حدود یازده سال پیش، گروهی با متشکل از دوازده نفر، شروع به فعالیت کرد، اونم با اموی ماما که تموم لیریکهاش حقیقت میبارید. این گروه خیلی سختی زیادی کشید. شاید گفتنش راحته اما پشت این حرف، هزاران داستان داره.
من حدود هفت سال پیش، با این گروه آشنا شدم، بدون این که کسی واسهی من معرفی کنه. آشنایی من به این گروه، از کنجکاویی من به همکلاسیهام که فن این گروه بودن، شروع شده بود. من تحقیق کردم و باهاشون آشنا شدم، آهنگهاشون رو گوش کردم، حتی روحم از وجود یوتیوبم خبر نداشت که باید از اونجا امویشون رو میدیدم(😭😂) ولی سعی کردم اعضا رو تشخیص بدم و بفهمم که این صداها، از کجا میاد. از بهشت؟ آره.
تو این مدت حرفهای فنها رو خونده بودم، چیزهایی از این گروه میخوندم که واقعا حیرتزدهام میکرد. از سختیهاشون، از موفقیتهاشون و از شخصیتهاشون میگفتن و این باعث میشد بیشتر بهشون نزدیک بشم.
آره، این گروه اسمش اکسو بود، اونا با وجود هر شرایطی، کنار هم بودن و این نشون میداد که چقدر بهترین و خوبن.
یازده سال گذشت و هنوزم میدرخشن. فرقی نمیکنه، پیر و جوون، عاشق این گروه بودن و هستن و خواهند بود. راستش خوشحالم که باهاشون آشنا شدم، آشنایی من با اکسو، زندگی من رو تغییر داد، خیلی چیزها رو یاد گرفتم و باهاشون خندیدم و گریه کردم. خوشحالم که هنوزم هستن و میدرخشن. چه نه نفر، چه سه نفری که جاشون خالیه اما بازم تو قلب هممون هست.
یازده سالگیت مبارک، اکسوی افسانهای من.🤍