Mehr, aban, azar, dey, bahman and asfand.

. ݁𖦹₊ ⊹

قبل از هر چیزی، من همیشه هر ماه، خلاصه روزهایی که تو این ماه میگذروندم رو مینوشتم، بعد از شهریور که اتفاقات زیادی افتاد، نتونستم برای شش ماه بعد بنویسم. از اونجایی که این سال تموم میشه، یه جمع‌بندی از این شش ماه رو مینویسم که حداقل کل این سالی که نوشتم، پر بشه. ♡

• مهر، آبان و آذر؛ 

روز‌هام خیلی سخت میگذشت، هر روز استرس، ترس، وحشت از هر چیزی. چیزی به اسم امنیت و آرامش وجود نداشت. من با سختی این چیز‌ها رو تحمل میکردم. چانیول تازه برگشته بود، انگار تنها امیدم این مرد بود. البته فقط این نبود، من سعی کردم از هر چیزی دور باشم و با اکسو باشم، اما استرس منو میخورد. من ترس از دست دادن کسی رو داشتم و این ترس شدیدتر شده بود و باعث شد هیچی نگم و فقط به یه چیزی گوش کنم، اونم قصه دو ماهی.

روزها خیلی عجیب میگذشتن، یه روز گریه میکردم و میترسیدم، یه روز میخندیدم و غلت میزدم. یه دیوونه مرده متحرک بودم. یه دعوا بزرگ داشتم، با مردی که دیگه اون رو پدر خودم نمیدونستم. اون برعکس ما بود، مخالف چیزی که میخواستیم بود؛ "آزادی و آرامش". نزدیک بود تبدیل به هیولا بشم، البته مقصر خودش بود که منو اینطوری کنه. گریه کردم و خوابیدم. چقدر تلخ.

گفتم بسه، برو سریال ببین. وقتی شروع به تماشای دادستان بد کردم، با خودم گفتم "چی میشد من مثل جین‌جونگ، میتونستم عدالت رو برقرار کنم؟". من درگیر این بودم که من میتونم بدون امید زندگی کنم؟ بدون امید کسی زنده نیست. این عادت مدرسه رفتنم هنوز تو وجودم مونده بود و این رو مخم بود. دیدن لبخند‌ها واسم دردناک بود، میدونی که؟ خسته بودم، میخواستم قید همه‌چی رو بزنم و میخواستم بمیرم. ولی صداهایی میشنیدم که میگفت "شاید فردا، من برات صبر خواهم کرد." و چیز‌هایی میخوندم که میگفت "اما فکر می‌کنم جوانی همین است. در طول روزهایی که نور کورکننده خورشید این گونه بر سرمان می‌تابد."

یکی میگفت "هیچکس نمیتونه رویای آینده‌ی خودم رو بکشنه." و این آهنگ ویژن دریم‌کچر، از درد و جنگیدن میگفت. من نمیخوام بیشتر آسیب ببینم. ولی یه چیزی یاد گفتم، وقتی غمگین میشیم، عاقل‌تر میشیم، این رو از یکی شنیدم. حس آزادی قشنگه، انگار که یه بار از دوشت برداشته میشه. با خودم میگفتم چی میشد که تو آهنگ I Don't even mind جونگده غرق میشدم و ازش خارج نمیشدم؟

میدونی، "هر قدم کوچیکی، تاثیر بزرگ داره." بارها گریه کردم، خندیدم و دلتنگی کشیدم و این زندگی من بود. نوزده سالم شد و باورم نمیشد. بزرگ شدن ترسناکه، نه؟ ولی قرار نیست از خودم دور بشم. به هر حال، وقتی برف رو بعد از مدت‌ها دیدم، فهمیدم که زمستون از راه میرسه.

• دی، بهمن و اسفند؛

سعی کردم همه‌چی به خوبی بگذره. کامبک اس‌اف‌ناین میزان هیجانیمو بالاتر میبرد. شروع کردم به فیکشن نوشتن و منتشر کردن پارت‌هاش. مدام برف میومد و من خوشحال‌ترین آدم دنیا میشدم. حداقلش باید خوشحالی میکردم تا یادم نره خوشحالی یعنی چی. حتی لایوهای جه‌یون منو خوشحالم میکرد. خندیدن به کای که سرش به میله خورد و کل اعضا از خنده جر خوردن، تمومی نداشت.

بکهیوت اون موقع از سربازی برگشت و من خیلی دلتنگش بودم. هر وقت صدای خنده‌هاش رو میشنیدم، لبخند میزدم. نقاشی میکشیدم تا یادم نره من چه چیز‌هایی رو داشتم. با آب‌رنگ رنگ میکردم و با روان‌نویس خط‌ها رو پررنگ میکردم. حتی یه فیکشن خوندم که خیلی بهم چسبید(جکیل بای حانیه) و حتی چندتا سریال دیدم. به هر حال life goes on. 

داشتن کادو از طرف کسی که ساعت‌ها دوره، خیلی ارزشمنده. یه تابلو نقاشی کیوت که نازی واسم کشیده بود، از قشنگ‌ترین بخش این سال بود. منم به عنوان جبران و نزدیک‌های تولدش، نقاشی کشیدم و نامه نوشتم و یه کیف گوشی که مامانم درست کرد رو براش فرستادم تا بدونه چقدر این دختر، میتونه دوست داشتی و گودو باشه.

دوباره بازم دعوا شد و من انقدر کنترلمو از دست دادم که با خودم میگفتم "ای کاش گور خودمو گم کنم و از آدم‌ها دور بشم." اما بازم گذشت. حالا دارم درخت‌هایی رو میبینم که برگ‌هاش سبزشون در حال رشده، بارون شدیدی میباره، هوا بهاری میشه و این یه پیام داره؛ این که بهار میاد و من باید نو بشم و تغییر کنم.

#من_نوشته 

•••

قراره چالش یازده لبخند که آلوی قشنگم رفته هم اینجا بذارم، به هر حال یه ربطی دارن دیگه. :>

• یازده لبخند در سال ۱۴۰۱؛

  1. تموم شدن مدرسه، امتحانات و درس‌ها برای همیشه.
  2. دیپلم گرفتن.
  3. بازگشت چانیول و بکهیون از سربازی.
  4. خوندن فیکشن‌ها / وانشات‌ها (از آلو، حانیه و...)
  5. تجربه نقاشی با آب‌رنگ.
  6. این که فهمیدم آزادی چه حس قشنگی داره.
  7. روز تولدم و کادوی تولدم از طرف نازی و تولد نازی با کادوهایی که براش آماده کردم.
  8. نوشتن فیکشنم و منتشر کردنش.
  9. کامبک‌ آیدل‌هام و اینتراکشن‌های مختلف(از جمله کای و یوته‌یانگ)
  10. یه ویس چت تو تلگرام بعد از مدت‌ها.
  11. این که متوجه شدم که من پتانسیل این رو دارم که تو هر کاری خوب و بهتر باشم.

امیدوارم تو این چند روز باقی مونده، خوب بگذرونین و آماده برای سال جدید داشنه باشین. دوستتون دارم و قول میدم یه کم فعالیت کنم تو اینجا. ببخشید که که کم پیدام تو این محیط.ㅠㅠ♡ 

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    My little lonely – 6

    کوچولوی تنهای من، این روز‌ها خیلی ناامیدم، برای همه‌چی. تو چی؟ تو هم ناامیدی؟ اگه آدم با امید زنده‌ست، پس چرا ما بدون امید داریم زندگی میکنیم؟ آها... احتمالا ما مرده‌ایم که فقط تظاهر به زنده بودن میکنیم.

    متاسفم کوچولوی من، متاسفم به خاطر همه‌چی. حس میکنم باید تسلیم بشم...

    #من_نوشته

  • ۱۰
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۷ اسفند ۰۱

    So when will I be free?

    این روز‌ها، غم و ناامیدی توی دلم رشد میکنه و جوونه‌ی امیدم توی دلم در حال جون دادنه. این روزها مدام با خودم میگم که "چرا انقدر احمقم که همه‌چی رو سخت میگیرم؟ چرا آدم نمیشم؟ چرا واقعا؟" و بی انگیزه بودن توی زندگیم پر رنگ‌تر شده. زندگی انقدر سخت‌تر میشه و مشکلات بزرگ و بزرگ‌‌تر میشن که مثل مسئله‌ی ریاضی یا یه معمایی میمونه که به سختی میشه حلش کرد.

    وقتی پنجره رو باز میکنم و باد به صورتم و چشم‌های خیسم میخوره، انگار حس میکنم یکی نوازشم میکنه و انتظار میکشه که بیرون برم. اما این آمادگی نداشتن من، باعث شده که تبدیل به پرنده‌ای شم که تو قفس مونده. خونه و قفس میتونن یکی باشن، مثل زندون میمونه که باید صبر کنی تا بهت بگن کی آزاد بشی. اما یه وقت‌ها هست که خودم باید قفل رو باز کنم تا آزاد بشم. باد، آسمون، بهار، انتظار من رو میکشن. آینده‌ی مبهم من، انتظار من رو میکشه. نباید منتظر بمونم، پس چرا همش میگم "کی آزاد میشم؟"

    #من_نوشته

  • ۸
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱

    I miss me

    وقتی صبح‌‌ها بیدار میشم، میبینم آسمون آبی و تمیزه، باد میوزه و خورشید همه‌جا رو روشن کرده و این منو یاد بچگیم میندازه. دوران بچگی من شیرین‌ترین دوران عمرم بود. اون موقع اصلا دغدغه‌ی خاصی نداشتم، فقط دغدغه‌ام این بود که کی قدم بلند میشه.

    روزی که بچه بودم، از خواب بیدار میشدم و میدیدم بابام جلو تلوزیون نشسته و داره روزنامه میخونه، توی تلوزیون سریال پزشک دهکده پخش میشه، آسمون آبی و پاک تو پنجره‌‌ی خونه‌امون معلومه، مامانم تو آشپزخونه داره وسایل صبحونه رو میاره، صدای کتری به گوشم میخوره، اونطرف میبینم داداشم بیداره و خواهرم تنها کسیه که غرق خوابه... هنوزم یادمه که صبح‌ها رو خیلی دوست داشتم، چون بیشتر سرحال میشدم و نور خورشید، خونه رو روشن‌تر میکرد. هنوزم یادمه که من و داداشم مدام پای لپ‌تاپ خودمون بودیم و هی بازی‌های ویدیویی انجام میدادیم و یا گاهی‌وقت‌ها، آهنگ پخش میکردیم و حال میکردیم. هنوزم یادمه که خواهرم همیشه مراقب من بود و کلی قربون صدقه میرفت. هنوزم یادمه که مادرم یه وقت‌ها خودش میرفت خرید و با دست پر برمیگشت و کلی بهم عشق میورزید و هنوزم یادمه یه شب، قبل از این که بخوابم، بابام با یه بادکنک خوشحالم کرد.

    اون نقا‌شی‌های خطخطی من، حتی نقاشی‌های روی دیوار که بعدا پاکشون میکردیم، لباس‌های خانوادم که برام بزرگ‌تر بودن، رفتن تو خونه‌ی خانواده‌ی مادریم، هر روز خندیدن و خوش گذشتن، رفتن تو پارک، دیدن برنامه‌های کودک که برام کلی خاطره ساخته شد، دیدن کارتون‌ها و انیمیشن‌ها، درست حرف نزدن‌هام و گذروندن اوایل تحصیلیم رو یادمه و انقدر اون روز‌ها دور به نظر میرسن که الان که میبینم، خیلی چیز‌ها تغییر پیدا کرده. بزرگ‌تر شدم، قدم بلند شد، دغدغه‌های زیادی تو ذهنم بیشتر شدن، مشکلات بزرگ‌تر شدن، عزیزترین افرادم رو از دست دادم، گاهی وقت‌ها درگیری با فشار روحی روانیم دارم و حتی دیگه خبری از اون روز‌های خوب بدون دغدغه نبود. اما با این حال، باز چیز‌هایی هستن که تغییر نکردن و یه سری‌ها اضافه شدن، مثل محبت‌های بی‌پایان خانوادم -به جز بابام که حسابش نمیکنم.- خندیدن‌ها، داشتن دوست‌های خوب، تجربه‌های جدید و یادگیری مهارت‌ها و داشتن چندین هدف‌های کوچیک که همشون یه هدف بزرگ تبدیل میشن.

    همه‌ی این‌ها رو گفتم که بدونین من دلتنگ خودم هستم.

  • ۴
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱

    Puzzle

    A laid out scenario, Put together all these twisted pieces, On the collector's shattered art piece, I carefully touch the nine spots with my fingertips

    دردسر درست کردن کار هر کسیه، ولی حل کردن مثل پازل، کار هر کسی نیست. یه دردسر میتونه هر چیزی رو به چند تیکه تقسیم کنه و این ماییم که این قطعه هارو کنار هم بذاریم تا کامل شن. اما سخت‌ترین کار اینجاست که تنها قطعه‌ای که باقی میمونه، گم میشه و وقت زیادی برای کامل کردنش نمونده...

    #من_نوشته.

    پ.ن: حس یه آهنگ بعد از مدت‌ها، هر چند که خیلی کم نوشتم و چیز خاصیم نیست پس نمی‌دانم. :-:

    پ.ن۲: اینجانب قراره پارت یازدهم فیکش رو بنویسه. بهم افتخار کنین یوهاهاها.

  • ۹
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    Remember the last time

    روز‌هایی که گذشتن، خیلی دور به نظر میرسن. حس پیرزن‌هایی رو دارم که فکر و ذکرشون پیش خاطرات قدیمیشونن و زیر لب با خودشون میگن: یادش بخیر. خیلی وقت‌ها به پیرزن‌ها و پیرمرد‌ها حق دادم که چرا همین رو میگن، چون کل عمرشون رو با خاطره ساختن و خوشحال بودن گذروندن. دقیقا مثل خود من و بچه‌های وبلاگ‌نویسی همین حس رو داریم. دقیقا نصف عمرمون رو با وبلاگ‌نویسی که بهترین پاتوق ما بود گذشت. 

    این روز‌ها خیلی‌هامون دلتنگی برای روز‌های گذشتمون میکشیم و میدونیم این روز‌ها برنمیگردن. شاید ما قدرشون رو ندونستیم، شاید انقدر غرق خوشی‌هامون بودیم که یادمون رفت که کی این خوشی‌های ما تموم شد. انقدر سرمون با یه چیزی گرم میشه که آخر میبینیم این صبح، به شب تبدیل شده.

    هر چیزی که میبینم، یاد هر کسی میوفتم. بحث فیکشن و آیدل‌ها میشه، یاد آلو میوفتم. وقتی نهنگ و تهیونگ رو میبینم یاد یومیکو میوفتم.(دلم براش تنگ شده.) وقتی رنگ صورتی، ام وی shelter، حروف‌های ژاپنی و آهنگ‌های ژاپنی میبینم، یاد مائو میوفتم. وقتی بحث گربه و امید میشه، یاد نفی میوفتم، توت فرنگی میکنم یاد آیامه میوفتم. حتی وقتی روزهای گذشته رو مرور میکنم، یاد کسایی میوفتم که الان ازشون خبر نداریم و دلتنگشیم.

    ما توی خاطرات قدم میزنیم، مثل وقت‌هایی که برگ‌های خشک روی زمین فرود میان، مثل وقت‌هایی که شب‌ها توی پارک بستنی تیرامیسو میخورم، وقت‌هایی که باد خنک من رو نوازشم میکنه و وقت‌هایی که با اسپم کردن کامنت بارونی ۱۰۰۰، قالب درست کردن، آهنگ گذاشتن تو وبلاگمون، چت کردن تو نظرات ثابت. نوشتن، خنده و گریه، روز‌هامون رو میگذروندیم.

    به هر حال، هدفم از این نوشتن این بود که ما دلتنگیم، دلتنگ هر چیزی که فکرش رو میکنیم، ما بچه‌هایی بودیم که دلخوشی ما، وبلاگ‌نویسی بود.

    ——•••——

     
    Ditto
    OMG
    By NEWJEANS

    Magic Spirit
  • ۱۱
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۶ دی ۰۱

    My little lonely – 5

    کوچولوی تنهای من، امیدوارم حالت جوری باشه که حس کنی زنده‌ای. من خوشبختانه یا بدبختانه زنده‌ام، با دود سیگار، با هوای کثافت آلوده، با حرف‌های زننده، با روح‌های مرده و با این زندگی زشت، زنده‌ام. هیچوقت سرزنش نکن که چرا تا الان زندگی نکردی. هیچوقت حس بدی نداشته باش، نه به خودت، نه به کارهات. روزها هنوزم سخت و بد هستن. ما با دلیل‌های بدی از صبح بیدار میشیم. هر روز چیز‌هایی میشنویم که باعث میشه شعله خشممون بزرگ‌تر میشه‌. هیچ احساسی جز خشم، در کار نیست. هر چقدر جونمون بره، باز این خشمه که زنده‌تر میشه. تو زنده بمون، بعد از زمستون، بهار میاد.

    میدونم که دلتنگ روزهای خوبی، دلتنگ چیزی هستی که روزت رو بهتر کنی اما نمیتونی کاریش کنی. هر چیزی همیشگی نیست، نه روزهای خوب، نه روزهای بد، هر چیزی ابدی نیست، مگر این که این زخم و دردها، میتونن ابدی باشن، چون هرچقدر بگذره، جاشون درد میگیره. پس قبول کن که این زندگی زشت ماست.

    #من_نوشته 

  • ۱۳
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۷ دی ۰۱

    Hello 2023

    سال ۲۰۲۲ خیلی واقعا عجیب گذشت، در واقع، مثل هر سالی که گذشت، پر از خوبی و بدی گذشت. هر چند که این سل برام پر از سختی‌هام بود، گریه‌هایی که کردم، دردهایی که کشیدم و عصبی بودم و همش حس میکردم افسردگی چیزی گرفتم و در این حال انکار میکردم... اما نمیشه خوبی‌هاش رو انکار کرد، یه تغییر بزرگ به چشممون دیدیم که همچنان پابرجاست، چه تو خودمون و چه تو جایی که زندگی میکنیم.

    این سال تموم شد و امروز، اولین روز سال ۲۰۲۳ ست. به این نتیجه رسیدم که اگه بخوابم بگم که سال خوبی داشته باشم، قطعا این اتفاق نمیوفته. اما امیدوارم این سال که رسیده، سالی باشه که سلامتی داشته باشین، قوی باشین و امید داشته باشین، "امید واقعی".

    پ.ن: بابت این که خیلی تو اینجا فعالیت نمیکنم، خیلی متاسفم. دلیلش میتونه بر این باشه که هیچ ایده برای پست گذاشتن تو اینجا ندارم، انگار که دیگه اون انرژی که برای وبلاگ‌نویسی داشتم، واقعا دارم از دستش میدم و این رو نمیخوام. ممکنه این کارم، تاریخ انقضا داشته باشم ولی دلم نمیخواد اینطوری باشه، نمیتونم به این راحتی‌ها رهاش کنم.

    یه دلیل دیگه‌ هم هست که ممکنه اگه بگمش، میگین "شاید حساسی" اما خب، حس میکنم کسی پست‌های منو نمیخونه، یعنی عده کمی تو وبلاگ میان پست میخونن و نظر میدم. وقتی پست تولدم رو گذاشتم، نه کسی لایک کرده نه کامنتی و اون لحظه بود که حس کردم دارم فراموش میشم. خود واقعی نه، همون "سحر وبلاگ‌نویس" که اون بخشی از منه. اینو نگفتم که بعدش بیاین نظر بدین و اینا، اتفاقا واقعا برام مهم نیست که پستم بدون کامنت باشه، فقط اینو گفتم که این سحر رو فراموش نکنین، من تا وقتی فراموشش نکردم، فراموشش نکنین.

    پ.ن: حالا که دارم پست میذارم، میخوام از خودم و روزهام بگم. راستش الان روزهام خوب میگذرن، البته من اخبار رو دنبال میکنم اما کم میخونمشون چون نمیخوام خیلی رو من تاثیر خیلی بدی بذاره. از یه طرفیم بیشتر تو تلگرام پلاسم و یه سری کارها رو انجام میدم مثل انجام کارهای خونه، نقاشی و نوشتن. گفتم نوشتن، راستش یه فیکشن مینویسم که دوتا کاپل داره اما فکر نکنم کسی استقبالش کنه(هرچند یه سری از دوستام خیلی منتظرن برای این فیکشنم) حتی اگه بخوام بگم که فیکشنی که مینویسم چی هست و اینا، خیلی توجه خاصی نمیگیره پس فکر نکنم به این زودی‌ها بگم، اما این رو گفتم که بدونین دیگه-

    حالا این که پست رو منتشر میکنم، مشخص نیست که بازم یه روز دیگه پست بذارم یا یه قرن دیگه، اما من حواسم به وبلاگ‌هاتون هست، گه‌گاهی لایک و نظر میدم تا بدونین من هستم. به امید این که طعم خوشحالی و آزادی رو بچشیم.♡

  • ۸
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۱ دی ۰۱

    It's me, hi. I'm 19, it's me

    اون لحظه که روز تولدم نزدیک میشد، همش با  خودم میگفتم که "چرا خیلیا وقتی روز تولدشون میرسه، ناراحت میشن یا میگن: این روز مثل روزهای معمولیه؟" و اون موقع درک نمیکردم. اما امسال، اولین سالیه که برای تولدم ذوقی ندارم... البته دارم، اونم توی ته دلم اما نمیتونم زیاد نشونش بدم، چون غم، تبدیل شده به شخصیت اصلی توی وجودم و شادی، نقش فرعی‌ رو بازی میکنه. تو این سال، خیلی روزهای سخت و وحشتناکی داشتم، جوری که خودمم انتظارشو نداشتم و اولین باری بود که ناامیدی، جای امید رو میگرفت و این روز‌ها، تغییرات بزرگ و کوچیک رو توی خودم و اطرافم میدیدم، یه تغییرات پارادوکسی. تغییر خوبن اما یه وقت‌هایی هستن که تو انتظارشو نداشتی و به این تغییر عادت نداری.

    این روز‌ها، درد و غم رو بیشتر از خنده‌ و شادی حس کردم و با خودم گفتم: نکنه سحر خوشحال ما، دیگه نباشه؟ و به جاش، یه سحر متفاوت قراره داشته باشیم؟ سحری که کم میخنده، با درد زندگی میکنه و با غم عذاب میکشه و زندگی میکنه. ولی به قول دوستم، نازی، میگفت که قرار نیست این حس‌ها همیشگی باشه. همونطور که شادی من همیشگی نبود، این غم من هم قرار نیست همیشگی باشه. 

    ۱۹ سال از عمرم میگذره و هر سال به شوخی، میگم "دارم پیر میشم." اما حقیقتا "واقعا دارم پیر میشم، یه روح پیر." ۱۹ سالگی من یه سالیه که با تمام دردهاش، با تموم تغییرات بزرگ و کوچیک، با تموم دیده‌هام، شنیده‌ها و حس کردن‌هام و با تموم گریه و خنده زندگی کردم. من برای تولد امسالم ذوقم رو نمیتونم نشون بدم چون که رنج کشیدم اما مهم نیست، مهم اینه که بزرگ شدم، اونم از نظر این که تجربه‌های زیادی کردم و باز هم تجربه‌هایی هستن که منتظر من هستن.

    به هر حال، تولدم مبارک.♡

    "ما خاص هستیم، نورا، منتخبیم، هیچ‌کس درکمون نمی‌کنه."

    "هیچ‌کی، هیچ‌کی رو درک نمی‌کنه. کسی هم ما رو انتخاب نکرده." 

    "فقط به خاطر توئه که من هنوز توی این زندگی‌ام."

    – کتاب‌خانه‌ی نیمه‌شب.

  • ۳
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۷ آذر ۰۱

    I'm happy person but...

    من آدم خوشحالیم؛ چشم‌هام میخندن و لبخند روی لبم نمایان میشه، اما هر کسی به این توجه نمیکنه که من "فقط" آدم خوشحالی نیستم.

    آدم خوشحالیم، اما کسی نمیدونه که هر شب قبل از خواب، بغض توی گلوم گیر میکنه و اشک‌هام مثل مروارید میریزه. آدم خوشحالیم اما من و چشمام بارها شاهد اتفاقات بدی بودم و تاثیرش روی روحم مونده. آدم خوشحالیم اما خیلی زخم‌های زیادی وجود داره که کسی نمیبینتش، فقط من حسش میکنم. آدم خوشحالیم اما کسی صدای فریادهای من رو نشنیده، فریادی برای درد زندگیم. آدم خوشحالیم اما کسی متوجه نمیشه که وقتی دارم میگم خوبم، یعنی حالم خوب نیست. آدم خوشحالیم اما... تمام این راه رو اومدم تا خوشحالی واقعی رو پیدا کنم و خستگی من، چشمام رو تار میکنه تا راهم رو گم کنم ولی یه روزی ثابت میکنم که تمام غم‌ها، زخم‌ها و دردهام، من رو قوی میکنن تا بتونم به "خوشحالی" برسم.

    #من_نوشته 

  • ۱۰
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۴ آذر ۰۱
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a