این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
★
We all crossing the burning world, i know. There would be no destination. But no one can stop the time, i know
عکس دیوار اتاق، روز ۲۷ مرداد سال ۱۴۰۲
• روز دوم و سوم تیر ۱۴۰۴ / روز یازدهم و دوازدهم •
جنگ چیزی نیست جز بدبختی و آوارگی. جنگ نحسیست که زندگی همه رو مثل طوفان با خودش میبره.
صداها تمومی نداشتن. صدای پدافند، انفجار، نفس نفس زدنهای ما و صدای بابام موقع گفتن "نترس بابا، صدای ضد هواییه." و صدای تلویزیونی که تا ته زیاد بود. خبرها بدجوری با روانمون بازی کردن. نگرانی ماها بیشتر و بیشتر میشد و خدا خدا میکردیم این جنگ تموم شه و ترسمون از این بود که نکنه جنگ تموم نشه و طولانی بشه؟
همون لحظه، خبر آتشبس اومد. نمیدونستم چه حسی پیدا کنم. هنوز حس ترس رو داشتم. صدای انفجارها بدتر میشد. صدای جت و هواپیما میومد و واقعا مثل داستانهای جنگی بود، اما در واقعیت لمسش کردیم. ما نخوابیدیم، نخوابیدیم تا هوا روشن بشه. صدای پرندهها میومد. پرندههایی که با وجود این شرایط، از ته دلشون آواز میخوندن...
"جنگ تموم شد." ، "آتشبس رو از هر دو طرف موافقت کردن." و "آنها رو نقض نکنین." نمیدونستیم چی بگیم. باور این حرفها برامون سخت بود. ۱۲ روز زندگی نکردیم، مرده بودیم، از درون مرده بودیم. روحهامون رو کشتن، چیزی در درونمون باقی نمونده بود. روحهامون مثل شیشهست. با یه انفجار ناگهانی، میشکنه و تموم تکههای ریز و درشت تو همهجا پخش میشه و به قدری تیزن که ممکنه بهشون برخورد کنیم و خون بریزه.
شب شد و همه خوابیدن، اما من تا دو بامداد نخوابیدم، چون حس کردم نکنه سر ساعت دو بامداد، دوباره شروع کنن. هیچ صدایی نبود. سکوت بود. این سکوت از روی چی بود؟ از سکوت بعد از این همه سر و صدا بیشتر میترسیدم. به هر حال، چشمهام رو بستم تا بخوابم. به خواب عمیقی برم.
صبح شد، خبری نبود. تموم این ۱۲ روز، کابوس بود. نه فقط در خواب. کابوس در بیداری، چیزیه که من و هممون تجربه کردیم. بهم بگو، من خوب میشم؟ البته من خودم جوابش رو میدونم. جواب اینه:
من دیگه خوب نخواهم شد. اینم از پایان خوشی که ماها رو غمگینتر کرد.
#من_نوشته
همان مکان اتاق، اما در روز یک تیر سال ۱۴۰۴
• روز ۳۱ خرداد و ۱ تیر ۱۴۰۴ / روز نهم و دهم •
این متن با حس بسیار بدی نوشته شده، اگه میتونین و تحمل خوندنش رو دارید، برین ادامهی مطالب چون یه مقدار طولانیه.
دختر بدون دست، مایه خندهی روستا شده بود. «نگران نباش، در بیست سالگی به جای دستهات، بالهای زیبایی در خواهی آورد.» مادر بعد از گفتن این حرفها از کنارش رفت. اون شب، در خوابش، دختر آزادانه بر فراز دهکدهای که تو شعلههای آتش فرو رفته بود، پرواز میکرد. اون به مدت ۲۰ سال، بارها و بارها همین خواب رو دید. حالا، در بیست سالگی، بالهاش دیگر رشد نمیکردن. او رفت تا جادوگر روستا رو پیدا کنه و از او بپرسه:
«چطور میتونم مادرم رو پیدا کنم و انتقام بگیرم؟»
• روز ۲۷ تا ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ / روز پنجم تا هشتم •
• روز ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ / روز چهارم •
جنگ روانی، بعد از جنگ فیزیکی، از جمله جنگیه که مخربتره. به جای سلاح گرم و سرد، از سلاحی به اسم "کلمات" استفاده میکنن تا روان طرف رو به خطر برسونن. صبح اون روز ما با پدرمون دعوامون شد. نمیدونم چرا بابام از روز اول دلش میخواد سر ما و همه داد بزنه. از چی ناراحته؟ از جنگ؟ از ما؟ تکلیف بابام مشخص نبود. به هر حال باهاش دیگه صحبتی نکردیم. ازش متنفر بودم، ولی میدونین این حسم بارها تغییر میکنه. یه روز دوستش دارم و یه روز ازش متنفرم و بابت این که متنفر بشم عذاب وجدان میگیرم. خانوادهی ایرانی همینه. یه رابطه عشق و نفرت با خانوادهات یه چیز کاملا طبیعی تو ایرانه.
ما به خونهی خودمون برگشته بودیم بلکه میدونیم خیلی اتفاق خاصی نمیوفته. این روزها متوجه شدم که هر روز دائما در حال خوندن خبر هستم و این من رو یاد چند سال پیش، زمان اعتراضات میندازه که کلی خبر خوندم و با هر خط از خوندن خبرها، جونم میرفت. سلامت روان، چیزی خیلیدمهمیه که ما خیلی کم بهش توجه میکنیم که خب مشخصه چرا. چون بارها در هر موقعیتی سلامت روانمون رو از دست دادیم و مطمئنم دیگه چیزی به اسم سلامت روان در وجودمون نداریم.
امروز از اون روزهایی بود که انتظارش رو نداشتیم. خبر اوردن که مردم یکی از منطقهها باید جای سکونتشون رو ترک کنن چون قراره ناامن باشه. سر تلویزیون در حال زنده، متوجه شدیم به صدا و سیما حمله کردن و انقدری عجیب، ترسناک و در عین حال غیرقابل باور بود که تاحالا ندیده بودم که یه کشور به بهونه جنگ، به ساختمون رسانه ضربه بزنن. یعنی حتی تو عمرم نه دیدم و نه شنیدم که این اتفاق بیوفته.
صدا از دور میومد اما انقدر شدید و رگباری بود که دست مادرم و خواهرم رو سفت گرفتم. ترسیده بودم، بدجوری ترسیده بودم. حالا هر چقدر سعی کردن به بچهها پیان بدم که حالشوت چطوره، اینترنت رو محدود کردن. نمیدونم، فقط زورشون به همین کار میرسه که همهچیز رو از ما محدود میکنن.
دوباره برگشتیم به خونهی مادربزرگم. چون دلم نمیخواست به خونهی خودم برگردم. دیگه خونهی من نیست. خونهی امن من نیست و میدونم چقدر برای زمانی که خونه، واقعا خونه بود، تنگ شده.
#من_نوشته
• روز ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ / روز سوم •
همچنان صدا میومد، به بچههای تهران توی اینترنت گفتم که مراقب باشن. خیلی وحشتناک بود. فهمیده بودیم کجاها رو زده بودن و چه آتیش عظیمی بود. دلم میخواست از تهران برم بیرون اما راهی نبود. شرایطش رو نداشتیم. تا چند ساعت بهش فکر کردم و بیشتر و بیشتر ناراحت میشدم. تا ظهر خبری نبود اما خیلی بدتر بود. صداها بیشتر میشد و ما میترسیدیم. ترس هیچوقت باهامون تنها نذاشت. مدام به وجودمون میچسبید. تو این وضعیت، دوستهام نگران من شدن و بهم زنگ زدن و پیام فرستادن. قلبم مچاله شد، از این که چرا کارمون به جایی رسید که مدام نگران بشیم. من آدمیم که خیلی نگرانی میکشم و از این نگرانی بودن خسته میشدم. حالا این نگرانی من و بچهها، قرار نیست تموم بشه.
مشکل بزرگی که وجود داشت، این بود که پناهگاهی نداریم. آژیری نداریم که کی قراره اتفاق بیوفته تا سریعا به پناهگاه بریم. این مسئله هم ما رو عصبانی میکرد. چطور ممکنه ما از داشتن این چیزها محروم باشیم؟ چطور ممکنه نتونیم راحت از خودمون محافظت کنیم؟ نمیدونم. مغزم کار نمیکرد و هیچ ایدهای نداشتم.
نصف دوستهای تهرانیم، راهی شدن که خونههاشون با کلی خاطراتی که داشتن رها کنن. این که با یه سری خاطرهی دوست داشتنی و دوست نداشتنیت خدافظی کنی، تلخترین کار دنیاست. این همه خاطرهی خوب و بد توی یه خونه جا میشه. دیوارهای این خونهها، از جنس گچ و سیمان و خاک نبودن، بلکه از جنس خاطرههای مردم بودن که ساخته شدن و موندگار موندن و حالا قراره رها بشن، برای یه مدت. مدتی که معلوم نیست کوتاه باشه یا بلند، فقط رها میشن. حالا این که سالم بمونن یا نه، بستگی داره. ولی این حال دوستهای من دلشون نمیخواست از این خونهی پر از خاطرهاشون دل بکنن. با این که از لحاظ جسمی در حال رفتن به شمال بودن، اما روحشون توی خونهی خالی و خلوتشون با کلی وسایل، میز و صندلی، قال عکسها، پوسترهای روی دیوار اتاقشون و آشپزخونه موندن.
وقتی نزدیک شب میشد، تن و بدنم میلرزید چون میدونم بعدش صدا میاد. اونقدر صدا اومد که نمیتونستم تحمل کنم. با هر صدا، نفس کم میوردم. بدتر این که این حس تنهایی سراغ من رو گرفت و دیدم چقدر تو تهران تنها به نظر میرسم. هر چند، دو سهتا از بچههای تهران، بهم پیام دادن که خودشون هم با شرایط خاصی که داشتن، نتونستن از تهران خارج بشن و بهم گفتن که قرار نیست تنها باشی. راستش، گفتن این حرفها قلب من رو گرم کرد. حس خوبیه، این که چه همشهری و چه دوستانی که تو شهرهای دیگه بودن، سعی میکنیم به هم دیگه حس خوبی بهم بدیم تا حس تنهایی نداشته باشیم. دوستی در این مواقع خیلی مهمه و ارزشمندتره.
به تازگی، از دید مردم جهان متوجه شدم که چقدر ریکشن خوبی به حمله ایران داشتن و به شدت دیده شده بود و اکثرشون حمایت کردن، حتی به خاطر این جنگ استرس داشتن و دلشون نمیخواد این جنگ ادامه پیدا کنه. دیدی؟ همه از جنگ خوششون نمیاد. نحسه، زشته، احمقانهترین و خطرناکترین کار دنیاست. هیچکس از جنگ خوشش نمیاد. هیچکس.
#من_نوشته