۱۱۳ مطلب با موضوع «جعبه اتفاقات» ثبت شده است

Hi, I'm 20

بچه که بودم، کوچیک بودم و دستم به یه چیزهایی نمیرسید. به آدم بزرگ‌ها نگاه میکردم که چقدر قدشون بلنده، چقدر ظاهر عجیبی دارن. چاق، لاغر، پیر یا جوون، همه‌جوره متفاوت و جورواجور بودن. من آدم کنجکاوی بودم، انگار که به دنیا اومده بودم تا درمورد هر چیزی کنجکاو بشم. میخواستم بدونم که دنیا چجوریه، من چه کارهایی میتونم انجام بدم، آدم‌ها چجورین و چی خوبه و چی بده.

اکثر ماها که بچه بودیم، ما این آرزو رو داشتیم که بزرگ بشیم، قدمون بلند شه و ظاهرمون تغییر کنه و همین آرزو، برای هر کسی تبدیل به یه پشیمونی بزرگ شد. چون خیلی‌هامون از زندگی و این دنیا نمیدونستیم و همین دونستنش باعث شده بود وارد چالش‌های مختلفی بشیم و چیزهایی رو با چشم خودمون ببینیم که انتظارش رو نداشتیم. من همین اوایلش یه مقدار پشیمون بودم که چرا باید همچی آرزویی میکردم و منتظرش بودم که بزرگ بشم. من هنوزم هستم، اما یه مدتی متوجه شدم که این بزرگ شدن‌ها، هر چقدر دردناک و سخت باشه، باز یه چیزهایی رو یاد میگیریم.

من وقتی به سن نوجوونی رسیدم و وارد مدرسه شدم، چیزهای جدیدی به چشمم میخورد. رفتارم کمی عوض شده بود، دیدم نسبت به دنیا تغییر میکرد و زمان اونقدری گذشت که هزارها اتفاقات ریز و درشت رو به چشمم دیدم. از دست دادن‌ها، غم و غصه، خوشحالی، تجربه کردن، دعواها، قهر و آشتی‌ها و لحظه‌های زندگی تلخ و شیرین. 

بزرگ شدن واقعا عجیبه، یا بهتون حس خوبی میده یا حس بد. بستگی داره که کدوم حس رو نسبت به این بزرگ شدن دارین. برای من ترکیبی از این دو حس بود. هم حس خوبی داشتم، هم بد. من هیچوقت آمادگی این چالش‌های سخت زندگی رو نداشتم.‌ من برای سختی‌های زندگی و غم و غصه‌های زیاد، زیادی جوونم. من برای جنگیدن در زندگی آمادگیش رو نداشتم و همه این‌ها، نشون میده که چقدر قدر اون روزهای خوبی که داشتم رو ندونستم و بیشتر دلتنگ روزهای کودکی خودم شدم.

هر دفعه به گذشته نگاه میکنم، با خودم میگم: "یعنی دیگه این‌ها تموم شدن؟ دیگه قرار نیست مثل قبلا دوباره تجربه‌اشون کنیم؟" حس سختیه، دلتنگی و قبول نکردن برای این که هیچی قرار نیست مثل سابق باشه... خوراکی‌های مختلفی که تو بچگی میخوردم، لباس‌های کوچیک که تو کودکی من، اندازه من بودن، گوش کردن به آهنگ‌های اون زمان که حالت خز بودن و احمق بودن داشتن ولی ما لذت میبردیم و دیدن انیمیشن‌های ایرانی و خارجی و حتی برنامه‌های کودک تو تلویزیون که الان برای من حکم نوستالژی رو داره و خیلی چیزهای دیگه.

من قبلا واقعا نمیدونستم که برای چی به دنیا اومدم و زندگی چی هست اما حالا که پام رو به این دوران جوونی گذاشتم، متوجه شدم که من به دنیا اومدم که تجربه کنم، ببینم، بشنوم، از یه چیزهای لذت ببرم، رها و آزاد باشم، مثل هر آدمی که میخوان رها باشن، آزاد باشن تا آرامش به سمتشون بیاد. من به دنیا اومدم تا ببینم زندگی چجوریه، زندگی‌ای که هزاران معنی داره. درست مثل کلمه "عشق" که معنی اصلی و ثابت خودش رو نداره و این کلمه رو باید سپرد به تجربه‌های هممون تا بهشون معنی بدیم. زندگی از نظر بد نیست، میشه تجربه کرد، میشه ازش درس گرفت. 

پارسال فکر میکردم که حالا این سحر خوشحال قرار نیست برگرده، حتی امسالم همچی فکری رو میکردم. ولی الان میبینم که اینطوری نیست، یه روزهایی ممکنه اون روی خوشحالی و امیدواری من برمیگرده. ممکنه تو دوره‌ای باشیم که گیر کرده باشیم توی سختی‌ها و اتفاقات طاقت‌فرسا و نتونیم امیدوار بشیم. مثل این میمونه که پاهامون تو گل گیر کرده و رها شدن ازش سخته. اما یه روزی میرسه اون نور به سمتمون میاد و نجات پیدا میکنیم.

من قبلا میگفتم: "اوه تولدمه؟ ای بابا پیر شدم که." اما این دفعه فکر نکنم الانم به خودم بگم که دارم پیر میشم. پیر برای زمانیه که تمام وجودم پر از چین و چروک بشه و نصف جونم ضعیف بشه، ولی میدونم اگه پیر هم بشم، قرار نیست قلب من پیر بشه.(البته امیدوارم قلبم پیر نشه) و حالا من بیست سالم شده و من هنوزم برای تجربه کردن و درس گرفتن از هر چیزی، آماده‌ام. بیست سالگی برای من عجبیه و نمیدونم قراره چجوری باشه اما حالا وقتشه که این سن رو تجربه کنم و از پس هر چیزی بر بیام.

امروز شونزده آذر ۱۴۰۲ هستش و من وارد بیست سالگی خودم شدم. امیدوارم همیشه بخندم و بازم تجربه‌های مختلفی داشته باشم. تولدم مبارک.♡

#من_نوشته  •  ۱۴۰۲.۰۹.۱۶

  • ۷
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲

    Tir, mordad & sharivar

    It's new, the shape of your body, It's blue, the feeling I've got, And It's a cruel summer

    •••—•••

    تابستون جالبی نداشتم، مزخرف خالص بود. جوری که واقعا نمیتونستم تحملش کنم اما خوشحالم تموم شده. این که دیر این پست ماهانه تابستون رو میذارم به خاطر اینه که نوشتن اون روزها و یادآوریشون برای من دردناک و سخت بود. اگه دوست داشتین، بخونینش.♡

  • ۲
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۲ آذر ۰۲

    Crying ugly

    صدای چارلز بلند شد و گفت: "خواهرزاده‌امون، لیدالوئیس، امشب این جاست و میخواد براتون بخونه." بعد نشست و لیدالوئیس با لباس زردش آمد و کنار پیانوی دایی‌اش رفت. جمعیت او را تشویق کرد، اما خیلی معمولی. لیدالوئیس کنار میز رادفورد و پگی آمد و دستش را کنار گوش رادفورد گرفت و پرسید: "هیچکی این دور و بر خوب نیست؟" هر دو جواب دادند: "آره!"

    لیدالوئیس همان را خواند و تمام مدت توی کافه راه میرفت. پگی وقتی رادفورد از او پرسید: "چی شده؟" به شدت زد زیر گریه و صدای هق هقش بلند شد و بریده بریده گفت: "نمی‌دونم."

    رادفورد یک دفعه به او گفت: "خیلی دوستت دارم، پگی!" که صدای گریه‌ی بچه را آن قدر بالا برد که رادفورد مجبور شد او را برگرداند خانه‌شان.

    کتاب "دختری که میشناختم" با هفت داستان کوتاه دیگر - جی. دی. سلینجر

    دیشب، روز هفدهم آبان، جز بدترین شبی بود که گذروندم. اون شب حس کردم که هم کسی رو دارم از دست میدم و هم جونم رو از دست میدم. شوکه شدن، کاری کرد که گلوم درد بگیره(از شدت جیغی که زدم.) و حتی تمام انرژی‌ام رو از دست دادم. امروز هم جوری این چند ساعت اول رو‌ میگذروندم که انگار جسمم زنده بود اما روحم از شدت درد در خال مردن بود.

    ذهنم مدام درگیر بود، اما بدتر از شب‌های دیگه بود. گاهی‌وقت‌ها شب که میشد، مغزم شروع به درگیری با فکرهام میکرد. این دفعه واقعا بدتر بود. مدام به "از دست دادن" فکر میکردم و این فکر آزارم میداد. اما بعد از اون، به این فکر کردم که اون که اینجاست، حالش خوبه، فقط باید مراقب باشه. بعد خودم رو مشغول خوندن کتاب "دختری که میشناختم" کردم و وقتی به قسمتی رسیدم که رادفورد به پگی گفت: "دوستت دارم." و گریه‌های پگی شدیدتر شد، همون‌لحظه یاد خودم افتادم و مدام به پگی، زیر لب گفتم: "منم همینطور."

    میشه گفت که من کم سراغ گوشی خودم رفتم و حس صحبت نداشتم، چون نمیخواستم یه دوستام انرژی بدم؛ البته این که گوشیم خودش مشکل داره، بی‌تاثیر نبود. به هر حال امشب نزدیک دوازده شبه و روز جدید میرسه. من حالم بهتره اما باید این غم همین الان بره، جون دیگه نمیخوام فردا کم بیارم. واقعا میگم. به هر حال همین که دووم اوردم خیلی بهتره.

    #من_نوشته ۱۴۰۲.۰۸.۱۸

    پ.ن: این متن رو همین امشب توی دفترم نوشتم و تصمیم گرفتم همین‌ها رو توی وبلاگم بذارمش.

  • ۷
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۸ آبان ۰۲

    Far away

    یه وقت‌ها حس میکنم دارم از هر چیزی که هست دارم دور میشم. یه مدتیه درست و حسابی نقاشی نکشیدم، کم مینویسیم و اصلا تو وبلاگ هیچ پستی نمیذارم، مدام احساس میکنم بین بچه‌ها کم حرف میزنم بهشون و حتی حس میکنم دارم تظاهر میکنم به این که حالم خوبه، اما اینطوری نیست. نمیدونم احساس میکنم زندگیم جوری شده که فقط دارم کار خونه انجام میدم و هیچ حس خاصی ندارم، فقط دارم به خانواده‌ام کمک میکنم. همش با خودم میگم که "چی تو زندگی من کم داره؟" متوجه شدم اون خوشحالی و حس آرامش و راحتیه که کم دارمش و بی‌خودی این خوشحالیم رو آخر سر تبدیل به یه اتفاق بد میکنم. 

    به هر حال، من نمیخوام دیگه تنها بمونم،‌ دیگه نمیخوام این حس تنهایی که تا الان خبر نداشتم، ادامه پیدا کنه. شاید دیگه نتونم مثل قبل باشم اما یه روزی به آدم بهتری تبدیل بشم.

  • ۵
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۳ آبان ۰۲

    No way

     دیگه وقتی هیچی واسه‌ی من باقی نمیمونه، بقیه‌ی چیزهای دیگه برای من اهمیتی نداره. این زندگیه که دارم، هر روز استرس، غم، خشم و گریه و مشکلاتی که روز به روز وجود میان و هیچوقت حل نمیشن. نه نمیتونم فرار کنم، نه نمیتونم بمونم. پس چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ چیکار...

    So close, no matter how far

    Couldn't be much more from the heart

    Forever trusting who we are

    And nothing else matters 

  • ۵
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۲ شهریور ۰۲

    Endless cycle

    از بچگی من تا الان، این رو حس میکردم که من تو یه چرخه‌ی بی‌پایان و تکراریم. یه چرخه‌ای که مثل الگوریتم پیش میره. جوری که حس میکنم خودمم تحت کنترل همون چرخه‌ام و غیرممکنه اگه بخوام از این چرخه خارج بشم. این چرخه، جوری من رو گیج و خسته‌ام میکنه که حاضرم یه روزی برسه که از این وضع فرار کنم.

    اول جنگ و دعواست، جنگ درون خانواده که واقعا برای من یه کابوسه. اگه توش طنز داشت، قرار نبود شیرین باشه، چون دعوا، طعم تلخی به هر چیزی میده. شاید زندگی من، طنز تلخ باشه، طنزی که خنده‌دار و مسخره به نظر برسه، ولی همون طنز، حس واقعیت رو داره. مشکل، مشکل و مشکل، کم کم جمع میشن تو مغز و دل ما و اونقدر پر میشن که دیگه نتونیم تحمل کنیم. منفجر میشیم و وحشی میشیم.

    بعدی قهره، قهر طعم دوری رو میده. اولش حس خوبی به آدم دست میده و آرامش اعصاب به دست اورده اما کم کم، فکرهاش ترسناک‌تر میشن که نکنه اتفاقی بیوفته که نشه درست شه. شاید زندگی من، ترسناک باشه، جوری که دلم نمیخواد ببینم و حسش کنم. حس خطرناکیه و ممکنه تو هر سلول بدنم نفوذ کنه.

    بعدی آشتیه، میتونه اون آشتی از ته دل باشه، اما ما از روی ترس آشتی میکنیم، مجبوریم تا اتفاق بدتری نیوفته ولی این جالب نیست. مدام با خودم میگم که چی میشه واقعا یه روزی برسه که "واقعا" آشتی کنم؟ یه آشتی واقعی که بشه دل آدم آروم بگیره. شاید زندگی من درام باشه، ساده، معمولی و شاید غم با اندکی حسرت.

    بعدی شروع دوباره مسخره بازی. هنوز هیچی نشده، بازی رو شروع میکنن. چپ چپ نگاه کردن، اقدام به برگزاری دعوا بزرگ، تیکه پریدن، ادا در اوردن و حرص خوردن، چیز‌هایین که تحملشون برای من سخته و مدام توهم میزنم که "بوی خوبی نمیاد." یعنی باز دوباره قراره تحت فشار این وضعیت باشم و دوباره این چرخه ادامه داره. شاید زندگی من همین باشه، شاید نه، قرار نیست این باشه. شاید بتونم زندگیم رو بهتر کنم اما چجوری؟ این سوالیه که جوابش رو پیدا نکردم.

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۷ شهریور ۰۲

    Life is a B

    میدونی زندگی از هم پاشیده چه حسی داره؟ حسی فراتر از افتضاح بودن. حس افتضاح و حال بهم زن که مدام توی ذهنم مرور خاطرات میکنم و با خودم میگم: "این‌ها همش یه خواب بود؟" معلومه که همش یه خواب بود! میدونی اعتماد نکردن به یکی که بهش وابسته بودی چه حسی داره؟ تابلوئه! حس وحشتناکیه و این باعث میشه دیگه نخوام واقعا به کسی اعتمادی کنم، خیلی جالبه، نه؟

    تموم شد، من نابود شدم به معنای واقعی، ولی این پایان، برای من میتونه شروع بهتری باشه، مگه نه؟

  • ۶
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۹ تیر ۰۲

    This feeling is coming

    امروز داشتم به کسایی که تو وبلاگم دنبالم میکنن رو چک میکردم و یه سری به وبلاگشون زدم. دیدم اکثرشون خیلی وقته نیستن، اونم یکی - دو سال که بعضی‌هاشون دوستای من بودن و ممکنه به خاطر کنکور یا هر چیز دیگه‌ای باشه. بعضی‌هایی که نیستن، بیشتر تو فضای مجازی فعالیت دارن(همون اینستا یا تلگرام یا هر پلتفرمی) و بعضی‌های دیگه تو هیچ جایی فعالیت ندارن و زندگیشون رو میگذرونن. این حس عجیبی داره، که فقط خودمون که داریم وبلاگ‌نویسی میکنیم، موندیم و این دنیای وبلاگ‌نویسی رو زنده نگه داشتیم. حالا نمیدونم، اگه یه روز قلم نوشتنم یه روز خشک شه، واقعا حس بدی بهم دست میده. درسته که هر چیزی تاریخ انقضا داره اما واقعا دلم نمیخواد این دنیا برام یه روز تموم شه. هرچقدر که فعالیتم توش کم باشه، نمیخوام ولش کنم.

    حس کردم این حرف‌ها رو اینجا بگم خیلی بهتره، چون فقط یه وبلاگ‌نویس این رو میفهمه این حس رو.

    پ.ن: تو فکر پادکست درست کردنم ولی برای آماده کردنش و کار کردن روش ممکنه طول بکشه. ولی اگه یه روز همچی کاری کردم، اعلام میکنم. :>

    پ.ن۲: دل تو دلم نیست و خیلی منتظر کامبک اکسو هستم. :((

    پ.ن۳: این روزها قلاب بافی میکنم و این خیلی باحاله، باید خیلی از این قلاب بافی یاد بگیرم(مامانم تو این کار استاده)

  • ۱۰
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۵ تیر ۰۲

    Our cherries, our memories

    یه مدتی میشه که نه تنها من، بلکه مامانم و خواهرم ذهنمون درگیر خاطرات خوش گذشته میشیم. فرقی نمیکنه تو کدوم موقعیت باشیم، وقت‌هایی که خواهرم از سرکار برمیگرده، فکر میکنه قراره بره خونه مامان‌بزرگم یا مامانم وقتی غذا درست میکنه یا بافتنی میبافه یا هیچکاری هم نکنه، یاد مامانش میوفته. من هم مدام فکرم به گذشته‌های خوش و خرمه که با هر مروری که میکنم، دلم بیشتر و بیشتر تنگ میشه.

    وقتی فصل آلبالو‌ها رسید، تصمیم گرفتیم بعد از مدت‌ها، یه مربای خوشمزه درست کنیم. اون روزها که خواهر و داداشم سرکار هستن و فقط من و مامانم تو این خونه میمونیم، مامانم شروع کرد به آماده‌سازی مربای آلبالو. بهم گفت: "میشه کمکم کنی؟ البته نمیتونی اشکالی نداره." با کمی فکر، رفتم سراغ کمک به مامانم. بهم گفت که این دم‌هاش(ساقه‌ها) رو بگیر، آلبالوها رو بذار تو اون ظرف. منم طبق حرف‌های مامانم انجامش دادم. وسط انجام کارم، ذهنم خاطرات خوش بچگیم رو مرور کرد. روزهایی که تو خونه مامان‌بزرگم بودیم، روزهایی که میرفتیم بیرون که تو پارک، بستنی میخوردیم و آب طالبی خنک میخوردیم، روزهایی که میرفتم مدرسه و... همه این‌ها تو مغزم جمع شدن تا واسه‌ی من یادآوری بشه که جقدر روزهای خوشی داشتم.

    حدودا بعد از درست کردن مربا، تو روز اول تیر ماه با وجود سردردی که داشتم، این رو توی ژورنالم نوشتم تا یادم نره که این آلبالوها بودن که من رو بردن به روزهای خوش خودم و خانواده.

    آلبالوهای ما،خاطرات ما؛

    آلبالوها، یادآور خاطرات من است؛ خاطرات تلخ و شیرین.

    هر دانه‌ای، یک خاطره وجود دارد.

    طعم ترش و شیرین، خاطره‌ی کودکی من بودند.

    طعم گندیدهط خاطره‌ی بد و زشتی بودند.

    دانه به دانه، هسته‌هایشان را در می‌آوریم،

    مربایی از آن درست می‌کنیم.

    ترش و شیرین و در نهایت ملس، طعم خوشبختی را دارد.

    آیا مربای آلبالو، خوشبختی من است؟

    شاید، شاید که این‌طور باشد.

    آلبالوهای ما  خاطرات ماست.

    ای کاش آن طعم خوشبختی، بی پایان باشد،

    تا شاید دیگر خاطرات بدی در ذهن من وجود نداشته باشد.

    #من_نوشته [۱۴۰۲.۰۴.۰۱]

  • ۸
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۳ تیر ۰۲

    Farvardin, ordibehesht & khordad

    Sweet, you're here in all of my moments, Tonight falling in just as time seals shut

    •••—•••

    ★ فصل بهار؛ فروردین، اردیبهشت و خرداد سال ۱۴۰۲. 

  • ۵
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a