۱۲۰ مطلب با موضوع «جعبه اتفاقات» ثبت شده است

Days

همه‌چی از نوزده سالگی من شروع شد که سختی‌های بیشتری توی زندگیم اومدن، یا بعضی‌های از سختی‌ها بزرگ و بزرگ‌تر شدن. بی‌هدف‌تر شدم، فشار زیادی رو من بود(البته فشار زیادی رو خانواده‌ی من هم بود)، آسیب دیدم و دید من به امید عوض شد. هیچوقت انتظار این‌ها رو نداشتم که واقعا این اتفاقات افتاد. مدام توهم میزدم که نکنه یه اتفاقی بیوفته، مدام میترسیدم که نکنه تو خونه‌ی ما یه دعوایی راه بندازن، مدام عصبانی میشدم که نکنه قراره همه‌چی بهتر شه. 

قبلا هر صدای ریز و درشتی میشنیدم، اعصابم خورد میشد، حتی وقتی یه کلمه هم حرف میزدن، میخواستم خودم رو به فنا بدم. به معنای واقعی، دیوونه شده بودم. یه دیوونه که خودش رو احمق خطاب میکرد. من سعی کردم بهتر شم و شدم. اما این تغییرات بودن که کاری کردن مثل قبل نشم.

تغییرات بد نیست، اما این تغییراتی که خود به خود اتفاق میوفته، چیزیه که نمیشه جلوش رو گرفت. من بارها کم اوردم، امیدم رو از دست دادم، مدام غرق در غم‌ها بودم و حرص میخورم. نمیخواستم به این زودی‌ها تجربه‌اش کنم اما هزار باره که روحم آسیب میبینه اما هنوزم تو وجودم هست.

حالا این روز‌ها، برای من عجیب سخت میگذرن. روز‌هایی که تظاهر میکنم که همه‌چی بهتره، مدام ذهنم شلوغ میشه و به خودم میگم: "وقتشه مغزم رو خاموش کنم تا دیگه به هیچی فکر نکنم." سعی میکنم بهتر باشم، اما این غمه که برنده‌ست.

بعد از اون اتفاق که یکی از عزیزترین‌ها رو از دست دادم، کار هر شب من شده دیدن ماه، تا به فکرش باشم. با خودم میپرسم که من واقعا یه روزی میتونم طعم خوشحالی واقعی رو بچشم؟ منظورم از واقعی بودنش این نیست که تمام خوشحالی‌هایی که داشتم الکی بودن، اتفاقا اون‌ها هم تو شرایط سختی داشتمشون اما کم کم دارم شکل واقعیشون رو از دست میدم. واسه همینه که نیازمند خوشحالی واقعی هستم که طولانی باشه و چیزی بهم آسیبی نزنه...

حالا نگاهی به عکس‌های بچگیم میکنم و کل خاطرات از جلوی چشمام رد میشن. با خودم میگم "چه روز‌های خوبی داشتم." و دلم برای اون روزها تنگ میشه و این خیلی بده که همه این‌ها، به خاطرات تو ذهنم تبدیل شدن، گذشتن و رفتن و نمیشه به اون روزها برگشت. حالا که میبینم، من خیلی وقته که خودم رو گم کردم...

پ.ن: متاسفانه نصف پست‌هایی که دارم میذارمشون، مثل سابق که پر از حس قشنگی و خوبی داشتن، دیگه نیستن و حالا نمیدونم، این حس‌های بد و تلخی که توی پست‌هام میذارمشون، تا کی ادامه پیدا میکنن؟ تا ابد؟ تا وقتی که دیگه دوران وبلاگ‌نویسی من تموم بشه؟ این قراره سرنوشتم باشه؟...

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۰۲

    I can't

    دونه ماه من. شب قبل از خواب تو رو دیدم. سعی کردم با گوشی خودم، یه عکسی از تو ثبت کنم و این عکس، خیلی واضح ثبت شدن. تو زیبا شده بودی. من کل روز رو گریه کردم، به خاطر این که باید دوباره طعم دوری رو بچشم. دوباره کم اوردم...

    امسال سال سختی واسه‌ی منه، دونه‌ی ماه. اتفاقات بد قدرتمند‌تر از اتفاقات خوبه. انگار که این اتفاقات بده که من رو تکونم میده و بهم آسیب میزنه ولی متاسفانه دارم عادت میکنم. این اصلا خوب نیست.

    دونه ماه من، به آسمون گفتم که باید با من گریه کنی، ولی اون حالش خوب بود‌. چرا؟ نمیدونم. به هر حال، کای بهم گفت که فردا لبخند میزنیم، خوب زندگی کنیم و به این چیز‌ها اهمیتی ندیم. شاید ارزشش رو داشته باشه.

    ماه قشنگم، میتونم دوباره کم نیارم؟

    #من_نوشته

    پ.ن: دونه ماه، همون مونبین عزیز منه که تو آسمون میدرخشه.♡

  • ۶
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۲

    Moon

    گاهی ما یادمون میره که ما کی هستیم، ما چیکار میکنیم، کارهامون چه تاثیری داره، چه حرف‌هایی میزنیم و خیلی چیز‌های دیگه. ما یادمون میره که چیز‌هایی که میگیم و کارهایی که انجام میدیم، چه تاثیری میذارن. کلمات هم کمک کننده‌ان، هم میتونن مثل شمشیر تیز و خطرات باشن.

    من هنوزم غم رو تو وجودم حس میکنم، تو شوک موندم و فقط یه قطره اشک از چشمم در اومد، چون نمیتونم گریه کنم، در حالی که واقعا دلم میخواد گریه کنم. با خودم میگم که "دنیا چشه؟ چرا انقدر میتونه بی‌رحم باشه؟" و هیچ جوابی براش پیدا نکردم، هیچی، هیچی و هیچی. مگر این که فقط نگاه کنیم و ببینیم که چه بلاهایی سرمون میاد، چه بلاهایی سر اون‌ها میاد و آدم‌ها، اونقدری ترسناکن که انگار یه مشت هیولا، خودشون رو جای آدم‌ها گذاشتن تا همه گول بخورن.

    وحشتناک نیست؟ من زیباترین لبخند دنیا رو از دست دادم، ما از دستش دادیم و چنان غم و دردی به ما رسید که مغزمون نمیتونه این اتفاق رو قبول کنه. همین باعث شد که بیشتر از مرگ بترسم و بگم "نمیخوام بمیرم." یعنی واقعا نمیخوام کم بیارم. باید دووم بیارم...

    فقط میتونم بگم که، مراقب خودتون باشین. مراقب حرف‌هایی که میزنین، کارهایی که میکنین باشین و مراقب دوستاتون که تو شرایط واقعا سختی هستن، باشین. ما واقعا باید مراقب خودمون باشیم.

    مونبین عزیزم، امیدوارم روح با ارزشت در آرامش باشه. دیگه از این به بعد، به ماه نگاه میکنم و بهت فکر میکنم.

  • ۶
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۰۲

    Me, myself and I

    نوزده فروردین بود که من همینجوری به خواهرم گفتم: "فوقش مثلا فردا تنهایی برم پیاده‌روی از اون راه‌های آشنا، یعنی خدا کردم." ولی این حرف تبدیل به تصمیم مهم تبدیل شد که زودی انجامش دادم.

    بیست فروردین، بعد از ناهار لباسمو پوشیدم که پیاده‌روی کنم تا برسم به اون پارکی که مد نظرم بود، اونم تنهایی. یادمه پارسال با خواهرم رفتیم پارک و برگشتیم و الان، در حالی که نفس میکشیدم، آهنگ گوش میکردم و تند قدم میزدم، تنها بودم. بعد حس کردم که "من بی‌خودی به ترس‌هام قدرت میدادم." من ترسم این بود که گم بشم یا این که کلا تنها راه رو برم، اما وقتی پام رو گذاشتم بیرون، با خودم گفتم: "تو با خودتی، تنها نیستی."

    نگاهم به این‌طرف و اون‌طرف بود، ترک‌های زمین که لا به لاش، چندتا گل‌های ریز و گیاه‌های سبز‌ رنگ رشد کرده بودن، به آدم‌ها که نزدیک میشدن و دور میشدن، به درخت‌ها که جون تازه‌ای گرفتن، به آسمون که ابری ولی خبری از بارون نبود. گه‌گاهی نگاهم یه سری آدم‌ها بود که نکنه قراره سمتم بیان؟ اما با خودم گفتم: "اهمیت نده، تو فقط ادامه بده." و خب رفتم.

    احساس تشنگی میکردم و نفس کم میاوردم، برای همین یه جایی نشستم که حداقل از خستگی نمیرم. بعد که استراحت کردم دوباره راه افتادم تا به اون پارک برسم. بازم نگاهم به اطراف بود، مغازه‌ها، زن‌های مسن و جوون، دو - سه مردی که باهم صحبت میکردن و درخت‌هایی که برای اون خونه‌ها بودن. میدونین، حس بهار اینطوریه که شاید تو حس کنی گرمته ولی اون باد خنکی که به پوست صورتت میخوره و نفس میکشی، حس تازه میکنی. هر چند که هوا جوری بود که باد دلش میخواست منو با خودش ببره.

    بلاخره وقتی رسیدم و یه جایی نشستم، به مامانم زنگ زدم که نگرانم نباشه.  دوباره یه جای بهتر نشستم که حوض بزرگ پارک رو ببینم. اونجا گربه‌های زیادی پیدا میشن. من سعی کردم از یه گربه‌ای که جلوی من بود، عکس بگیرم ولی کمی دیر شد و چیزی که نصیبم شد، همین بدن پشمالوی قهوه‌ای رنگش معلوم بود اما گفتم که اشکالی نداره. بازم عکس گرفتم و دوتا ویدیو ضبط کردم(برای ولاگ جدیدم.) و کمی نفس کشیدم که خستگی تو تنم نمونه.

    تو این مدت که برمیگشتم، با خودم گفتم: "دیدی تونستی؟ دیدی؟" و واسه خودم، جایزه خریدم؛ یه پفک و رانی پرتقالی خنک که از شانس خوبم پیداش کردم. جدا خوشحال بودم که این کار رو کردم، هر چند که تازه شروع به تغییر خودم کردم. بقیه راهم مونده تا برم. مونده تا بتونم خودمو پیدا کنم و خودم باشم. خودم.

    ۱۴۰۲.۰۱.۲۰ #من_نوشته

    پ.ن: اسم عنوان پستم، در واقع یادآور اسم وبلاگ دینز عزیزه که دلم براش تنگ شده.

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲

    Eleven years with EXO.

    حدود یازده سال پیش، گروهی با متشکل از دوازده نفر، شروع به فعالیت کرد، اونم با ام‌وی ماما که تموم لیریک‌هاش حقیقت میبارید. این گروه خیلی سختی زیادی کشید. شاید گفتنش راحته اما پشت این حرف، هزاران داستان داره.

    من حدود هفت سال پیش، با این گروه آشنا شدم، بدون این که کسی واسه‌ی من معرفی کنه. آشنایی من به این گروه، از کنجکاویی من به همکلاسی‌هام که فن این گروه بودن، شروع شده بود. من تحقیق کردم و باهاشون آشنا شدم، آهنگ‌هاشون رو گوش کردم، حتی روحم از وجود یوتیوبم خبر نداشت که باید از اونجا ام‌ویشون رو میدیدم(😭😂) ولی سعی کردم اعضا رو تشخیص بدم و بفهمم که این صداها، از کجا میاد. از بهشت؟ آره.

    تو این مدت حرف‌های فن‌ها رو خونده بودم، چیز‌هایی از این گروه میخوندم که واقعا حیرت‌زده‌ام میکرد. از سختی‌هاشون، از موفقیت‌هاشون و از شخصیت‌هاشون میگفتن و این باعث میشد بیشتر بهشون نزدیک بشم.

    آره، این گروه اسمش اکسو بود، اونا با وجود هر شرایطی، کنار هم بودن و این نشون میداد که چقدر بهترین و خوبن.

    یازده سال گذشت و هنوزم میدرخشن. فرقی نمیکنه، پیر و جوون، عاشق این گروه بودن و هستن و خواهند بود. راستش خوشحالم که باهاشون آشنا شدم، آشنایی من با اکسو، زندگی من رو تغییر داد، خیلی چیز‌ها رو یاد گرفتم و باهاشون خندیدم و گریه کردم. خوشحالم که هنوزم هستن و میدرخشن. چه نه نفر، چه سه نفری که جاشون خالیه اما بازم تو قلب هممون هست.

    یازده سالگیت مبارک، اکسوی افسانه‌ای من.🤍

  • ۸
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲

    I don't know what to do

    گاهی‌وقت‌ها تقصیر خودمه. تقصیر خودمه که حواسم به خودم نیست. با وجود این که حواسم به بقیه هست، ولی حواسم به خودم و زندگیم نیست. روزهام رو به تکراری بودنه و هیچ تلاشی برای بهتر شدن خودم و زندگیم نمیکنم. حتی چیزی که عجیب و مشکل‌سازه، نداشتن یه هدف مشخصه. من با یه عالمه هدف ک ایده ایستادم و هنوزم نمیدونم چیکار کنم.

    به آدم‌ها و کارهاشون نگاه میکنن. یه سری کتاب میخونن، کلاس میرن، درس میخونن، نقاشی میکشن یا یه چیزی مینویسن، کار میکنن و خیلی کار‌های دیگه، ولی من فقط دارم به ترس‌هام و فکر‌هام زندگی میکنم و نفس میکشم. این عجیبه.

    به هر حال، دارم با خودم میگم که "تو باید یه کاری کنی" باید یه کاری کنم. حداقل برای چیز‌هایی که دوستشون دارم، برای آدم‌هایی که دوستشون دارم(حتی آیدل‌هام)، برای خودم، برای خودم و برای خودم.

    گاهی‌وقت‌ها، به آدم‌ها فکر میکنم. به نازی که همیشه برای کار نقاشیش تلاش میکنه، به آبی که همیشه با روحیه‌ی خوبی که داره، میره دانشگاه، به ماهی که برای رسیدن به هدفش خیلی تلاش میکنه، به سارا(که بهش میگم جه‌یون اوما) که عاشق ریاضیه و سختی‌های این رشته واسه‌اش شیرینه، به آلو که میدونم سرش برای درس خوندن تو کنکور شلوغه و حتی در کنارش تو فیکشن نوشتن فعاله، به مائو، کیدو، هانائه و بقیه بچه‌های وبلاگ نویس که اکثرشون دانشگاه/مدرسه میرن. به آیدل‌ها هم همینطور، به اکسو که بی‌صبرانه برای فن میتینگ سالگردشون تمرین میکنن، به اسکیز که با وجود همه کار، باز با وجود انرژی که دارن، خسته نمیشن و به اس‌اف‌ناین که با وجود این که سه‌تا اعضا (اینسونگ، یونگبین و جه‌یون) سربازی هستن هنوزم قلبشون باهم یکیه.

    نمیدونم چیکار کنم اما باید یه کاری کنم. نباید بیشتر ناامید شم، نباید زودی تسلیم شم، نباید... باید خودم باشم، خودم.

  • ۷
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۰۲

    Mehr, aban, azar, dey, bahman and asfand.

    . ݁𖦹₊ ⊹

    قبل از هر چیزی، من همیشه هر ماه، خلاصه روزهایی که تو این ماه میگذروندم رو مینوشتم، بعد از شهریور که اتفاقات زیادی افتاد، نتونستم برای شش ماه بعد بنویسم. از اونجایی که این سال تموم میشه، یه جمع‌بندی از این شش ماه رو مینویسم که حداقل کل این سالی که نوشتم، پر بشه. ♡

    • مهر، آبان و آذر؛ 

    روز‌هام خیلی سخت میگذشت، هر روز استرس، ترس، وحشت از هر چیزی. چیزی به اسم امنیت و آرامش وجود نداشت. من با سختی این چیز‌ها رو تحمل میکردم. چانیول تازه برگشته بود، انگار تنها امیدم این مرد بود. البته فقط این نبود، من سعی کردم از هر چیزی دور باشم و با اکسو باشم، اما استرس منو میخورد. من ترس از دست دادن کسی رو داشتم و این ترس شدیدتر شده بود و باعث شد هیچی نگم و فقط به یه چیزی گوش کنم، اونم قصه دو ماهی.

    روزها خیلی عجیب میگذشتن، یه روز گریه میکردم و میترسیدم، یه روز میخندیدم و غلت میزدم. یه دیوونه مرده متحرک بودم. یه دعوا بزرگ داشتم، با مردی که دیگه اون رو پدر خودم نمیدونستم. اون برعکس ما بود، مخالف چیزی که میخواستیم بود؛ "آزادی و آرامش". نزدیک بود تبدیل به هیولا بشم، البته مقصر خودش بود که منو اینطوری کنه. گریه کردم و خوابیدم. چقدر تلخ.

    گفتم بسه، برو سریال ببین. وقتی شروع به تماشای دادستان بد کردم، با خودم گفتم "چی میشد من مثل جین‌جونگ، میتونستم عدالت رو برقرار کنم؟". من درگیر این بودم که من میتونم بدون امید زندگی کنم؟ بدون امید کسی زنده نیست. این عادت مدرسه رفتنم هنوز تو وجودم مونده بود و این رو مخم بود. دیدن لبخند‌ها واسم دردناک بود، میدونی که؟ خسته بودم، میخواستم قید همه‌چی رو بزنم و میخواستم بمیرم. ولی صداهایی میشنیدم که میگفت "شاید فردا، من برات صبر خواهم کرد." و چیز‌هایی میخوندم که میگفت "اما فکر می‌کنم جوانی همین است. در طول روزهایی که نور کورکننده خورشید این گونه بر سرمان می‌تابد."

    یکی میگفت "هیچکس نمیتونه رویای آینده‌ی خودم رو بکشنه." و این آهنگ ویژن دریم‌کچر، از درد و جنگیدن میگفت. من نمیخوام بیشتر آسیب ببینم. ولی یه چیزی یاد گفتم، وقتی غمگین میشیم، عاقل‌تر میشیم، این رو از یکی شنیدم. حس آزادی قشنگه، انگار که یه بار از دوشت برداشته میشه. با خودم میگفتم چی میشد که تو آهنگ I Don't even mind جونگده غرق میشدم و ازش خارج نمیشدم؟

    میدونی، "هر قدم کوچیکی، تاثیر بزرگ داره." بارها گریه کردم، خندیدم و دلتنگی کشیدم و این زندگی من بود. نوزده سالم شد و باورم نمیشد. بزرگ شدن ترسناکه، نه؟ ولی قرار نیست از خودم دور بشم. به هر حال، وقتی برف رو بعد از مدت‌ها دیدم، فهمیدم که زمستون از راه میرسه.

    • دی، بهمن و اسفند؛

    سعی کردم همه‌چی به خوبی بگذره. کامبک اس‌اف‌ناین میزان هیجانیمو بالاتر میبرد. شروع کردم به فیکشن نوشتن و منتشر کردن پارت‌هاش. مدام برف میومد و من خوشحال‌ترین آدم دنیا میشدم. حداقلش باید خوشحالی میکردم تا یادم نره خوشحالی یعنی چی. حتی لایوهای جه‌یون منو خوشحالم میکرد. خندیدن به کای که سرش به میله خورد و کل اعضا از خنده جر خوردن، تمومی نداشت.

    بکهیوت اون موقع از سربازی برگشت و من خیلی دلتنگش بودم. هر وقت صدای خنده‌هاش رو میشنیدم، لبخند میزدم. نقاشی میکشیدم تا یادم نره من چه چیز‌هایی رو داشتم. با آب‌رنگ رنگ میکردم و با روان‌نویس خط‌ها رو پررنگ میکردم. حتی یه فیکشن خوندم که خیلی بهم چسبید(جکیل بای حانیه) و حتی چندتا سریال دیدم. به هر حال life goes on. 

    داشتن کادو از طرف کسی که ساعت‌ها دوره، خیلی ارزشمنده. یه تابلو نقاشی کیوت که نازی واسم کشیده بود، از قشنگ‌ترین بخش این سال بود. منم به عنوان جبران و نزدیک‌های تولدش، نقاشی کشیدم و نامه نوشتم و یه کیف گوشی که مامانم درست کرد رو براش فرستادم تا بدونه چقدر این دختر، میتونه دوست داشتی و گودو باشه.

    دوباره بازم دعوا شد و من انقدر کنترلمو از دست دادم که با خودم میگفتم "ای کاش گور خودمو گم کنم و از آدم‌ها دور بشم." اما بازم گذشت. حالا دارم درخت‌هایی رو میبینم که برگ‌هاش سبزشون در حال رشده، بارون شدیدی میباره، هوا بهاری میشه و این یه پیام داره؛ این که بهار میاد و من باید نو بشم و تغییر کنم.

    #من_نوشته 

    •••

    قراره چالش یازده لبخند که آلوی قشنگم رفته هم اینجا بذارم، به هر حال یه ربطی دارن دیگه. :>

    • یازده لبخند در سال ۱۴۰۱؛

    1. تموم شدن مدرسه، امتحانات و درس‌ها برای همیشه.
    2. دیپلم گرفتن.
    3. بازگشت چانیول و بکهیون از سربازی.
    4. خوندن فیکشن‌ها / وانشات‌ها (از آلو، حانیه و...)
    5. تجربه نقاشی با آب‌رنگ.
    6. این که فهمیدم آزادی چه حس قشنگی داره.
    7. روز تولدم و کادوی تولدم از طرف نازی و تولد نازی با کادوهایی که براش آماده کردم.
    8. نوشتن فیکشنم و منتشر کردنش.
    9. کامبک‌ آیدل‌هام و اینتراکشن‌های مختلف(از جمله کای و یوته‌یانگ)
    10. یه ویس چت تو تلگرام بعد از مدت‌ها.
    11. این که متوجه شدم که من پتانسیل این رو دارم که تو هر کاری خوب و بهتر باشم.

    امیدوارم تو این چند روز باقی مونده، خوب بگذرونین و آماده برای سال جدید داشنه باشین. دوستتون دارم و قول میدم یه کم فعالیت کنم تو اینجا. ببخشید که که کم پیدام تو این محیط.ㅠㅠ♡ 

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    I miss me

    وقتی صبح‌‌ها بیدار میشم، میبینم آسمون آبی و تمیزه، باد میوزه و خورشید همه‌جا رو روشن کرده و این منو یاد بچگیم میندازه. دوران بچگی من شیرین‌ترین دوران عمرم بود. اون موقع اصلا دغدغه‌ی خاصی نداشتم، فقط دغدغه‌ام این بود که کی قدم بلند میشه.

    روزی که بچه بودم، از خواب بیدار میشدم و میدیدم بابام جلو تلوزیون نشسته و داره روزنامه میخونه، توی تلوزیون سریال پزشک دهکده پخش میشه، آسمون آبی و پاک تو پنجره‌‌ی خونه‌امون معلومه، مامانم تو آشپزخونه داره وسایل صبحونه رو میاره، صدای کتری به گوشم میخوره، اونطرف میبینم داداشم بیداره و خواهرم تنها کسیه که غرق خوابه... هنوزم یادمه که صبح‌ها رو خیلی دوست داشتم، چون بیشتر سرحال میشدم و نور خورشید، خونه رو روشن‌تر میکرد. هنوزم یادمه که من و داداشم مدام پای لپ‌تاپ خودمون بودیم و هی بازی‌های ویدیویی انجام میدادیم و یا گاهی‌وقت‌ها، آهنگ پخش میکردیم و حال میکردیم. هنوزم یادمه که خواهرم همیشه مراقب من بود و کلی قربون صدقه میرفت. هنوزم یادمه که مادرم یه وقت‌ها خودش میرفت خرید و با دست پر برمیگشت و کلی بهم عشق میورزید و هنوزم یادمه یه شب، قبل از این که بخوابم، بابام با یه بادکنک خوشحالم کرد.

    اون نقا‌شی‌های خطخطی من، حتی نقاشی‌های روی دیوار که بعدا پاکشون میکردیم، لباس‌های خانوادم که برام بزرگ‌تر بودن، رفتن تو خونه‌ی خانواده‌ی مادریم، هر روز خندیدن و خوش گذشتن، رفتن تو پارک، دیدن برنامه‌های کودک که برام کلی خاطره ساخته شد، دیدن کارتون‌ها و انیمیشن‌ها، درست حرف نزدن‌هام و گذروندن اوایل تحصیلیم رو یادمه و انقدر اون روز‌ها دور به نظر میرسن که الان که میبینم، خیلی چیز‌ها تغییر پیدا کرده. بزرگ‌تر شدم، قدم بلند شد، دغدغه‌های زیادی تو ذهنم بیشتر شدن، مشکلات بزرگ‌تر شدن، عزیزترین افرادم رو از دست دادم، گاهی وقت‌ها درگیری با فشار روحی روانیم دارم و حتی دیگه خبری از اون روز‌های خوب بدون دغدغه نبود. اما با این حال، باز چیز‌هایی هستن که تغییر نکردن و یه سری‌ها اضافه شدن، مثل محبت‌های بی‌پایان خانوادم -به جز بابام که حسابش نمیکنم.- خندیدن‌ها، داشتن دوست‌های خوب، تجربه‌های جدید و یادگیری مهارت‌ها و داشتن چندین هدف‌های کوچیک که همشون یه هدف بزرگ تبدیل میشن.

    همه‌ی این‌ها رو گفتم که بدونین من دلتنگ خودم هستم.

  • ۴
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱

    Remember the last time

    روز‌هایی که گذشتن، خیلی دور به نظر میرسن. حس پیرزن‌هایی رو دارم که فکر و ذکرشون پیش خاطرات قدیمیشونن و زیر لب با خودشون میگن: یادش بخیر. خیلی وقت‌ها به پیرزن‌ها و پیرمرد‌ها حق دادم که چرا همین رو میگن، چون کل عمرشون رو با خاطره ساختن و خوشحال بودن گذروندن. دقیقا مثل خود من و بچه‌های وبلاگ‌نویسی همین حس رو داریم. دقیقا نصف عمرمون رو با وبلاگ‌نویسی که بهترین پاتوق ما بود گذشت. 

    این روز‌ها خیلی‌هامون دلتنگی برای روز‌های گذشتمون میکشیم و میدونیم این روز‌ها برنمیگردن. شاید ما قدرشون رو ندونستیم، شاید انقدر غرق خوشی‌هامون بودیم که یادمون رفت که کی این خوشی‌های ما تموم شد. انقدر سرمون با یه چیزی گرم میشه که آخر میبینیم این صبح، به شب تبدیل شده.

    هر چیزی که میبینم، یاد هر کسی میوفتم. بحث فیکشن و آیدل‌ها میشه، یاد آلو میوفتم. وقتی نهنگ و تهیونگ رو میبینم یاد یومیکو میوفتم.(دلم براش تنگ شده.) وقتی رنگ صورتی، ام وی shelter، حروف‌های ژاپنی و آهنگ‌های ژاپنی میبینم، یاد مائو میوفتم. وقتی بحث گربه و امید میشه، یاد نفی میوفتم، توت فرنگی میکنم یاد آیامه میوفتم. حتی وقتی روزهای گذشته رو مرور میکنم، یاد کسایی میوفتم که الان ازشون خبر نداریم و دلتنگشیم.

    ما توی خاطرات قدم میزنیم، مثل وقت‌هایی که برگ‌های خشک روی زمین فرود میان، مثل وقت‌هایی که شب‌ها توی پارک بستنی تیرامیسو میخورم، وقت‌هایی که باد خنک من رو نوازشم میکنه و وقت‌هایی که با اسپم کردن کامنت بارونی ۱۰۰۰، قالب درست کردن، آهنگ گذاشتن تو وبلاگمون، چت کردن تو نظرات ثابت. نوشتن، خنده و گریه، روز‌هامون رو میگذروندیم.

    به هر حال، هدفم از این نوشتن این بود که ما دلتنگیم، دلتنگ هر چیزی که فکرش رو میکنیم، ما بچه‌هایی بودیم که دلخوشی ما، وبلاگ‌نویسی بود.

    ——•••——

     
    Ditto
    OMG
    By NEWJEANS

    Magic Spirit
  • ۱۱
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۶ دی ۰۱

    Hello 2023

    سال ۲۰۲۲ خیلی واقعا عجیب گذشت، در واقع، مثل هر سالی که گذشت، پر از خوبی و بدی گذشت. هر چند که این سل برام پر از سختی‌هام بود، گریه‌هایی که کردم، دردهایی که کشیدم و عصبی بودم و همش حس میکردم افسردگی چیزی گرفتم و در این حال انکار میکردم... اما نمیشه خوبی‌هاش رو انکار کرد، یه تغییر بزرگ به چشممون دیدیم که همچنان پابرجاست، چه تو خودمون و چه تو جایی که زندگی میکنیم.

    این سال تموم شد و امروز، اولین روز سال ۲۰۲۳ ست. به این نتیجه رسیدم که اگه بخوابم بگم که سال خوبی داشته باشم، قطعا این اتفاق نمیوفته. اما امیدوارم این سال که رسیده، سالی باشه که سلامتی داشته باشین، قوی باشین و امید داشته باشین، "امید واقعی".

    پ.ن: بابت این که خیلی تو اینجا فعالیت نمیکنم، خیلی متاسفم. دلیلش میتونه بر این باشه که هیچ ایده برای پست گذاشتن تو اینجا ندارم، انگار که دیگه اون انرژی که برای وبلاگ‌نویسی داشتم، واقعا دارم از دستش میدم و این رو نمیخوام. ممکنه این کارم، تاریخ انقضا داشته باشم ولی دلم نمیخواد اینطوری باشه، نمیتونم به این راحتی‌ها رهاش کنم.

    یه دلیل دیگه‌ هم هست که ممکنه اگه بگمش، میگین "شاید حساسی" اما خب، حس میکنم کسی پست‌های منو نمیخونه، یعنی عده کمی تو وبلاگ میان پست میخونن و نظر میدم. وقتی پست تولدم رو گذاشتم، نه کسی لایک کرده نه کامنتی و اون لحظه بود که حس کردم دارم فراموش میشم. خود واقعی نه، همون "سحر وبلاگ‌نویس" که اون بخشی از منه. اینو نگفتم که بعدش بیاین نظر بدین و اینا، اتفاقا واقعا برام مهم نیست که پستم بدون کامنت باشه، فقط اینو گفتم که این سحر رو فراموش نکنین، من تا وقتی فراموشش نکردم، فراموشش نکنین.

    پ.ن: حالا که دارم پست میذارم، میخوام از خودم و روزهام بگم. راستش الان روزهام خوب میگذرن، البته من اخبار رو دنبال میکنم اما کم میخونمشون چون نمیخوام خیلی رو من تاثیر خیلی بدی بذاره. از یه طرفیم بیشتر تو تلگرام پلاسم و یه سری کارها رو انجام میدم مثل انجام کارهای خونه، نقاشی و نوشتن. گفتم نوشتن، راستش یه فیکشن مینویسم که دوتا کاپل داره اما فکر نکنم کسی استقبالش کنه(هرچند یه سری از دوستام خیلی منتظرن برای این فیکشنم) حتی اگه بخوام بگم که فیکشنی که مینویسم چی هست و اینا، خیلی توجه خاصی نمیگیره پس فکر نکنم به این زودی‌ها بگم، اما این رو گفتم که بدونین دیگه-

    حالا این که پست رو منتشر میکنم، مشخص نیست که بازم یه روز دیگه پست بذارم یا یه قرن دیگه، اما من حواسم به وبلاگ‌هاتون هست، گه‌گاهی لایک و نظر میدم تا بدونین من هستم. به امید این که طعم خوشحالی و آزادی رو بچشیم.♡

  • ۸
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۱ دی ۰۱
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a