/ ماه اردیبهشت؛ سال ۱۴۰۱
  بدون شک میتونم بگم که این ماه، سخت ترین ماهی بود که گذشت. مدام در عذاب و درد و اشک و غم بودم و هر روز و هر شب سوالاتی تو ذهنم می‌چرخدید که "من چطور تو این روز‌های سخت زنده هستم؟" و "من چجوری دووم اوردم؟" و... 
غم تو این یه هفته یا دو هفته وجود منو کنترل میکرد و نزدیک بود منو ببلعه تا دیگه نتونم خوشحال باشم. هی اشک میریختم، روانم بهم میریخت و فکرهای منفی و وحشتناکی به ذهنم میومد. مثل جهنم میمونه، انگار که یکی داشت از من امتحان می‌گرفت که ببینم "جهنم" چه طعمی داره، چه حسی داره و چجوریه! وحشتناک بود، وحشتناک. اینطوری میگم وحشتناک که تا به حال این حال بد من طولانی نشده بود. معمولا وقتی حالم بد میشد، فقط در حد یه روز طول میکشید ولی من به اندازه یکی - دو هفته عذاب کشیدم، گریه کردم و داد زدم و حرفای ناگفته‌ام که خیلی مهم بود رو با درد گفتم و آروم شدم؛ نمیتونی تصور کنی که تو چه وضعی گیر افتاده بودم...
میدونی، این غمی که داشتم، جزی از زندگی من شد، رو من تاثیر گذاشت و این تاثیر دیگه هیج وقت تو وجودم از بین نمیره ولی میخوام همین تاثیر بدم رو تبدیل کنم به یه گیاهی که با رنج رشد میکنه و ظاهر زیبایی داشته باشه، میخوام دردهام رو تبدیل کنم به آجرهای خونه‌ی خودم، میخوام با تمام غم‌ها و دردهایی که داشتم بخندم و زندگی کنم. 
من برای چی زنده‌ام؟ من با وجود خودم، دوستام، خانوادم، آیدل‌ها و خواننده‌هایی که دوستشون دارم، آهنگ‌هایی که حرف‌های دلشونو میزنن، آسمون پاک و درخت‌هایی که نفس میکشن، زنده‌ام. من زنده‌ام چون "من خونه هستم."