اون لحظه که روز تولدم نزدیک میشد، همش با خودم میگفتم که "چرا خیلیا وقتی روز تولدشون میرسه، ناراحت میشن یا میگن: این روز مثل روزهای معمولیه؟" و اون موقع درک نمیکردم. اما امسال، اولین سالیه که برای تولدم ذوقی ندارم... البته دارم، اونم توی ته دلم اما نمیتونم زیاد نشونش بدم، چون غم، تبدیل شده به شخصیت اصلی توی وجودم و شادی، نقش فرعی رو بازی میکنه. تو این سال، خیلی روزهای سخت و وحشتناکی داشتم، جوری که خودمم انتظارشو نداشتم و اولین باری بود که ناامیدی، جای امید رو میگرفت و این روزها، تغییرات بزرگ و کوچیک رو توی خودم و اطرافم میدیدم، یه تغییرات پارادوکسی. تغییر خوبن اما یه وقتهایی هستن که تو انتظارشو نداشتی و به این تغییر عادت نداری.
این روزها، درد و غم رو بیشتر از خنده و شادی حس کردم و با خودم گفتم: نکنه سحر خوشحال ما، دیگه نباشه؟ و به جاش، یه سحر متفاوت قراره داشته باشیم؟ سحری که کم میخنده، با درد زندگی میکنه و با غم عذاب میکشه و زندگی میکنه. ولی به قول دوستم، نازی، میگفت که قرار نیست این حسها همیشگی باشه. همونطور که شادی من همیشگی نبود، این غم من هم قرار نیست همیشگی باشه.
۱۹ سال از عمرم میگذره و هر سال به شوخی، میگم "دارم پیر میشم." اما حقیقتا "واقعا دارم پیر میشم، یه روح پیر." ۱۹ سالگی من یه سالیه که با تمام دردهاش، با تموم تغییرات بزرگ و کوچیک، با تموم دیدههام، شنیدهها و حس کردنهام و با تموم گریه و خنده زندگی کردم. من برای تولد امسالم ذوقم رو نمیتونم نشون بدم چون که رنج کشیدم اما مهم نیست، مهم اینه که بزرگ شدم، اونم از نظر این که تجربههای زیادی کردم و باز هم تجربههایی هستن که منتظر من هستن.
به هر حال، تولدم مبارک.♡
"ما خاص هستیم، نورا، منتخبیم، هیچکس درکمون نمیکنه."
"هیچکی، هیچکی رو درک نمیکنه. کسی هم ما رو انتخاب نکرده."
"فقط به خاطر توئه که من هنوز توی این زندگیام."
– کتابخانهی نیمهشب.