Me, myself and I

نوزده فروردین بود که من همینجوری به خواهرم گفتم: "فوقش مثلا فردا تنهایی برم پیاده‌روی از اون راه‌های آشنا، یعنی خدا کردم." ولی این حرف تبدیل به تصمیم مهم تبدیل شد که زودی انجامش دادم.

بیست فروردین، بعد از ناهار لباسمو پوشیدم که پیاده‌روی کنم تا برسم به اون پارکی که مد نظرم بود، اونم تنهایی. یادمه پارسال با خواهرم رفتیم پارک و برگشتیم و الان، در حالی که نفس میکشیدم، آهنگ گوش میکردم و تند قدم میزدم، تنها بودم. بعد حس کردم که "من بی‌خودی به ترس‌هام قدرت میدادم." من ترسم این بود که گم بشم یا این که کلا تنها راه رو برم، اما وقتی پام رو گذاشتم بیرون، با خودم گفتم: "تو با خودتی، تنها نیستی."

نگاهم به این‌طرف و اون‌طرف بود، ترک‌های زمین که لا به لاش، چندتا گل‌های ریز و گیاه‌های سبز‌ رنگ رشد کرده بودن، به آدم‌ها که نزدیک میشدن و دور میشدن، به درخت‌ها که جون تازه‌ای گرفتن، به آسمون که ابری ولی خبری از بارون نبود. گه‌گاهی نگاهم یه سری آدم‌ها بود که نکنه قراره سمتم بیان؟ اما با خودم گفتم: "اهمیت نده، تو فقط ادامه بده." و خب رفتم.

احساس تشنگی میکردم و نفس کم میاوردم، برای همین یه جایی نشستم که حداقل از خستگی نمیرم. بعد که استراحت کردم دوباره راه افتادم تا به اون پارک برسم. بازم نگاهم به اطراف بود، مغازه‌ها، زن‌های مسن و جوون، دو - سه مردی که باهم صحبت میکردن و درخت‌هایی که برای اون خونه‌ها بودن. میدونین، حس بهار اینطوریه که شاید تو حس کنی گرمته ولی اون باد خنکی که به پوست صورتت میخوره و نفس میکشی، حس تازه میکنی. هر چند که هوا جوری بود که باد دلش میخواست منو با خودش ببره.

بلاخره وقتی رسیدم و یه جایی نشستم، به مامانم زنگ زدم که نگرانم نباشه.  دوباره یه جای بهتر نشستم که حوض بزرگ پارک رو ببینم. اونجا گربه‌های زیادی پیدا میشن. من سعی کردم از یه گربه‌ای که جلوی من بود، عکس بگیرم ولی کمی دیر شد و چیزی که نصیبم شد، همین بدن پشمالوی قهوه‌ای رنگش معلوم بود اما گفتم که اشکالی نداره. بازم عکس گرفتم و دوتا ویدیو ضبط کردم(برای ولاگ جدیدم.) و کمی نفس کشیدم که خستگی تو تنم نمونه.

تو این مدت که برمیگشتم، با خودم گفتم: "دیدی تونستی؟ دیدی؟" و واسه خودم، جایزه خریدم؛ یه پفک و رانی پرتقالی خنک که از شانس خوبم پیداش کردم. جدا خوشحال بودم که این کار رو کردم، هر چند که تازه شروع به تغییر خودم کردم. بقیه راهم مونده تا برم. مونده تا بتونم خودمو پیدا کنم و خودم باشم. خودم.

۱۴۰۲.۰۱.۲۰ #من_نوشته

پ.ن: اسم عنوان پستم، در واقع یادآور اسم وبلاگ دینز عزیزه که دلم براش تنگ شده.

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲

    Eleven years with EXO.

    حدود یازده سال پیش، گروهی با متشکل از دوازده نفر، شروع به فعالیت کرد، اونم با ام‌وی ماما که تموم لیریک‌هاش حقیقت میبارید. این گروه خیلی سختی زیادی کشید. شاید گفتنش راحته اما پشت این حرف، هزاران داستان داره.

    من حدود هفت سال پیش، با این گروه آشنا شدم، بدون این که کسی واسه‌ی من معرفی کنه. آشنایی من به این گروه، از کنجکاویی من به همکلاسی‌هام که فن این گروه بودن، شروع شده بود. من تحقیق کردم و باهاشون آشنا شدم، آهنگ‌هاشون رو گوش کردم، حتی روحم از وجود یوتیوبم خبر نداشت که باید از اونجا ام‌ویشون رو میدیدم(😭😂) ولی سعی کردم اعضا رو تشخیص بدم و بفهمم که این صداها، از کجا میاد. از بهشت؟ آره.

    تو این مدت حرف‌های فن‌ها رو خونده بودم، چیز‌هایی از این گروه میخوندم که واقعا حیرت‌زده‌ام میکرد. از سختی‌هاشون، از موفقیت‌هاشون و از شخصیت‌هاشون میگفتن و این باعث میشد بیشتر بهشون نزدیک بشم.

    آره، این گروه اسمش اکسو بود، اونا با وجود هر شرایطی، کنار هم بودن و این نشون میداد که چقدر بهترین و خوبن.

    یازده سال گذشت و هنوزم میدرخشن. فرقی نمیکنه، پیر و جوون، عاشق این گروه بودن و هستن و خواهند بود. راستش خوشحالم که باهاشون آشنا شدم، آشنایی من با اکسو، زندگی من رو تغییر داد، خیلی چیز‌ها رو یاد گرفتم و باهاشون خندیدم و گریه کردم. خوشحالم که هنوزم هستن و میدرخشن. چه نه نفر، چه سه نفری که جاشون خالیه اما بازم تو قلب هممون هست.

    یازده سالگیت مبارک، اکسوی افسانه‌ای من.🤍

  • ۸
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲

    I don't know what to do

    گاهی‌وقت‌ها تقصیر خودمه. تقصیر خودمه که حواسم به خودم نیست. با وجود این که حواسم به بقیه هست، ولی حواسم به خودم و زندگیم نیست. روزهام رو به تکراری بودنه و هیچ تلاشی برای بهتر شدن خودم و زندگیم نمیکنم. حتی چیزی که عجیب و مشکل‌سازه، نداشتن یه هدف مشخصه. من با یه عالمه هدف ک ایده ایستادم و هنوزم نمیدونم چیکار کنم.

    به آدم‌ها و کارهاشون نگاه میکنن. یه سری کتاب میخونن، کلاس میرن، درس میخونن، نقاشی میکشن یا یه چیزی مینویسن، کار میکنن و خیلی کار‌های دیگه، ولی من فقط دارم به ترس‌هام و فکر‌هام زندگی میکنم و نفس میکشم. این عجیبه.

    به هر حال، دارم با خودم میگم که "تو باید یه کاری کنی" باید یه کاری کنم. حداقل برای چیز‌هایی که دوستشون دارم، برای آدم‌هایی که دوستشون دارم(حتی آیدل‌هام)، برای خودم، برای خودم و برای خودم.

    گاهی‌وقت‌ها، به آدم‌ها فکر میکنم. به نازی که همیشه برای کار نقاشیش تلاش میکنه، به آبی که همیشه با روحیه‌ی خوبی که داره، میره دانشگاه، به ماهی که برای رسیدن به هدفش خیلی تلاش میکنه، به سارا(که بهش میگم جه‌یون اوما) که عاشق ریاضیه و سختی‌های این رشته واسه‌اش شیرینه، به آلو که میدونم سرش برای درس خوندن تو کنکور شلوغه و حتی در کنارش تو فیکشن نوشتن فعاله، به مائو، کیدو، هانائه و بقیه بچه‌های وبلاگ نویس که اکثرشون دانشگاه/مدرسه میرن. به آیدل‌ها هم همینطور، به اکسو که بی‌صبرانه برای فن میتینگ سالگردشون تمرین میکنن، به اسکیز که با وجود همه کار، باز با وجود انرژی که دارن، خسته نمیشن و به اس‌اف‌ناین که با وجود این که سه‌تا اعضا (اینسونگ، یونگبین و جه‌یون) سربازی هستن هنوزم قلبشون باهم یکیه.

    نمیدونم چیکار کنم اما باید یه کاری کنم. نباید بیشتر ناامید شم، نباید زودی تسلیم شم، نباید... باید خودم باشم، خودم.

  • ۷
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۰۲

    To do list in new year

    . ݁𖦹₊ ⊹

    این پست هدفش لیست کار‌ها و هدف‌های سال جدیده. من قبلا تو چنل تلگرامم چندتا کار برای سال ۱۴۰۱ نوشتم و میشه گفت که تقریبا خوب انجامشون دادم. حالا این دفعه مثل پست آلو میخوام هدف‌های سال ۱۴۰۲ برای خودم رو بنویسم و از اونجایی که دیگه میرسم به دهه بیست سالگی(تو سال جدید) باید یه تغییراتی به خودم بدم. خب پس بریم سراغش:

    ۱. نقاشی بیشتر بکش.

    این سال که داره تموم میشه، یه چند‌تا نقاشی کشیدم و حتی با آب‌رنگ کارمو شروع کردم، با این که هنوز عجیب میکشمشون ولی امیدوارم تو سال جدید بیشتر حوصله‌اش رو داشته باشم، آرت بلاکی نشم و بیشتر نقاشی بکشم.

    ۲. بیشتر بنویس و فیکشنت رو به جای خوب برسون.

    فکر کنم گفته بودم که دارن فیکشن مینویسم، کاپلشونم که متفاوته، روسونگ(رو وون و اینسونگ اس‌اف‌ناین)، مینسونگ(اسکیز) و وینرینا (اسپا) تا الان تو واتپد پارت هفت گذاشتم و یه تعداد کمی میخوننش ولی همینم کافیه. امیدوارم نوشته رو تو سال جدید ول نکنم و ادامه بدم.

    ۳. خودت رو تکون بده و تو جامعه باش و نذار ترس مانعت بشه.

    منظورم اینه که من باید کم کم تو جامعه باشم، با دوستام بگردم، خودم تنهایی برای خودم بگردم، پیاده‌روی کنم و هر چی. به هر حال دارم بیست سالم میشه و گربه‌ی گنده‌ای شدم واسه خودم. و همینطور برای این که اینکار رو کنم، باید ترس رو بذارم کنار، چون ترس مانع راه منه، هر چقدر بگم میترسم، به ترس‌هام قدرت میدم. پس به قول چانیول، باید جعبه رو بشکنم.

    ۴. به خودت برس. (روتین پوستی و ورزش و این حرف‌ها)

    این دفعه باید این رو جدی بگیرم، با این که زورم میاد.😂 ولی جدا واقعا باید به خودم بیشتر اهمیت بدم، به خودم برسم. کمی لاغر شم، به پوستم برسم و این حرفا-

    ۵. سریال/فیلم ببین، کتاب بخون تا سرت گرم شه.

    جدا باید گشادی رو بذارم کنار و بیام کلی سریال یا فیلم ببینم، بعد در کنارش نکات و دیالوگ تو دفترم بنویسم. حتی کتاب باید بیشتر بخونم چون این سال که داره تموم میشه، فقط یکی دوتا کتاب خوندم و خاک تو سرم-

    ۶. کمتر آسیب ببین، کمتر فکر‌های منفی کن.

    این روزها ذهنم شلوغ و شلوغ‌تر میشه و و معمولا وقتی تو این حالتم، یا چیزی نمیگم، یا با دوستان درد و دل میکنم. این بار نمیخوام خودم رو قربانی فکر‌های منفی باشم، این بار واقعا دلم نمیخواد همش چیز‌هایی رو بخونم یا بشنوم که روانم رو بهم بزنه. غم خوبه، اما از یه جایی به بعدش، فقط روحمو میخوره، پس آره.

    ۷. مهارت یاد بگیر و کارهایی که دوست داری رو تقویت کن.

    مثلا همین کلاس رفتن، یا اگه پول کافی نداشته باشم، خودم تو یوتیوب سرچ میکنم و یاد میگیرم، حتی اگه سخت باشه. حتی باید رانندگی هم یاد بگیرم تا گواهینامه داشته باشم. دیگه باید یه تکونی به خودم بدم.

    ۸. از خودت متنفر نباش، خودت رو پیدا کن و خودت باش.

    میدونین من تو این پنج - شش ماه خیلی انگیزه‌ام پایین‌تر رفت، از خودم بیزار شدم و مدام با خودم میگفتم "من خیلی احمقم" و متاسفانه انقدر میگفتم که واقعا هر کلمه‌ای رو میگفتم، این باری که رو دوشم بود، سنگین‌تر میشد. این بار میخوام خودم رو نجات بدم، خودم رو دوست داشته باشم، اعتماد به نفسم رو ببرم بالاتر، زودی ناامید و دلسرد نشم، خودم رو پیدا کنم و "خودم باشم."

    ۹. کمتر حساس باش و موقعی عصبانی باش که با حق خودت میجنگی.

    من بیخودی عصبانی میشم(قبلا زیاد بود، الان کمتر شده ولی بازم...) و حتی حساسیتم به خاطر مسائل خانوادگی خیلی زیاد‌تر شد. این دفعه باید کمتر عصبانی و حساس باشم و موقعی عصبانی باشم که باید حقمو تو دستم داشته باشم.

    ۱۰. یاد بگیر، تجربه کن و سعی کن روز‌هات رو به خوبی بگذرونی.

    این که گفتن روزهامو به خوبی بگذرونم، فقط به این معنی نیست که حتما روز خوبی داشته باشم، در واقع یعنی خودم باید به خوبی بگذرونمش، حتی اگه اون روز بد باشه. هر روز یه داستان جدیده، میتونه یه جاهاییش تکراری باشه، میتونه یه جاهای دیگه هم جدید باشه، پس باید تجربه کنم، یاد بگیرم، هر کاری و هر اشتباهی که کردم.

    •••

    اینم از این. از اونجایی که دیگه میرسیم به سال جدید، امیدوارم این سال براتون سال خوبی باشه، به هدف‌های کوچیکتون برسید و قوی باشید. به امید این که ی روزی، طعم آزادی رو بچشیم و بیشتر بخندیم. فعلا.^^ 

  • ۹
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    Mehr, aban, azar, dey, bahman and asfand.

    . ݁𖦹₊ ⊹

    قبل از هر چیزی، من همیشه هر ماه، خلاصه روزهایی که تو این ماه میگذروندم رو مینوشتم، بعد از شهریور که اتفاقات زیادی افتاد، نتونستم برای شش ماه بعد بنویسم. از اونجایی که این سال تموم میشه، یه جمع‌بندی از این شش ماه رو مینویسم که حداقل کل این سالی که نوشتم، پر بشه. ♡

    • مهر، آبان و آذر؛ 

    روز‌هام خیلی سخت میگذشت، هر روز استرس، ترس، وحشت از هر چیزی. چیزی به اسم امنیت و آرامش وجود نداشت. من با سختی این چیز‌ها رو تحمل میکردم. چانیول تازه برگشته بود، انگار تنها امیدم این مرد بود. البته فقط این نبود، من سعی کردم از هر چیزی دور باشم و با اکسو باشم، اما استرس منو میخورد. من ترس از دست دادن کسی رو داشتم و این ترس شدیدتر شده بود و باعث شد هیچی نگم و فقط به یه چیزی گوش کنم، اونم قصه دو ماهی.

    روزها خیلی عجیب میگذشتن، یه روز گریه میکردم و میترسیدم، یه روز میخندیدم و غلت میزدم. یه دیوونه مرده متحرک بودم. یه دعوا بزرگ داشتم، با مردی که دیگه اون رو پدر خودم نمیدونستم. اون برعکس ما بود، مخالف چیزی که میخواستیم بود؛ "آزادی و آرامش". نزدیک بود تبدیل به هیولا بشم، البته مقصر خودش بود که منو اینطوری کنه. گریه کردم و خوابیدم. چقدر تلخ.

    گفتم بسه، برو سریال ببین. وقتی شروع به تماشای دادستان بد کردم، با خودم گفتم "چی میشد من مثل جین‌جونگ، میتونستم عدالت رو برقرار کنم؟". من درگیر این بودم که من میتونم بدون امید زندگی کنم؟ بدون امید کسی زنده نیست. این عادت مدرسه رفتنم هنوز تو وجودم مونده بود و این رو مخم بود. دیدن لبخند‌ها واسم دردناک بود، میدونی که؟ خسته بودم، میخواستم قید همه‌چی رو بزنم و میخواستم بمیرم. ولی صداهایی میشنیدم که میگفت "شاید فردا، من برات صبر خواهم کرد." و چیز‌هایی میخوندم که میگفت "اما فکر می‌کنم جوانی همین است. در طول روزهایی که نور کورکننده خورشید این گونه بر سرمان می‌تابد."

    یکی میگفت "هیچکس نمیتونه رویای آینده‌ی خودم رو بکشنه." و این آهنگ ویژن دریم‌کچر، از درد و جنگیدن میگفت. من نمیخوام بیشتر آسیب ببینم. ولی یه چیزی یاد گفتم، وقتی غمگین میشیم، عاقل‌تر میشیم، این رو از یکی شنیدم. حس آزادی قشنگه، انگار که یه بار از دوشت برداشته میشه. با خودم میگفتم چی میشد که تو آهنگ I Don't even mind جونگده غرق میشدم و ازش خارج نمیشدم؟

    میدونی، "هر قدم کوچیکی، تاثیر بزرگ داره." بارها گریه کردم، خندیدم و دلتنگی کشیدم و این زندگی من بود. نوزده سالم شد و باورم نمیشد. بزرگ شدن ترسناکه، نه؟ ولی قرار نیست از خودم دور بشم. به هر حال، وقتی برف رو بعد از مدت‌ها دیدم، فهمیدم که زمستون از راه میرسه.

    • دی، بهمن و اسفند؛

    سعی کردم همه‌چی به خوبی بگذره. کامبک اس‌اف‌ناین میزان هیجانیمو بالاتر میبرد. شروع کردم به فیکشن نوشتن و منتشر کردن پارت‌هاش. مدام برف میومد و من خوشحال‌ترین آدم دنیا میشدم. حداقلش باید خوشحالی میکردم تا یادم نره خوشحالی یعنی چی. حتی لایوهای جه‌یون منو خوشحالم میکرد. خندیدن به کای که سرش به میله خورد و کل اعضا از خنده جر خوردن، تمومی نداشت.

    بکهیوت اون موقع از سربازی برگشت و من خیلی دلتنگش بودم. هر وقت صدای خنده‌هاش رو میشنیدم، لبخند میزدم. نقاشی میکشیدم تا یادم نره من چه چیز‌هایی رو داشتم. با آب‌رنگ رنگ میکردم و با روان‌نویس خط‌ها رو پررنگ میکردم. حتی یه فیکشن خوندم که خیلی بهم چسبید(جکیل بای حانیه) و حتی چندتا سریال دیدم. به هر حال life goes on. 

    داشتن کادو از طرف کسی که ساعت‌ها دوره، خیلی ارزشمنده. یه تابلو نقاشی کیوت که نازی واسم کشیده بود، از قشنگ‌ترین بخش این سال بود. منم به عنوان جبران و نزدیک‌های تولدش، نقاشی کشیدم و نامه نوشتم و یه کیف گوشی که مامانم درست کرد رو براش فرستادم تا بدونه چقدر این دختر، میتونه دوست داشتی و گودو باشه.

    دوباره بازم دعوا شد و من انقدر کنترلمو از دست دادم که با خودم میگفتم "ای کاش گور خودمو گم کنم و از آدم‌ها دور بشم." اما بازم گذشت. حالا دارم درخت‌هایی رو میبینم که برگ‌هاش سبزشون در حال رشده، بارون شدیدی میباره، هوا بهاری میشه و این یه پیام داره؛ این که بهار میاد و من باید نو بشم و تغییر کنم.

    #من_نوشته 

    •••

    قراره چالش یازده لبخند که آلوی قشنگم رفته هم اینجا بذارم، به هر حال یه ربطی دارن دیگه. :>

    • یازده لبخند در سال ۱۴۰۱؛

    1. تموم شدن مدرسه، امتحانات و درس‌ها برای همیشه.
    2. دیپلم گرفتن.
    3. بازگشت چانیول و بکهیون از سربازی.
    4. خوندن فیکشن‌ها / وانشات‌ها (از آلو، حانیه و...)
    5. تجربه نقاشی با آب‌رنگ.
    6. این که فهمیدم آزادی چه حس قشنگی داره.
    7. روز تولدم و کادوی تولدم از طرف نازی و تولد نازی با کادوهایی که براش آماده کردم.
    8. نوشتن فیکشنم و منتشر کردنش.
    9. کامبک‌ آیدل‌هام و اینتراکشن‌های مختلف(از جمله کای و یوته‌یانگ)
    10. یه ویس چت تو تلگرام بعد از مدت‌ها.
    11. این که متوجه شدم که من پتانسیل این رو دارم که تو هر کاری خوب و بهتر باشم.

    امیدوارم تو این چند روز باقی مونده، خوب بگذرونین و آماده برای سال جدید داشنه باشین. دوستتون دارم و قول میدم یه کم فعالیت کنم تو اینجا. ببخشید که که کم پیدام تو این محیط.ㅠㅠ♡ 

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    My little lonely – 6

    کوچولوی تنهای من، این روز‌ها خیلی ناامیدم، برای همه‌چی. تو چی؟ تو هم ناامیدی؟ اگه آدم با امید زنده‌ست، پس چرا ما بدون امید داریم زندگی میکنیم؟ آها... احتمالا ما مرده‌ایم که فقط تظاهر به زنده بودن میکنیم.

    متاسفم کوچولوی من، متاسفم به خاطر همه‌چی. حس میکنم باید تسلیم بشم...

    #من_نوشته

  • ۱۰
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۷ اسفند ۰۱

    So when will I be free?

    این روز‌ها، غم و ناامیدی توی دلم رشد میکنه و جوونه‌ی امیدم توی دلم در حال جون دادنه. این روزها مدام با خودم میگم که "چرا انقدر احمقم که همه‌چی رو سخت میگیرم؟ چرا آدم نمیشم؟ چرا واقعا؟" و بی انگیزه بودن توی زندگیم پر رنگ‌تر شده. زندگی انقدر سخت‌تر میشه و مشکلات بزرگ و بزرگ‌‌تر میشن که مثل مسئله‌ی ریاضی یا یه معمایی میمونه که به سختی میشه حلش کرد.

    وقتی پنجره رو باز میکنم و باد به صورتم و چشم‌های خیسم میخوره، انگار حس میکنم یکی نوازشم میکنه و انتظار میکشه که بیرون برم. اما این آمادگی نداشتن من، باعث شده که تبدیل به پرنده‌ای شم که تو قفس مونده. خونه و قفس میتونن یکی باشن، مثل زندون میمونه که باید صبر کنی تا بهت بگن کی آزاد بشی. اما یه وقت‌ها هست که خودم باید قفل رو باز کنم تا آزاد بشم. باد، آسمون، بهار، انتظار من رو میکشن. آینده‌ی مبهم من، انتظار من رو میکشه. نباید منتظر بمونم، پس چرا همش میگم "کی آزاد میشم؟"

    #من_نوشته

  • ۸
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱

    I miss me

    وقتی صبح‌‌ها بیدار میشم، میبینم آسمون آبی و تمیزه، باد میوزه و خورشید همه‌جا رو روشن کرده و این منو یاد بچگیم میندازه. دوران بچگی من شیرین‌ترین دوران عمرم بود. اون موقع اصلا دغدغه‌ی خاصی نداشتم، فقط دغدغه‌ام این بود که کی قدم بلند میشه.

    روزی که بچه بودم، از خواب بیدار میشدم و میدیدم بابام جلو تلوزیون نشسته و داره روزنامه میخونه، توی تلوزیون سریال پزشک دهکده پخش میشه، آسمون آبی و پاک تو پنجره‌‌ی خونه‌امون معلومه، مامانم تو آشپزخونه داره وسایل صبحونه رو میاره، صدای کتری به گوشم میخوره، اونطرف میبینم داداشم بیداره و خواهرم تنها کسیه که غرق خوابه... هنوزم یادمه که صبح‌ها رو خیلی دوست داشتم، چون بیشتر سرحال میشدم و نور خورشید، خونه رو روشن‌تر میکرد. هنوزم یادمه که من و داداشم مدام پای لپ‌تاپ خودمون بودیم و هی بازی‌های ویدیویی انجام میدادیم و یا گاهی‌وقت‌ها، آهنگ پخش میکردیم و حال میکردیم. هنوزم یادمه که خواهرم همیشه مراقب من بود و کلی قربون صدقه میرفت. هنوزم یادمه که مادرم یه وقت‌ها خودش میرفت خرید و با دست پر برمیگشت و کلی بهم عشق میورزید و هنوزم یادمه یه شب، قبل از این که بخوابم، بابام با یه بادکنک خوشحالم کرد.

    اون نقا‌شی‌های خطخطی من، حتی نقاشی‌های روی دیوار که بعدا پاکشون میکردیم، لباس‌های خانوادم که برام بزرگ‌تر بودن، رفتن تو خونه‌ی خانواده‌ی مادریم، هر روز خندیدن و خوش گذشتن، رفتن تو پارک، دیدن برنامه‌های کودک که برام کلی خاطره ساخته شد، دیدن کارتون‌ها و انیمیشن‌ها، درست حرف نزدن‌هام و گذروندن اوایل تحصیلیم رو یادمه و انقدر اون روز‌ها دور به نظر میرسن که الان که میبینم، خیلی چیز‌ها تغییر پیدا کرده. بزرگ‌تر شدم، قدم بلند شد، دغدغه‌های زیادی تو ذهنم بیشتر شدن، مشکلات بزرگ‌تر شدن، عزیزترین افرادم رو از دست دادم، گاهی وقت‌ها درگیری با فشار روحی روانیم دارم و حتی دیگه خبری از اون روز‌های خوب بدون دغدغه نبود. اما با این حال، باز چیز‌هایی هستن که تغییر نکردن و یه سری‌ها اضافه شدن، مثل محبت‌های بی‌پایان خانوادم -به جز بابام که حسابش نمیکنم.- خندیدن‌ها، داشتن دوست‌های خوب، تجربه‌های جدید و یادگیری مهارت‌ها و داشتن چندین هدف‌های کوچیک که همشون یه هدف بزرگ تبدیل میشن.

    همه‌ی این‌ها رو گفتم که بدونین من دلتنگ خودم هستم.

  • ۴
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱

    Puzzle

    A laid out scenario, Put together all these twisted pieces, On the collector's shattered art piece, I carefully touch the nine spots with my fingertips

    دردسر درست کردن کار هر کسیه، ولی حل کردن مثل پازل، کار هر کسی نیست. یه دردسر میتونه هر چیزی رو به چند تیکه تقسیم کنه و این ماییم که این قطعه هارو کنار هم بذاریم تا کامل شن. اما سخت‌ترین کار اینجاست که تنها قطعه‌ای که باقی میمونه، گم میشه و وقت زیادی برای کامل کردنش نمونده...

    #من_نوشته.

    پ.ن: حس یه آهنگ بعد از مدت‌ها، هر چند که خیلی کم نوشتم و چیز خاصیم نیست پس نمی‌دانم. :-:

    پ.ن۲: اینجانب قراره پارت یازدهم فیکش رو بنویسه. بهم افتخار کنین یوهاهاها.

  • ۹
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    Remember the last time

    روز‌هایی که گذشتن، خیلی دور به نظر میرسن. حس پیرزن‌هایی رو دارم که فکر و ذکرشون پیش خاطرات قدیمیشونن و زیر لب با خودشون میگن: یادش بخیر. خیلی وقت‌ها به پیرزن‌ها و پیرمرد‌ها حق دادم که چرا همین رو میگن، چون کل عمرشون رو با خاطره ساختن و خوشحال بودن گذروندن. دقیقا مثل خود من و بچه‌های وبلاگ‌نویسی همین حس رو داریم. دقیقا نصف عمرمون رو با وبلاگ‌نویسی که بهترین پاتوق ما بود گذشت. 

    این روز‌ها خیلی‌هامون دلتنگی برای روز‌های گذشتمون میکشیم و میدونیم این روز‌ها برنمیگردن. شاید ما قدرشون رو ندونستیم، شاید انقدر غرق خوشی‌هامون بودیم که یادمون رفت که کی این خوشی‌های ما تموم شد. انقدر سرمون با یه چیزی گرم میشه که آخر میبینیم این صبح، به شب تبدیل شده.

    هر چیزی که میبینم، یاد هر کسی میوفتم. بحث فیکشن و آیدل‌ها میشه، یاد آلو میوفتم. وقتی نهنگ و تهیونگ رو میبینم یاد یومیکو میوفتم.(دلم براش تنگ شده.) وقتی رنگ صورتی، ام وی shelter، حروف‌های ژاپنی و آهنگ‌های ژاپنی میبینم، یاد مائو میوفتم. وقتی بحث گربه و امید میشه، یاد نفی میوفتم، توت فرنگی میکنم یاد آیامه میوفتم. حتی وقتی روزهای گذشته رو مرور میکنم، یاد کسایی میوفتم که الان ازشون خبر نداریم و دلتنگشیم.

    ما توی خاطرات قدم میزنیم، مثل وقت‌هایی که برگ‌های خشک روی زمین فرود میان، مثل وقت‌هایی که شب‌ها توی پارک بستنی تیرامیسو میخورم، وقت‌هایی که باد خنک من رو نوازشم میکنه و وقت‌هایی که با اسپم کردن کامنت بارونی ۱۰۰۰، قالب درست کردن، آهنگ گذاشتن تو وبلاگمون، چت کردن تو نظرات ثابت. نوشتن، خنده و گریه، روز‌هامون رو میگذروندیم.

    به هر حال، هدفم از این نوشتن این بود که ما دلتنگیم، دلتنگ هر چیزی که فکرش رو میکنیم، ما بچه‌هایی بودیم که دلخوشی ما، وبلاگ‌نویسی بود.

    ——•••——

     
    Ditto
    OMG
    By NEWJEANS

    Magic Spirit
  • ۱۱
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۶ دی ۰۱
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a