Memories Memories Memories :)

 

یه سال و نیم از اون روزی که میهن‌بلاگ تعطیل شد میگذره و من همش میگفتم که ای کاش بازم از کل صفحه های وبلاگم اسکرین میگرفتم، چون همش حس میکردم خیلیی کم اسکرین گرفتم. ولی دیروز یه چیزی دیدم که باعث شد حال و هوام عوض بشه.

اون روز آلو اومد واتساپ و تو پیوی من دو تا اسکرین فرستاده بود. بعد من‌چک‌ کردم و یه لحظه پنیک کردم.‌ دو تا اسکرین از وبلاگ اسکای لند میهن‌بلاگم بود. بعد آدرسش اونجا معلوم بود منتها نفهمیدم این از کجا اومده بود. ازش پرسیدم این از کجا اومده، این آدرسو برام فرستاد. ایشون اومده یه سری وبلاگ‌های میهن‌بلاگ رو تو یه جایی گذاشته که بتونیم وبلاگ مورد نظرمونو پیدا کنیم. ایشون تا تونستم یه سری چیز ها رو برگردونن که حداقل بشه یه مرور خاطراتی کرد وبلاگم جز اون‌ها بود... اون وبلاگ دوست داشتنیم که کلی پست میذاشتم و نقاشی میکشیدم، اونجا بود، یه لحظه حس کردم رفتم بهشت و برگشتم. در اون حد حس خوب و صد البته، حس دلتنگی داد. اون زمان سحر گذشته خیلی خر بود، سم تولید میکرد، خیلی فعال بوده تو زمینه وبلاگ و نقاشی و همینطور داستان مینوشته. انقدرررر خوشحال بودم که شک کردم دارم خواب میبینم که خب، واقعا این یه خواب نیست، رویا هم نیست، واقعیته! =")

علاوه بر اون، وبلاگ های بقیه رو دیدم، مائو، یومیکو، آلو، دین دین، دینز و خواهرش، رسویدا، ستی(ستایش) داداش مینامی، پریا، مهتاب درازکم، نفیسه، چاطما و ساغر، الیزا، زد، یلی، کیانا و... بعضیاشون باز نمیشد چون اون موقع حذفش کرده بودن. ولی چه وبلاگ‌هایی بودنا. باهم تو باکس نظرات حرف میزدیم، هر چیزی که فکرشو بکنین.‌اصن میهن‌بلاگ یه جور جایی بود که انگار خونه خودمون بود.

خدا وکیلی خاطرات قشنگی داشتیم. اونقدر خاطرات داشتیم که بعد ازن اون تعطیلی، مدام به این فکر میکردم که چرا خاطراتم از بین رفت، ولی خب به لطف ایشون تونستن خیلی از وبلاگ ها رو برگردونه و من واقعا ازشون ممنونم~

رو عکس‌ها کلیک کنین تا بهتر ببینین.

این‌ها بخشی از پست‌های اسکای لند توی میهن‌بلاگ بودن که بوی خاطرات میدادن. انقدر پست‌های جورواجور داشتما که خدا میدونه.XD

خلاصه که، من حس کردم برگشتم به اون دوران‌ شیرین که میهن‌بلاگ برپا بود و هممون تو وبلاگمون فعالیت میکردیم و میگفتیم و میخندیدیم. از اون حس‌هایی دارم که میخوای بپری بالا و بدویی به سمت یه جایی و جیغ خوشحالی میزنی!!

پ.ن: دو تا از بچه ها که اون زمان بودن رو پیداشون کردم، یعنی میشه گفت که اونا شناختن و حس اینو داشتم که انگار صد ساله همدیگرو ندیده بودیم.

پ.ن۲: اگه میخواین وبلاگ اسکای‌لند میهن‌بلاگم رو ببینین، اینجا کلیک کنین.♡

فعلا~

  • ۵
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۰۰

    I remember it, All Too Well

    – یادته؟ وقتی که توی هوای سرد پاییز، در حالی که برگ‌های درخت نارنجی رنگ و در حال سقوط بودن، تو در قلبم سقوط کردی و عاشقم شدی. اعتراف کردی و من باورم نمی‌شد. من همه‌چی رو خوب یادمه. یادته وقتی سوار ماشین بودیم، آهنگ مورد علاقمون رو باهم می‌خوندیم و می‌خندیدیم؟ حتی یادت هست که یه بار دعوامون شد اما تو هزار بار گفتی "ببخشید" و بغلم کردی؟ یادت هست که تو می‌گفتی "یه روزی که خواننده بشم، یه شعر از تو می‌نویسم و می‌خونم و با گیتار ساز می‌زنم، فقط برای تو."؟ من همه‌چی رو خیلی خیلی خوب یادمه، یول. میدونی، این عشق بین من و تو، خیلی وقت هست که مرده، مثل یه جسد بی‌جون و سرد که توی رودخونه رها شده. قرار نبود این رابطمون اینطوری بشه ولی شد. شاید تقصیر تو باشه که زندگیمون اینطوری بشه، شاید تقصیر من باشه، اصلا شاید تقصیر هر دوتامون باشه که درک نکردیم و توقع زیادی داشتیم. یادت میاد؟ تو بهم زنگ زدی و منو درست مثل یه عهد شکستم دادی، قلبم رو تبدیل به یه آینه شکسته کردی که تیکه هاش روی زمین پخش شدن. نمی‌خواستم اینطوری بشه ولی شد، تو جهنم رو بهم نشون دادی و یه بلا برای من بود، آره، خود تو...
    چندین ساله گذشته و زخم‌های روحم هنوز بودن و می‌دونم که تا دم مرگ، این زخم‌ها باقی خواهد بود ولی می‌دونی، من همه‌چی رو خوب یادمه، قبلا کلی حس رو تجربه می‌کردم، یه حس خوب، ناب و خاص... ولی می‌دونم که این روز ها برمی‌گردن، چون یادمه گفتی که "گذشته فقط گذشته‌اند، تموم شدن و رفتن و دیگه برنمی‌گردن." ولی یه سوالی هست که می‌خوام بدونم:
    " تو هم مثل من، همه‌چی رو خوب یادته؟ "
    #من_نوشته 

    Cause in this city's barren cold, I still remember the first fall of snow And how it glistened as it fell, I remember it all too well. Just between us, did the love affair maim you all too well? Just between us...

    پ.ن: برگرفته از آهنگ: Taylor swift - All too well 10 min ver.

  • ۸
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۲ اسفند ۰۰

    Wait for spring

    حدودا ۱۹ روز به تموم شدن زمستون و اومدن بهار مونده. نمیدونم هستن کسایی که منتظر بهارن و شاهد درخت‌های سبز و جوون و شکوفه‌ها باشن؟ شاید فقط من باشم. به هر حال، من حس خوبی دارم چون منتظر بهارم. از دوران بچگی تا الان، عاشق عید نوروز و بهار بودم و هنوزم هستن. یه جورایی میتونم بگم که من یه تغییراتی کردم ولی یه سری ویژگی‌ها تو وجودم هست که تا الان تغییری نکردن، مثل همین علاقه به عید نوروز و بهار و این‌جور حرفا. جالبه نه؟ معمولا وقتی بهار نزدیک میشه، اون حس هیجان به سمتم میاد و جوری ذوق میکنم که نگو و نپرس؛ ولی درسته، هر سالی که شروع میشه، قرار نیست فقط سال خوبی باشه، چون قطعا اتفاقات و خبر های بدی هم تو این سال میوفته.

    امسال رو نمیتونم بگم که خوب بود یا بد بود، میشه گفت که ترکیبی از خوب و بد بودن. نصف خانوادم درگیر کرونا بودن(که خب خوب شدن خداروشکر)، حضوری و مجازی کردنای مدرسه(عین سرد و گرم شدن میمونه که آخرش ترک میخوری.)، خوشحالی سر چیز‌های کوچیک، درست کردن بولت ژورنال‌هام، برگشت سوهو از سربازی، کامبک اکسو و سولو‌های اعضا و... همه‌ی اینا برام یه خاطره شدن، یه خاطره تو ذهن من و تو جاهای مختلف. ولی از اونجایی که کم کم به دوران جوونی میرسم، باید به خودم بیام، باید به خودم برسم، باید کم کم قدم روی زمین هدف‌هام بذارم، باید نشون بدم که من کی هستم، منی که اسمم سحره، که معنیش سپیده‌دمه، باید از سپیده‌دم، تا موقع شب قدم بزنم به هدف‌هام، باید آمادگیشو داشته باشم، باید خودم باشم، همین الانشم خود خودمم ولی باید بازم بیشتر از هویت خودم بدونم ولی کار سختیه. به قول کای " هنوزم دنبال هویتم میگردم ولی فکر نکنم تا روز مرگم بتونم هویتمو دقیق پیداش کنم. "

    خلاصه که، بهتره یه تکونی و یه فرصتی به خودمون بدیم چون هنوزم برای پیدا کردن هویت، رسیدن به هدف و تجربه کردن دیر نشده. امیدوارم این سالی که برسه، سالی باشه که واسمون خوب باشه.♡

    پ.ن: اکسو نردبان فصل سه داریم، کامبک اکسو احتمالا داریم، کلی اتفاقای جالبی تو راهه و من از حجم این خبرا رو نمیتونم هندل کنم، کمممک!ㅠㅠ ذوق دارم وای-

    پ.ن۲: آلو یه تتو آرتیست خوبی میشه. :>

  • ۲
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۰ اسفند ۰۰

    It's me, your sky

    ٫٫ من از بچگی تا الان با آسمون بودم و هستم؛ باهم میخندیدیم، گریه میکردیم، بیدار میشدیم و میخوابیدیم و من با آسمون بزرگ شدم. من بازم به رخش نگاه میکنم، وقت‌هایی که خوشحاله، خودشو پاک و بدون آلوده نشون میده، وقت‌هایی که حال خوشی نداره، خودشو در غرق دودها نشون میده، وقت‌هایی که خیلی ناراحت یا عصبیه، خودشو پشت ابرها پنهان میکنه و فریاد میزنه و گریه میکنه. من ب مثل آسمونم، من همون آسمونیم که احساساتمو نشون میدم، با هر نوحی. من آسمونم. بهم لبخند بزن.

    #من_نوشته 

    – – — ••• — – –

    پ.ن: وبلاگمو کمی تغییر دادم، تم indie هستش. :> دوستش دارین؟

    پ.ن۲: این عکس اول پست رو میبینین؟ این پنج تا عکس رو خودم از آسمونا گرفتم، اونم تو روزهای مختلف. میدونین که عاشق آسمونم، هوم؟ :>

    پ.ن۳: من تا جایی که بتونم فعالیتم رو تو اینجا بیشتر میکنم، براتون مینویسم، فنگرلی میکنم و خیلی چیزهای دیگه. سعیمو میکنم.♡

  • ۶
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۶ اسفند ۰۰

    Don't grow up

    ساعت دو بامداد بود و همه جز من غرق در خواب عمیق و دیدن خواب هفت پادشاه بودن. انگار که "خواب" با من لج داره، از اولشم باهام لج بود و سراغ من نمیومد تا منو بغلم کنه تا بتونم در آغوش خواب غرق بشم. دلیلش چی بود؟ مشکلات، سختی ها و خیلی چیزای دیگه تو ذهنم جمع شدن من مدام بررسیشون میکردم، نه یه بار، نه دو بار، بلکه میلیون‌ها بار. این یعنی بیش از حد فکر کردن. سعی کردم از این حالت خارج بشم ولی افکارم منو کنترلم میکردن. به آرومی از تختم بلند شدم و به سمت کمدم رفتم. توی کمد شلوغم، یه در مخفی داشت که خانوادم ازش خبر ندارن. اون در مخفی، دری بود که میتونستم با منِ چند سال پیش ملاقات کنم، یه جورایی مثل ماشین زمان. وقتی برای اولین بار اونو پیداش کردم، اشتباهی وارد اونجا شده بودم، یه اشتباه غیر واقعی اما شیرین؛ اونجا اولش فضا پر از نور های آبی و بفنش بودن، اما کم کم همچی واضح میشد، داخل اون در، یه خونه قدیمی بود که برای چند سال پیش بود، یعنی زمان بچگی من. اونجا، یه دختر کوچولویی رو پیدا کردم که در واقع، خود منِ بچگیم بود. باهم شباهت داشتیم و کمی هم تفاوت. ما یواشکی باهم حرف میزدیم و میخندیدیم و بازی میکردیم. هر چند، من خیلی کم باهاش صحبت میکنم چون نباید زیادی تو اونجا باشم و ممکن بود خانوادم متوجه بشن که من گم شده باشم...

    آروم آروم وارد اون در شدم و متوجه شدم، منِ بچگیم خوابش برده بود. تا جایی که یادمه، بچگیم همش میخوابیدم، چون "خواب" با من دوست بود، بغلم میکرد و چشمامو رو هم میذاشتم تا آروم بگیرم. آروم به سمتش رفتم و سعی کردم بیدارش کنم تا چیزای مهمی رو بهش بگم. منِ بچگیم چشماشو آروم باز کرد و بهم نگاه کرد.

    - اوه... هیجده؟ اینجا چی کار میکنی؟!

    من هیچ وقت اسم واقعیمو بهش نمیگفتم، برای همین، بهش میگفتم که منو هیجده صدام کنه. نمیخواستم بدونه که منِ آینده این بچه کوچولوام. چون اگه میفهمید، قطعا نمیدونم چه اتفاقایی میوفته. فقط محض احتیاط، این کارو کرده بودم.

    + آره کوچولوی دوست داشتنی، ببخشید بد موقع اومدم. راستش من میخواستم یه چیزای خیلی مهمی رو بهت بگم. 

    منِ بچگیم تا حرفمو شنید، صاف روی تخت نشست و منتظر موند تا حرف مهمو بهش بزنم. من هم آروم روی تختش نشستم و آروم بهش نزدیک شدم.

    + یادته وقتی باهم حرف میزدیم، بهم گفتی که دوست داری بزرگ شی؟ 

    منِ بچگم حرفمو با تکون دادن سر تایید کرد و من با قاطعیت و به آرومی بهش گفتم:

    + خواستم بهت بگم که، نباید آرزوی بزرگ شدنو بکنی.

    - چی؟ هیجده، از تو بعیده، چرا نباید این آرزو رو به ماه، به خورشید یا هر چیزی نگم؟

    + چون... چون میدونی، بزرگ شدن خودش یه جور مشکله، بزرگ شدن یعنی این که دغدغه‌هات بیشتر میشه. من بزرگ شدم، دغدغه‌های زیادی تو زندگیم اومدن، مشکلات هی بیشتر میشدن و افکارم هی شلوغ تر شلوغ تر میشدن و غم تو وجودم رشد کرد، مثل علف هرز؛ ببین، آرزوی بزرگ شدن یه کمی احمقانه ست. اگه میخوای بزرگ بشی، جوری بزرگ شو که مثل من نشی، مثل آدم بزرگ‌ها نشی، فقط خودت باشی. 

    - من میدونم مشکلات هست، ولی بزرگ شدن چیز جالبیه، مامانم و بابام، آدم بزرگین، بزرگ شدن و خوشحالن.

    + اینطور نیست عزیزم. اونا پشت لبخند و خوشحالیشون، پر از غمه، پر از زخمی های روحیشونه. میدونم که همه حق دارن هر حسی داشته باشن ولی دلم نمیخواد تو مثل من باشی.

    - مثل ممکنه مثل تو باشم، ولی همینشم برام جالبه، دوست دارم بدونم آدم بزرگ‌ها بودن چجوریه!

    + خواهش میکنم، با رویایی که داری، با علاقه هات، با حس تازه ای که داری و با روحیه خوبی که داری زندگی کن، تو همین زمانی که داری زندگی میکنی زندگی کن، فکر بزرگ شدن رو از ذهنت خارج کن.

    - چی داری میگی؟ بزرگ شدن برام جالبه! الان داره صبح میشه، ممکنه خانوادت نگرانت بشن.

    فهمیدم که تو بچگیم، کمی لج بودم، احمق بودم و هی میگفتم "دوست دارم بزرگ بشم." وقتی منِ بچگیم اینو گفت، دیگه هیچی نگفتم، بدون گفتن خداحافظی و هیچ واکنشی، بلند شدم و رفتم به سمت اون در، منِ بچگم با نگرانی گفت: "ناراحت شدی هیجده؟ من... من نمیخواستم ناراحتت کنم. من فقط خواستم این آرزو رو بکنم. ببخشید! من نمیخوام تو ناراحت بشی."

    قبل از این که به زندگی فعلیم برگردم، آروم برگشتم و گفتم:

    + ناراحت بودم، چون منم مثل تو احمق بودم و همین آرزو رو داشتم. آرزوم برآورده شد و من زخمی شدم و آسیب دیدم و الان پشیمونم. احتمالا چند سال دیگه که هیجده سالت بشه، درست مثل من، با خودت میگی که "ای کاش برگردم به دوران بچگیم، من اون موقع خوشحال بودم." خواستم بدونی که، من، تو هستم و تو، منی."

    به زندگیم برگشتم، از گفتن این حرف پشیمون نبودم چون این حرفم حقیقت داشت. خلاصه زندگی من این بود: نمیدونم، ای کاش برگردم به دوران بچگیم، من اون موقع خوشحال بودم."

    #من_نوشته

    پ.ن: انقدر حوصلم سر رفته بود که میخواستم یه پست بذارم و نتیجه‌اش این شد که اینو نوشتم. حقیقتا این تو ذهنم اومد، یه کمی تخیلیه اما لا به لاش، پر از حقیقته.

    پ.ن۲: اگه چیزدستی تو این متن داشتم، من را ببخشید، میدونین که هممون به چیزدستی دچار هستیم. :> و این که امیدوارم خوشتون بیاد. حالا نظر دادین، ندادین مهم نیست، من به این وضع عادت کردم.

    فعلا.♡

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰

    Ugly world

    دنیا اونقدر بی رحم هست که هیچ راه فراری از این بی رحمی ها وجود نداره. همیشه از خودم میگم: "این دنیا، همین دنیایی که تو بچگیم تصور کردم بود؟ واقعا هیچ شباهتی به تصوراتم نداره. دنیای زیبا. چه تصورات مسخره ای از این دنیا کردم."

  • ۷
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۷ بهمن ۰۰

    Busy mind

    خب... سلام؟ امیدوارم حالتون خوب باشه. الان ساعت شش صبحه و خب، به خاطر سردی معدم، نتونستم خیلی بخوابم و حالا دارم بعد یه ماه دارم پست میذارم، یه پست بی سر و ته که مطمئن نیستم کسی بیاد در موردش حرفی بزنه. 

    حقیقتا زیاد اینطرفا نمیام اینجا و این اصلا خوب نیست. میدونین که،‌ چون وبلاگ‌نویسی جزی از من شده و قطعا اگه ولش کنم، دیگه آدم سابقی نمیشم. الان میبینم که یکی یکی از دنیای وبلاگ‌نویسی میرن، وب هاشونو میبندن و خدافظی میکنن.یه لحظه ترسیدم، ترس اینو دارم که نکنه یه روزی نوبت منم بشه و کلا از دنیای وبلاگ‌نویسی خدافظی کنم؟ ولی خب حقیقتا خودمم اینو نمیخوام اما یه سری چیزا هست که باعث میشه نتونم خیلی به اینجا سر بزنم، از یه طرف که بیتشر تو تلگرامم که هیچی، از یه طرف دیگم، مدرسمون حضوری شده و از نظر خودم، از این وضعیت خسته شدم و حوصله رفتن به مدرسه رو ندارم. حس میکنم کلا مدرسه وقت منو میگیره. یه طرف دیگه هم ذهنم گاهی وقتا شلوغ میشه، اورثینک میکنم و این جالب نیست...

    برای این که بیشتر اینجا فعالیت کنم، فکر میکنم و امیدوارم بتونم پست بذارم، حرفامو بزنم و یا متنی بذارم که شاید خوشتون بیاد، شایدم نیاد. '-' به هر حال هیچ چیز مشخص نیست ولی سعیمو میکنم.♡

    + معمولا وقتی ذهنم شلوغ میشه یا بخوام درد و دل کنم، این محیط بهم اجازه میده که با هر نوحی، تو این قسمت که دارم پستمو مینویسم، خودمو خالی کنم. اگه این جور حرفام اذیت میکنه، منو ببخشین. :") به هر حال چی کار میشه کرد، انقدر حرف زیادیی دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم و همین باعث میشه نتونم حرفی بزنم. این سخته.

    + از اینا بگذریم، راستشو بخواین از این که فقط ۱۰ روز دیگه سوهو برمیگرده خوشحالم، طی این دو سالی که گذشت، برام سخت بود، اونم به عنوان یه اکسوالی که خیلی دلش برای پسراش تنگ شده اما چیزی که دلمو آروم میکنه، همین کم شدن تعداد روز های سربازیشه. از اینم خوشحالم که خیلی از کسایی که تازگی ها اکسوال شدن، قراره بعد از مدت ها سوهو رو ببینن. این فوق العاده ست!! یه جورایی خوشحالم، من قبل از سربازیش، هر دفعه سوهو رو میدیدم لبخند رو لبم ظاهر میشد، حالا که قراره برگرده، هیچ جوره نمیتونم جلوی خوشحالیمو بگیرم چون قراره برگرده! فقط ۱۰ روز دیگه. ㅠㅠ

    پ.ن: معدم سردی کرده، احتمالا به خاطر بادمجونه. ایح این خوب نیی. :(

    امیدوارم که روز قشنگی رو داشته باشین، فعلا.^^

  • ۵
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰

    Me and me again

    – متن آهنگ، عمیق ترین حالات احساسی قلب یک نویسنده است و روزنه ابراز عشق، موسیقی است.

    یک آهنگ می تواند روح و دل های زیادی را اسیر خود کند که بسیار به ما شبیه هستند. برای همین گاهی اوقات وقتی در حال خوبی هستیم و انرژی داریم، آهنگهای شاد را انتخاب می کنیم و هرگز سراغ آهنگی که سرشار از غم است نمی رویم.

    تنها زمانی که بسیار بسیار غمگین هستی یا مثلا از دوست دختر خود جدا شده ای، به چیزی مثل " ده سال پیش، من تو را نمی شناختم، تو متعلق به من نبودی، ما مثل هم بودیم، کنار یک غریبه..." گوش میدهی.

    هر انسانی در موسیقی به دنبال سایه ای از خود می گردد.

    • ییشینگ (لی از اکسو) - "ایستاده استوار در بیست و چهار سالگی"

     سلام، امیدوارم خوب باشین. خیلی وقته پست نذاشتم نه؟ به هر حال عیبی نداره، مهم اینه که دارم مینویسم تا تو وبم پستش کنم. این اولین پست سال ۲۰۲۲ ئه که میذارم و سال ۲۰۲۲، تا الانش خوب بود.

    این هفته بد نبود، البته اگه یه روز قبل از روز امتحان عربی کلافه نمیشدم، بهتر میشد. آره، اون روز کلافه بودم، بی خودی هم کلافه بودم و اعصابم بهم ریخته بود. طوری بودم که هی داد و فریاد میزدم و دعوا میکردم ولی در آخر، هی اشک میریختم و با خودم میگفتم "احمق". خنده داره نه؟ کاملا دیوونه بودم و نمیفهمیدم چه وضعیتی داشتم. ولی دیگه این وضع من طول نکشید.

    دیروز یه جورایی فرصتی بود برای بهتر شدن روحیه خودم. با خواهرم بیرون بودیم، فکر کنم حدودا یه ساعتی میشه بیرون بودیم ولی واقعا بهم حس خوبی داد. کلی گربه دیدم، درخت ها و نور خورشید در حال غروب میدیدم. دست ها و نوک انگشت های خواهرم از شدت سرما، سرخ شده بود، کلی عکس گرفتیم، آهنگ just as usual اکسو در حال پخش بود و لبم و چشم هام میخندیدن. حتی وقتی برگشتم خونه، هنوز ذوق داشتم و حالم خوب بود. 

    آره خلاصه، من هنوزم خوبم.♡

    I'll just protect you next to me, I'll watch over you wherever you go, Whether it's day or night, So that you don't wander alone anymore. Baby, I'll be there, I will protect you, who's by my side 

    EXO - just as usual

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۷ دی ۰۰

    Eyes tired of lack of sleep

    سلام! حدودا بعد از چند هفته دارم پست میذارم و خب، قطعا این پست هم بدون نظراتی از انتشارش میگذره و میره. امیدوارم حالتون خوب باشه!

    خیلی حرف نمیزنم فقط یه سری چیز ها بگم، یعنی از خودم صحبت کنم. این هفته شروع امتحانات ترم اولم بود و تا ۲۹ دی ماه امتحان دارم. متاسفانه این روز ها حضوریه و از اونجایی که خونمون کمی دور از مدرسه ست و مدرسه برای پایه دوازدهم، تایم خیلی بدی برای شروع امتحان گذاشته شده، مجبورم ساعتمو صرف ۵:۳ صبح، در حالی که خورشید طلوع نکرده، کوک کنم. تا الان سه تا امتحانم رو خوب دادم ولی در مورد امتحان فارسی، کمی شک دارم. 

    حدودا سه روز پشت سر هم امتحان داشتم و این برای من بد بود، چرا؟ چون نه یه روز برای خوندن فارسی نذاشته بودن، و هم این که تو این سه روز کم خوابیدم و زیر چشمم گودی افتاده. ایح اصن این هفته از نظر خوابیدن خوب نبود. :< ولی امروز که چهارشنبه ست و فردا و پس فردا هم تعطیله، میتونم راحت بخوابم تا جبران این سه شبی که کم خوابیدم رو بکنم. 

    راستی، کم کم سال ۲۰۲۱ میلادی داره تموم میشه و حقیقتا البته اگه کرونا رو ایگنور بگیریم، از نظر من سال خوبی بود با وجود این که خیلی کار خاصی نکردم ولی کلی خندیدم و گریه کردم و تا یه حدی، زندگی کردم. امیدوارم سال ۲۰۲۲ سال خوبی باشه و بتونم یه سری چیز هارو تجربه کنم، امیدوارم برای شما ها همینطور باشه و این که اگه امتحان دارید، کلی تلاش کنین تا به نتیجه خوبی برسین. فایتینگ و فعلا.♡

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

    Blue

    بین دو راه گیر کردم، این که فقط با غم خودم تنها باشم یا دلم میخواد یکی کنارم باشه تا روحم آروم بشه. سخته، این که تکلیفم مشخص نیست که چجوریم. واقعا تنهام و میخوام یکی کنارم باشه یا فقط دلم میخواد تنها باشم؟ گفتم که سخته.

    قدم میزنم، اونم در هوای سرد لعنتی که حتی پالتو رو تن من نمیتونه مقاومت کنه. انگشت های دست هام، دون دونه دارن یخ میزنن، دست های سرمو روی بدنه داغ لیوان میذارم ولی این بارم این داغی بدنه لیوان که توش کاپوچینوی داغه، کمکی به گرم کردن دست هام نمیکنه.

    میدوئم و فریاد میزنم، از همه چی فرار میکنم، اشک ها آماده آزاد شدن و جاری شدن روی گونه هام بودن و من اجازه دادم که اشک ها آزاد بشن. افتادم زمین و زدم زیر گریه. چرا؟ چون خود واقعیمو هنوز پیدا نکردم، خیلی وقته گمش کردم. هر جا که میگردم، فقط یه منی پیدا میشه که خیلی واقعی نیست که تصور بقیه ست. من های دیگه ای ظاهر میشن، جلوی منو گرفتن تا نذارن خودمو بشناسم. من فهمیدم که تو فضای آبی رنگی بودم و مدام با خودم میگفتم که "میخوام تنها باشم." انقدر توی این فضای آبی غرق شدم که متوجه گم شدن خودم نشدم. من فهمیدم که نیاز به کسی دارم تا خودمو خالی کنم و اون بدون هیچ حرفی، بغلم کنه. تلاش میکنم تا از دست این من های الکی فرار کنم و تونستم. دوییدم به سمت کسی که میشناسمش، کسی که درکم میکنه. محکم بغلش میکنم و گریه میکنم و اشک میریزم و مدام بهش میگم: "هر روز نگه ام دار، بغلم کن، هر روز و هر شب، فقط بغلم کن تا خوب بشم. هر روز بغلم کن. هر روز. هر روز..."

    #من_نوشته

    작은 먼지처럼 가라앉고 싶어
    잠시 시간 속에 멈춰 있고 싶어
    내뱉는 한숨 hard enough
    더 짙어진 적막 bad enough

    KAI – Blue

    پ.ن: بعد از مدت ها، حس یه آهنگ...♡ حتما آهنگ بلوی کای گوش کنین.‌ قشنگه.

  • ۱۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    – Like a lie in a dry terrain, Like a flower blooming as a miracle, We endured the pitch-black darkness, With all of our might, It takes courage to step on today And stand up again, Let it go. This cold rain that wets my entire body, This feeling of freedom in my soul, I feel like I’ve been born again, It’s a fresh start for you and I.
    EXO - Runaway

    – I'll never cry because I know that it'll never change, I'll stay standing and endure it in an unknown place, There will be many times I'll almost fall, but, Alone, I reach out my hand, alone, I stand back up.
    Stray kids - scars

    – Tear it up 'cause we're dreaming of the future, Don't stop got that fire running through us, Everything that we know, Light the fuse, and let's blow, New world, new world. Fly up, history is in the making, Make bigger and better, the earth be shaking, Lifting, lifting it up, All we need is that love.
    SF9 - new world
    a