این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
★
We all crossing the burning world, i know. There would be no destination. But no one can stop the time, i know
۷.
مامانم کیف جامدادی و دفتر رو توی کیفم گذاشته بود تا همهچی آماده بشه. من دلم نمیخواست از مامانم دور بشم. بچهی وابستهای بودم، هر لحظه ممکن بود گریه کنم. من با لباس مدرسهام، برد به مدرسه دبستان، توی یه کوچه باریک بود، برای من خوراکی گرفته بودیم تا در طول مدرسه سیر بشم. آفتاب میتابید و هوا داشت سرد و سردتر میشد. رفتم داخل و بچهها توی نمازخونه بودن و داشتن جشن میگرفتن، منم کنار نشستم و نگاهی به مامانم کردم که دم در نمارخونه ایستاده بود. گوشی نوکیا رو از کیفش در اورد تا ازم فیلم بگیره، منم براش جلوی دوربین کوچیک و بیکیفیتش دست تکون دادم و لبخند زدم، هر چند این لبخند بعدا وقتی به کلاس رفتیم و فهمیدم مامانم رفته خونه، کمرنگ شد و شروع کردم به گریه کردن، معلمم نگران بود و سعی کرده بود آرومم کنه. خیلی گریه کرده بودم. کم کم آروم شدم و اشکهام دیگه جاری نشدن. با این که ته تهش هق هق میکردم، اما تا چشمهام رو باز کردم، دیدم تو اتاق خودمم، اما فرق داشت، دست و بالم بزرگ شده بود و قدم بلند. توی وسط اتاق گریه کرده بودم، نمیدونستم برای چی بود، اما مامانم اومد و گفت که "کار خوبی کردی گریه کردی. امتحانات ترم آخر خیلی بهت فشار اورده بود... میفهمم. ولی بلاخره تموم شد، دیگه برنمیگردی بهش."
درسته، دوازده سال بود که دائما تو مدرسه بودم، میترسیدم و عجله میکردم، تنها بودم و مثل یه روح سرگردون بودم. حالا کارنامهام رو گرفته بودم و قبول شدم، اونم با این نمرهای که به زور تونسته بودم بالای ۱۰ بگیرم، حتی نمیخواستم تو کنکور شرکت کنم. سرم رو چرخوندم و به همکلاسیهای کلاس اولم نگاه کردم، توی حیاط وایساده بودن و نور خورشید در حال طلوع، به صورتشون و به در و دیوار حیاط مدرسه میتابید، یکیشون داد زد که بیام بازی کنم و حرف بزنم. لبخند زدم و ورقه کارنامهام رو گرفتم و به سمت بچهها دوییدم. صدای خندههامون، جیغهامون و حرف زدنهامون رو میشنیدم و لبخند میزدم. پاهام درد میگرفت اما درد شیرینی بود. حتی کیک دوقلو و شیر پاکتی میخوردیم و میخندیدیم. کم کم همهچی داشت محو میشد و فقط صدای بارون رو شنیدم. صدای بارون توی ساعت هشت یا نه شب بود و صدای آدمهایی شنیده بودم که عدالت میخواستن، میخواستن آزاد باشن و من عرق در اشکهام بودم و خودم رو زیر پتو پنهون کرده بودم. همهچی فرق داشت. همهچی.
۵.
میل قلاب بافی و نخهای کاموا توی دستهام
هندزفری توی گوشم
شونه برای موهام.
•
۶.
بعضی اتفاق هستن که تو دوست داشتی واقعا اتفاق بیوفته اما واقعا نمیشه. برخلاف این که اتفاقاتی که دوست نداشتی واقعا اتفاق افتاده. اون اتفاق نیوفتاده، مثل حسرت میمونه. حسرت از این که چی میشد تجربهاش میکردم. توی زندگیم کلی اتفاق افتاده، چه خوب، چه بد و چه معمولی، اما بعضی اتفاق هستن که کاش واقعا میتونستم لمسشون کنم، اما وجود ندارن، اتفاقی نیوفتادن و هیچ چیزی نشده. مثل وقتی که تولدم با دوستام میگذرونم، چه تو خونهی خودم، چه تو بیرون. یا شنیدن یه خبر واقعا خوب از بین خبرهای بد و حال بهم زن. یا رفتن استخر با خانوادهام، بعد از مدتها، یا مسافرت تنهایی تو جاهایی که دوستات زندگی میکنن و وقتهایی که دیگه فکر نمیکنم و وقتهایی که برای جوونیهام گریه نکردم و امیدوار به آیندهی مشخصم...
بعضیها ممکنه اتفاق بیوفته، اما خب... مثل احتمال میمونه، یکی میشه، یکی نمیشه، یکی اصلا و ابدا اتفاق نمیوفته، یکی ممکنه اتفاق بیوفته. ما ازشون خبری نداریم. ولی میدونم چه اتفاقی دیگه قرار نیست بیوفته و براش پا به پا گریه کنم و بگم چرا واقعا؟
۴.
"حس متعلق بودن جالبه، مگه نه مینو؟"
"چطور؟"
"نمیدونم... این روزها حس میکنم من مال اینجا نیستم."
"چی داری میگی آلکا؟ میخوای بگی آدم فضایی هستی؟" خندید. منم خندیدم.
"نه... شایدم آره."
"خب چرا؟ چرا باید همچی چیزی احساس کنی؟"
"فکر کن. یه روز میخوای از خونه بزنی بیرون تا یه کم هوا بخوری و قدم بزنی. یهو آدمهایی رو ببینی که دارن بگو و بخند میکنن، اون طرف فوتبال بازی میکنن، یه طرف دیگه توی کافیشاپ، داره قهوهاش رو میخوره و با دوستش حرف میزنه. روی نیمکت میشینی و به دار و درخت نگاه میکنی که خیلی سرزنده و شادن. به گلهایی میبینی که بزرگ شدن و زیباییهاشون رو نشون میدن. یا حتی وقتی میری مدرسه با کلی اکیپ توی کلاست میبینی و همه دارن از هر چیزی صحبت میکنن و بلند بلند میخندن. یا حتی وقتی میری مهمونی و همه غرق حرف زدن و تعریف کردن خاطرات گذشتهاشونن و غذا میخورن. اونی که حرفی نمیزنه، تنهاست، یه گوشه نشسته به دور از آدمها خودتی. میبینی مثل اونها نیستی، هیچ شباهتی ازشون نداری، حسی نداری، حرفی برای گفتن نداری و حتی طرز تفکرت و زندگیت با همه فرق داره و احساسات با بقیه خیلی متفاوته. اونجاست که میفهمی تو مطمئن نیستی که هنوز واقعا اینجا زندگی میکنی. مطمئن نیستی متعلق به اینجایی یا نه. معلوم نیست جونت به اینجا وصله یا تو یه سیارهی ناشناخته دیگهست. تو از خون اینجایی یا نه. میدونی منظورم چیه؟"
"..."
"فهمیدی؟"
"..."
"اوه... شاید نباید حرف متعلق بودن رو میزدم. نباید ذهنت رو درگیر میکردم. ببخشید مینو."
"نه تقصیر تو نیست. درستم میگی. چون هنوز مطمئن نیستم که من واقعا اینجام."
۳.
آدمها هیچوقت تو زندگیت ثابت نمیمونن، اونها یه راهی برای رفتن دارن. زمان هم همینطوره. ما کی دیدیم زمان بایسته؟ ما هیچوقت حواسمون به زمان نیست که کی میره.
همیشه میگفتم "تا چشم بهم بزنم دوران مدرسهام تموم میشه. تو این مدت خیلی حواسم بود تا ببینم چقدر دیگه مونده تا تموم شه. اما بعدش یادم رفت. یادم رفت و الان دیدم سه - چهار ساله که از تموم شدن مدرسهام میگذره. یا حتی وقتی بچه بودم، به زور مهمونی فامیلهامون میرفتیم. همش منتظر بابام بودم تا حرف زدنش رو تموم کنه و ما رو برسونه خونه. اما یادم رفت و خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم ساعت نه صبحه. یا حتی وقتی منتظر میمونم ناهار حاضر شه، بعدش غرق در کارهام و حرف زدن با دوستهام میکنم که بلافاصله مامانم صدام میزنه که برای ناهار بیام. ساعت رو میبینم و عه! کی ساعت یک و نیم شد؟
زمان میدونه چقدر حواسپرتیم و این براش مشکلی نداره. ما غرق در کارها و چیزهای مختلف میشیم و خودش با پای خودش به راهشش ادامه میده تا بره. دلش نمیخواد زیاد تو دید بقیه باشه، نمیخوام بمونه. اون ترجیح میده ادامه بده و تموم روزها رو بگذرونه.
برای همینه که عمر زمان، کوتاهتر از این حرفهاست.
۲.
وجود من مثل یه قاصدک میمونه. قبل از این که تبدیل به قاصدک باشم، یه گل بودم. همون گلهای زرد و بنفش رنگ توی روزهای عید نوروز میگرفتیم و دم در خونه میذاشتیم تا همهچی قشنگ بشه. وقتی عید تموم میشه، گلها کم کم پژمرده میشن. اما نمیمیرن، تبدیل به قاصدک میشن.
یه بار دوست داشتم یه دونه از قاصدک ها رو بردارم و آرزو کنم. مامانم هر دفعه میگفت که نذار یکیشون تو گوشت بره وگرنه کر میشی. نمیدونم درست میگفت یا چی ولی هر چی بود، احتیاط کردم. فوت کردم و همهاشون، توی هوا پرواز کردن و با نسیم رقصیدن.
وجودم مثل قاصدکه. هر جایی میرم، یه بخشی از قاصدکها به خونهها، جاهای مختلف و یا شاید تو دل هر کسی میشینه. ولی میدونی یکی از بخشهای وجودم کجا زندگی میکنه؟ تو قلب دوستام، تو آسمونها و حتی چیزهایی که برای دوستام میفرستادم. بزرگترین بخش وجودم توی قلب همه زندگی میکنه. همین این بخش رو جا گذاشتم تا حسش کنن و بفهمن من اینجام.
اگه یه قاصدک کوچولو رو دیدی، بدون اون یه بخشی از منه.