Seven years with writing

داشتم به این فکر میکردم که اگه نتونستم دیگه چیزی بنویسم چی میشه؟ ممکنه قدرت نوشتن رو از دست بدم؟ کلمه‌ها رو گم کنم؟ جدا فکر کردنش برام عذاب بود... تو این چند سال همش به این فکر میکردم ولی در حقیقت، میبینم که هنوزم مینویسم، از حس‌هام، روز‌هام، سناریو‌هایی که تو ذهنم و هر چیزی که فکرشو بکنی!

هفت سال پیش بود که تصمیم گرفتم وارد این دنیای وبلاگ‌نویسی‌ها بشم، اون زمان فقط یه دختر بچه‌ی کلاس ششم که عاشق سونیکه، بودم و اونجا با اولین دوست مجازی آشنا شدم، اولین پست، اولین تجربه تو وبلاگ نویسی، پر از خنده و شادی و غم و گریه، درد‌ها، شیرین‌ها و پیشرفت تو نوشتن و... خیلی چیزای زیادی تو این دنیا تجربه کردم. هنوزم دارم مینویسم، مینویسم، حتی اگه تکراری و کلیشه باشه، حتی اگه چرت و پرت باشه، حتی اگه برای هر کسی جذاب نباشه، بازم مینویسم. تا شاید سالیان سال بازم بنویسم.

از من بشنوید، نوشتن یه نعمته، باید بیشتر قدرشو دونست. نوشتن بهم کمک کرد که از حسم بگم، از حرف‌های ناگفتم بگم، از چیز‌هایی که تا به حال از من نمیدونن بگم، از سناریو‌های قبل خواب بگم و هر چیزی که دیدم، شنیدم و حسش کردم بگم. خواستم بگم بنویسید، ادامه بدین، ممکنه حتی یه نفر باشه که به نوشته‌های شما توجه کنه.

من قول میدم که بازم بنویسم، تا ده سالگی وبلاگ‌نویسیم، بیست سالگی یا چندین سال دیگه. تا وقتی نوشتن هست، مینویسم. :)♡

پ.ن: قرار بود این پست رو دیروز که دقیقا روز سالگرد وبلاگ‌نویسیم بود بنویسم ولی چیزی به ذهنم نیومد و در کل یادم رفته بود. به هر حال بیخشید و خوشحالم که همچنان این وبلاگ رو دنبال میکنین و پست‌ها رو میخونین~

  • ۱۰
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۲ شهریور ۰۱

    One more chance to you

     "به نظر خودم میتونم همچی رو درست کنم؟" این سوالی که مدام از خودم می‌پرسیدم و به خودم جواب میدادم "نه، نمیشه چیزی رو مثل قبلش کرد." اما بعدش به این فکر میکردم که "اگه این درست کردن هر مشکلی، جواب داره چی؟" هیچوقت جوابشو پیدا نکردم تا وقتی که تو رو دیدم...

    دقیقا یادم میاد که تو دبیرستان دیدمت. توی درس خوندنت بد نبودی اما همیشه استرس داشتی. تو بین جمعیت بچه‌ها هم نبودی و فقط تو یه گوشه نشسته بودی و در حال درس خوندن بودی. اومدم پیشت که بیشتر احساس تنهایی نکنی و گفتی "عادت دارم" ولی دست بر نداشتم و گفتم بیا بسکتبال بازی کنیم، حتی اگه خیلی واردش نیستی، تو هم با لبخند قبول کردی. 

    یادمه که همیشه بعد از مدرسه، باهم میرفتیم بستنی میخوردیم، میگفتیم و میخندیدیم، باهم درس میخوندیم و تو ریز ریزکی بهم نگاه میکردی، هر ساعت، دقیقه و ثانیه. اون روز میخواستم نشون بدم چه حسی بهت دارم، اما همه‌چیز هول هولکی شد، به طور ناگهانی میخواستم ببوسمت اما تو ترسیدی و انتظار نداشتی، فکر میکردی خیلی کارم احمقانه بود، من اون زمان قبول نداشتم و عصبی شده بودم که رفتی ولی نگاهی به اطرافم انداختم، همه‌چی رو خراب کردم، دبیرستانمو عوض کردم و بعدها فهمیدم که چیکار کردم. باید به خودم و خودت فرصت میدادم ولی همچی برام دیر شده بود...

    ولی معجزه‌ای رخ داد که تورو بعد از ده سال دیدم، ظاهرت و اخلاقت عوض شده بود، چشم‌هات بیشتر برق میزد، لبخندت بیشتر نمایان میشد و موهای تو انقدری نرم بودن که میخواستم نوازششون کنم. وقتی یه دوره‌ای رو میگذرونیم، تغییرات زیادی میکنیم ولی بخشی از وجودمون هنوز تغییر نکرده بود‌. تو هنوزم یه پسر خجالتی مهربونی بودی که همیشه لبخند میزنی، تو هم بهم گفتی که من همون احمق پر انرژی موندم. گفتی "یه چیزی دیگه‌ای هست که بینمون عوض نشده‌" و تا خواستم بدونم، تو آروم منو بوسیدی و جواب سوال ده سالم رو دادی:

    "درسته همچی مثل قبل نیست ولی میتونیم همچی رو درست کنیم، فقط به خودمون یه فرصتی بدیم که بتونیم کنار هم باشیم." من برای تو فرصت بیشتری دادم و حالا، روی قلب من نشستی. — #من_نوشته 

  • ۹
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۸ شهریور ۰۱

    looking for lost

    خب سلام~ راستش از اونجایی که تابستون داره تموم میشه، میخوام سعی کنم فعالیتم تو اینجارو بیشتر کنم. امیدوارم که بشه. بگذریم، این چالش سوالات رو از وبلاگ مائو دیدم و دوست داشتم یه روزی این چالش رو انجام بدم و الان این روز فرارسیده~ این چالش از اینجا شروع شده و همتون دعوتین(وقتی نمیدونی کیو دعوت کنی-) 

    میتونین برین ادامه مطالب.♡

  • ۵
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۴ شهریور ۰۱

    Mordad

    / مرداد ماه؛ سال ۱۴۰۱

    این ماه طوری بود که نمیتونم بفهمم که ماه خوبی بوده یا بد. شاید هم ترکیبی از این دوتا باشه، اما فکر کنم خوبی‌های این ماه به چشمم میخورن تا بدی‌هاش. در کل، ماه بدی نبود، یه گوشه‌ای از این ماه، بوی بارون میومد، تو اون مدت، بارون‌هایی میبارید که برامون باور نکردنی بود، بارون وسط گرمای تابستون؟ عجیبه. بعد از اون، کلی درگیری با اون نقاشی هیونجین داشتم که تونستم به بهترین نحو نقاشی رو کامل کنم. بعد از اون، روز استی و اکسوال بود که برای من بهترین روز‌های من بودن. مرداد ماه بدی نبود، بلکه ماهی بود که زندگی میکردم؛ آهنگ time out اسکیز، سلفی‌های بکهیون بعد از مدت‌ها، اینتراکشن چانیول و اینسونگ تو موزیکال میسا، بیشتر درخشیدن چن چنی تو هر فستیوالی، بوی شیولو، آپدیت‌های زیاد از سه گروه مورد علاقم، کامبک بلک‌پینک، گپ زدن با بچه‌هام، خنده‌ها و گریه‌های بیشتر، خوندن کتاب، دیدن فیلم و درس خوندن برای شهریور =) خیلی چیزهای زیادی بودن که تو ماه اتفاق افتاد. 

    به هر حال من بازم حس زنده بودن میکنم، خیلی چیزها یاد گرفتم و خیلی چیزها رو به یاد اوردم و هنوزم میخندم و هنوزم این گرما رو تحمل میکنم ولی حالا که وارد شهریور میشیم، هوا هم کم‌کم سرد میشه و خوشحالم که دیگه غصه رفتن به مدرسه رو ندارم، چون دیگه خبری از این چیزا نیست. :>

  • ۵
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۲ شهریور ۰۱

    Haiku and hope like a diamond

    Yesterday when i was young 

    When you're gone 

    HOPE

    من پشتتم

    ولی امیدوارم زودتر بگذره

    پایانی شورانگیز!

    فقط دوتا شعر هایکو در اوردم. =) چالش هایکو از اینجا شروع میشه.

    دوست داشتین بیاین ادامه مطالب، چون از امید گفتم، امیدی که مدام گمش میکنیم و براش میجنگیم تا پیداش بشه و چیزیش نشه...

  • ۸
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱

    My little lonely – 2

    کوچولوی تنهای من، تا الان روزت چطور پیش میره؟ خوب یا بد؟ یا شاید ترکیبی از خوب و بد باشه؟ مطمئنم که تو روزهایی داشتی که پر از خوبی و بدی داشت. تازگی‌ها یه معجزه‌ای توی آسمون اومده که هم خوبه و هم بد. بارون وسط تابستون دلپذیرتره اما این که بارون شدید باشه، ممکنه این بارون دلپذیر، تبدیل به یه طوفان سیل ترسناک‌تر بشه. پس عزیز دلم، مراقب باش، چون که این‌ها، بخشی از زندگی رو نشون میده، هر چیزی که خوب باشه، خوب هست اما اگه بیش از حد باشه، ممکنه یه چیز بدتری تبدیل بشه.

    میدونی، به قول رو وون: "به جای امید داشتن به یه شادیِ بزرگ، دوست دارم که هر روز با شادی‌های کوچیک زندگی کنم." بیا از خوشی‌های کوچیک خودت لذت ببر. تمام شادی‌های کوچیک وقتی جمع میشن، تبدیل به یه بقچه شادی بزرگ میشه و تو شادی بزرگ خودت رو داری.

    کوچولوی تنهای من، زندگی رو نمیتونیم بگیم خوبه یا بد، چون ترکیبی از این دوتاست. زندگی میتونه باهات خوب باشه و باهات راه میاد ولی میتونه بی‌رحم هم باشه و ممکنه یه سری چیز‌هایی رو از دست بدی. زندگی مزخرف هست ولی در کنارش شاید بتونه بهت درس بده... میدونم گفتن این حرف کمی مسخره به نظر برسه ولی این چیزیه که من فهمیدم و قراره به تو بفهمونم که زندگی همینه.

    کوچولوی تنهای من، فکر کنم تا الان حالت بهتر شده، پس بیا بهتر بمون، تا پیش تو بیام و بیشتر حالت بهتر و بهتر بشه.

    #من_نوشته 

  • ۷
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱

    Tir

    / تیر ماه؛ سال ۱۴۰۱

    بدون شک میتونم بگم این ماه آغاز تابستون، اصلا شروع خوبی برای من نبود. دلیلش اینه که تابستون دیگه سابق نیست و هر لحظه بیشتر و بیشتر متنفر میشم. شاید به خاطر هواش باشه چون کلافم میکنه. روز‌های خوب و بدی داشتم، روزهای بدم فقط با گریه و یه افسردگی کوتاه مدت خلاصه میشد، اونم به خاطر اثرات مدرسه بود. انقدر توش فشار داشتم و خستگی میکشیدم که بعد از تموم شدن این‌ها، یه لحظه تمام وجودم پر از پوچی میشد. مثل وقتی که بعد از مدت‌ها مریضی، خوب میشی ولی اثر سختی‌هاش به تنت مونده و میخوای بزنی زیر گریه.

    ولی روز‌های خوبی داشتم، مثل وقت‌هایی که نقاشی میکشیدم، بیرون میرفتیم، آهنگ گوش میکردم و حتی یه تجربه جدیدی تو زندگیم کردم، اونم کار با آبرنگ بود. حس خوبی بهم دست میده، انگار دنیا سفید رو بهت دادن تا با آبرنگ، رنگشون کنی. همینطور، یه روزی بود که بعد از مدت‌ها چن چنی رو دیدیم و حتی یو ته‌یانگ(اس‌اف‌ناین) به آرزوش رسید، آرزوی دیدن کای که با تلاش به اینجا رسیده بود. حتی وقتی سریال تومارو رو تموم کردم، هم بهم حس خوبی داد و هم حس دلتنگی چون تومارو برای من مثل یه خانواده بود، کسایی که با حرفای قشنگشون، بهم امید دادن.

    این ماه هم عجیب و سریع تموم شد و حالا قراره ببینم که میتونم تو ماه مرداد، گرمای تابستون رو تحمل کنم و بیشتر خوشحال باشم؟

  • ۴
  • CM. [ ۵ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱

    My little lonely

    شنیدم که تو غرق در حس‌هایی شدی که به نظر خودت، خیلی فاجعه و بده. حس خوبی نداری، تنهایی، نمیدونی از بین این همه دوست و اعضای خانوادت، با کی حرف بزنی؛ درسته، چون حرف زدن واست سخت شده. شاید فکر کنی این یه دوره‌ست ولی اینطور فکر نمیکنم، ممکنه تو هر سنی، تو این حالت باشی. دوست داری تا ابد خوشحال باشی؟ خوبه ولی بدون که غم هم میتونه زندگیت رو کامل‌تر کنه. میدونم، احمقانه به نظر میرسه ولی این یه حقیقته، حقیقتی تلخ مثل قهوه. مثال کلیشه‌ایه ولی خواستم بهتر منظورم رو برسونم.

    منِ عزیزم، کوچولوی تنهای من، من میگم "آدم‌ها میان و میرن." یا حتی "ما به دنیا اومدیم و تنها میمونیم و تنها میمیریم." این تویی که هستی و داری نفس میکشی و زندگی میکنی. باشه! تو زندگی نمیکنی ولی حداقلش تو نفس میکشی و زنده‌ای. تو به یه دلایلی زنده‌ای، به خاطر خودت زنده‌ای، به خاطر کسایی که دوستش داری -خانواده، دوست‌ها و هنرمند‌های مورد‌علاقت- و خیلی چیزای دیگه. 

    میدونم با وجود تغییرات، هیچی مثل قبل نمیشه، هیچ چیزی یکسان و ثابت نمیمونه و تو دلتنگ روزایی هستی که میخندیدی و با دوست‌هات حرف میزدی. حالا تو، توی گودالی گیر کردی که نمیتونی راهی برای خارج شدن پیدا کنی و انگار یکی گلوی تورو گرفته تا صدایی ازت در نیاد و حرف زدن واست سخت بشه. اون کسی که تورو خفه میکنه و مانع حرف‌هات میشه، بغض توئه. میخوای گریه کنی؟ عیبی نداره، من صدات رو خواهم شنید و تو گریه کردن همراهیت میکنم تا حس نکنی تنهایی. 

    کوچولوی تنهای من، متاسفم اگه دیر این حرف‌ها رو گفتم و تو رو گم کردم. من صدات رو میشنوم، به‌زودی تو رو پیدا میکنم تا دیگه آسیب نبینی و راحت باشی. 

    #من_نوشته 

  • ۷
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۳ تیر ۰۱

    to see another Tomorrow

    این که میگن "زندگی سخته و بالا و پایین داره" بیان کردنش به این راحتی‌ها نیست و درست میگن. ما با چیزایی رو به رو میشیم که باعث میشن امیدمون رو برای زندگی کردن از دست بدیم، تو شرایط سخت، تو دام‌هایی که گیر میوفتیم، قضاوت‌ها و حرف‌های بدی که مثل شمشیر تیز اند، پشیمونی، مقصر دونستن خودمون، این که فکر کنیم زندگیمون ارزش نداره یا چیزی نداره که باهاش خوشحال بشیم... ولی ته تهش یه امیدی هست، اونم برای این که ما ارزش زندگی رو بفهمیم، باید چیزی که خودمون انتخاب کردیم که توش سختی‌هایی داره رو قبول کنیم و اینطوری نیست که همچی آسونه. وقتی سختی تو زندگی نباشه، بی‌معنی میشه. سختی در کنار آسونی، درد کشیدن در کنار قوی بودن و مشکلات در کنار خوشی‌های کوچیک، چیزین که میتونه زندگی رو کامل کنه. 

    چوی جون‌وونگ، پسری بود که با فرشته‌های مرگ تو جومادونگ، تمام سختی‌های زندگی و ارزشش رو با چشم‌های خودش دیده بود و فهمید که چرا "زندگی سخته" شاید اینطوری برای "فردای" خودش، بهتر بسازه.♡

    پ.ن: ادامه مطالب حاوی اسپویل‌های این سریاله پس اگه این سریال رو دیدین و  مشکلی ندارین میتونین برین ادامه مطالب~~

     

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۸ تیر ۰۱

    Khordad + Free and a new start

    این پست، شامل حرف‌هایی از ته دل و مغز من در مورد ماه خرداد و تموم شدن مدرسه‌امه. خیلی طولانیه، اگه دوست داشتین، برین ادامه مطالب.♡

  • ۵
  • CM. [ ۵ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۳۱ خرداد ۰۱
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a