Missing

دیگه کارم به جایی رسیده که من هر چیزی رو ببینم، دلتنگیم رفع نمیشه، بلکه بیشتر میشه. چون دلتنگی جوریه که از اول زندگیت تا آخر زندگیت هست، هیچوقت ازت جدا نمیشه تا وقتی که زنده‌ای، مثل یه زخم میمونه که فقط جاش میمونه و از بین نمیره. نمیگم دلتنگی بده ولی میتونه برات کشنده باشه و تو نتونی جلوش رو بگیری. دلتنگی جزی از زندگی من شده، من هر چیزی رو میبینم، دلتنگ‌تر میشم، چون میدونم این هر چیزی که میبینم، یه روزی تبدیل به خاطرات توی ذهنت میمونه. نمیدونم، فقط باهاش کنار بیا.

#من_نوشته 

  • ۸
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۵ فروردين ۰۱

    Blue, grey and yellow; end

    — نگاهی به خودش انداخت، دید که تو بعضی از اعضای بدنش، لکه‌های خاکستری بودند و کم کم این لکه‌ها محو میشدند. بعد چشمش رو به نور زندگیش انداخت، این کسی بود که موقع راز و نیازش با نور و زمان، دیدتش. انگار که این نور زندگی، منتظرش بود. " بهتره کت خاکستریت رو در بیاری. این همه لباس‌های رنگی داری، چرا خاکستری؟ " این رو نور زندگیش گفته بود. فهمید که چه بلایی سر خودش اورده بود. اون تنها بود، غمگین بود و آبی شده بود. کم کم دید که تموم وجودش خاکستری شدن، کل خونه‌اش خاکستری شده بود، حتی لباسی که تنش بود، خاکستری شده بود. مثل این میمونه که بعد از این که یه چیزی توی آتیش بسوزه، سریع خاکستر میشه. زندگیش مثل همین خاکستر شده بود که باد هم میتونست اونو با خودش ببره. این خود "محو شدن" بود، تمام وجودش در حال محو شدن بود. نزدیک بود به این رنگ عادت کنه ولی خودش هم حس خوبی به این وضعیت نداشت. انگار آتیش توی دلش و روحش خاموش شده بود، انگار که گل‌های وجودش پژمرده شده بودن. علتش رو فهمیده بود؛ "اون قدر رنگ‌ها رو نمیدونست." فهمیده بود که وجود خاکستری خودش، همچی رو خاکستری میکرد، حتی رنگ نگاهش خاکستری بود. خاکستری... خاکستری... "لعنت به این خاکستری!" اینو با صدای بلند گفت و نور زندگیش شوکه شد. بعد از کمی مکث، آروم گفت: " من باید قدر این چیزا رو میدونستم. تقصیر خودم بود که قید همچی رو زدم، ولی میدونی چیه؟ دیگه نمیخوام خاکستری بمونم. من گل‌ها رو پیدا کردم، با نور‌ها و زمان راز و نیاز کردم، این بارم برای تو دعا میکنم. همین که برگشتم و تو، نور زندگی رو دیدم، برام بسمه، دیگه خاکستری بسه!"

    در عین حال، دید که دیگه احساس توخالی نمی‌کرد، حس گرما توی وجودش برگشته بود، قلبش در حال تپش بود، روحش سبک شده بود، نفس میکشید و میتونست همچیز رو رنگی بیینه. دیگه وقتش بود قدر این‌ها رو بدونه.

    #من_نوشته 

    You slowly hold out my hands, Coloring up the suit at your touch, A new world of infinite colors, Let me shine bright, Show me all the colors of the world, Please paint some colors to my dull heart, We are together again and in front of us, Eternally, no more grey, pray. Fill me with your beautiful colors, I pray, you’re light

    ;SUHO – Grey suit

    – ••••• –

    + وقتی داشتم به گری سوت گوش میکردم و این متن رو مینوشتم، یه لحظه یاد یکی از داستان‌های مائو افتادم (رو قسمت اون قدر رنگ‌هارو... رو بزنین متوجه میشین.) و گفتم واو!! یه حس دژاوو بهم دست داد بود. به هر حال، سعی کردم این متن رو جوری بنویسم که هم وایب آهنگ گری سوت بده، هم یاد اون داستان مائو بیوفتین. امیدوارم لذت ببرین.♡

  • ۵
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

    1EX0

    ده سال پیش، دنیا شاهد این بودن که دوازده نفر از اکسوپلنت به زمین اومدن تا دنیا و زندگی رو نجات بدن، اونا میگفتن که چرا عشق و محبتی تو اینجا وجود نداره؟ چرا همجا انقدر سختی وجود داره؟ اونا سعی کردن بجنگن تا عشق رو پیدا کنن، تا نشون بدن که عشق و مهربونی و زیبایی تو این دنیا هنوز هست، از چه طریق؟ خوندن، رقصیدن، موسیقی و هر چیزی که استعدادشو داشتن. اونا سختی کشیدن، شکست میخوردن اما تسلیم هم نمیشدن، میجنگیدن، به طرفداراشون عشق میدادن و لبخند میزدن و میخوندن. اونا به فکر رکورد و این چیزا نبودن، به فکر خوشحال کردن مردم بودن، هنوزم هدف‌هایی دارن که بتونن همه رو خوشحال کنن، نشون بدن که موسیقی چیه، کیپاپ چجوریه، نشون بدن که باهم اتحاد دارن، باهم یکی هستن، نشون بدن که دنیا، با تموم زشتی‌ها، زیباهای زیادی داره. ده سال پیش، اکسو متولد شد، با ما اکسوال‌ها رشد کرد، باهم میخندیدیم و گریه میکردیم و باهم میگفتیم "ما یکی هستیم، اکسو، بیا عشق بورزیم!!". شیومینی که با وجود کیوت بودنش و این که اصن نمیخوره هیونگ باشه و اینا، یه مرد بالغ و پرتلاشیه که صادقانه اکسوال‌هاش رو دوست داره، سوهویی که سختی کشیده و لیدر بودن مسئولیت زیادی میخواد، هیچ وقت تسلیم نشد و نشون داد که با تمام سختی‌هایی که کشیده، اون با اکسوال‌ها خوشحاله، ییشینگی که چند ساله از پسراش دوره، بارها نشون داد که چقدر اعضاشو دوست داره و چقدر اعضا، هوای ییشینگ رو دارن و دوستش دارن و نشون داد که داشتن تلاش و اراده میتونه تورو پیشرفتت کنه، بکهیونی که همیشه اکسوال‌ها رو "عشقای من" صدا میزنه، میدونه که این رابطه اکسو و اکسوال‌ها هیچ وقت تمومی نداره، چنی که هم یه آیدل فوق العاده‌ایه و هم یه پدر خوبیه، نشون داد که چقدر صمیمانه هم اکسو و هم اکسوال‌ها رو دوست داره، چانیولی که رویای زیادی داشت، نشون داد که قطعا میتونی بهشون برسی و تبدیل به یه معجزه بشی، کیونگسو که کیوته، میدونه که دنیا بدون اکسو و اکسوال‌هاش دنیای خالیه، کای که دوست داشت بالرین و دنسر بشه، فهمید که وقتی اکسوال‌ها هستن، میتونه با امید و خوشحالی بیشتر به رویاش نزدیک‌تر بشه و سهونی که خیلی مکنه‌ست، نشون داد که چقدر میتونه وفادار باشه، چقدر میتونه حمایتگر خوبی برات باشه و چقدر میتونه یه بشر دوست داشتنی باشه. من به شخصه، خوشحالم اکسو وجود داره، چون بهم حس خونه یا خانواده میدن، با وجود این که ده سال دارن فعالیت میکنن، هنوزم برام تکرار نشدنی و دوست داشتنین. ممنونم که هستین، اکسو.

    #من_نوشته 

    پ.ن: اینو قرار بود روز ۸ آوریل بذارم اما واقعا یادم رفت، به هر حال، ده سال گذشت و هنوزم میدرخشن. اینطور نیست؟

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۲ فروردين ۰۱

    Blah blah blah

    حدودا ساعت نه صبح بود که همه خواب بودن، یه سری از دوستام رفتن‌ بودن مدرسه / دانشگاه و من کسی بودم که مدرسه نرفته و همین اولین نفریه که بیداره. به هر حال حوصلم سر رفته بود، as it was برای بار هزارم گوش کردم، این عبارت توی ذهنم تکرار می‌شد و برای بار نمیدونم چندم، خمیازه می‌کشیدم. خوابم میومد ولی برای دوباره خوابیدن، بی فایده بود.

    In my mind: In this world, it's just us, You know it's not the same as it was. In this world, it's just us, You know it's not the same as it was. As it was, as it was, You know it's not the same—

    + دیدی وقتی دلت برای یکی تنگ میشه، میخوای بعد از مدت میخوای باهاش صبحت کنی تا دلت باز بشه؟ دقیقا مامانم اینطوری بود، وقتی خواب داییشو دید، یه لحظه دلتنگ شد، دلتنگ داییش و فامیل های خودش. رفت به چند نفر زنگ زد و ولی احوالپرسی کرد و صداش طوری بود که واقعا بغض داشت، از اون بغضی که تو گلو آدم گیر میکنه و تا مرز ترکیدنش میرسه. وقتی به مامانم نگاه کردم که در حال صبحت با تلفنش بود، یه لبخندی زدم و رفتم تو فکر. به این فکر کردم که سحر آینده، وقتی کمی‌ بزرگ تر میشه، چی کار میکنه؟ آیا هنوزم به یاد دوستاشه؟ آیا بهشون زنگ میزنه؟ حتی فکرشم برام شیرین بود...

    + تو فکر فردا هم هستم، اون روز آلبوم و ام وی گری سوت منتشر میشه و کمی استرس و هیجان دارم. عین تحویل سال میمونه.XD یعنی به کامبک اکسو یا سولو اعضا نزدیک میشم انگار قراره یه اتفاقی بیوفته. :)) به هر حال، من خیلیی به این آلبومش احتیاج دارم، تماما ژانرش راکه و جدیدا خیلی رو ژانر راک قفلی زدم. راک یه موسیقی زنده‌ست، چیزیه که قراره تا آخرش عاشقش بمونی. موسیقیه که دیوونه‌ات میکنه. واسه همینه که این ژانر رو دوست دارم. 

    + در مورد تعطیلات عید بگم؟ خیلی جالب نبود برای من، فقط یه خورده خوبی داشت که یه وقتا نقاشی میکشیم و فقط یه بار مهمونی داشتیمو یه بارم رفتیم مهمونی. حتی یه سریال بی ال هم دیدم به اسم semantic Error که خیلی کیوت بود. :") من که پیشنهاد میکنم ببینیدش.

    پ.ن: آوریل برای من، یه ماه خیلی قشنگیه. حس خوبی بهم میده.

    پ.ن۲: اگه میرید مدرسه / دانشگاه، مراقب خودتون باشین و فایتینگ.♡

  • ۱۰
  • CM. [ ۹ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۴ فروردين ۰۱

    Nothing is the same as before

    ساعت نزدیک‌های یک بعد از ظهره و فقط دو نفر غرق در خواب‌اند. من بیدارم، خواهرم بیداره و مامانم بیداره. حس‌های عجیب توی وجودم دارن قل میخورن و میچرخن، حرف‌های توی دلم هنوز توی حبس ابدی‌اند و نمیتونم اون‌ها رو آزاد کنم. حرف‌های توی دلم، زیادند و هی بیشتر و بیشتر میشه. حس میکنم حرف‌ها نمیتونن نفس بکشن چون جاشون تنگ شده، جایی برای حبس دلم نداره. حس عجیبی دارم، این حس بهم میگه که "داد بزن، گریه کن، فرار کن، ولی زنده بمون، تو رویا داری." و میگم "کدوم رویا؟ رویاهایی که دارم، دارن ذره ذره از بین میرن، سعی میکنم جلوشو بگیرم ولی مگه مشکلات میذاره؟ نمیذاره، مشکلات نمیذاره بهش برسم، هی بزرگ تر میشن و تا مرز ترکیدن میرسن." انگار که علف "ناامیدی" توی وجودم داره رشد میکنه، انگار که عشق توی وجودم مرده، شایدم عشقی در کار نباشه، شایدم عشق رو لمس نکردم. نمیدونم، این هزارمین باره که میگم "نمیدونم" و همین گفتنش، هیچی رو درست نمیکنه، فقط بیخیال میشم و میگم "نمیدونم". شاید بگین خستم اما اگه به زبون بیارمش، فکر میکنن که دارم الکی میگم و میگن "تو خسته نیستی." میدونی، حرف زدن دیگه سخت شده، مجبورم آروم بگم، مجبورم بی سر و صدا بگم، مجبورم کوتاه حرف بزنم، مجبورم حرفمو خلاصه کنم، حتی مجبورم خفه شم. جالب نیست؟ اتفاقا که نیست، واقعا هم نیست. آهنگ As it was هری رو گوش میکنم، باید خیلی فکر کنم، هری کلی حرف برای گفتن داره. انگار که میخواد حرف دلشو بزنه. اگه اینطوریه، پس دلم میخواد حرف بزنم و مثل اون، رها بشم و بخندم و فرار کنم.

    #من_نوشته(با طعم واقعیت.)

    In this world, it's just us, You know it's not the same as it was 

    Harry styles - as it was 

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۲ فروردين ۰۱

    Blue, grey and yellow;4

    – تا زنده‌ای، با رنگ‌ها آشتی کن و باهاشون برقص.

    تو خلاء گیر کرده بود. بی حسی، توخالی بودن و این حس‌های عجیب، روحش رو سنگین تر میکرد. به خونه برگشته بود، هیچ‌چیزی اونجا وجود نداشت، جز یه تخت و میز و صندلی و آینه. 

    گل‌ها، نوازش‌های گرم.

    اما سعی می‌کرد که گل‌ها رو پیدا کنه، اون‌ها رو لمس کنه تا وجودش از خاکستر بودن رها بشه. با این حس‌های عجیب می‌جنگید، نمیخواست از این وضعیت خاکستر بودنش عادت کنه، فقط میخواد به آرامش برسه و با آرامش زندگی کنه.

    پرستش آب، نور و زمان.

    صبر و تحمل می‌کرد، می‌جنگید و به خودش زمان می‌داد. فهمیدن این که زمان در چه حد می‌گذره، سخت بود. صدای قطره آب، جاری شدن آب روی زمین، شروع سختی‌های جدید، شکست دادن رنگ خاکستری و دوست داشتن خود؛ تمام این‌ها، زندگیش رو کامل می‌کرد.

    زرد؛

    درست بود، زندگیش رو به درست و کامل شدن بود، خونه زنده شد و گل‌های زرد کل خونه رو پر کرده بود. اون با رنگ‌ها آشتی کرد، عاشقشون شد، رقصید و نفس کشید. اون به جوابش رسید. "خونه از اول زندگی این آدم رو میدونست، تمام سختی‌هاش رو میدونست، میخواست به این آدم نشون بده که زندگی، سختی‌های زیادی داره اما در کنارش، زیبایی وجود داره. برای همین حضورش باعث میشد که فضا رنگارنگ و نورانی بشه."

    #من_نوشته 

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۰ فروردين ۰۱

    Blue, grey and yellow;3

    – راز و نیاز با زمان و نور؛

    - به من نگاه کن.

    گل‌ها، نه تنها نقطه قوت اون بود، بلکه هر کدوم، یه فرصتی داشتن. زمان و نور، چیز مهمی برای رشد و زیبایی و جاودانگی گل‌ها بودن، پس اون میتونستش نقطه قوت‌هاش رو با زمان و نور پیدا کنه؛ حس سنگینی کردن روحش رو لمس کرد، پس سعی کرد با زمان و نور، راز و نیاز کنه و بگه " من به نور تو دعا میکنم. "

    #من_نوشته 

  • ۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱

    Blue, grey and yellow;2

    – از آبی آسمون تا متروکه‌ی خاکستری؛

    قلبی که از شدت غم، آبی شده بود، حالا به جایی رسید که تمام وجودش تبدیل به رنگ خاکستری شه. در حالت سردرگمی بود، نمیدونست که کجا می‌رفت و نمیدونست که اینجا کجاست. اون یه ساختمون متروکه پیدا کرده بود، مثل روح خودش بود. هیچ چیزی در اونجا وجود نداشت، خالی بود، خالی از هر چیزی. به تمام اطراف این ساختمون دقت کرد، از پله‌ها بالا رفت، نمیدونست قراره چی کار کنه... شاید دنبال یه چیزی هست، یه نشونه، برای این که بتونه روحش در امان باشه. انتظار همچی رو داشت، جز پیدا کردن گل نرگس، اونم تو ساختمون متروکه‌ی خاکستری. شاید این یه نشونه باشه، یه نشونه برای پیدا کردن یه فرصت، حس‌ها و خود واقعیش. شاید یه حس دژاوو باشه، حسی که قبلا تجربه‌اش کرده. گل، اونم تو ساختمون متروکه‌ی خاکستری... شاید روح خاکستری خودش، یه نقطه‌ قوتی داشته باشه. باید به دنبال گل‌های دیگه میرفت....

    – ••••• –

    " من از آبی آسمون که پر از غم و آرامش بود، رسیدم به ساختمون متروکه‌ی خاکستری که خالی و پوچه، اما انتظار این که یه گل نرگس توی این ساختمون خالی باشه رو نداشتم. شاید این یه نشونه برای خارج شدن از حالت خاکستری بودنمه؟ " – ک.ج.م. - ۲۰۲۲.۳.۲۸ 

    #من_نوشته 

  • ۶
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۸ فروردين ۰۱

    Blue, grey and yellow;1

    – در نهایت، مرد کت خاکستری‌اش را در می‌آورد.

    به خونه‌اش برگشته بود. خالی بود، خالی از شادی، انرژی و هیچ نور خاصی به جز نور خورشیدی که نورش توی خونه‌اش پخش شده بود. اون تنها به نظر میرسید و همین فکرش رو میکرد. حتی فکرش براش غم‌انگیزه.

    تو فکر خودش فرو برد، بدون این که متوجه بشه، تمام فضای زمین خونه‌اش، پر شده بود از گل‌های لاله و نرگس زرد رنگ. یکی یکی روی زمین پدیدار میشد، نور خورشید هر لحظه نورانی تر و روشن‌تر میشد.

    از فکر کردن دست بر داشت و موهاش رو کمی بهم ریخت. نگاهی به اطرافش انداخت؛ گل‌ها، فضای خونه رو پر کرده بود و چراغ‌های خونه‌اش روشن شده بودن. هنوزم تنها بود ولی غمی در وجودش محو شده بود. به این فکر کرد که آیا خونه، از کجا میدونست که حضور خودش در این خونه، باعث میشه فضا رنگارنگ و نورانی بشه؟

    " آبی بودی، خاکستری شدی اما حالا میخوای چی کار کنی؟ با وجود غم و مانع زندگی‌ات، میخوای زرد باشی؟ اگه اینطوریه، پس زرد باش و زرد و خوشحال بمون. "

    #من_نوشته 

    پ.ن: امروز سالگرد اسکای‌لنده. :)♡ (سه سال تو میهن بلاگ رو با سه سال تو بیان حساب کردم، گفتم بدونین.)

  • ۱۱
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۴ فروردين ۰۱

    Cartography - end

    سلام سلاممم!! عیدتون مبارک!! میشه گفت این آخرین پست سال ۱۴۰۰ ئه و کمتر از چند ساعت دیگه به تحویل سال مونده. بریم که داشته باشیم برای سوالات آخر نقشه‌کشی من~~

    سوال هفدهم- لیستی از کارهایی که شاید برای شادی دیگران در سال اینده انجام دهید؟

    ۱. سعی کنم ناراحت و ناامیدشون نکنم و بیشتر با یه کار خوب یا شاید یه لبخند ساده و قشنگ و حتی یه بغل، خوشحالشون کنم.

    ۲. هر مشکلی بود کمکشون کنم با هر توانی که داشتم.

    ۳. حرف‌هایی بزنم که براشون تاثیر خوبی داشته باشه، چون میدونین، جملات خیلی تاثیرگذارن. بستگی داره که تاثیرش خوب باشه یا بد.

    ۴.باهاشون مهربون باشم و محبت کنم اما به یه اندازه، "نه بیش از حد".

    ۵.حواسم بهشون باشه و بدونن که چقدر برای من مهمن.

    – ••••• – 

    سوال هجدهم- چه کسانی هستند که بخاطر انها تلاش میکنید؟ به خودتان یاد اوری کنید.

    من برای خودم تلاش میکنم و برای هدف‌های خودم.♡

    – ••••• – 

    سوال نوزدهم- یک روتین روزمره ایجاد کنید که هر روز ان را دنبال کنید. برای مثال "من هر روز ده دقیقه ورزش میکنم".

    ۱. سعی کنم تنبلی رو بذارم کنار و خودمو برای هر کاری مشغول کنم.

    ۲. ورزش کنم و هر موقع مودشو داشته باشم، برم پیاده روی. حالا دقیقه‌اشو نمیدونم ولی سه دقیقه‌ای بهتره.

    ۳. روتین پوستی داشته باشم و کمتر با جوش‌ها ور برم.

    ۴. کارایی که دوست دارم رو یادبگیرم و خوب عملشون کنم.(مثل همین رفتن به کلاس نقاشی، زبان و...)

    ۵. سریال ببینم، نه خیلی کم، باید بیشتر ببینم.

    ۶. سعی میکنم نوشتن رو جدی بگیرم.

    ۷. سعی کنم خیلی فکر‌های منفی که اذیتم میکنن رو نکنم و تمومش کنم و خودمو کنترل کنم.

    ۸. بیشتر نقاشی بکشم و بیشرفت خوبی داشته باشم.

    ۹. به حرف‌های بد دیگران اصلا اهمیتی ندم و سعی کنم قدم به قدم رو هدف‌های کوچیکم کار کنم.

    ۱۰. خودمو پیدا کنم، خودمو دوست داشته باشم، بیشتر حس مفید بودن داشته باشم، سر خوشی‌های کوچیک خوشحال باشم و بعد، سعی میکنم کسایی که دوستشون دارم رو خوشحال کنم.

    – ••••• –

    سوال بیستم و آخر- نامه ای به خودتان در آخر سال اینده بدهید.

    سلام سحر عزیز. امیدوارم تا الان حالت خوب باشه.

    این سال داره تموم میشه و تو الان حس میکنی تو این سال، کافی نبودی و خیلی پیشرفتی نکردی، اما عیبی نداره سحر. این سال جدید داره میاد که بدونی تو فرصت خوبی برای پیشرفت کردن، حس مفید بودن، حس مهربونی و عشق و حس قوی بودن رو داری. تو هنوزم قوی هستی ولی خیلیی راه مونده تا به قوی‌ترین برسی، حس مهربونی و عشق و انرژی خوبت هنوز تو وجودت هست، هیچ وقت این‌ها رو به خاطر انرژی‌های منفی هدرشون نده، تو وقت داری که پیشرفت کنی و حس کافی بودن رو داشته باشی. درسته، ممکنه این سال جدید هم پر از اتفاق‌های خوب و بد داشته باشه اما امیدوار باش، امید واقعی داشته باش، آدم با امید واقعی داشتن زنده‌ست. تا وقتی نفس میکشی، لبخند بزن، کمتر غمگین شو و بیشتر خوشحال باش و سالم باش. دوستت دارم، سحر قشنگم.♡

    – ••••• –

    + یه تشکر خیلیی ویژه از میتسوری بکنم، به خاطر این سوالای چالشش که قطعا ممکنه یه روزی کمکم بکنه. ممنونم عزیز دلم.

    و شما قشنگای من، امیدوارم این سال، سالی باشه که پر از برکت و خوبی باشه، همیشه خوشحال باشین، سالم باشین و بتون به هدفتون برسین. دیگه چیز خاصی ندارم بگم. دوستتون دارم، بیاین تو سال جدید، به وبلاگ‌نویسی ادامه بدیم.*-*♡

  • ۴
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a