Last scene

آخرین صحنه؛ چیزی بود که به چشم خودش می‌دید. آخرین صحنه‌ی او، چیزی بود که در عالم رویا و خیال تصور می‌کرد. آخرین صحنه‌ی او، دیدن دار و درخت‌هاست که با باد، می‌رقصن. درخت‌های سبز و زرد، انگار که پاییز خیلی بهش نزدیک‌تره‌. گندم‌ها هم با درخت‌هایی که ازش دورن، با باد میرقصن. خودش چی؟ اون فقط یه تماشاگره، تماشاگر آخرین صحنه از این فضای دلنواز.

#من_نوشته 

پ.ن: این عکس متعلق به آلبوم جدید چن به اسم last scene ئه.♡

  • ۹
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۲۰ مهر ۰۱

    Death stars

    ستاره‌های آسمون خیلی کم پیدا میشن، چون جایی زندگی میکنم که پر از نور و ماشین و ساختمونه. کم میبینمشون، نورشون خیلی کم واضحه اما میبینمشون. خواهرم بهم میگفت که ما و ستاره‌ها خیلی دوریم، چندین سال نوری. اون طرف، اون ستاره مرده، در حالی که ما ازش فاصله‌های زیادی داریم، درخشش اون ستاره‌ها رو میبینیم. نمیدونم چرا، گفتن این حرفش، دلمو گرفت... در حالی که ستاره‌ها میدرخشن، متوجه این نمیشم که اون‌ها کی ناپدید میشن. داشتم به این فکر میکردم که ستاره بودن و جون دادن چجوریه؟ اون‌ها چجوری منو میبینن؟ بهم میگن "چقدر خوشگله، چشمک میزنه."؟ و ممکنه بدونن که من مرده بودم، در حالی که اون‌ها من رو زنده میبینن؟ جالبه ولی غم‌انگیز هم هست.

    وجودم یه بار کم میاره، دوباره امیدوار میشه، بازم کم میاره و دلش مرگ میخواد ولی دوباره امیدوار بشه. این چرخه ادامه داره، تا وقتی که متوجه بشم دارم میمیرم. شاید ستاره‌ها همینن؟ ممکنه ستاره‌ها زندگی سختی داشته باشن، جوری که نتونن به زندگی ادامه بدن و دلشون مرگ میخواد ولی نمیتونن و هی فکر میکنن و فکر میکنن و بیشتر میدرخشن تا این که جونشون بره به سمت ستاره‌های دیگه.

    شاید من خیلی فکر‌های غم‌انگیزی میکنم، به هر حال که من تو زندون ذهنم هستم.

    #من_نوشته 

  • ۹
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۳ مهر ۰۱

    The story of two fish

    قبل از این که این اتفاقات بیوفته، یه ویدیو دیدیم از اجرای گوگوش و شهیار قتبری که باهم آهنگ "قصه‌ی دو ماهی" رو خوندن، بعد مامانم بهم یه خاطره‌‌ی کوتاه‌ای گفت: "من یادمه که اون موقع بچه بودم، این آهنگ قصه دو ماهی رو تو رادیو پخش میکردن، این آخرین آهنگی بود و من باهاش گریه میکردم چون اون موقع روزهای آخرش بود تا وقتی انقلاب بشه، چون میدونستم قراره چی بشه..."

    این بار الان تو این اوضاع سخت برای پس گرفتن آزادی و کشور هستیم و دوباره همین اجرا رو باهم دیدیم، یهو مامانم گفت: "فکر کن، اون موقع آخرین آهنگی بود که تا موقع انقلاب پخش میشد و حالا تو این اوضاع، بازم دارم گوش میکنم، انگار که واقعا تاریخ داره تکرار میشه!"

    عجیب بود، من مثل مامانم شدم، مامانم تجربه همین لحظه سخت و ترسناک رو داشت، منم دقیقا دارم به چشم‌های خودم، خبر‌ها رو میخونم، صدای فریاد و آهنگ "برای..." رو میشنوم و تمام وجودم از ترسیدن و استرس خسته شدن، تو خونه پیچیده شدیم، انگار که هر لحظه ممکنه دیوار بیاد ما رو بخوره. از قوی شدن خسته شدم، از ضعیف شدن هم خسته شدم، دیگه نه صدای خنده‌ای از دهنم دی میاد، نه دیگه نمیتونم به زور هم لبخند بزنم، نه مثل سابق کارایی که دوست داشتم رو انجام بدم، نه دیگه نمیتونم مثل آدم سابق باشم. دیگه نمیتونم همون سحری باشم که میخندید، سم بازی در میورد، نقاشی میکشید و "زندگی میکرد". من دیگه، همون سحری شدم که مدام نگران میشه، گریه میکنه و هر لحظه دلش "مرگ" رو میخواد چون دیگه نمیتونه زندگی کنه. :)

    میدونی، جلو رسیدن به آزادی، خیلی دشوار و کمرشکنیه ولی برگشتن به سرجای اول، هم سخت‌تره و هم دیرتر، چون دیگه وسط این بازی کثیف هستیم. به هر حال، ما مثل همین دو ماهی هستیم که هر لحظه ممکنه، نوبتمون بشه تا مرغ ماهی‌خوار ما رو بگیره..‌.

    #من_نوشته 

    ما دو‌تا ماهی بودیم توی دریای کبود

    خالی از اشک‌های شور از غم بود و نبود

    پولک‌هامون رنگارنگ روزهامون خوب و قشنگ

    آسمونمون یکی خونمون یه قلوه سنگ

    خنده‌مون موج‌ها رو تا ابرها می‌برد

    وقتی دلگیر بودم اون غصه می‌خورد

    تورهای ماهیگیرها وا نمی‌شد

    عاشقی تو دریا تنها نمی‌شد

    خوابمون مثل صدف پر مروارید نور

    پر شد این قصه‌ی ما توی دریاهای دور

    همیشه توک می‌زدیم به حباب‌های درشت

    تا که مرغ ماهیخوار اومد و جفتمو کشت

    دلش آتیش بگیره دل اون خونه خراب

    دیگه نوبت منه سایه اش افتاده رو آب

    بعد ما نوبت جفت‌های دیگه‌ست

    روز مرگ زشت دل‌های دیگه‌ست

    ای خدا کاری نکن یادش بره

    که یه ماهی این پایین منتظره

    نمی‌خوام تنها باشم ماهی دریا باشم

    دوست دارم که بعد از این توی قصه‌ها باشم

    شهیار قتبری – "قصه‌ی دو ماهی" با صدای گوگوش.

  • ۴
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۱ مهر ۰۱

    shahrivar

    فقط در چند کلمه، میتونم شهریوری که گذشت رو توصیف کنم:

    امتحان شهریور، استرس، خندیدن، خوشحالی برای آیدل‌هام، یه اتفاق هولناک، ناراحتی و خشم، آتش، خواستن عدالت و آزادی، خون، استرس، استرس، دیپلم، استرس، دعوا با بابام، صدای فریاد مردم، گریه، گریه، گریه، ناامیدی و ترس و در نهایت، من. این شهریور من بود.

    #من_نوشته 

  • ۹
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۲ مهر ۰۱

    My little lonely – 3

    کوچولوی تنهای من، من خیلی غمگینم، تو هم غمگین هستی؟ به هر حال، نباید این سوال رو از تو بپرسم چون میدونم که هممون ناراحتیم، حتی تو، توی کوچولوی تنها. میدونم که جایی که زندگی میکنیم، تو دنیایی که زندگی میکنیم، خیلی بی‌رحم‌تر از این حرف‌هاست.

    کوچولوی تنهای من، عیبی نداره اگه گریه کنی و اشک بریزی، چون سرنوشتمون همینه؛ ما تا آخر عمر غمگین میمونیم و غمگین میمیریم، زیر این خاک. به هر حال، گریه کن، فریاد بزن، سیلی به صورت کسی بزن تا آروم بگیری، هر چند که بازم دلت همچنان پره...

    میدونی، انقدر ما غرق تو غم‌هامون شدیم که دیگه کم کم فراموش میکنیم که شادی چیه، امید چیه، خوشبختی و آزادی چیه. کلی سوال برات پیش میاد که شادی انقدر کوتاه‌ست؟ خوشبختی همین‌قدره؟ و بدتر، به این فکری کنی که نکنه این شادی‌ها، الکین؟ ای کاش به این فکر نکنی. به این فکر کن که میتونیم سرنوشتمون رو عوض کنیم؟ میتونیم با لبخند واقعی، با دنیا خدافظی کنیم و به ستاره‌های آسمون بپیوندیم؟

    کوچولوی تنهای من، من هیچ امیدی ندارم اما تو امید خودت رو نگه‌دار، حتی تو بدترین شرایط گمش نکن. درموردش چیزی نگو چون فکر میکنن تو امید واهی داری. فقط امید کوچیک خودت رو مثل یه راز نگه‌اش دار. به خاطر من، به خاطر هر کسی که هنوز نفس میکشن و زندگی رو گم کردن...

    #من_نوشته 

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱

    Set myself on fire

    گریه کردم چون میدونم دل من و ذهن من آشوبه، تو سرد شدی و هر کاری برای گرم کردن انجام دادم ولی فایده نداره. گریه میکنم چون همچی برام سخت شده، شاید تو سخت‌ترش میکنی یا ممکنه خودم باشم. پس خودمو به آتیش میکشم، تا شاید گرم بشی. 

    تا اون موقع، دیگه خاکستر میشم.

    #من_نوشته 

    پ.ن: حال من خوب نیست، حال هممون خوب نیست...

     

     
    set myself on fire.
    INVU
    By TAEYEON

    Magic Spirit
  • ۱۰
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۷ شهریور ۰۱

    This feel

    دیروز صبح که از خواب بیدار شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد. یه حسی که اسمی به ذهنم نمیاد. رفتم هدفون رو گذاشتم رو گوشم و سراغ اولین آهنگ امروز رفتم: آهنگ هارت اتک از اکسو. وقتی پخشش کردم، اون حس عجیب هی بزرگ‌تر میشد. سعی کردم ریشه حسم رو پیدا کنم و ببینم این حسم چیه، از کجا اومده. متوجه شدم که این حس عجیبم، ناشی از دلتنگی و حس خوبه. حس عجیبم اینطوریه که انگار برگشتم به اون دوران خوشی خودم که همیشه پای لپ‌تاپم بودم و تو وبلاگم پست میذاشتم و آهنگ‌های اکسو گوش میکردم و فرداش میرفتم مدرسه، یا انگار اون بوی حال و هوای روزهای قدیم به مشامم خورده. 

    حسم پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. نمیدونم چجوری بنویسم که بتونین درکش کنین. این حسم جوریه که میخوام برگردم به اون دوران، شاید به خاطر اینه ‌که وقتی به آهنگ‌ها گوش میکنم، مطالب‌های قدیمی رو میخونم، وارد پنل وبلاگم میشم و وبلاگ‌های بچه‌ها رو میخونم، این دلتنگی توی دلم بیشتر شده و باعث شده حس کنم میخوام برگردم به اون دوران.

    اون سوال چالش "به دنبال گمشده" هست که میگفت "خاطراتتو کجا نگه میداری؟ تو ذهنت؟ تو دفترچه خاطرات؟ نگهشون نمیداری؟" جوابم این بود:

    خاطرات تو همه جا ثبت میشه و نگه‌داری میشه؛ تو ذهنمون، روی کاغذ‌های دفتر ژورنالمون، روی کتاب‌ها، کاغذ‌ها، عکس‌های چاپی یا توی گوشی‌هامون، رو تک تک پست‌های وبلاگ یا فضای مجازی و...

    میدونی، خاطرات تو هر جایی ثبت میشه، فقط روی کاغذ‌های دفتر ثبت نمیشه، بلکه هر چیزی میتونه ثبت کنه، مخصوصا آهنگ‌ها که توش پر از خاطرات‌هاست. میدونی، آدم دلش میخواد تو همون زمان باشه و بیشتر اون حس قشنگ اون دوران رو تجربه کنه اما میدونی، یه وقت‌ها هست که اون خاطرات دیگه تکراری نمیشن و برای همیشه تو تاریخ ذهنمون میمونن. انقدر سخته که این حقیقت رو باور کرد.

    اون حسم کم کم بعدش از وجودم رفت و الان تو همین "حال" زندگی میکنم.

  • ۹
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۹ شهریور ۰۱

    Persian blogs day

    ۱.وبلاگ‌نویسی را چه زمانی ، چگونه آغاز کرده‌اید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوای‌تان بنویسید؟

    حدودا سال ششم دبستان بودم که اون زمان، عاشق شخصیت بازی ویدیویی سونیک بودم. بعد وقتی تو گوگل سرچ میکردم، یه سری وبلاگ‌ها برام میومد که محتواشون از سونیک و چیز‌های دیگه بود. اینطوری شد که یه جرقه‌ای به ذهنم زد که برم چی کار کنم؟ آفرین، وبلاگ درست کنم.

    بعد اولش قرار بود تو بلاگفا وبلاگ درست کنم ولی امکاناتش اونجوری که میخواستم به دلم نشست، برای همین رفتم سراغ میهن‌بلاگ که واقعا امکانات واقعا خوبی داشت و حس خوبی بهم دست میداد. تا الان، سه‌تا وبلاگ اصلی داشتم که اینجا سومین وبلاگ اصلی منه که دارمش. اون دوتای قبلی، اولیش برای دوران تباهی و آغاز وبلاگ‌نویسی من بود و دومیش با یه ورژن بهتر از من داشتم. الان اینجا، ورژن جدیدتری از این سحر وبلاگ‌نویسه!

    ۲. آیا وبلاگ‌نویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ منظور نوشتن است. آیا باید به قواعدی پایبند بود؟نظر شخصی خودتون رو بگین؟

    هر جا که باشی، یه سری قانون و چارچوب‌هایی وجود داره که باید با حد اندازه رعایت کنی. پس قطعا وبلاگ‌نویسی‌ها قانون‌های خودشون رو دارن که چیکار کنن، چیکار نکنن، چی بنویسن و چی ننویسن و مخاطب چه کار کنه، نظر بده و هر چیزی...

    وقتی قانون خوب هست، قطعا باید پایبند باشی باهاش. از نظر خود من، خوبه اگه ما قانونی داشته باشیم که به خوبی رعایتش کنیم و از حدش خارج نشیم.

    ۳. برای چه کسی یا چه کسانی می‌نویسید‌؟

    برای خودم، برای دوستام، برای هر کسی که وبلاگمو دنبال میکنه و پست‌ها رو میخونه. فرقی نمیکنه کی باشی، مهم تو خواننده این وبلاگی که برای تو مینویسم.

    ۴. وضعیت فعلی وبلاگستان و وبلاگ‌های فارسی را چگونه می‌بینید؟

    وضعیت فعلی وبلاگ... رک بگم، یه کم اون حس و حالی که قبلا داشتیم باهاش و زمانی که میهن‌بلاگ پابرجا بود و فعالیت زیادی داشتیم، کم شده. از جمله خود من که فعالیت وبلاگ‌نویسیم کم شده ولی نمیخوام بگم که وضعیت واقعا بدی داره. درسته که شرایط عوض شده و هممون بزرگ شدیم و این جور حرف‌ها ولی این که میبینم هنوزم هستیم و تو این فضا فعالیت میکنیم خیلی خوب و بهتره. همین که وبلاگ‌نویسی هست، کافیه.♡

    ۵. گمان می‌کنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راه‌حلی را انجام داده‌اید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟

    راستش به این فکر نکرده بودم و سوال منم همینه. میدونی، این که یکی بیاد یه مطلبی که خود وبلاگ‌نویس زحمت کشیده رو کپی کنه و به "اسم خودش" منتشرش کنه اصلا کار جالبی نیست. اگه بخوان مطالبی رو کپی کنن، انجامش بدن، منتها، باید "ذکر منبع" هم بگن که بدونن چه کسی این متن رو نوشته.

    راستشو بخواین، واقعا تاحالا نشده که درگیر همچی چیزی بشم پس نه.

  • ۳
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۷ شهریور ۰۱

    Seven years with writing

    داشتم به این فکر میکردم که اگه نتونستم دیگه چیزی بنویسم چی میشه؟ ممکنه قدرت نوشتن رو از دست بدم؟ کلمه‌ها رو گم کنم؟ جدا فکر کردنش برام عذاب بود... تو این چند سال همش به این فکر میکردم ولی در حقیقت، میبینم که هنوزم مینویسم، از حس‌هام، روز‌هام، سناریو‌هایی که تو ذهنم و هر چیزی که فکرشو بکنی!

    هفت سال پیش بود که تصمیم گرفتم وارد این دنیای وبلاگ‌نویسی‌ها بشم، اون زمان فقط یه دختر بچه‌ی کلاس ششم که عاشق سونیکه، بودم و اونجا با اولین دوست مجازی آشنا شدم، اولین پست، اولین تجربه تو وبلاگ نویسی، پر از خنده و شادی و غم و گریه، درد‌ها، شیرین‌ها و پیشرفت تو نوشتن و... خیلی چیزای زیادی تو این دنیا تجربه کردم. هنوزم دارم مینویسم، مینویسم، حتی اگه تکراری و کلیشه باشه، حتی اگه چرت و پرت باشه، حتی اگه برای هر کسی جذاب نباشه، بازم مینویسم. تا شاید سالیان سال بازم بنویسم.

    از من بشنوید، نوشتن یه نعمته، باید بیشتر قدرشو دونست. نوشتن بهم کمک کرد که از حسم بگم، از حرف‌های ناگفتم بگم، از چیز‌هایی که تا به حال از من نمیدونن بگم، از سناریو‌های قبل خواب بگم و هر چیزی که دیدم، شنیدم و حسش کردم بگم. خواستم بگم بنویسید، ادامه بدین، ممکنه حتی یه نفر باشه که به نوشته‌های شما توجه کنه.

    من قول میدم که بازم بنویسم، تا ده سالگی وبلاگ‌نویسیم، بیست سالگی یا چندین سال دیگه. تا وقتی نوشتن هست، مینویسم. :)♡

    پ.ن: قرار بود این پست رو دیروز که دقیقا روز سالگرد وبلاگ‌نویسیم بود بنویسم ولی چیزی به ذهنم نیومد و در کل یادم رفته بود. به هر حال بیخشید و خوشحالم که همچنان این وبلاگ رو دنبال میکنین و پست‌ها رو میخونین~

  • ۱۰
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۲ شهریور ۰۱

    One more chance to you

     "به نظر خودم میتونم همچی رو درست کنم؟" این سوالی که مدام از خودم می‌پرسیدم و به خودم جواب میدادم "نه، نمیشه چیزی رو مثل قبلش کرد." اما بعدش به این فکر میکردم که "اگه این درست کردن هر مشکلی، جواب داره چی؟" هیچوقت جوابشو پیدا نکردم تا وقتی که تو رو دیدم...

    دقیقا یادم میاد که تو دبیرستان دیدمت. توی درس خوندنت بد نبودی اما همیشه استرس داشتی. تو بین جمعیت بچه‌ها هم نبودی و فقط تو یه گوشه نشسته بودی و در حال درس خوندن بودی. اومدم پیشت که بیشتر احساس تنهایی نکنی و گفتی "عادت دارم" ولی دست بر نداشتم و گفتم بیا بسکتبال بازی کنیم، حتی اگه خیلی واردش نیستی، تو هم با لبخند قبول کردی. 

    یادمه که همیشه بعد از مدرسه، باهم میرفتیم بستنی میخوردیم، میگفتیم و میخندیدیم، باهم درس میخوندیم و تو ریز ریزکی بهم نگاه میکردی، هر ساعت، دقیقه و ثانیه. اون روز میخواستم نشون بدم چه حسی بهت دارم، اما همه‌چیز هول هولکی شد، به طور ناگهانی میخواستم ببوسمت اما تو ترسیدی و انتظار نداشتی، فکر میکردی خیلی کارم احمقانه بود، من اون زمان قبول نداشتم و عصبی شده بودم که رفتی ولی نگاهی به اطرافم انداختم، همه‌چی رو خراب کردم، دبیرستانمو عوض کردم و بعدها فهمیدم که چیکار کردم. باید به خودم و خودت فرصت میدادم ولی همچی برام دیر شده بود...

    ولی معجزه‌ای رخ داد که تورو بعد از ده سال دیدم، ظاهرت و اخلاقت عوض شده بود، چشم‌هات بیشتر برق میزد، لبخندت بیشتر نمایان میشد و موهای تو انقدری نرم بودن که میخواستم نوازششون کنم. وقتی یه دوره‌ای رو میگذرونیم، تغییرات زیادی میکنیم ولی بخشی از وجودمون هنوز تغییر نکرده بود‌. تو هنوزم یه پسر خجالتی مهربونی بودی که همیشه لبخند میزنی، تو هم بهم گفتی که من همون احمق پر انرژی موندم. گفتی "یه چیزی دیگه‌ای هست که بینمون عوض نشده‌" و تا خواستم بدونم، تو آروم منو بوسیدی و جواب سوال ده سالم رو دادی:

    "درسته همچی مثل قبل نیست ولی میتونیم همچی رو درست کنیم، فقط به خودمون یه فرصتی بدیم که بتونیم کنار هم باشیم." من برای تو فرصت بیشتری دادم و حالا، روی قلب من نشستی. — #من_نوشته 

  • ۹
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۸ شهریور ۰۱
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a