۱۰۶ مطلب با موضوع «جعبه اتفاقات» ثبت شده است

This feeling is coming

امروز داشتم به کسایی که تو وبلاگم دنبالم میکنن رو چک میکردم و یه سری به وبلاگشون زدم. دیدم اکثرشون خیلی وقته نیستن، اونم یکی - دو سال که بعضی‌هاشون دوستای من بودن و ممکنه به خاطر کنکور یا هر چیز دیگه‌ای باشه. بعضی‌هایی که نیستن، بیشتر تو فضای مجازی فعالیت دارن(همون اینستا یا تلگرام یا هر پلتفرمی) و بعضی‌های دیگه تو هیچ جایی فعالیت ندارن و زندگیشون رو میگذرونن. این حس عجیبی داره، که فقط خودمون که داریم وبلاگ‌نویسی میکنیم، موندیم و این دنیای وبلاگ‌نویسی رو زنده نگه داشتیم. حالا نمیدونم، اگه یه روز قلم نوشتنم یه روز خشک شه، واقعا حس بدی بهم دست میده. درسته که هر چیزی تاریخ انقضا داره اما واقعا دلم نمیخواد این دنیا برام یه روز تموم شه. هرچقدر که فعالیتم توش کم باشه، نمیخوام ولش کنم.

حس کردم این حرف‌ها رو اینجا بگم خیلی بهتره، چون فقط یه وبلاگ‌نویس این رو میفهمه این حس رو.

پ.ن: تو فکر پادکست درست کردنم ولی برای آماده کردنش و کار کردن روش ممکنه طول بکشه. ولی اگه یه روز همچی کاری کردم، اعلام میکنم. :>

پ.ن۲: دل تو دلم نیست و خیلی منتظر کامبک اکسو هستم. :((

پ.ن۳: این روزها قلاب بافی میکنم و این خیلی باحاله، باید خیلی از این قلاب بافی یاد بگیرم(مامانم تو این کار استاده)

  • ۱۰
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۵ تیر ۰۲

    Our cherries, our memories

    یه مدتی میشه که نه تنها من، بلکه مامانم و خواهرم ذهنمون درگیر خاطرات خوش گذشته میشیم. فرقی نمیکنه تو کدوم موقعیت باشیم، وقت‌هایی که خواهرم از سرکار برمیگرده، فکر میکنه قراره بره خونه مامان‌بزرگم یا مامانم وقتی غذا درست میکنه یا بافتنی میبافه یا هیچکاری هم نکنه، یاد مامانش میوفته. من هم مدام فکرم به گذشته‌های خوش و خرمه که با هر مروری که میکنم، دلم بیشتر و بیشتر تنگ میشه.

    وقتی فصل آلبالو‌ها رسید، تصمیم گرفتیم بعد از مدت‌ها، یه مربای خوشمزه درست کنیم. اون روزها که خواهر و داداشم سرکار هستن و فقط من و مامانم تو این خونه میمونیم، مامانم شروع کرد به آماده‌سازی مربای آلبالو. بهم گفت: "میشه کمکم کنی؟ البته نمیتونی اشکالی نداره." با کمی فکر، رفتم سراغ کمک به مامانم. بهم گفت که این دم‌هاش(ساقه‌ها) رو بگیر، آلبالوها رو بذار تو اون ظرف. منم طبق حرف‌های مامانم انجامش دادم. وسط انجام کارم، ذهنم خاطرات خوش بچگیم رو مرور کرد. روزهایی که تو خونه مامان‌بزرگم بودیم، روزهایی که میرفتیم بیرون که تو پارک، بستنی میخوردیم و آب طالبی خنک میخوردیم، روزهایی که میرفتم مدرسه و... همه این‌ها تو مغزم جمع شدن تا واسه‌ی من یادآوری بشه که جقدر روزهای خوشی داشتم.

    حدودا بعد از درست کردن مربا، تو روز اول تیر ماه با وجود سردردی که داشتم، این رو توی ژورنالم نوشتم تا یادم نره که این آلبالوها بودن که من رو بردن به روزهای خوش خودم و خانواده.

    آلبالوهای ما،خاطرات ما؛

    آلبالوها، یادآور خاطرات من است؛ خاطرات تلخ و شیرین.

    هر دانه‌ای، یک خاطره وجود دارد.

    طعم ترش و شیرین، خاطره‌ی کودکی من بودند.

    طعم گندیدهط خاطره‌ی بد و زشتی بودند.

    دانه به دانه، هسته‌هایشان را در می‌آوریم،

    مربایی از آن درست می‌کنیم.

    ترش و شیرین و در نهایت ملس، طعم خوشبختی را دارد.

    آیا مربای آلبالو، خوشبختی من است؟

    شاید، شاید که این‌طور باشد.

    آلبالوهای ما  خاطرات ماست.

    ای کاش آن طعم خوشبختی، بی پایان باشد،

    تا شاید دیگر خاطرات بدی در ذهن من وجود نداشته باشد.

    #من_نوشته [۱۴۰۲.۰۴.۰۱]

  • ۸
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۳ تیر ۰۲

    Farvardin, ordibehesht & khordad

    Sweet, you're here in all of my moments, Tonight falling in just as time seals shut

    •••—•••

    ★ فصل بهار؛ فروردین، اردیبهشت و خرداد سال ۱۴۰۲. 

  • ۵
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

    Hello, it's my days

    . ݁𖦹₊ ⊹

    این روزها چه خبر، سحر جان؟

    خب حقیقتا روزهام معمولی، با دلتنگی، خوشحالی و بدبختی میگذره. این روزها میبیم که بچه‌ها درس میخونن و فحش‌های غیر قابل گفتن به درس و هر چی کو فت و زهرمار مربوط به مدرسه‌ست میدن و این حس استرس - با وجود این که تو زندگی، دیگه چیزی به اسم امتحانات مدرسه وجود نداره - بهم دست میده، چون عادت داشتم به این موقعیت‌ها، البته، بهتره بگم "عادت بد و وحشتناک." 

    جدا از این‌ها، خواهرم و داداشم هر روز میرن سرکار و من و مامان، واسه این که حوصله‌امون سر نره، یهو صحبت میکنیم، میخندیم، غصه و حرص میخوریم و در نهایت بهم میگیم "حوصله‌امون سر رفته." و هنوزم عادت تنهایی رو ندارم.

    میشه گفت خیلی وقته دیگه سرماخوردگی ندارم، فقط اثرات رو من مونده، یا همش باید تف کنم یا همش سرفه میکنم ولی مهم نیست. البته، بازم دوباره یه بلایی سر خودم اوردم و بله، دو روز پیش اسهال و دلپیچه وحشتناک گرفتم. آلوچه زیاد به معده‌ام نمیساخت و هر لحظه مرگ رو به چشمم میدیدم. =|

    وقتی میگم وحشتناک یعنی وحشتناک بود، دیگه عمقشو بفهمید- ولی الان خوشبختانه بهتر شدم و سعی کردم یه رعایتی بکنم.

    یه مدتیه حس بهتری دارم، یه وقت‌ها وجودم پر از رقص میشه و هی میخوام برقصم. چه با آهنگ، چه بدون آهنگ. اون روزهای سختی که داشتم، حوصله آهنگ گوش کردن نداشتم، اما این بار وضع جوری شده که حتی اگه بی‌حالم بشم، باز آهنگ گوش کردن من رو سر پا نگهم میداره.

    این روزها هم دلتنگم. این دلتنگی جوریه که نمیتونم حرفی بزنم ولی نصف شب، یه لحظه دلم برای بنگچان، برای خنده‌های قشنگش و لایوهای پر از حس خوبش تنگ شده. ولی فقط این نیست، دلتنگ کای هستم، دلتنگ اکسو هستم، با این که یه مدتیه از کمپانی اس‌ام تخمسگ شکایت کردن - و چیزهایی که از کارهای کمپانی شنیدم، شاخمو در اورده - و خوب کاری کردن. حتی دلتنگ اس‌اف‌ناین هم هستم، حتی دلتنگ مونبینم، دلتنگ روزهای قدیم، دلتنگ بچه‌های وبلاگ‌نویس که بعضی‌هاشون ازشون خبری ندارم، دلتنگ روزهای خوب خودم شدم و دلتنگ خودم شدم... میبینید؟ دلتنگی‌‌هام زیادن، واسه همینه که نمیگم، چون ضایع‌ست، من خود "دلتنگی" ام.

    بگذریم. من یه هفته‌ست که همش میرفتم تو پنل وبلاگم تا برم پست بذارم ولی دقیقا گیر میکنم و هیچکاری نمیکنم. الان فکر کنم تونستم طلسم رو بشکنم تا پست بذارم. و اینجا هم بگم، یه تغییرات کوچولو روش گذاشتم. اون سه‌تا عکسای بالا رو عوض کردم، آهنگ عوض کردم، یکی دو‌تا از پست‌های سه - چهار سال پیش رو آرشیو کردم و آره. خلاصه، من سعی میکنم پست بذارم، هر چقدر کم باشه.

    پ.ن: happy pride month.♡

    پ.ن۲: اونایی که امتحان دارین، فایتینگ. امیدوارم تلاش‌هاتون پر از نتیجه خوبی داشته باشه.^^

    پ.ن۳: دلم برای یومیکو تنگ شده بچه‌ها جون.

    پ.ن۴: حس میکنم گوش کردن آلبوم فایو استار اسکیز با هدفون جوابگو نیست، باید به اسپیکر گنده وصل کنم و صداشو ببرم بالا که خونه رو ببرم رو هوا.XD

  • ۰
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۵ خرداد ۰۲

    Sick days

    امروز که بیست و پنجم اردیبهشته، دقیقا هفتمین روزیه که از این مریض شدنم گذشته. هفت روز پیش، حس کردم قراره مریض بشم، یه مریضی وحشتناک که اسمش روشه: "سرماخوردگی". شاید فکر کنین یه سرماخوردگی ساده باشه اما یه چیزی بدتر از اون بود. 

    خیلی عجیبه اگه عبارت "مدل مریض شدنم" رو بیان کنم، انگار که مریض شدن، شکل و مدل خودش رو داره ولی خب، آره. مدل مریض شدنم اینطوریه که من مریض نمیشم، مریض نمیشم، مریض نمیشم، وقتی میشم، بدتر از این‌ها میشه. خیلی بد مریض میشم، جوری که خود قرص‌ها رو من اثری نکنن هیچ، تهش ضرر بدی به خاطر عوارضش بهم وارد کنه.

    نمیتونستم آهنگ گوش کنم چون مریضی من روز به روز سنگین‌تر و بدتر هم میکرد. هر صدایی که میشنیدم، اعصابم خورد میشد. مدام سرفه میکردم، عطسه میکردم، سوراخ‌های دماغ شیفت به شیفت جلوی راه نفس رو میگرفتن و نفس کشیدن سخت بود. خیلی روزهای سختی گذروندم، البته، بهتره بگم "روزهای سخت‌تر مریضی." چون واقعا این وضعم، به روحیه‌ی من تاثیر میذاشت، جوری که میلی به زندگی کردن نداشتم. 

    فکر کن، این همه بلا سرت بیاد و آخرش گریه‌ات بگیره... مریضیم بدتر میشد، گوشیم یه لحظه قاطی کرد و حس کردم قراره به فنا برم، بعد فهمیدم که درست شد ولی این حس بد و ترسی که داشتم، دیوونه‌ام میکرد. آخر گریه‌ام گرفت، زار زار گریه کردم. این گریه‌ها به خاطر خستگی من از دست این وضعیت بود، جوری که دلم میخواست بمیرم... نمیدونم این چندمین باریه که همش درخواست مرگ میکردم، از پارسال تا الان...

    روز بعدش با وجود وضع بد جسمی و حتی روحی داشتم، سعی کردم به مادر و پدر بفهمونم که بس کنن و بهم فکر کنن که من مریضم! یه دفعه دعوا نکنن و بهم احترام بذارن تا بیشتر از این عصبانی نشم. از شدت عصبانیتی که داشتم، دست و بالم میلرزید و حاضر بودم همه‌چی رو با خاک یکسان کنم اما نمیخواستم این کار رو کنم، فقط هدفم کنترل کردن بود. حتی گریه‌ام نگرفت، چون کار از گریه کردن گذشته بود.

    حالا پدرم، یکی از اقوام خانواده‌اش رو از دست داده و احساس پشیمونی از این که چرا حرف‌های زشت و زننده‌ای به مادرم موقع دعواهاشون زده. حتی احساس شکست و بدی رو توش حس میکنم، جوری وانمود میکنه که شکست نخورده ولی متاسفانه حقیقت به این وانمود کردن‌های پدرم مخالفت میکنه. پدرم عجیبه، پیچیده‌ست، جز این نمیتونم بگم...

    اما الان هفت روز، یا بهتره بگم، یه هفته از مریض شدنم گذشته و هنوزم همینطوری موندم اما دارم سبک میشم. تو طی این روزها، باید دوباره و دوباره روحیه‌ی خودم رو به دست بیارم. قدر سلامتیتون رو بدونین. تمام.

    ۱۴۰۲.۰۲.۲۵

  • ۵
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲

    Promise

    . ݁𖦹₊ ⊹

    سعی میکنم شاد باشم. اگه غمگین شدم اشکالی نداره، دفعه بعد بازم شاد خواهم شد، اونم به خاطر تو. تلاشم رو میکنم تا وقتی برگردی، هدفم رو پیدا کنم و بتونم به یه ورژن بهتری تبدیل شم. یه وقت‌ها که شب‌ها بیدارم، حواسم به ساعتت یعنی ۰۱:۱۴ هست. آهنگت رو همیشه گوش میدم. پس تو نگران چیزی نباش. دوستت دارم و دلم برات تنگ میشه. :")

  • ۷
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۲

    Days

    همه‌چی از نوزده سالگی من شروع شد که سختی‌های بیشتری توی زندگیم اومدن، یا بعضی‌های از سختی‌ها بزرگ و بزرگ‌تر شدن. بی‌هدف‌تر شدم، فشار زیادی رو من بود(البته فشار زیادی رو خانواده‌ی من هم بود)، آسیب دیدم و دید من به امید عوض شد. هیچوقت انتظار این‌ها رو نداشتم که واقعا این اتفاقات افتاد. مدام توهم میزدم که نکنه یه اتفاقی بیوفته، مدام میترسیدم که نکنه تو خونه‌ی ما یه دعوایی راه بندازن، مدام عصبانی میشدم که نکنه قراره همه‌چی بهتر شه. 

    قبلا هر صدای ریز و درشتی میشنیدم، اعصابم خورد میشد، حتی وقتی یه کلمه هم حرف میزدن، میخواستم خودم رو به فنا بدم. به معنای واقعی، دیوونه شده بودم. یه دیوونه که خودش رو احمق خطاب میکرد. من سعی کردم بهتر شم و شدم. اما این تغییرات بودن که کاری کردن مثل قبل نشم.

    تغییرات بد نیست، اما این تغییراتی که خود به خود اتفاق میوفته، چیزیه که نمیشه جلوش رو گرفت. من بارها کم اوردم، امیدم رو از دست دادم، مدام غرق در غم‌ها بودم و حرص میخورم. نمیخواستم به این زودی‌ها تجربه‌اش کنم اما هزار باره که روحم آسیب میبینه اما هنوزم تو وجودم هست.

    حالا این روز‌ها، برای من عجیب سخت میگذرن. روز‌هایی که تظاهر میکنم که همه‌چی بهتره، مدام ذهنم شلوغ میشه و به خودم میگم: "وقتشه مغزم رو خاموش کنم تا دیگه به هیچی فکر نکنم." سعی میکنم بهتر باشم، اما این غمه که برنده‌ست.

    بعد از اون اتفاق که یکی از عزیزترین‌ها رو از دست دادم، کار هر شب من شده دیدن ماه، تا به فکرش باشم. با خودم میپرسم که من واقعا یه روزی میتونم طعم خوشحالی واقعی رو بچشم؟ منظورم از واقعی بودنش این نیست که تمام خوشحالی‌هایی که داشتم الکی بودن، اتفاقا اون‌ها هم تو شرایط سختی داشتمشون اما کم کم دارم شکل واقعیشون رو از دست میدم. واسه همینه که نیازمند خوشحالی واقعی هستم که طولانی باشه و چیزی بهم آسیبی نزنه...

    حالا نگاهی به عکس‌های بچگیم میکنم و کل خاطرات از جلوی چشمام رد میشن. با خودم میگم "چه روز‌های خوبی داشتم." و دلم برای اون روزها تنگ میشه و این خیلی بده که همه این‌ها، به خاطرات تو ذهنم تبدیل شدن، گذشتن و رفتن و نمیشه به اون روزها برگشت. حالا که میبینم، من خیلی وقته که خودم رو گم کردم...

    پ.ن: متاسفانه نصف پست‌هایی که دارم میذارمشون، مثل سابق که پر از حس قشنگی و خوبی داشتن، دیگه نیستن و حالا نمیدونم، این حس‌های بد و تلخی که توی پست‌هام میذارمشون، تا کی ادامه پیدا میکنن؟ تا ابد؟ تا وقتی که دیگه دوران وبلاگ‌نویسی من تموم بشه؟ این قراره سرنوشتم باشه؟...

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۰۲

    I can't

    دونه ماه من. شب قبل از خواب تو رو دیدم. سعی کردم با گوشی خودم، یه عکسی از تو ثبت کنم و این عکس، خیلی واضح ثبت شدن. تو زیبا شده بودی. من کل روز رو گریه کردم، به خاطر این که باید دوباره طعم دوری رو بچشم. دوباره کم اوردم...

    امسال سال سختی واسه‌ی منه، دونه‌ی ماه. اتفاقات بد قدرتمند‌تر از اتفاقات خوبه. انگار که این اتفاقات بده که من رو تکونم میده و بهم آسیب میزنه ولی متاسفانه دارم عادت میکنم. این اصلا خوب نیست.

    دونه ماه من، به آسمون گفتم که باید با من گریه کنی، ولی اون حالش خوب بود‌. چرا؟ نمیدونم. به هر حال، کای بهم گفت که فردا لبخند میزنیم، خوب زندگی کنیم و به این چیز‌ها اهمیتی ندیم. شاید ارزشش رو داشته باشه.

    ماه قشنگم، میتونم دوباره کم نیارم؟

    #من_نوشته

    پ.ن: دونه ماه، همون مونبین عزیز منه که تو آسمون میدرخشه.♡

  • ۶
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۲

    Moon

    گاهی ما یادمون میره که ما کی هستیم، ما چیکار میکنیم، کارهامون چه تاثیری داره، چه حرف‌هایی میزنیم و خیلی چیز‌های دیگه. ما یادمون میره که چیز‌هایی که میگیم و کارهایی که انجام میدیم، چه تاثیری میذارن. کلمات هم کمک کننده‌ان، هم میتونن مثل شمشیر تیز و خطرات باشن.

    من هنوزم غم رو تو وجودم حس میکنم، تو شوک موندم و فقط یه قطره اشک از چشمم در اومد، چون نمیتونم گریه کنم، در حالی که واقعا دلم میخواد گریه کنم. با خودم میگم که "دنیا چشه؟ چرا انقدر میتونه بی‌رحم باشه؟" و هیچ جوابی براش پیدا نکردم، هیچی، هیچی و هیچی. مگر این که فقط نگاه کنیم و ببینیم که چه بلاهایی سرمون میاد، چه بلاهایی سر اون‌ها میاد و آدم‌ها، اونقدری ترسناکن که انگار یه مشت هیولا، خودشون رو جای آدم‌ها گذاشتن تا همه گول بخورن.

    وحشتناک نیست؟ من زیباترین لبخند دنیا رو از دست دادم، ما از دستش دادیم و چنان غم و دردی به ما رسید که مغزمون نمیتونه این اتفاق رو قبول کنه. همین باعث شد که بیشتر از مرگ بترسم و بگم "نمیخوام بمیرم." یعنی واقعا نمیخوام کم بیارم. باید دووم بیارم...

    فقط میتونم بگم که، مراقب خودتون باشین. مراقب حرف‌هایی که میزنین، کارهایی که میکنین باشین و مراقب دوستاتون که تو شرایط واقعا سختی هستن، باشین. ما واقعا باید مراقب خودمون باشیم.

    مونبین عزیزم، امیدوارم روح با ارزشت در آرامش باشه. دیگه از این به بعد، به ماه نگاه میکنم و بهت فکر میکنم.

  • ۶
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۰۲

    Me, myself and I

    نوزده فروردین بود که من همینجوری به خواهرم گفتم: "فوقش مثلا فردا تنهایی برم پیاده‌روی از اون راه‌های آشنا، یعنی خدا کردم." ولی این حرف تبدیل به تصمیم مهم تبدیل شد که زودی انجامش دادم.

    بیست فروردین، بعد از ناهار لباسمو پوشیدم که پیاده‌روی کنم تا برسم به اون پارکی که مد نظرم بود، اونم تنهایی. یادمه پارسال با خواهرم رفتیم پارک و برگشتیم و الان، در حالی که نفس میکشیدم، آهنگ گوش میکردم و تند قدم میزدم، تنها بودم. بعد حس کردم که "من بی‌خودی به ترس‌هام قدرت میدادم." من ترسم این بود که گم بشم یا این که کلا تنها راه رو برم، اما وقتی پام رو گذاشتم بیرون، با خودم گفتم: "تو با خودتی، تنها نیستی."

    نگاهم به این‌طرف و اون‌طرف بود، ترک‌های زمین که لا به لاش، چندتا گل‌های ریز و گیاه‌های سبز‌ رنگ رشد کرده بودن، به آدم‌ها که نزدیک میشدن و دور میشدن، به درخت‌ها که جون تازه‌ای گرفتن، به آسمون که ابری ولی خبری از بارون نبود. گه‌گاهی نگاهم یه سری آدم‌ها بود که نکنه قراره سمتم بیان؟ اما با خودم گفتم: "اهمیت نده، تو فقط ادامه بده." و خب رفتم.

    احساس تشنگی میکردم و نفس کم میاوردم، برای همین یه جایی نشستم که حداقل از خستگی نمیرم. بعد که استراحت کردم دوباره راه افتادم تا به اون پارک برسم. بازم نگاهم به اطراف بود، مغازه‌ها، زن‌های مسن و جوون، دو - سه مردی که باهم صحبت میکردن و درخت‌هایی که برای اون خونه‌ها بودن. میدونین، حس بهار اینطوریه که شاید تو حس کنی گرمته ولی اون باد خنکی که به پوست صورتت میخوره و نفس میکشی، حس تازه میکنی. هر چند که هوا جوری بود که باد دلش میخواست منو با خودش ببره.

    بلاخره وقتی رسیدم و یه جایی نشستم، به مامانم زنگ زدم که نگرانم نباشه.  دوباره یه جای بهتر نشستم که حوض بزرگ پارک رو ببینم. اونجا گربه‌های زیادی پیدا میشن. من سعی کردم از یه گربه‌ای که جلوی من بود، عکس بگیرم ولی کمی دیر شد و چیزی که نصیبم شد، همین بدن پشمالوی قهوه‌ای رنگش معلوم بود اما گفتم که اشکالی نداره. بازم عکس گرفتم و دوتا ویدیو ضبط کردم(برای ولاگ جدیدم.) و کمی نفس کشیدم که خستگی تو تنم نمونه.

    تو این مدت که برمیگشتم، با خودم گفتم: "دیدی تونستی؟ دیدی؟" و واسه خودم، جایزه خریدم؛ یه پفک و رانی پرتقالی خنک که از شانس خوبم پیداش کردم. جدا خوشحال بودم که این کار رو کردم، هر چند که تازه شروع به تغییر خودم کردم. بقیه راهم مونده تا برم. مونده تا بتونم خودمو پیدا کنم و خودم باشم. خودم.

    ۱۴۰۲.۰۱.۲۰ #من_نوشته

    پ.ن: اسم عنوان پستم، در واقع یادآور اسم وبلاگ دینز عزیزه که دلم براش تنگ شده.

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    – Like a lie in a dry terrain, Like a flower blooming as a miracle, We endured the pitch-black darkness, With all of our might, It takes courage to step on today And stand up again, Let it go. This cold rain that wets my entire body, This feeling of freedom in my soul, I feel like I’ve been born again, It’s a fresh start for you and I.
    EXO - Runaway

    – I'll never cry because I know that it'll never change, I'll stay standing and endure it in an unknown place, There will be many times I'll almost fall, but, Alone, I reach out my hand, alone, I stand back up.
    Stray kids - scars

    – Tear it up 'cause we're dreaming of the future, Don't stop got that fire running through us, Everything that we know, Light the fuse, and let's blow, New world, new world. Fly up, history is in the making, Make bigger and better, the earth be shaking, Lifting, lifting it up, All we need is that love.
    SF9 - new world
    a