– در نهایت، مرد کت خاکستری‌اش را در می‌آورد.

به خونه‌اش برگشته بود. خالی بود، خالی از شادی، انرژی و هیچ نور خاصی به جز نور خورشیدی که نورش توی خونه‌اش پخش شده بود. اون تنها به نظر میرسید و همین فکرش رو میکرد. حتی فکرش براش غم‌انگیزه.

تو فکر خودش فرو برد، بدون این که متوجه بشه، تمام فضای زمین خونه‌اش، پر شده بود از گل‌های لاله و نرگس زرد رنگ. یکی یکی روی زمین پدیدار میشد، نور خورشید هر لحظه نورانی تر و روشن‌تر میشد.

از فکر کردن دست بر داشت و موهاش رو کمی بهم ریخت. نگاهی به اطرافش انداخت؛ گل‌ها، فضای خونه رو پر کرده بود و چراغ‌های خونه‌اش روشن شده بودن. هنوزم تنها بود ولی غمی در وجودش محو شده بود. به این فکر کرد که آیا خونه، از کجا میدونست که حضور خودش در این خونه، باعث میشه فضا رنگارنگ و نورانی بشه؟

" آبی بودی، خاکستری شدی اما حالا میخوای چی کار کنی؟ با وجود غم و مانع زندگی‌ات، میخوای زرد باشی؟ اگه اینطوریه، پس زرد باش و زرد و خوشحال بمون. "

#من_نوشته 

پ.ن: امروز سالگرد اسکای‌لنده. :)♡ (سه سال تو میهن بلاگ رو با سه سال تو بیان حساب کردم، گفتم بدونین.)