Sick days

امروز که بیست و پنجم اردیبهشته، دقیقا هفتمین روزیه که از این مریض شدنم گذشته. هفت روز پیش، حس کردم قراره مریض بشم، یه مریضی وحشتناک که اسمش روشه: "سرماخوردگی". شاید فکر کنین یه سرماخوردگی ساده باشه اما یه چیزی بدتر از اون بود. 

خیلی عجیبه اگه عبارت "مدل مریض شدنم" رو بیان کنم، انگار که مریض شدن، شکل و مدل خودش رو داره ولی خب، آره. مدل مریض شدنم اینطوریه که من مریض نمیشم، مریض نمیشم، مریض نمیشم، وقتی میشم، بدتر از این‌ها میشه. خیلی بد مریض میشم، جوری که خود قرص‌ها رو من اثری نکنن هیچ، تهش ضرر بدی به خاطر عوارضش بهم وارد کنه.

نمیتونستم آهنگ گوش کنم چون مریضی من روز به روز سنگین‌تر و بدتر هم میکرد. هر صدایی که میشنیدم، اعصابم خورد میشد. مدام سرفه میکردم، عطسه میکردم، سوراخ‌های دماغ شیفت به شیفت جلوی راه نفس رو میگرفتن و نفس کشیدن سخت بود. خیلی روزهای سختی گذروندم، البته، بهتره بگم "روزهای سخت‌تر مریضی." چون واقعا این وضعم، به روحیه‌ی من تاثیر میذاشت، جوری که میلی به زندگی کردن نداشتم. 

فکر کن، این همه بلا سرت بیاد و آخرش گریه‌ات بگیره... مریضیم بدتر میشد، گوشیم یه لحظه قاطی کرد و حس کردم قراره به فنا برم، بعد فهمیدم که درست شد ولی این حس بد و ترسی که داشتم، دیوونه‌ام میکرد. آخر گریه‌ام گرفت، زار زار گریه کردم. این گریه‌ها به خاطر خستگی من از دست این وضعیت بود، جوری که دلم میخواست بمیرم... نمیدونم این چندمین باریه که همش درخواست مرگ میکردم، از پارسال تا الان...

روز بعدش با وجود وضع بد جسمی و حتی روحی داشتم، سعی کردم به مادر و پدر بفهمونم که بس کنن و بهم فکر کنن که من مریضم! یه دفعه دعوا نکنن و بهم احترام بذارن تا بیشتر از این عصبانی نشم. از شدت عصبانیتی که داشتم، دست و بالم میلرزید و حاضر بودم همه‌چی رو با خاک یکسان کنم اما نمیخواستم این کار رو کنم، فقط هدفم کنترل کردن بود. حتی گریه‌ام نگرفت، چون کار از گریه کردن گذشته بود.

حالا پدرم، یکی از اقوام خانواده‌اش رو از دست داده و احساس پشیمونی از این که چرا حرف‌های زشت و زننده‌ای به مادرم موقع دعواهاشون زده. حتی احساس شکست و بدی رو توش حس میکنم، جوری وانمود میکنه که شکست نخورده ولی متاسفانه حقیقت به این وانمود کردن‌های پدرم مخالفت میکنه. پدرم عجیبه، پیچیده‌ست، جز این نمیتونم بگم...

اما الان هفت روز، یا بهتره بگم، یه هفته از مریض شدنم گذشته و هنوزم همینطوری موندم اما دارم سبک میشم. تو طی این روزها، باید دوباره و دوباره روحیه‌ی خودم رو به دست بیارم. قدر سلامتیتون رو بدونین. تمام.

۱۴۰۲.۰۲.۲۵

  • ۵
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲

    Promise

    . ݁𖦹₊ ⊹

    سعی میکنم شاد باشم. اگه غمگین شدم اشکالی نداره، دفعه بعد بازم شاد خواهم شد، اونم به خاطر تو. تلاشم رو میکنم تا وقتی برگردی، هدفم رو پیدا کنم و بتونم به یه ورژن بهتری تبدیل شم. یه وقت‌ها که شب‌ها بیدارم، حواسم به ساعتت یعنی ۰۱:۱۴ هست. آهنگت رو همیشه گوش میدم. پس تو نگران چیزی نباش. دوستت دارم و دلم برات تنگ میشه. :")

  • ۷
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۲

    Days

    همه‌چی از نوزده سالگی من شروع شد که سختی‌های بیشتری توی زندگیم اومدن، یا بعضی‌های از سختی‌ها بزرگ و بزرگ‌تر شدن. بی‌هدف‌تر شدم، فشار زیادی رو من بود(البته فشار زیادی رو خانواده‌ی من هم بود)، آسیب دیدم و دید من به امید عوض شد. هیچوقت انتظار این‌ها رو نداشتم که واقعا این اتفاقات افتاد. مدام توهم میزدم که نکنه یه اتفاقی بیوفته، مدام میترسیدم که نکنه تو خونه‌ی ما یه دعوایی راه بندازن، مدام عصبانی میشدم که نکنه قراره همه‌چی بهتر شه. 

    قبلا هر صدای ریز و درشتی میشنیدم، اعصابم خورد میشد، حتی وقتی یه کلمه هم حرف میزدن، میخواستم خودم رو به فنا بدم. به معنای واقعی، دیوونه شده بودم. یه دیوونه که خودش رو احمق خطاب میکرد. من سعی کردم بهتر شم و شدم. اما این تغییرات بودن که کاری کردن مثل قبل نشم.

    تغییرات بد نیست، اما این تغییراتی که خود به خود اتفاق میوفته، چیزیه که نمیشه جلوش رو گرفت. من بارها کم اوردم، امیدم رو از دست دادم، مدام غرق در غم‌ها بودم و حرص میخورم. نمیخواستم به این زودی‌ها تجربه‌اش کنم اما هزار باره که روحم آسیب میبینه اما هنوزم تو وجودم هست.

    حالا این روز‌ها، برای من عجیب سخت میگذرن. روز‌هایی که تظاهر میکنم که همه‌چی بهتره، مدام ذهنم شلوغ میشه و به خودم میگم: "وقتشه مغزم رو خاموش کنم تا دیگه به هیچی فکر نکنم." سعی میکنم بهتر باشم، اما این غمه که برنده‌ست.

    بعد از اون اتفاق که یکی از عزیزترین‌ها رو از دست دادم، کار هر شب من شده دیدن ماه، تا به فکرش باشم. با خودم میپرسم که من واقعا یه روزی میتونم طعم خوشحالی واقعی رو بچشم؟ منظورم از واقعی بودنش این نیست که تمام خوشحالی‌هایی که داشتم الکی بودن، اتفاقا اون‌ها هم تو شرایط سختی داشتمشون اما کم کم دارم شکل واقعیشون رو از دست میدم. واسه همینه که نیازمند خوشحالی واقعی هستم که طولانی باشه و چیزی بهم آسیبی نزنه...

    حالا نگاهی به عکس‌های بچگیم میکنم و کل خاطرات از جلوی چشمام رد میشن. با خودم میگم "چه روز‌های خوبی داشتم." و دلم برای اون روزها تنگ میشه و این خیلی بده که همه این‌ها، به خاطرات تو ذهنم تبدیل شدن، گذشتن و رفتن و نمیشه به اون روزها برگشت. حالا که میبینم، من خیلی وقته که خودم رو گم کردم...

    پ.ن: متاسفانه نصف پست‌هایی که دارم میذارمشون، مثل سابق که پر از حس قشنگی و خوبی داشتن، دیگه نیستن و حالا نمیدونم، این حس‌های بد و تلخی که توی پست‌هام میذارمشون، تا کی ادامه پیدا میکنن؟ تا ابد؟ تا وقتی که دیگه دوران وبلاگ‌نویسی من تموم بشه؟ این قراره سرنوشتم باشه؟...

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۰۲

    I can't

    دونه ماه من. شب قبل از خواب تو رو دیدم. سعی کردم با گوشی خودم، یه عکسی از تو ثبت کنم و این عکس، خیلی واضح ثبت شدن. تو زیبا شده بودی. من کل روز رو گریه کردم، به خاطر این که باید دوباره طعم دوری رو بچشم. دوباره کم اوردم...

    امسال سال سختی واسه‌ی منه، دونه‌ی ماه. اتفاقات بد قدرتمند‌تر از اتفاقات خوبه. انگار که این اتفاقات بده که من رو تکونم میده و بهم آسیب میزنه ولی متاسفانه دارم عادت میکنم. این اصلا خوب نیست.

    دونه ماه من، به آسمون گفتم که باید با من گریه کنی، ولی اون حالش خوب بود‌. چرا؟ نمیدونم. به هر حال، کای بهم گفت که فردا لبخند میزنیم، خوب زندگی کنیم و به این چیز‌ها اهمیتی ندیم. شاید ارزشش رو داشته باشه.

    ماه قشنگم، میتونم دوباره کم نیارم؟

    #من_نوشته

    پ.ن: دونه ماه، همون مونبین عزیز منه که تو آسمون میدرخشه.♡

  • ۶
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۲

    My little lonely – 7

    کوچولوی تنهای من، بهم بگو که چجوری باید شاد باشم؟ چجوری خوشحال بمونم؟ به نظرت، شادی یه توهمه؟ توهمی ‌که باعث میشه درد رو فراموش کنی؟ بهم بگو، چون خیلی وقته شادی رو فراموش کردم...

  • ۴
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۲ ارديبهشت ۰۲

    Death

    Yesterday, 20 April

    Yesterday, 20 April

    They're carvin' my name in the grave again, The flowers are fresh and their faces wet, My body has died, but I'm still alive, Look over your shoulder, I'm back from the dead. Lightin' all your candles to draw me in, Sayin' all the same things, I'm gone this time, Your words mean nothin', so take 'em back, And meet me here across the plane, The other side, I'm not far

     Music : melanie martinez – DEATH

  • ۵
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲

    I'm young, i don't wanna die

    دیشب نمیتونستم بخوابم. مغز من، پر از افکارهایی بودن که مدام باهم درگیر میشدن. به از دست دادن فکر میکردم؛ این عبارت برای من عادی نبود، واقعا هم نبود. تصور از دست دادن، از مرگ هم سخت‌تره. به ناامیدی فکر میکردم؛ ناامیدی میتونه مثل ویروس، ما رو آلوده کنه، این وحشتناک نیست؟ من قبلا یه جمله‌ای گفتم: «آدم با امید زنده‌ست.» اما میخوام از خودم بپرسم که «آدم، بدون امید هم زنده‌ست یا مرده؟» اگه بدون امید هم زنده بمونم، اسمش رو "زنده بودن" نمیذارم، چون بیشتر حس یه مرده‌ی متحرک به من دست میده.

    چشم‌های همه بسته بودن اما چشم‌های من، هنوز به زور باز بودن. از تختم بلند شدم به سمت پنجره‌ی اتاق خودم و خواهرم برم. به آسمون نگاه کردم، به آسمونی که همیشه برای من، زیبا بوده و هست. من از بچگی، به آسمون نگاه میکردم، حتی دوربین برای ثبت یه آسمون آبی نداشتم اما به چشم‌های خودم سپردم تا به خاطراتی که تو ذهنم جمع شده، ثبت کنم. حالا به آسمون نگاه کردم. تاریک بود. ستاره‌هایی که تو آسمون بودن، به زور دیده میشدن.

    با خودم میگفتم که ستاره‌ها میتونن مثل ما باشن. ما یه روزهایی میدرخشیم، وقتی نور وجود ما کم میشه، یعنی به پایان نزدیک میشیم. اما من دلم نمیخواد به این زودی نابود بشم، چون میخوام همه‌چیز رو ببینم. دلم میخواد زندگی رو به صورت جزئی ببینم؛ زندگی خودم، دوستام، خانواده‌ام و هر کسی که دوستشون دارم. حتی دلم میخواد ببینم اگه جهان‌های دیگه‌ای وجود داشته باشه، زندگی اون‌ها قراره چی باشه.

    #من_نوشته

  • ۷
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲

    Moon

    گاهی ما یادمون میره که ما کی هستیم، ما چیکار میکنیم، کارهامون چه تاثیری داره، چه حرف‌هایی میزنیم و خیلی چیز‌های دیگه. ما یادمون میره که چیز‌هایی که میگیم و کارهایی که انجام میدیم، چه تاثیری میذارن. کلمات هم کمک کننده‌ان، هم میتونن مثل شمشیر تیز و خطرات باشن.

    من هنوزم غم رو تو وجودم حس میکنم، تو شوک موندم و فقط یه قطره اشک از چشمم در اومد، چون نمیتونم گریه کنم، در حالی که واقعا دلم میخواد گریه کنم. با خودم میگم که "دنیا چشه؟ چرا انقدر میتونه بی‌رحم باشه؟" و هیچ جوابی براش پیدا نکردم، هیچی، هیچی و هیچی. مگر این که فقط نگاه کنیم و ببینیم که چه بلاهایی سرمون میاد، چه بلاهایی سر اون‌ها میاد و آدم‌ها، اونقدری ترسناکن که انگار یه مشت هیولا، خودشون رو جای آدم‌ها گذاشتن تا همه گول بخورن.

    وحشتناک نیست؟ من زیباترین لبخند دنیا رو از دست دادم، ما از دستش دادیم و چنان غم و دردی به ما رسید که مغزمون نمیتونه این اتفاق رو قبول کنه. همین باعث شد که بیشتر از مرگ بترسم و بگم "نمیخوام بمیرم." یعنی واقعا نمیخوام کم بیارم. باید دووم بیارم...

    فقط میتونم بگم که، مراقب خودتون باشین. مراقب حرف‌هایی که میزنین، کارهایی که میکنین باشین و مراقب دوستاتون که تو شرایط واقعا سختی هستن، باشین. ما واقعا باید مراقب خودمون باشیم.

    مونبین عزیزم، امیدوارم روح با ارزشت در آرامش باشه. دیگه از این به بعد، به ماه نگاه میکنم و بهت فکر میکنم.

  • ۶
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۰۲

    Me, myself and I

    نوزده فروردین بود که من همینجوری به خواهرم گفتم: "فوقش مثلا فردا تنهایی برم پیاده‌روی از اون راه‌های آشنا، یعنی خدا کردم." ولی این حرف تبدیل به تصمیم مهم تبدیل شد که زودی انجامش دادم.

    بیست فروردین، بعد از ناهار لباسمو پوشیدم که پیاده‌روی کنم تا برسم به اون پارکی که مد نظرم بود، اونم تنهایی. یادمه پارسال با خواهرم رفتیم پارک و برگشتیم و الان، در حالی که نفس میکشیدم، آهنگ گوش میکردم و تند قدم میزدم، تنها بودم. بعد حس کردم که "من بی‌خودی به ترس‌هام قدرت میدادم." من ترسم این بود که گم بشم یا این که کلا تنها راه رو برم، اما وقتی پام رو گذاشتم بیرون، با خودم گفتم: "تو با خودتی، تنها نیستی."

    نگاهم به این‌طرف و اون‌طرف بود، ترک‌های زمین که لا به لاش، چندتا گل‌های ریز و گیاه‌های سبز‌ رنگ رشد کرده بودن، به آدم‌ها که نزدیک میشدن و دور میشدن، به درخت‌ها که جون تازه‌ای گرفتن، به آسمون که ابری ولی خبری از بارون نبود. گه‌گاهی نگاهم یه سری آدم‌ها بود که نکنه قراره سمتم بیان؟ اما با خودم گفتم: "اهمیت نده، تو فقط ادامه بده." و خب رفتم.

    احساس تشنگی میکردم و نفس کم میاوردم، برای همین یه جایی نشستم که حداقل از خستگی نمیرم. بعد که استراحت کردم دوباره راه افتادم تا به اون پارک برسم. بازم نگاهم به اطراف بود، مغازه‌ها، زن‌های مسن و جوون، دو - سه مردی که باهم صحبت میکردن و درخت‌هایی که برای اون خونه‌ها بودن. میدونین، حس بهار اینطوریه که شاید تو حس کنی گرمته ولی اون باد خنکی که به پوست صورتت میخوره و نفس میکشی، حس تازه میکنی. هر چند که هوا جوری بود که باد دلش میخواست منو با خودش ببره.

    بلاخره وقتی رسیدم و یه جایی نشستم، به مامانم زنگ زدم که نگرانم نباشه.  دوباره یه جای بهتر نشستم که حوض بزرگ پارک رو ببینم. اونجا گربه‌های زیادی پیدا میشن. من سعی کردم از یه گربه‌ای که جلوی من بود، عکس بگیرم ولی کمی دیر شد و چیزی که نصیبم شد، همین بدن پشمالوی قهوه‌ای رنگش معلوم بود اما گفتم که اشکالی نداره. بازم عکس گرفتم و دوتا ویدیو ضبط کردم(برای ولاگ جدیدم.) و کمی نفس کشیدم که خستگی تو تنم نمونه.

    تو این مدت که برمیگشتم، با خودم گفتم: "دیدی تونستی؟ دیدی؟" و واسه خودم، جایزه خریدم؛ یه پفک و رانی پرتقالی خنک که از شانس خوبم پیداش کردم. جدا خوشحال بودم که این کار رو کردم، هر چند که تازه شروع به تغییر خودم کردم. بقیه راهم مونده تا برم. مونده تا بتونم خودمو پیدا کنم و خودم باشم. خودم.

    ۱۴۰۲.۰۱.۲۰ #من_نوشته

    پ.ن: اسم عنوان پستم، در واقع یادآور اسم وبلاگ دینز عزیزه که دلم براش تنگ شده.

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲

    Eleven years with EXO.

    حدود یازده سال پیش، گروهی با متشکل از دوازده نفر، شروع به فعالیت کرد، اونم با ام‌وی ماما که تموم لیریک‌هاش حقیقت میبارید. این گروه خیلی سختی زیادی کشید. شاید گفتنش راحته اما پشت این حرف، هزاران داستان داره.

    من حدود هفت سال پیش، با این گروه آشنا شدم، بدون این که کسی واسه‌ی من معرفی کنه. آشنایی من به این گروه، از کنجکاویی من به همکلاسی‌هام که فن این گروه بودن، شروع شده بود. من تحقیق کردم و باهاشون آشنا شدم، آهنگ‌هاشون رو گوش کردم، حتی روحم از وجود یوتیوبم خبر نداشت که باید از اونجا ام‌ویشون رو میدیدم(😭😂) ولی سعی کردم اعضا رو تشخیص بدم و بفهمم که این صداها، از کجا میاد. از بهشت؟ آره.

    تو این مدت حرف‌های فن‌ها رو خونده بودم، چیز‌هایی از این گروه میخوندم که واقعا حیرت‌زده‌ام میکرد. از سختی‌هاشون، از موفقیت‌هاشون و از شخصیت‌هاشون میگفتن و این باعث میشد بیشتر بهشون نزدیک بشم.

    آره، این گروه اسمش اکسو بود، اونا با وجود هر شرایطی، کنار هم بودن و این نشون میداد که چقدر بهترین و خوبن.

    یازده سال گذشت و هنوزم میدرخشن. فرقی نمیکنه، پیر و جوون، عاشق این گروه بودن و هستن و خواهند بود. راستش خوشحالم که باهاشون آشنا شدم، آشنایی من با اکسو، زندگی من رو تغییر داد، خیلی چیز‌ها رو یاد گرفتم و باهاشون خندیدم و گریه کردم. خوشحالم که هنوزم هستن و میدرخشن. چه نه نفر، چه سه نفری که جاشون خالیه اما بازم تو قلب هممون هست.

    یازده سالگیت مبارک، اکسوی افسانه‌ای من.🤍

  • ۸
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a