبود و همیشه زیر کولر خنک میشدم و میخوابیدم.
یا مثلا مثل سریال هندونه چشمکزن که زندگی خیلی شادی داشتن، وقتهایی که روزهاشونو با موسیقی، با خوردن غذاهای خوشمزه و دورهم بودن با دوستان، خوردن بستنی هندونهای که مزهاش تا خود شب توی دهنت میمونه و وقتی که دست به گیتار میزنی و میزنی و میخونی.
و یا حتی اگه میتونستم با گرما کنار بیام، شاید ممکن بود برم لب دریا، برای یه مدت، دور از شهر باشم و از منظره لذت ببرم و کلی آبمیوههای خنک و خوشمزه میخوردم تا کل وجودم خنک بشه.
شما رو نمیدونم، ولی من که دارم این تابستون لعنتی امروز رو با تصور کردن تابستون رویایی تحمل میکنم، تا وقتی که پاییز، فصلی که دوستش دارم بیاد.
#من_نوشته
★
درود به همگی.*-* همونطور که میبینید این پستی که گذاشتم یه چالش جدیده. از اونجایی که دیگه جدیدا کسی چالش نمیذاره یا کمتر کسی این کار رو میکنه، تصمیم گرفتم یه چالشی برگزار کنم که همه بتونن شرکت کنن. کار خاصی نمیکنید فقط قراره با موضوع "تابستون رویایی" تابستونی که دوست دارین داشته باشین رو برامون بنویسید، مثل همین متنی که نوشتم. و در آخر سه نفر رو دعوت میکنین.
درسته که چهل روز دیگه تابستون تموم میشه، ولی شرکت کردن تو این چالش، حتی وقتی که وارد پاییز بشیم، هیچوقت دیر نیست. هر وقت که دوست داشتین میتونین شرکت کنین.
با این وجود من همه رو دعوت میکنم و حتی به سه نفر یعنی آلو، مائو و گلی عزیز دعوت میکنم که از این چالش شرکت کنن.♡ منتظر متنهای قشنگتون هستم.☆