۱۱۲ مطلب با موضوع «جعبه اتفاقات» ثبت شده است

Remember the last time

روز‌هایی که گذشتن، خیلی دور به نظر میرسن. حس پیرزن‌هایی رو دارم که فکر و ذکرشون پیش خاطرات قدیمیشونن و زیر لب با خودشون میگن: یادش بخیر. خیلی وقت‌ها به پیرزن‌ها و پیرمرد‌ها حق دادم که چرا همین رو میگن، چون کل عمرشون رو با خاطره ساختن و خوشحال بودن گذروندن. دقیقا مثل خود من و بچه‌های وبلاگ‌نویسی همین حس رو داریم. دقیقا نصف عمرمون رو با وبلاگ‌نویسی که بهترین پاتوق ما بود گذشت. 

این روز‌ها خیلی‌هامون دلتنگی برای روز‌های گذشتمون میکشیم و میدونیم این روز‌ها برنمیگردن. شاید ما قدرشون رو ندونستیم، شاید انقدر غرق خوشی‌هامون بودیم که یادمون رفت که کی این خوشی‌های ما تموم شد. انقدر سرمون با یه چیزی گرم میشه که آخر میبینیم این صبح، به شب تبدیل شده.

هر چیزی که میبینم، یاد هر کسی میوفتم. بحث فیکشن و آیدل‌ها میشه، یاد آلو میوفتم. وقتی نهنگ و تهیونگ رو میبینم یاد یومیکو میوفتم.(دلم براش تنگ شده.) وقتی رنگ صورتی، ام وی shelter، حروف‌های ژاپنی و آهنگ‌های ژاپنی میبینم، یاد مائو میوفتم. وقتی بحث گربه و امید میشه، یاد نفی میوفتم، توت فرنگی میکنم یاد آیامه میوفتم. حتی وقتی روزهای گذشته رو مرور میکنم، یاد کسایی میوفتم که الان ازشون خبر نداریم و دلتنگشیم.

ما توی خاطرات قدم میزنیم، مثل وقت‌هایی که برگ‌های خشک روی زمین فرود میان، مثل وقت‌هایی که شب‌ها توی پارک بستنی تیرامیسو میخورم، وقت‌هایی که باد خنک من رو نوازشم میکنه و وقت‌هایی که با اسپم کردن کامنت بارونی ۱۰۰۰، قالب درست کردن، آهنگ گذاشتن تو وبلاگمون، چت کردن تو نظرات ثابت. نوشتن، خنده و گریه، روز‌هامون رو میگذروندیم.

به هر حال، هدفم از این نوشتن این بود که ما دلتنگیم، دلتنگ هر چیزی که فکرش رو میکنیم، ما بچه‌هایی بودیم که دلخوشی ما، وبلاگ‌نویسی بود.

——•••——

 
Ditto
OMG
By NEWJEANS

Magic Spirit
  • ۱۱
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۶ دی ۰۱

    Hello 2023

    سال ۲۰۲۲ خیلی واقعا عجیب گذشت، در واقع، مثل هر سالی که گذشت، پر از خوبی و بدی گذشت. هر چند که این سل برام پر از سختی‌هام بود، گریه‌هایی که کردم، دردهایی که کشیدم و عصبی بودم و همش حس میکردم افسردگی چیزی گرفتم و در این حال انکار میکردم... اما نمیشه خوبی‌هاش رو انکار کرد، یه تغییر بزرگ به چشممون دیدیم که همچنان پابرجاست، چه تو خودمون و چه تو جایی که زندگی میکنیم.

    این سال تموم شد و امروز، اولین روز سال ۲۰۲۳ ست. به این نتیجه رسیدم که اگه بخوابم بگم که سال خوبی داشته باشم، قطعا این اتفاق نمیوفته. اما امیدوارم این سال که رسیده، سالی باشه که سلامتی داشته باشین، قوی باشین و امید داشته باشین، "امید واقعی".

    پ.ن: بابت این که خیلی تو اینجا فعالیت نمیکنم، خیلی متاسفم. دلیلش میتونه بر این باشه که هیچ ایده برای پست گذاشتن تو اینجا ندارم، انگار که دیگه اون انرژی که برای وبلاگ‌نویسی داشتم، واقعا دارم از دستش میدم و این رو نمیخوام. ممکنه این کارم، تاریخ انقضا داشته باشم ولی دلم نمیخواد اینطوری باشه، نمیتونم به این راحتی‌ها رهاش کنم.

    یه دلیل دیگه‌ هم هست که ممکنه اگه بگمش، میگین "شاید حساسی" اما خب، حس میکنم کسی پست‌های منو نمیخونه، یعنی عده کمی تو وبلاگ میان پست میخونن و نظر میدم. وقتی پست تولدم رو گذاشتم، نه کسی لایک کرده نه کامنتی و اون لحظه بود که حس کردم دارم فراموش میشم. خود واقعی نه، همون "سحر وبلاگ‌نویس" که اون بخشی از منه. اینو نگفتم که بعدش بیاین نظر بدین و اینا، اتفاقا واقعا برام مهم نیست که پستم بدون کامنت باشه، فقط اینو گفتم که این سحر رو فراموش نکنین، من تا وقتی فراموشش نکردم، فراموشش نکنین.

    پ.ن: حالا که دارم پست میذارم، میخوام از خودم و روزهام بگم. راستش الان روزهام خوب میگذرن، البته من اخبار رو دنبال میکنم اما کم میخونمشون چون نمیخوام خیلی رو من تاثیر خیلی بدی بذاره. از یه طرفیم بیشتر تو تلگرام پلاسم و یه سری کارها رو انجام میدم مثل انجام کارهای خونه، نقاشی و نوشتن. گفتم نوشتن، راستش یه فیکشن مینویسم که دوتا کاپل داره اما فکر نکنم کسی استقبالش کنه(هرچند یه سری از دوستام خیلی منتظرن برای این فیکشنم) حتی اگه بخوام بگم که فیکشنی که مینویسم چی هست و اینا، خیلی توجه خاصی نمیگیره پس فکر نکنم به این زودی‌ها بگم، اما این رو گفتم که بدونین دیگه-

    حالا این که پست رو منتشر میکنم، مشخص نیست که بازم یه روز دیگه پست بذارم یا یه قرن دیگه، اما من حواسم به وبلاگ‌هاتون هست، گه‌گاهی لایک و نظر میدم تا بدونین من هستم. به امید این که طعم خوشحالی و آزادی رو بچشیم.♡

  • ۸
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۱ دی ۰۱

    It's me, hi. I'm 19, it's me

    اون لحظه که روز تولدم نزدیک میشد، همش با  خودم میگفتم که "چرا خیلیا وقتی روز تولدشون میرسه، ناراحت میشن یا میگن: این روز مثل روزهای معمولیه؟" و اون موقع درک نمیکردم. اما امسال، اولین سالیه که برای تولدم ذوقی ندارم... البته دارم، اونم توی ته دلم اما نمیتونم زیاد نشونش بدم، چون غم، تبدیل شده به شخصیت اصلی توی وجودم و شادی، نقش فرعی‌ رو بازی میکنه. تو این سال، خیلی روزهای سخت و وحشتناکی داشتم، جوری که خودمم انتظارشو نداشتم و اولین باری بود که ناامیدی، جای امید رو میگرفت و این روز‌ها، تغییرات بزرگ و کوچیک رو توی خودم و اطرافم میدیدم، یه تغییرات پارادوکسی. تغییر خوبن اما یه وقت‌هایی هستن که تو انتظارشو نداشتی و به این تغییر عادت نداری.

    این روز‌ها، درد و غم رو بیشتر از خنده‌ و شادی حس کردم و با خودم گفتم: نکنه سحر خوشحال ما، دیگه نباشه؟ و به جاش، یه سحر متفاوت قراره داشته باشیم؟ سحری که کم میخنده، با درد زندگی میکنه و با غم عذاب میکشه و زندگی میکنه. ولی به قول دوستم، نازی، میگفت که قرار نیست این حس‌ها همیشگی باشه. همونطور که شادی من همیشگی نبود، این غم من هم قرار نیست همیشگی باشه. 

    ۱۹ سال از عمرم میگذره و هر سال به شوخی، میگم "دارم پیر میشم." اما حقیقتا "واقعا دارم پیر میشم، یه روح پیر." ۱۹ سالگی من یه سالیه که با تمام دردهاش، با تموم تغییرات بزرگ و کوچیک، با تموم دیده‌هام، شنیده‌ها و حس کردن‌هام و با تموم گریه و خنده زندگی کردم. من برای تولد امسالم ذوقم رو نمیتونم نشون بدم چون که رنج کشیدم اما مهم نیست، مهم اینه که بزرگ شدم، اونم از نظر این که تجربه‌های زیادی کردم و باز هم تجربه‌هایی هستن که منتظر من هستن.

    به هر حال، تولدم مبارک.♡

    "ما خاص هستیم، نورا، منتخبیم، هیچ‌کس درکمون نمی‌کنه."

    "هیچ‌کی، هیچ‌کی رو درک نمی‌کنه. کسی هم ما رو انتخاب نکرده." 

    "فقط به خاطر توئه که من هنوز توی این زندگی‌ام."

    – کتاب‌خانه‌ی نیمه‌شب.

  • ۳
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۷ آذر ۰۱

    Stress and smile

    — دیروز استرس میخواست منو تو خودش حل کنه، دلیلش چی بود؟ تو این هفته مدام اورثینک میکردم که نکنه پنجشنبه چیزیمون بشه؟ در حالی که پنجشنبه قرار بود خرید کنیم. حدودا یه ماه کامل از خونه خارج نشده بودیم، اونم به خاطر اوضاع و اون حس ناامنی که هر دفعه سراغ من میومدن.

    پنجشنبه که رسید، با خودم گفتم: "سحر، هر چی شد، فقط مراقب باش." لباس پوشیدیم و سوار ماشین شدیم. واقعا این استرس قرار بود منو ببلعه اما وقتی چشمم به دخترهای شجاع خورد، لبخند من، بهترین چیزی بود که تونست جلوی استرسمو بگیره. تو دلم دعا میکردم که سالم بریم و برگردیم اما همه‌چی بخیر گذشت که هیچ، دیدن این دختر‌ها هم حالمو بهتر کرد. زمین نم، آسمون پاک، خورشیدی که روی من میتابید، دخترها، من و لبخندم.

    موهای دخترانی با باد‌ها میرقصن، زیباترین اثریه که همه‌جا رو زیبا میکنه.♡

  • ۱۳
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۳ آبان ۰۱

    Not sweet, just bitter

    توی بیوی تلگرامم نوشته بودم "only we're sweet in a bitter world" یعنی ما تنها شیرین توی یه دنیای تلخ هستیم. نمیدونم، دو سال یا سه ساله این جمله تو وجودم بوده و معتقد بودم که من شیرینم، توی دنیای تلخی که زندگی میکنم و سعی میکنم دنیا رو شیرین کنم. ولی الان چی؟ من چیکار برای این دنیا کردم؟ هیچی، مطلقا هیچی. من نتونستم دنیا رو شیرین کنم، کاری از دستم بر نمیاد، من هیچکاری نکردم.

    دیگه از انسان بودنم، از شیرین بودنم و از این دنیا خسته شدم. این دنیا زیادی تلخه، حتی منی که شیرینم، نمیتونم دنیا رو شیرین‌تر کنم. مثل یه قهوه تلخِ تلخ، که با یه قند هم نمیتونه شیرین بشه، فقط طعم تلخش تو این فنجون میمونه. ماهایی که شیرین بودیم تو دنیا تلخ، حالا داریم تلخ میشیم. نمیتونیم این دنیا رو شیرین کنیم، چون دنیا، خیلی وقته روی بی‌رحم بودنشو بهمون نشون داد.

  • ۱۱
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱

    The story of two fish

    قبل از این که این اتفاقات بیوفته، یه ویدیو دیدیم از اجرای گوگوش و شهیار قتبری که باهم آهنگ "قصه‌ی دو ماهی" رو خوندن، بعد مامانم بهم یه خاطره‌‌ی کوتاه‌ای گفت: "من یادمه که اون موقع بچه بودم، این آهنگ قصه دو ماهی رو تو رادیو پخش میکردن، این آخرین آهنگی بود و من باهاش گریه میکردم چون اون موقع روزهای آخرش بود تا وقتی انقلاب بشه، چون میدونستم قراره چی بشه..."

    این بار الان تو این اوضاع سخت برای پس گرفتن آزادی و کشور هستیم و دوباره همین اجرا رو باهم دیدیم، یهو مامانم گفت: "فکر کن، اون موقع آخرین آهنگی بود که تا موقع انقلاب پخش میشد و حالا تو این اوضاع، بازم دارم گوش میکنم، انگار که واقعا تاریخ داره تکرار میشه!"

    عجیب بود، من مثل مامانم شدم، مامانم تجربه همین لحظه سخت و ترسناک رو داشت، منم دقیقا دارم به چشم‌های خودم، خبر‌ها رو میخونم، صدای فریاد و آهنگ "برای..." رو میشنوم و تمام وجودم از ترسیدن و استرس خسته شدن، تو خونه پیچیده شدیم، انگار که هر لحظه ممکنه دیوار بیاد ما رو بخوره. از قوی شدن خسته شدم، از ضعیف شدن هم خسته شدم، دیگه نه صدای خنده‌ای از دهنم دی میاد، نه دیگه نمیتونم به زور هم لبخند بزنم، نه مثل سابق کارایی که دوست داشتم رو انجام بدم، نه دیگه نمیتونم مثل آدم سابق باشم. دیگه نمیتونم همون سحری باشم که میخندید، سم بازی در میورد، نقاشی میکشید و "زندگی میکرد". من دیگه، همون سحری شدم که مدام نگران میشه، گریه میکنه و هر لحظه دلش "مرگ" رو میخواد چون دیگه نمیتونه زندگی کنه. :)

    میدونی، جلو رسیدن به آزادی، خیلی دشوار و کمرشکنیه ولی برگشتن به سرجای اول، هم سخت‌تره و هم دیرتر، چون دیگه وسط این بازی کثیف هستیم. به هر حال، ما مثل همین دو ماهی هستیم که هر لحظه ممکنه، نوبتمون بشه تا مرغ ماهی‌خوار ما رو بگیره..‌.

    #من_نوشته 

    ما دو‌تا ماهی بودیم توی دریای کبود

    خالی از اشک‌های شور از غم بود و نبود

    پولک‌هامون رنگارنگ روزهامون خوب و قشنگ

    آسمونمون یکی خونمون یه قلوه سنگ

    خنده‌مون موج‌ها رو تا ابرها می‌برد

    وقتی دلگیر بودم اون غصه می‌خورد

    تورهای ماهیگیرها وا نمی‌شد

    عاشقی تو دریا تنها نمی‌شد

    خوابمون مثل صدف پر مروارید نور

    پر شد این قصه‌ی ما توی دریاهای دور

    همیشه توک می‌زدیم به حباب‌های درشت

    تا که مرغ ماهیخوار اومد و جفتمو کشت

    دلش آتیش بگیره دل اون خونه خراب

    دیگه نوبت منه سایه اش افتاده رو آب

    بعد ما نوبت جفت‌های دیگه‌ست

    روز مرگ زشت دل‌های دیگه‌ست

    ای خدا کاری نکن یادش بره

    که یه ماهی این پایین منتظره

    نمی‌خوام تنها باشم ماهی دریا باشم

    دوست دارم که بعد از این توی قصه‌ها باشم

    شهیار قتبری – "قصه‌ی دو ماهی" با صدای گوگوش.

  • ۴
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۱ مهر ۰۱

    This feel

    دیروز صبح که از خواب بیدار شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد. یه حسی که اسمی به ذهنم نمیاد. رفتم هدفون رو گذاشتم رو گوشم و سراغ اولین آهنگ امروز رفتم: آهنگ هارت اتک از اکسو. وقتی پخشش کردم، اون حس عجیب هی بزرگ‌تر میشد. سعی کردم ریشه حسم رو پیدا کنم و ببینم این حسم چیه، از کجا اومده. متوجه شدم که این حس عجیبم، ناشی از دلتنگی و حس خوبه. حس عجیبم اینطوریه که انگار برگشتم به اون دوران خوشی خودم که همیشه پای لپ‌تاپم بودم و تو وبلاگم پست میذاشتم و آهنگ‌های اکسو گوش میکردم و فرداش میرفتم مدرسه، یا انگار اون بوی حال و هوای روزهای قدیم به مشامم خورده. 

    حسم پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. نمیدونم چجوری بنویسم که بتونین درکش کنین. این حسم جوریه که میخوام برگردم به اون دوران، شاید به خاطر اینه ‌که وقتی به آهنگ‌ها گوش میکنم، مطالب‌های قدیمی رو میخونم، وارد پنل وبلاگم میشم و وبلاگ‌های بچه‌ها رو میخونم، این دلتنگی توی دلم بیشتر شده و باعث شده حس کنم میخوام برگردم به اون دوران.

    اون سوال چالش "به دنبال گمشده" هست که میگفت "خاطراتتو کجا نگه میداری؟ تو ذهنت؟ تو دفترچه خاطرات؟ نگهشون نمیداری؟" جوابم این بود:

    خاطرات تو همه جا ثبت میشه و نگه‌داری میشه؛ تو ذهنمون، روی کاغذ‌های دفتر ژورنالمون، روی کتاب‌ها، کاغذ‌ها، عکس‌های چاپی یا توی گوشی‌هامون، رو تک تک پست‌های وبلاگ یا فضای مجازی و...

    میدونی، خاطرات تو هر جایی ثبت میشه، فقط روی کاغذ‌های دفتر ثبت نمیشه، بلکه هر چیزی میتونه ثبت کنه، مخصوصا آهنگ‌ها که توش پر از خاطرات‌هاست. میدونی، آدم دلش میخواد تو همون زمان باشه و بیشتر اون حس قشنگ اون دوران رو تجربه کنه اما میدونی، یه وقت‌ها هست که اون خاطرات دیگه تکراری نمیشن و برای همیشه تو تاریخ ذهنمون میمونن. انقدر سخته که این حقیقت رو باور کرد.

    اون حسم کم کم بعدش از وجودم رفت و الان تو همین "حال" زندگی میکنم.

  • ۹
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۹ شهریور ۰۱

    Persian blogs day

    ۱.وبلاگ‌نویسی را چه زمانی ، چگونه آغاز کرده‌اید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوای‌تان بنویسید؟

    حدودا سال ششم دبستان بودم که اون زمان، عاشق شخصیت بازی ویدیویی سونیک بودم. بعد وقتی تو گوگل سرچ میکردم، یه سری وبلاگ‌ها برام میومد که محتواشون از سونیک و چیز‌های دیگه بود. اینطوری شد که یه جرقه‌ای به ذهنم زد که برم چی کار کنم؟ آفرین، وبلاگ درست کنم.

    بعد اولش قرار بود تو بلاگفا وبلاگ درست کنم ولی امکاناتش اونجوری که میخواستم به دلم نشست، برای همین رفتم سراغ میهن‌بلاگ که واقعا امکانات واقعا خوبی داشت و حس خوبی بهم دست میداد. تا الان، سه‌تا وبلاگ اصلی داشتم که اینجا سومین وبلاگ اصلی منه که دارمش. اون دوتای قبلی، اولیش برای دوران تباهی و آغاز وبلاگ‌نویسی من بود و دومیش با یه ورژن بهتر از من داشتم. الان اینجا، ورژن جدیدتری از این سحر وبلاگ‌نویسه!

    ۲. آیا وبلاگ‌نویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ منظور نوشتن است. آیا باید به قواعدی پایبند بود؟نظر شخصی خودتون رو بگین؟

    هر جا که باشی، یه سری قانون و چارچوب‌هایی وجود داره که باید با حد اندازه رعایت کنی. پس قطعا وبلاگ‌نویسی‌ها قانون‌های خودشون رو دارن که چیکار کنن، چیکار نکنن، چی بنویسن و چی ننویسن و مخاطب چه کار کنه، نظر بده و هر چیزی...

    وقتی قانون خوب هست، قطعا باید پایبند باشی باهاش. از نظر خود من، خوبه اگه ما قانونی داشته باشیم که به خوبی رعایتش کنیم و از حدش خارج نشیم.

    ۳. برای چه کسی یا چه کسانی می‌نویسید‌؟

    برای خودم، برای دوستام، برای هر کسی که وبلاگمو دنبال میکنه و پست‌ها رو میخونه. فرقی نمیکنه کی باشی، مهم تو خواننده این وبلاگی که برای تو مینویسم.

    ۴. وضعیت فعلی وبلاگستان و وبلاگ‌های فارسی را چگونه می‌بینید؟

    وضعیت فعلی وبلاگ... رک بگم، یه کم اون حس و حالی که قبلا داشتیم باهاش و زمانی که میهن‌بلاگ پابرجا بود و فعالیت زیادی داشتیم، کم شده. از جمله خود من که فعالیت وبلاگ‌نویسیم کم شده ولی نمیخوام بگم که وضعیت واقعا بدی داره. درسته که شرایط عوض شده و هممون بزرگ شدیم و این جور حرف‌ها ولی این که میبینم هنوزم هستیم و تو این فضا فعالیت میکنیم خیلی خوب و بهتره. همین که وبلاگ‌نویسی هست، کافیه.♡

    ۵. گمان می‌کنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راه‌حلی را انجام داده‌اید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟

    راستش به این فکر نکرده بودم و سوال منم همینه. میدونی، این که یکی بیاد یه مطلبی که خود وبلاگ‌نویس زحمت کشیده رو کپی کنه و به "اسم خودش" منتشرش کنه اصلا کار جالبی نیست. اگه بخوان مطالبی رو کپی کنن، انجامش بدن، منتها، باید "ذکر منبع" هم بگن که بدونن چه کسی این متن رو نوشته.

    راستشو بخواین، واقعا تاحالا نشده که درگیر همچی چیزی بشم پس نه.

  • ۳
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۷ شهریور ۰۱

    Seven years with writing

    داشتم به این فکر میکردم که اگه نتونستم دیگه چیزی بنویسم چی میشه؟ ممکنه قدرت نوشتن رو از دست بدم؟ کلمه‌ها رو گم کنم؟ جدا فکر کردنش برام عذاب بود... تو این چند سال همش به این فکر میکردم ولی در حقیقت، میبینم که هنوزم مینویسم، از حس‌هام، روز‌هام، سناریو‌هایی که تو ذهنم و هر چیزی که فکرشو بکنی!

    هفت سال پیش بود که تصمیم گرفتم وارد این دنیای وبلاگ‌نویسی‌ها بشم، اون زمان فقط یه دختر بچه‌ی کلاس ششم که عاشق سونیکه، بودم و اونجا با اولین دوست مجازی آشنا شدم، اولین پست، اولین تجربه تو وبلاگ نویسی، پر از خنده و شادی و غم و گریه، درد‌ها، شیرین‌ها و پیشرفت تو نوشتن و... خیلی چیزای زیادی تو این دنیا تجربه کردم. هنوزم دارم مینویسم، مینویسم، حتی اگه تکراری و کلیشه باشه، حتی اگه چرت و پرت باشه، حتی اگه برای هر کسی جذاب نباشه، بازم مینویسم. تا شاید سالیان سال بازم بنویسم.

    از من بشنوید، نوشتن یه نعمته، باید بیشتر قدرشو دونست. نوشتن بهم کمک کرد که از حسم بگم، از حرف‌های ناگفتم بگم، از چیز‌هایی که تا به حال از من نمیدونن بگم، از سناریو‌های قبل خواب بگم و هر چیزی که دیدم، شنیدم و حسش کردم بگم. خواستم بگم بنویسید، ادامه بدین، ممکنه حتی یه نفر باشه که به نوشته‌های شما توجه کنه.

    من قول میدم که بازم بنویسم، تا ده سالگی وبلاگ‌نویسیم، بیست سالگی یا چندین سال دیگه. تا وقتی نوشتن هست، مینویسم. :)♡

    پ.ن: قرار بود این پست رو دیروز که دقیقا روز سالگرد وبلاگ‌نویسیم بود بنویسم ولی چیزی به ذهنم نیومد و در کل یادم رفته بود. به هر حال بیخشید و خوشحالم که همچنان این وبلاگ رو دنبال میکنین و پست‌ها رو میخونین~

  • ۱۰
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۲ شهریور ۰۱

    Mordad

    / مرداد ماه؛ سال ۱۴۰۱

    این ماه طوری بود که نمیتونم بفهمم که ماه خوبی بوده یا بد. شاید هم ترکیبی از این دوتا باشه، اما فکر کنم خوبی‌های این ماه به چشمم میخورن تا بدی‌هاش. در کل، ماه بدی نبود، یه گوشه‌ای از این ماه، بوی بارون میومد، تو اون مدت، بارون‌هایی میبارید که برامون باور نکردنی بود، بارون وسط گرمای تابستون؟ عجیبه. بعد از اون، کلی درگیری با اون نقاشی هیونجین داشتم که تونستم به بهترین نحو نقاشی رو کامل کنم. بعد از اون، روز استی و اکسوال بود که برای من بهترین روز‌های من بودن. مرداد ماه بدی نبود، بلکه ماهی بود که زندگی میکردم؛ آهنگ time out اسکیز، سلفی‌های بکهیون بعد از مدت‌ها، اینتراکشن چانیول و اینسونگ تو موزیکال میسا، بیشتر درخشیدن چن چنی تو هر فستیوالی، بوی شیولو، آپدیت‌های زیاد از سه گروه مورد علاقم، کامبک بلک‌پینک، گپ زدن با بچه‌هام، خنده‌ها و گریه‌های بیشتر، خوندن کتاب، دیدن فیلم و درس خوندن برای شهریور =) خیلی چیزهای زیادی بودن که تو ماه اتفاق افتاد. 

    به هر حال من بازم حس زنده بودن میکنم، خیلی چیزها یاد گرفتم و خیلی چیزها رو به یاد اوردم و هنوزم میخندم و هنوزم این گرما رو تحمل میکنم ولی حالا که وارد شهریور میشیم، هوا هم کم‌کم سرد میشه و خوشحالم که دیگه غصه رفتن به مدرسه رو ندارم، چون دیگه خبری از این چیزا نیست. :>

  • ۵
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۲ شهریور ۰۱
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a