Welcome

ساخت کد موزیکBaekhyun – Ghost 

این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡

این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.

—خوش اومدید، مردم اسکای لند—

  • ۲۵
  • CM. [ ۶۴ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۹ دی ۹۸

    Maybe

     
    Maybe
    Skzrecord
    By HAN

    Magic Spirit

     We all crossing the burning world, i know. There would be no destination. But no one can stop the time, i know

  • ۵
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۰۳

    The end

    بیست و نه‌ی دی ماه سال ۱۳۹۸ بود که تصمیم گرفتم از میهن‌بلاگ به بیان مهاجرت کنم. کار سختی بود، مجبور بودم با کل خاطر‌ه‌هایی که با میهن‌بلاگ، روزهایی که گذروندیم، حرف‌هایی که میزدیم، این که هر روز پست میذاشتیم و کلی حرف‌ها و خاطرات ثبت میکردیم، خداحافظی کنم. البه نمیدونم سرش گریه کردم یا نه. شاید گریه کردم. آره. یه سوگواری بود برای من و بچه‌هایی ‌که با خاطراتشون خداحافظی کردن...

    اینجا پست گذاشتم و خیلیا اومدن نظر نوشتن و حرف زدن. دیدم چیزی تغییری نکرده، همون صمیمیت، همون جمع گرممون رو داشتیم، اما در یه مکان متفاوت‌تر. چند روز بعدش، خبر رسید که میهن‌بلاگ برای همیشه بسته شد. براش غصه خوردیم و غصه خوردیم، طوری که حتی نمیتونستیم پسته خندان بخوریم، چون پسته خندانی در کار نبود. بعد از اون، به زندگی و وبلاگ‌نویسی ادامه دادیم. پست گذاشتیم، از هر چیزی، از دلمون، از ذهنمون، از چیزهایی که دوست داشتیم رو...

    کرونا رسید و بازم دورهم جمع بودیم، از روزهای سخت تو کلاس‌های آنلاین مدرسه میگفتیم، از امتحانات، از این که چقدر از این وضع خسته شدیم و فکر میکردیم این آخر کارمونه، ولی زنده موندیم. زنده موندیم ولی انقدر انرژی از ما گرفتن که یادمون رفته زندگی کردن چطوری بوده.

    کم کم یه سری بچه‌ها میرفتن، به یه دلایلی. با سکوت میرفتن، با دلیل میرفتن و میگفتن "نمیتونم دیگه به نوشتن ادامه بدم، چون کمتر میام اینجا." بعدش میرفتن و برنمیگشتن. ولی بازم بچه‌ها موندن.

    تا این که صدای جیغ، فریاد و اعتراض اومده بود، ترسیدیم و واقعیت رو فهمیدیم. ما با ترس پست میذاشتیم و کنار آدم‌هایی بودیم که خواسته‌هامون یکی بود. ترسیدیم و گریه کردیم برای کسایی که جز ما بودن و از دستشون دادیم. گریه کردیم و پست گذاشتیم.

    بعد تموم شد و زندگی به حالت عادی برگشت. ما بزرگ شدیم و خیلی‌ها راهی کنکور و دانشگاه شدن و همین بود که دیگه بازم نصف بچه‌ها رفتن، حتی به همون بهونه‌ی زیاد نیومدن پنل وبلاگ، وبلاگشون و میبندن. ولی من اینطوری بودم که: "نه، من عمرا بخوام وبلاگ‌نویسی رو بذارم کنار."

    ولی چی شد؟ تا الان، یه ستاره فقط روشن میشه که یه نفر هنوز داره مینویسه. وبلاگ‌هایی که دنبال میکنم، ستاره‌اشون خیلی وقته خاموش شده، چون خبری ازشون نداریم. رها کردن و به زندگی میپردازن. فقط یه ستاره روشن میشه و اون ستاره هم بزودی خاموش خواهد شد، چون تا اون موقع، نه دیگه خبری از نوشتنه، نه خبری از وبلاگ‌نویسان. من هم دیر به دیر پست میذاشتم که بلکه حس نوشتن تو وبلاگم از بین نره. 

    ولی...

    ترسی که یه مدت ازش داشتم، داره به واقعیت تبدیل میشه. دوباره باید از خاطراتمون خداحافظی کنیم، دوباره باید گریه کنیم و سوگواری کنیم اما آیا ما باید به یه جای دیگه مهاجرت کنیم؟ اصلا وبلاگ فارسی‌ای مونده که بخوایم بهش برسیم و به وبلاگ‌نویسی ادامه بدیم؟ اصلا وبلاگ‌نویسی‌ای مونده؟ 

    متاسفانه جوابش اینه: نه. اصلا.

    این پست، آخرین پست اسکای لند در بیان، و آخرین پست به عنوان وبلاگ‌نویس خواهد بود. به دلیل این که تحمل از بین رفتن خوشی‌های زندگیمون رو ندارم، مجبور به ترک این کار و بسته شدن پرونده‌ی وبلاگ نوشتنم میشم. البته، مهم‌ترین دلیل هم اینه که: دوران وبلاگ‌نویسی خیلی وقته تموم شده. حقیقت همیشه تلخ بوده ولی همین تلخیش کاری میکنه که مجبور به قبول کردنش بشیم. دوران وبلاگ‌نویسی خیلی وقته تموم شده چون فضای مجازی اونقدر گسترش پیدا کرده که دیگه کسی سمت وبلاگ‌نویسی نمیره و دیگه ادامه نمیدن، چون این کار، برای زمانی بوده که فضای مجازی‌ای وجود نداشته، اما حالا که همه درگیر فضای مجازین، دیگه کسی به وبلاگ و به نوشتن در وبلاگ فکر نمیکنه.

    من و چندتا از دوستان من، بازماندگان وبلاگ‌نویس بودیم که به خاطر این وضعیت بیان که بزودی کلیت این سایت تغییر و ویژگی‌های این سایت غیررایگان میشه، مجبور به رهایی، ترک از این خونه به اسم "وبلاگستان" میشیم. اما یادمون نمیره که ماها نصف نوجوونیمون رو با وبلاگ‌نویسی گذروندیم، همونطور که کودکیمون رو با کارتون‌ها و بازی‌ها گذروندیم. ما با خوشی‌های زندگیمون، زندگی کردیم.

    چه کسایی که هستن و دارن پستم رو میخونن و لایک میکنن، چه کسایی که یه زمانی پست‌هام رو میخوندن ولی دیگه تو بیان نیستن، ازتون تشکر میکنم که تا اینجا کنار من بودیم، حتی کسایی که از میهن‌بلاگ دنبالم میکردن، ازتون ممنونم که با من بودین تو این فضای دوست داشتنی وبلاگستان. من دیگه وبلاگ‌نویسی نمیکنم و ادامه نمیدم، اما اگه جایی پیدا بشه که بتونم وبلاگ‌نویسی کنم، شاید... شاید بازم ادامه دادم. کی میدونه؟ خدا میدونه. :)

    دوستتون دارم‌. خدانگهدار.♡

  • ۱۴
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۲۰ بهمن ۰۳

    No

    همیشه میگفتن از چیزی که میترسی اتفاق میوفته. اتفاقا از اون چیزی که میترسیدیم بهمون نزدیک‌تر میشه. نمیخوام دوباره تاریخ تکرار بشه.

    وبلاگ مثل خونه‌امونه، ولی خیلی وقته کسی جز ما توش زندگی نمیکنه.

    نه...

  • ۴
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۸ بهمن ۰۳

    Art in my home

    هیچی رومخ‌تر از آرت‌بلاکی وجود نداره. اگه مثل من از نقاشی کشیدن خوشتون میاد و نقاشی میکشین، مطمئنم از شنیدن عبارت "آرت‌بلاک" جیغ میزنین. یه مدت خیلی طولانی شد که واقعا هیجی نقاشی نکشیدم، واقعا هیچی. کار و زندگی و مشکلات مانع نقاشی کشیدنم میشد. ولی کمی بعد، دیگه تصمیم گرفتم که آرت‌بلاکی رو بذارم کنار و دست به کار بشم.

    تصمیم داشتم اون چیزی که تو ذهنم بود رو بکشم. "دخترِ آبشار". واسه کشیدن این نقاشی یه سرچی از آیشار کردم که ببینم چطوریه و تک تک عکس‌هاش رو دیدم، حتی بی‌کیفیت‌ترینش رو. =) بعد دلیل این که کشیدمش اینه که موهای دخترها یکی از زیبایی‌های توی دنیاست و واسه این که قشنگ‌تر بشه، موی بلند یه دختر رو به آبشار تشبیه‌اش کردم. یه روز و نیم این نقاشی کامل شد و فکر کنم جز نقاشی‌هایی شد که خیلی دوستشون دارم.

    اون نقاشی مشکی و قرمز هم از آهنگ و موزیک ویدیوی مینی از جی‌آیدل کشیدمش. نمیدونم اگه آهنگ blind eyes red رو نشنیدین برین گوش کنین. :)) میدونین قبل از این که بکشمش تو ذهنم خیلی چیز باحالی در اومده بود، ولی وقتی نقاشیش رو کشیدم یه مقدار با تصوراتم فرق داشت. به هر حال، بدکم نشد.

    این یکیم که همینطوری کشیدمش و فکر کنم اگه همچی چیزی بازم بکشم یا برای بکگراند یه نقاشی استفاده کنم قطعا چیز خیلی خوبی در میاد.

    سیریوس بلک، سال اول هاگوارتز در گروه گریفیندور. این روزها به لطف آلو جان، هم با مارادرز آشنا شدم هم پنج فصل هری پاتر دیدم(که تو پست‌های قبلی گفتم) و از اونجایی که داشتم فن‌فیکشن مارادرز به اسم all the young dudes رو میخوندم، تصمیم داشتم یه نقاشی کوچیکی ازش بکشم. اونم با قهوه. D: یه کم عجیبه ولی نیست، چون من یه سری نمونه نقاشی دیدم که با قهوه و قلم نقاشی میکشیدن و خیلی باحال بود. منم گفتم یه تجربه‌ای بکنم و بدم نشد. فقط تو عکسش یه کم واضح نیست و من شرمندم.T-T

    یه نقاشی کوچیک دیگه از یه دختر خوشگل یعنی rei از گروه IVE کشیدم. داشتم موزیک ویدیو جدیدشون یعنی rebel hearts نگاه میکردم که به ری رسیدم، استایلش واقعا بهش میومد و انقدر ناز و کیوت شده بود که دلم خواست ازش نقاشی بکشم. خلاصه نتیجه‌اش خوب در اومد و راضیم.

    اون یکیم که کرم کارامل کج شده‌ست، خواهر گمشده‌ی برج پیزا. :)))))

    بله. اینطوری بود که همین مدت‌ها تو آغوش گرم نقاشی رفتم و آشتی کردم باهاش. (تقصیر آرت‌بلاکیه خب چیکار کنم؟)

    پ.ن: واقعا باسن گشادمو جمع کنم و واقعا یه وقت‌ها پست بذارم که بازم اینجا خاک نخوره، ولی مگه کار و زندگی میذاره؟؟

    پ.ن2: اگه کیدراما میبینین، زود تند سریع استادی گروپ / study group ببینین. فعلا چهار قسمت اومده و هر پنجشنبه دو قسمت جدید میاد.

  • ۴
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۶ بهمن ۰۳

    still good

    زندگی بازم میگذره، روزها معمولی‌تر از همیشه شدن و این منم که خودم دست به کار بشم.

    این روزها داستان مینویسم یا بهتره بگم، فن‌فیکشن مینویسم. چای خوردنم روز به روز بیشتر میشه و میفهمم طعم چای‌ها چقدر متفاوت‌ترن. حتی امروز و دیروز چهارتا نقاشی کشیدم و به اندازه وقت‌هایی که آرت‌بلاک بودم، جبران کردم. من به این نتیجه رسیدم که اگه برای یه مدت طولانی یه کاری رو انجام ندم و بعد از یه مدت، برم سراغش، برام سخت میشه، ولی بهتر اینه که یادم نره.

    به آدم‌ها فکر میکنم، آدم‌هایی که روزشماری کردن تا به روزی که قراره دورهمی داشته باشن، برسن. امروزم همون روزها بود و من و چندتا از بچه‌های دیگه شاهد اون لحظه‌های خوش اون‌ها بودیم. با خودم فکر کردم که اگه لیاقت این لحظه‌ها رو دارم، چرا فرصتی واسم پیش نمیاد؟ نمیدونم. شاید شانس ندارم. از اولشم شانس ندارم. ولی مهم نیست، شاید یه روزی فرصتی پیش بیاد که دوستام رو از نزدیک ببینم. نمیتونم همش پشت گوشی بمونم و مدام بنویسم: بیا بغلت کنم و بعد گیف بغل کردن رو بفرستم. بغل کردن تو فضای مجازی کافی نیست. باید تو واقعیت انجامش داد تا حس خوب واقعی رو خوب حس کنیم.

    کلی ایده به ذهنم میرسه، درست کردن چندین نوشیدنی‌های مختلف، غذا پختن یا حتی ایده برای بافتنی‌ها و خیلی چیزهای دیگه. خیلی خوبه وقتی ذهنم پر از ایده میشه اما وقتی عالی پیش میره که بتونم عملشون کنم. شاید واقعا بتونم انجامشون بدم.

    در آخر به یه چیزی فکر میکنم؛ آینده. آینده‌ای که دیگه باید ساخته بشه. نمیتونم وقتم رو هدر بدم، میخوام طوری زندگی کنم که از آینده نترسم. آینده هیچوقت مشخص نیست و منم که باید درستش کنم تا همه‌چی معلوم بشه. آینده‌ی من باید جالب در بیاد، تا پشیمون نشم، تا همه‌چی رو سخت نگیرم و راحت از زندگیم لذت ببرم، بازم تجربه کنم تا بیشتر یاد بگیرم.

    من در این مورد خیلی جدیم. خیلی. :)

    •••••

    پ.ن: شاید یه مدت که با لپ‌تاپ بیام پست بذارم، فعالیتم رو بیشتر کنم، با این که دیگه خیلیا دیگه سمت بیان نمیان. (به جز چند نفر از جمله آلو، مائو، سارا و یاسمن گلی.)

    پ.ن2: دلم برای وبلاگ‌نویسی تو لپ‌تاپ تنگ شده. :)))

  • ۳
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۴ بهمن ۰۳

    Christmas with harry and sandwiche

    "تو آدم بدی نیستی، تو آدم خیلی خوبی هستی که اتفاقات بدی برات افتاده."

    - سیریوس بلک به هری پاتر : محفل ققنوس -

     زمستون زودتر پاش رو تو زندگیم گذاشت. وقتی هنوز پاییز تموم نشده بود و به شب یلدا نزدیک نشدیم، هوای سرد سوزناک و صد البته، دودهای خفه کننده که هیچ راهی برای نفس کشیدن نذاشته بود، کل شهر رو گرفت. الان دی ماهه و ماه دسامبر هم رو به پایانه. کریسمس هم از راه رسیده و خیلی یهویی تصمیم گرفتم فیلم‌های هری پاتر رو ببینم، بعد از این همه مدت که میخواستم همین کار رو کنم.

    زندگی خیلی زیادی بالا و پایین میشه، هنوزم نتونستم بفهمم که چرا وضع اینطوری شده. بازم میندازم گردن روزی که کرونا اومد، یا روزی که تو مسائل خانوادگیم اتفاقی میوفته که تا مدت‌ها نمیتونیم فراموشش کنیم. البته حق دارم این کار رو کنم، چون زندگی غیرقابل پیش‌بینیه. یه روز میبینی خوبه، یه روز دیگه میبینی نه، قراره به فنا بری با یه اتفاق کوچیک، مثل یه اثر پروانه‌ای. 

    ولی میدونین، وقتی آهنگ، فیلم و سریال، غذا، کتاب و فن‌فیکشن برای نجات روز یا حتی زندگی وجود داره، بهترین چیز دنیا هستن. قسمت اول هری پاتر رو پخش کردم و زیبایی اون دنیا رو دیدم. مدرسه بزرگ هاگوارتز، دخترها و پسرهای سال اولی که تازه پاهاشون رو روی زمین هاگوارتز گذاشتن، چوب‌دستی، جادو و جریان زندگی و لبخند‌ها. داستان هری پاتر پر از جادوئه، جادوی تموم نشدنی.

    قسمت محفل ققنوس رو پخش کردم و یه گازی از ساندویچ تست کالباس با کاهو، گوجه‌فرنگی و سس تند فلفلی زدم. خوشمزه و کمی تند بود. هر لحظه‌اش، لحظه‌های تلخی برای هری میگذشت. توی یه سکانس به سیریوس گفت که من نمیدونم چجوریم، ممکنه من آدم بدی باشم. سیریوس گفتی تو آدم خوبی هستی که اتفاقات بدی افتاده.

    میدونین، راست میگفت. جمله‌ی سیریوس خیلی مثل من بود، من هر چقدر حس کنم خیلی آدم مزخرف و افتضاحیم و همش انرژی منفی میدم یه آدم خوبیم که کلی اتفاقات واسم افتاده و کلی آسیب دیدم. نگاهی به روزهای گذشته میندازم و میبینم چه اشک‌هایی ریختم، چه حرص‌هایی خوردم و چقدر خشم تو وجودم داشتم و چقدر حس نگرانی و ناراحتی کل تنم رو میخورد.

    این بار با خودم گفتم که: "اگه آدم خوبیم، پس چرا لیاقت من همین اتفاقات بده؟"

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۰ دی ۰۳
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a