این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
★
We all crossing the burning world, i know. There would be no destination. But no one can stop the time, i know
"تو آدم بدی نیستی، تو آدم خیلی خوبی هستی که اتفاقات بدی برات افتاده."
- سیریوس بلک به هری پاتر : محفل ققنوس -
زمستون زودتر پاش رو تو زندگیم گذاشت. وقتی هنوز پاییز تموم نشده بود و به شب یلدا نزدیک نشدیم، هوای سرد سوزناک و صد البته، دودهای خفه کننده که هیچ راهی برای نفس کشیدن نذاشته بود، کل شهر رو گرفت. الان دی ماهه و ماه دسامبر هم رو به پایانه. کریسمس هم از راه رسیده و خیلی یهویی تصمیم گرفتم فیلمهای هری پاتر رو ببینم، بعد از این همه مدت که میخواستم همین کار رو کنم.
زندگی خیلی زیادی بالا و پایین میشه، هنوزم نتونستم بفهمم که چرا وضع اینطوری شده. بازم میندازم گردن روزی که کرونا اومد، یا روزی که تو مسائل خانوادگیم اتفاقی میوفته که تا مدتها نمیتونیم فراموشش کنیم. البته حق دارم این کار رو کنم، چون زندگی غیرقابل پیشبینیه. یه روز میبینی خوبه، یه روز دیگه میبینی نه، قراره به فنا بری با یه اتفاق کوچیک، مثل یه اثر پروانهای.
ولی میدونین، وقتی آهنگ، فیلم و سریال، غذا، کتاب و فنفیکشن برای نجات روز یا حتی زندگی وجود داره، بهترین چیز دنیا هستن. قسمت اول هری پاتر رو پخش کردم و زیبایی اون دنیا رو دیدم. مدرسه بزرگ هاگوارتز، دخترها و پسرهای سال اولی که تازه پاهاشون رو روی زمین هاگوارتز گذاشتن، چوبدستی، جادو و جریان زندگی و لبخندها. داستان هری پاتر پر از جادوئه، جادوی تموم نشدنی.
قسمت محفل ققنوس رو پخش کردم و یه گازی از ساندویچ تست کالباس با کاهو، گوجهفرنگی و سس تند فلفلی زدم. خوشمزه و کمی تند بود. هر لحظهاش، لحظههای تلخی برای هری میگذشت. توی یه سکانس به سیریوس گفت که من نمیدونم چجوریم، ممکنه من آدم بدی باشم. سیریوس گفتی تو آدم خوبی هستی که اتفاقات بدی افتاده.
میدونین، راست میگفت. جملهی سیریوس خیلی مثل من بود، من هر چقدر حس کنم خیلی آدم مزخرف و افتضاحیم و همش انرژی منفی میدم یه آدم خوبیم که کلی اتفاقات واسم افتاده و کلی آسیب دیدم. نگاهی به روزهای گذشته میندازم و میبینم چه اشکهایی ریختم، چه حرصهایی خوردم و چقدر خشم تو وجودم داشتم و چقدر حس نگرانی و ناراحتی کل تنم رو میخورد.
این بار با خودم گفتم که: "اگه آدم خوبیم، پس چرا لیاقت من همین اتفاقات بده؟"
سه ماه پاییز با کل فراز و نشیب، بالا و پایین، گذشت. بیشتر دلتنگش میشم، خیلی زیاد. امیدوارم برای سال دیگه، پاییز بهتری رو بگذرونم. به هر حال زمستون رسید و هوا انقدری سرد شده که شوفاژها هی یا گرمتر میشن یا سردتر. ما هم از سرما میلرزیم و زیر لحاف گرم، پنهون میشیم از سوز برفی که همهجا اومده. اما امیدوارم این زمستون، زمستون قشنگی باشه و خوب بگذره.
یلدا مبارک.♡
شاید برای یه مدت طولانی بخوابم بهتره، چون دیگه زیادی زندگی کردم، شاهد خیلی چیزها بودم و خسته شدم. وقتی همهچی بهتر شد، بیدارم کنین. ممنونم.
بارها و بارها ازت متنفر شده بودم و گفتم دیگه تو رو حسابت نمیکنم. حتی گفتم که نمیخوام باهات حرف بزنم. اما بعدش کم کم بهتر شدیم و مهربونتر شدیم و گفتم باید دوستش داشته باشم، گناه داره. من سعی کردم دوستت داشته باشم و تو رو بازم یه آدم مهم حسابت کنم.
اما ببین، پای راستم به خاطر کوبیدن به سطل آشغال عمومی که نزدیک خونهامون بود درد میکنه، از دست تو عصبانیم و از شدت عصبانیت و ناراحتی گریهام گرفت. هر چقدر نفس نفس میزدم، دود و کثافت توی ریههام جمع میشه و گلوی من خشک میشه. ببین، با وجود این که درد میکشم ولی این دفعه دارم تک تک جزئیاتت رو حذف میکنم. دردهام یه روزی به خاطر فراموش کردن تو از بین میرن، هیچوقتم جاشون روی روحم نمیوفته.
امیدوارم این آخرین باری باشه که هم رو ببینیم. این رو واقعا جدی میگم.
همیشه فکر میکردم که نکنه این تابستون امسال مثل تابستون پارسال باشه؟ ولی متوجه شدم اونقدر اتفاق بدی هم نیوفتاد، فقط خیلی گرما کشیدیم. گرمای طاقتفرسا که یه چند روز هم کولرمون کار نمیکرد. من جهنم واقعی رو توی ماه مرداد فهمیدم.
گرما اجازه نداده بود بهترین تابستون رو داشته باشم. بیحوصلگی هم همینطور. من به این نتیجه رسیده بودم که هر چقدر برای تابستون صبر کنی و بگی این تابستون رو میترکونم، بدون که خود گرما تو رو میترکونه.
چیزی که خیلی وقته برای هممون ثابت شده، اینه که هر چقدر بخوایم براش برنامهریزی کنیم تا تابستون بهتری داشته باشیم، همونم انجامش نمیدیم. این که هر روز، سه ماه خونه بمونی و نمیتونی یه بیرونم بری، آدم رو روانی میکنه. ما از ترسمون نمیخواستیم بسوزیم، البته من صورتم نزدیک بود به خشکسالی برسه، طوری که واقعا رو مخم بود.
الان تو ماه مهر هستیم و با وجود این که اوایل ماه بارون اومد و کلی هوا سرد شد، بازم هوای گرم دست از سر ماها بر نمیداره. حتی این پاییزی که من میخواستم نبود. کلی استرس برای نداشتن امنیت، کلی غصه برای هر چیزی و از دست دادن رفیقی که هممون میشناختیم و فکر کردن به این جمله "I was always gonna live fast, die young" که فکرش رو نمیروم به واقعیت تبدیل شه.
تازگیها، به چهار دقیقه هایی غمگین فکر کردم، روزی بود که به آهنگهای چهار دقیقهای که غمهایی توی درونشون داشتن گوش میکردم و بهشون فکر کردم. در موردش توی دفترم که بابام بهم داده بود، با خودکار آبی نوشتم که موقع نوشتنش یه وقتها جوهرش کمرنگ و پررنگ میشد. من فکر میکردم میتونم چهار دقیقه غمم رو بغل کنم، ولی فکرشو نمیکردم که دو روز، غم منو محکم بغلم کنه. غم بزرگ من به خاطر از دست دادن مهربونترین آدم دنیا بهم نشون داد که مرگ هر جایی هست، زندگی هم همینطور، نباید بترسی...
این پاییز با هوای گرمی که داره و هنوز خبری از هوای سرد پاییزی نیست، یادآوری کرد هر چقدر بخوام واسه این پاییز ذوق کنم چون مدرسه ندارم، بازم غمهای جدیدی مثل برگهای خشک توی هوا پرواز میکنن و تو همهجا میان.
این بار نمیدونم، ۲۱ سالگی من تا آخرش چجوری قراره پیش بره...