Yesterday when i was young
پایانی شورانگیز!
فقط دوتا شعر هایکو در اوردم. =) چالش هایکو از اینجا شروع میشه.
دوست داشتین بیاین ادامه مطالب، چون از امید گفتم، امیدی که مدام گمش میکنیم و براش میجنگیم تا پیداش بشه و چیزیش نشه...
Yesterday when i was young
پایانی شورانگیز!
فقط دوتا شعر هایکو در اوردم. =) چالش هایکو از اینجا شروع میشه.
دوست داشتین بیاین ادامه مطالب، چون از امید گفتم، امیدی که مدام گمش میکنیم و براش میجنگیم تا پیداش بشه و چیزیش نشه...
کوچولوی تنهای من، تا الان روزت چطور پیش میره؟ خوب یا بد؟ یا شاید ترکیبی از خوب و بد باشه؟ مطمئنم که تو روزهایی داشتی که پر از خوبی و بدی داشت. تازگیها یه معجزهای توی آسمون اومده که هم خوبه و هم بد. بارون وسط تابستون دلپذیرتره اما این که بارون شدید باشه، ممکنه این بارون دلپذیر، تبدیل به یه طوفان سیل ترسناکتر بشه. پس عزیز دلم، مراقب باش، چون که اینها، بخشی از زندگی رو نشون میده، هر چیزی که خوب باشه، خوب هست اما اگه بیش از حد باشه، ممکنه یه چیز بدتری تبدیل بشه.
میدونی، به قول رو وون: "به جای امید داشتن به یه شادیِ بزرگ، دوست دارم که هر روز با شادیهای کوچیک زندگی کنم." بیا از خوشیهای کوچیک خودت لذت ببر. تمام شادیهای کوچیک وقتی جمع میشن، تبدیل به یه بقچه شادی بزرگ میشه و تو شادی بزرگ خودت رو داری.
کوچولوی تنهای من، زندگی رو نمیتونیم بگیم خوبه یا بد، چون ترکیبی از این دوتاست. زندگی میتونه باهات خوب باشه و باهات راه میاد ولی میتونه بیرحم هم باشه و ممکنه یه سری چیزهایی رو از دست بدی. زندگی مزخرف هست ولی در کنارش شاید بتونه بهت درس بده... میدونم گفتن این حرف کمی مسخره به نظر برسه ولی این چیزیه که من فهمیدم و قراره به تو بفهمونم که زندگی همینه.
کوچولوی تنهای من، فکر کنم تا الان حالت بهتر شده، پس بیا بهتر بمون، تا پیش تو بیام و بیشتر حالت بهتر و بهتر بشه.
#من_نوشته
/ تیر ماه؛ سال ۱۴۰۱
بدون شک میتونم بگم این ماه آغاز تابستون، اصلا شروع خوبی برای من نبود. دلیلش اینه که تابستون دیگه سابق نیست و هر لحظه بیشتر و بیشتر متنفر میشم. شاید به خاطر هواش باشه چون کلافم میکنه. روزهای خوب و بدی داشتم، روزهای بدم فقط با گریه و یه افسردگی کوتاه مدت خلاصه میشد، اونم به خاطر اثرات مدرسه بود. انقدر توش فشار داشتم و خستگی میکشیدم که بعد از تموم شدن اینها، یه لحظه تمام وجودم پر از پوچی میشد. مثل وقتی که بعد از مدتها مریضی، خوب میشی ولی اثر سختیهاش به تنت مونده و میخوای بزنی زیر گریه.
ولی روزهای خوبی داشتم، مثل وقتهایی که نقاشی میکشیدم، بیرون میرفتیم، آهنگ گوش میکردم و حتی یه تجربه جدیدی تو زندگیم کردم، اونم کار با آبرنگ بود. حس خوبی بهم دست میده، انگار دنیا سفید رو بهت دادن تا با آبرنگ، رنگشون کنی. همینطور، یه روزی بود که بعد از مدتها چن چنی رو دیدیم و حتی یو تهیانگ(اسافناین) به آرزوش رسید، آرزوی دیدن کای که با تلاش به اینجا رسیده بود. حتی وقتی سریال تومارو رو تموم کردم، هم بهم حس خوبی داد و هم حس دلتنگی چون تومارو برای من مثل یه خانواده بود، کسایی که با حرفای قشنگشون، بهم امید دادن.
این ماه هم عجیب و سریع تموم شد و حالا قراره ببینم که میتونم تو ماه مرداد، گرمای تابستون رو تحمل کنم و بیشتر خوشحال باشم؟
شنیدم که تو غرق در حسهایی شدی که به نظر خودت، خیلی فاجعه و بده. حس خوبی نداری، تنهایی، نمیدونی از بین این همه دوست و اعضای خانوادت، با کی حرف بزنی؛ درسته، چون حرف زدن واست سخت شده. شاید فکر کنی این یه دورهست ولی اینطور فکر نمیکنم، ممکنه تو هر سنی، تو این حالت باشی. دوست داری تا ابد خوشحال باشی؟ خوبه ولی بدون که غم هم میتونه زندگیت رو کاملتر کنه. میدونم، احمقانه به نظر میرسه ولی این یه حقیقته، حقیقتی تلخ مثل قهوه. مثال کلیشهایه ولی خواستم بهتر منظورم رو برسونم.
منِ عزیزم، کوچولوی تنهای من، من میگم "آدمها میان و میرن." یا حتی "ما به دنیا اومدیم و تنها میمونیم و تنها میمیریم." این تویی که هستی و داری نفس میکشی و زندگی میکنی. باشه! تو زندگی نمیکنی ولی حداقلش تو نفس میکشی و زندهای. تو به یه دلایلی زندهای، به خاطر خودت زندهای، به خاطر کسایی که دوستش داری -خانواده، دوستها و هنرمندهای موردعلاقت- و خیلی چیزای دیگه.
میدونم با وجود تغییرات، هیچی مثل قبل نمیشه، هیچ چیزی یکسان و ثابت نمیمونه و تو دلتنگ روزایی هستی که میخندیدی و با دوستهات حرف میزدی. حالا تو، توی گودالی گیر کردی که نمیتونی راهی برای خارج شدن پیدا کنی و انگار یکی گلوی تورو گرفته تا صدایی ازت در نیاد و حرف زدن واست سخت بشه. اون کسی که تورو خفه میکنه و مانع حرفهات میشه، بغض توئه. میخوای گریه کنی؟ عیبی نداره، من صدات رو خواهم شنید و تو گریه کردن همراهیت میکنم تا حس نکنی تنهایی.
کوچولوی تنهای من، متاسفم اگه دیر این حرفها رو گفتم و تو رو گم کردم. من صدات رو میشنوم، بهزودی تو رو پیدا میکنم تا دیگه آسیب نبینی و راحت باشی.
#من_نوشته
این که میگن "زندگی سخته و بالا و پایین داره" بیان کردنش به این راحتیها نیست و درست میگن. ما با چیزایی رو به رو میشیم که باعث میشن امیدمون رو برای زندگی کردن از دست بدیم، تو شرایط سخت، تو دامهایی که گیر میوفتیم، قضاوتها و حرفهای بدی که مثل شمشیر تیز اند، پشیمونی، مقصر دونستن خودمون، این که فکر کنیم زندگیمون ارزش نداره یا چیزی نداره که باهاش خوشحال بشیم... ولی ته تهش یه امیدی هست، اونم برای این که ما ارزش زندگی رو بفهمیم، باید چیزی که خودمون انتخاب کردیم که توش سختیهایی داره رو قبول کنیم و اینطوری نیست که همچی آسونه. وقتی سختی تو زندگی نباشه، بیمعنی میشه. سختی در کنار آسونی، درد کشیدن در کنار قوی بودن و مشکلات در کنار خوشیهای کوچیک، چیزین که میتونه زندگی رو کامل کنه.
چوی جونوونگ، پسری بود که با فرشتههای مرگ تو جومادونگ، تمام سختیهای زندگی و ارزشش رو با چشمهای خودش دیده بود و فهمید که چرا "زندگی سخته" شاید اینطوری برای "فردای" خودش، بهتر بسازه.♡
پ.ن: ادامه مطالب حاوی اسپویلهای این سریاله پس اگه این سریال رو دیدین و مشکلی ندارین میتونین برین ادامه مطالب~~
این پست، شامل حرفهایی از ته دل و مغز من در مورد ماه خرداد و تموم شدن مدرسهامه. خیلی طولانیه، اگه دوست داشتین، برین ادامه مطالب.♡
— اوه سهون، مدل معروف توی کره، کسی بود که کل دخترها عاشقش بودن و رقیبش، کیم جونمیون، مدلی که با زیبایی خودش با تمام مدلها، حتی با اوه سهون میجنگید تا اول بشه، اما وقتی همدیگر رو میبینن و تا بخوان بهم تیکه بندازن، قلب هر دوتاشون شروع میکنن به تپش تندتر. کی فکرشو میکرد که سهون، عاشق رقیبش، یعنی جونمیون بشه که نه تنها زیبای ظاهریش، بلکه زیبایی درونش براش خطرناک باشه و جونمیون برای این که بیشتر دل سهون رو به دست بیاره، اون رو برای نوشیدن شراب قرمز، دعوت میکنه اما اینو نمیدونه که سهون همین الانش هم مسته، مست جونمیون.
"شاید دیدنت و عاشق شدنت، برای من بزرگترین اشتباه و گناهم باشه اما عیبی نداره؛ تو برای من یه میوه ممنوعه من هستی، زیبا و خوشمزه. "
You are in dangеr like the scent of flowеrs
قبل از هر چیزی، این پست تو مایههای درد و دل و چسنالگی و دلتنگی و این چیزاست، خودمم نمیخواستم تو روزای برگشتنم به وبلاگنویسی باید این مطلب رو بنویسم ولی چارهای نداشتم، پس میخوام راجب یه چیزی درد و دل کنم، چسناله کنم و دلتنگی رو نشون بدم.
راستشو بخواین، من تو پست قبلی گفتم که وقتی میهن کلا برای همیشه بسته شد، دیگه اون انگیزه وبلاگنویسیم رو از دست میدادم، مثل یه گل رز پژمرده که گلبرگهاش دونه دونه رها میشد و خود اون گل، بیگلبرگ میشد. انگیزه وبلاگنویسی من هم مثل گل رز بود، هی کم کم پر پر میشد و محو میشد. من تو چنل تلگرامم، مدام از روزهای خوشی که تو میهن داشتم رو میگفتم و بعد میگفتم که "ای کاش همه چی مثل قبل شه." اما فایدهای نداره، هری درست میگفت؛
You know it's not the same as it was. — HS - as it was
بعضی از چیزها، عوض میشد، یه چیز جدیدتری میشن، مثل قبل نمیشن و هیچ کاری نمیشه کرد که مثل قبل باشه، مثل این میمونه که ما نمیتونیم گذشته رو تغییر بدیم. مسئله فقط من نیستم، مسئله اینه که بعضیهای وبلاگنویسانمون، -چه تو اهل بیان باشم، چه تو اهل میهن و جاهای دیگه- نیستن، وبلاگهاشون رو به یه دلایلی بستن. دیدن یه وبلاگی که فضای قشنگی داره و پستهای زیبایی داره ولی متوجه میشی که خود اون وبلاگنویس اونجا نیست و وبلاگشو غیرفعال کرده، خیلی غمانگیزه. مثل خونه زیبا و آروم که خود صاحبش دیگه اینجا زندگی نمیکنه. وقتی میبینم وبلاگها فعالیت ندارن، خیلی منو ناراحت میکنه. هیچچیز مثل سابق نمیمونه، تو هر زمینهای، حتی تو وبلاگنویسی. خودم نمیدونم این حقیقت رو قبول کنم که هیچچیز مثل قبل نیست یا نه...؟
من انگیزهام رو موقعی به طور کلی از دست دادم که کمتر فعالیت میکردم و واقعا اون حس پست گذاشتن رو نداشتم. حدود ۷ ساله وبلاگنویسی میکنم و میدونم چقدر تجربههای زیادیی تو این زمینه وبلاگنویسی داشتم. با خودم دیدم که دارم این کار رو با دستهای خودم رهاش میکنم و این خیلی غمانگیزه... دیدم واقعا نمیخوام این هفت سالی که وبلاگنویسی کردم و الکی الکی رهاش کنم. گفتم کافیه سحر، تو فقط بنویس، مگه وبلاگ کمکت نکرد هر چیزی که نتونستی بیان کنی، تو اینجا بنویسی؟ پس رهاش نکن...
و من الان اینجام، جایی که مثل سابق نیست ولی همچنان ادامه میدم. شماها وبلاگنویسها انگیزهاتون رو از دست ندین، ادامه بدین، شما چندین ساله که وبلاگنویسی میکنین، پس رهاش نکنین.♡
خب دیگر چسناله و کوفت و زهرمار بس است. امیدوارم روز قشنگی داشته باشین~
Don’t, don’t hide yourself, It’s sad if I’m in a hurry alone, My burning heart like that flame, I want to give it to you, I want to stay, Don’t hurt me. What shall we do about tonight? Shall we cross the sparkling galaxy together? In the night where the lazy streetlights are drowsy, In the night, tonight. — Chen; shall we
— — — ••••• — — —
سلام سلام به همگی! این پست دیگه از اون پستهاست که بوی برگشت من رو میده. امیدوارم تا الان حالتون خوب باشه. از خودم بگم؟ خب، راستش این ماه خرداد اصلا تموم نمیشه، یه جوری میگذره که قشنگ حکم خود فروردین رو میده-
امتحاناتم تا سی و یکم خرداد تموم میشه و من بعد از اینها، آزاد میشم. :> خلاصه که این امتحانات زیادی دارن تو سر و کلهی من میزنن و مخم دیگه کشش درسها رو نداره.ㅠㅠ والا، نصف امتحانهای بچهها تموم شده، مال من هنوز مونده.ㅠㅠ اه چرا اول پست همش غر میزنم؟ بگذریم.
از اونجایی که نزدیکای اتمام امتحاناتمه، گفتم بیام وبلاگمو باز کنم. راستشو بخواین، من برای این که به وبلاگنویسی ادامه یا نه، خیلی کلنجار میرفتم و فکر میکردم که چیکار کنم. میدونین، آخه وبلاگنویسی دیگه بوی سابق رو نمیده، قبلا ما یه پست روزانه و کوتاه مینوشتیم کلی نظر میگرفتیم ولی بعد از این که میهن رو ازمون گرفتن، انگیزهام برای ادامه دادنش روز به روز از دست میدادم. حتی آلو یه اشارههای خوبی (بخش شماره چهار رو میگم) از این موضوع کرده و من کاملا موافقم باهاش. ولی خب، اینبار تصمیم گرفتم که ادامه بدم و وبلاگ رو رها نکنم و الان در خدمت شمام.^^
+ در مورد فعالیتم بگم که یه فکری برای پستهای جدیدم میکنم. سعی میکنم یه بخش دیگهای برای این وبلاگ اضافه کنم و اگه واقعا عملی بشه، خیلی خوب میشه. به هر حال، ممنونم که اینجا هستین و منتظر پستهای من هستین، همینشم برای ارزش داره.♡
پ.ن: من و آلو جونوونگ با ریونگ(سریال تومارو) رو شیپ میکنیم. آره.😔😂
— — — ••••• — — —
I got this on my way, AuRoRa. It cross over my head, Go ahead. Clear the clouds that cover you, Shine brighter with the light in the dark night, Please stay with me, Stay a little longer with the light in the dark night. — ONEWE