It's me, your sky

٫٫ من از بچگی تا الان با آسمون بودم و هستم؛ باهم میخندیدیم، گریه میکردیم، بیدار میشدیم و میخوابیدیم و من با آسمون بزرگ شدم. من بازم به رخش نگاه میکنم، وقت‌هایی که خوشحاله، خودشو پاک و بدون آلوده نشون میده، وقت‌هایی که حال خوشی نداره، خودشو در غرق دودها نشون میده، وقت‌هایی که خیلی ناراحت یا عصبیه، خودشو پشت ابرها پنهان میکنه و فریاد میزنه و گریه میکنه. من ب مثل آسمونم، من همون آسمونیم که احساساتمو نشون میدم، با هر نوحی. من آسمونم. بهم لبخند بزن.

#من_نوشته 

– – — ••• — – –

پ.ن: وبلاگمو کمی تغییر دادم، تم indie هستش. :> دوستش دارین؟

پ.ن۲: این عکس اول پست رو میبینین؟ این پنج تا عکس رو خودم از آسمونا گرفتم، اونم تو روزهای مختلف. میدونین که عاشق آسمونم، هوم؟ :>

پ.ن۳: من تا جایی که بتونم فعالیتم رو تو اینجا بیشتر میکنم، براتون مینویسم، فنگرلی میکنم و خیلی چیزهای دیگه. سعیمو میکنم.♡

  • ۶
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۶ اسفند ۰۰

    Don't grow up

    ساعت دو بامداد بود و همه جز من غرق در خواب عمیق و دیدن خواب هفت پادشاه بودن. انگار که "خواب" با من لج داره، از اولشم باهام لج بود و سراغ من نمیومد تا منو بغلم کنه تا بتونم در آغوش خواب غرق بشم. دلیلش چی بود؟ مشکلات، سختی ها و خیلی چیزای دیگه تو ذهنم جمع شدن من مدام بررسیشون میکردم، نه یه بار، نه دو بار، بلکه میلیون‌ها بار. این یعنی بیش از حد فکر کردن. سعی کردم از این حالت خارج بشم ولی افکارم منو کنترلم میکردن. به آرومی از تختم بلند شدم و به سمت کمدم رفتم. توی کمد شلوغم، یه در مخفی داشت که خانوادم ازش خبر ندارن. اون در مخفی، دری بود که میتونستم با منِ چند سال پیش ملاقات کنم، یه جورایی مثل ماشین زمان. وقتی برای اولین بار اونو پیداش کردم، اشتباهی وارد اونجا شده بودم، یه اشتباه غیر واقعی اما شیرین؛ اونجا اولش فضا پر از نور های آبی و بفنش بودن، اما کم کم همچی واضح میشد، داخل اون در، یه خونه قدیمی بود که برای چند سال پیش بود، یعنی زمان بچگی من. اونجا، یه دختر کوچولویی رو پیدا کردم که در واقع، خود منِ بچگیم بود. باهم شباهت داشتیم و کمی هم تفاوت. ما یواشکی باهم حرف میزدیم و میخندیدیم و بازی میکردیم. هر چند، من خیلی کم باهاش صحبت میکنم چون نباید زیادی تو اونجا باشم و ممکن بود خانوادم متوجه بشن که من گم شده باشم...

    آروم آروم وارد اون در شدم و متوجه شدم، منِ بچگیم خوابش برده بود. تا جایی که یادمه، بچگیم همش میخوابیدم، چون "خواب" با من دوست بود، بغلم میکرد و چشمامو رو هم میذاشتم تا آروم بگیرم. آروم به سمتش رفتم و سعی کردم بیدارش کنم تا چیزای مهمی رو بهش بگم. منِ بچگیم چشماشو آروم باز کرد و بهم نگاه کرد.

    - اوه... هیجده؟ اینجا چی کار میکنی؟!

    من هیچ وقت اسم واقعیمو بهش نمیگفتم، برای همین، بهش میگفتم که منو هیجده صدام کنه. نمیخواستم بدونه که منِ آینده این بچه کوچولوام. چون اگه میفهمید، قطعا نمیدونم چه اتفاقایی میوفته. فقط محض احتیاط، این کارو کرده بودم.

    + آره کوچولوی دوست داشتنی، ببخشید بد موقع اومدم. راستش من میخواستم یه چیزای خیلی مهمی رو بهت بگم. 

    منِ بچگیم تا حرفمو شنید، صاف روی تخت نشست و منتظر موند تا حرف مهمو بهش بزنم. من هم آروم روی تختش نشستم و آروم بهش نزدیک شدم.

    + یادته وقتی باهم حرف میزدیم، بهم گفتی که دوست داری بزرگ شی؟ 

    منِ بچگم حرفمو با تکون دادن سر تایید کرد و من با قاطعیت و به آرومی بهش گفتم:

    + خواستم بهت بگم که، نباید آرزوی بزرگ شدنو بکنی.

    - چی؟ هیجده، از تو بعیده، چرا نباید این آرزو رو به ماه، به خورشید یا هر چیزی نگم؟

    + چون... چون میدونی، بزرگ شدن خودش یه جور مشکله، بزرگ شدن یعنی این که دغدغه‌هات بیشتر میشه. من بزرگ شدم، دغدغه‌های زیادی تو زندگیم اومدن، مشکلات هی بیشتر میشدن و افکارم هی شلوغ تر شلوغ تر میشدن و غم تو وجودم رشد کرد، مثل علف هرز؛ ببین، آرزوی بزرگ شدن یه کمی احمقانه ست. اگه میخوای بزرگ بشی، جوری بزرگ شو که مثل من نشی، مثل آدم بزرگ‌ها نشی، فقط خودت باشی. 

    - من میدونم مشکلات هست، ولی بزرگ شدن چیز جالبیه، مامانم و بابام، آدم بزرگین، بزرگ شدن و خوشحالن.

    + اینطور نیست عزیزم. اونا پشت لبخند و خوشحالیشون، پر از غمه، پر از زخمی های روحیشونه. میدونم که همه حق دارن هر حسی داشته باشن ولی دلم نمیخواد تو مثل من باشی.

    - مثل ممکنه مثل تو باشم، ولی همینشم برام جالبه، دوست دارم بدونم آدم بزرگ‌ها بودن چجوریه!

    + خواهش میکنم، با رویایی که داری، با علاقه هات، با حس تازه ای که داری و با روحیه خوبی که داری زندگی کن، تو همین زمانی که داری زندگی میکنی زندگی کن، فکر بزرگ شدن رو از ذهنت خارج کن.

    - چی داری میگی؟ بزرگ شدن برام جالبه! الان داره صبح میشه، ممکنه خانوادت نگرانت بشن.

    فهمیدم که تو بچگیم، کمی لج بودم، احمق بودم و هی میگفتم "دوست دارم بزرگ بشم." وقتی منِ بچگیم اینو گفت، دیگه هیچی نگفتم، بدون گفتن خداحافظی و هیچ واکنشی، بلند شدم و رفتم به سمت اون در، منِ بچگم با نگرانی گفت: "ناراحت شدی هیجده؟ من... من نمیخواستم ناراحتت کنم. من فقط خواستم این آرزو رو بکنم. ببخشید! من نمیخوام تو ناراحت بشی."

    قبل از این که به زندگی فعلیم برگردم، آروم برگشتم و گفتم:

    + ناراحت بودم، چون منم مثل تو احمق بودم و همین آرزو رو داشتم. آرزوم برآورده شد و من زخمی شدم و آسیب دیدم و الان پشیمونم. احتمالا چند سال دیگه که هیجده سالت بشه، درست مثل من، با خودت میگی که "ای کاش برگردم به دوران بچگیم، من اون موقع خوشحال بودم." خواستم بدونی که، من، تو هستم و تو، منی."

    به زندگیم برگشتم، از گفتن این حرف پشیمون نبودم چون این حرفم حقیقت داشت. خلاصه زندگی من این بود: نمیدونم، ای کاش برگردم به دوران بچگیم، من اون موقع خوشحال بودم."

    #من_نوشته

    پ.ن: انقدر حوصلم سر رفته بود که میخواستم یه پست بذارم و نتیجه‌اش این شد که اینو نوشتم. حقیقتا این تو ذهنم اومد، یه کمی تخیلیه اما لا به لاش، پر از حقیقته.

    پ.ن۲: اگه چیزدستی تو این متن داشتم، من را ببخشید، میدونین که هممون به چیزدستی دچار هستیم. :> و این که امیدوارم خوشتون بیاد. حالا نظر دادین، ندادین مهم نیست، من به این وضع عادت کردم.

    فعلا.♡

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰

    Ugly world

    دنیا اونقدر بی رحم هست که هیچ راه فراری از این بی رحمی ها وجود نداره. همیشه از خودم میگم: "این دنیا، همین دنیایی که تو بچگیم تصور کردم بود؟ واقعا هیچ شباهتی به تصوراتم نداره. دنیای زیبا. چه تصورات مسخره ای از این دنیا کردم."

  • ۷
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۷ بهمن ۰۰

    Busy mind

    خب... سلام؟ امیدوارم حالتون خوب باشه. الان ساعت شش صبحه و خب، به خاطر سردی معدم، نتونستم خیلی بخوابم و حالا دارم بعد یه ماه دارم پست میذارم، یه پست بی سر و ته که مطمئن نیستم کسی بیاد در موردش حرفی بزنه. 

    حقیقتا زیاد اینطرفا نمیام اینجا و این اصلا خوب نیست. میدونین که،‌ چون وبلاگ‌نویسی جزی از من شده و قطعا اگه ولش کنم، دیگه آدم سابقی نمیشم. الان میبینم که یکی یکی از دنیای وبلاگ‌نویسی میرن، وب هاشونو میبندن و خدافظی میکنن.یه لحظه ترسیدم، ترس اینو دارم که نکنه یه روزی نوبت منم بشه و کلا از دنیای وبلاگ‌نویسی خدافظی کنم؟ ولی خب حقیقتا خودمم اینو نمیخوام اما یه سری چیزا هست که باعث میشه نتونم خیلی به اینجا سر بزنم، از یه طرف که بیتشر تو تلگرامم که هیچی، از یه طرف دیگم، مدرسمون حضوری شده و از نظر خودم، از این وضعیت خسته شدم و حوصله رفتن به مدرسه رو ندارم. حس میکنم کلا مدرسه وقت منو میگیره. یه طرف دیگه هم ذهنم گاهی وقتا شلوغ میشه، اورثینک میکنم و این جالب نیست...

    برای این که بیشتر اینجا فعالیت کنم، فکر میکنم و امیدوارم بتونم پست بذارم، حرفامو بزنم و یا متنی بذارم که شاید خوشتون بیاد، شایدم نیاد. '-' به هر حال هیچ چیز مشخص نیست ولی سعیمو میکنم.♡

    + معمولا وقتی ذهنم شلوغ میشه یا بخوام درد و دل کنم، این محیط بهم اجازه میده که با هر نوحی، تو این قسمت که دارم پستمو مینویسم، خودمو خالی کنم. اگه این جور حرفام اذیت میکنه، منو ببخشین. :") به هر حال چی کار میشه کرد، انقدر حرف زیادیی دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم و همین باعث میشه نتونم حرفی بزنم. این سخته.

    + از اینا بگذریم، راستشو بخواین از این که فقط ۱۰ روز دیگه سوهو برمیگرده خوشحالم، طی این دو سالی که گذشت، برام سخت بود، اونم به عنوان یه اکسوالی که خیلی دلش برای پسراش تنگ شده اما چیزی که دلمو آروم میکنه، همین کم شدن تعداد روز های سربازیشه. از اینم خوشحالم که خیلی از کسایی که تازگی ها اکسوال شدن، قراره بعد از مدت ها سوهو رو ببینن. این فوق العاده ست!! یه جورایی خوشحالم، من قبل از سربازیش، هر دفعه سوهو رو میدیدم لبخند رو لبم ظاهر میشد، حالا که قراره برگرده، هیچ جوره نمیتونم جلوی خوشحالیمو بگیرم چون قراره برگرده! فقط ۱۰ روز دیگه. ㅠㅠ

    پ.ن: معدم سردی کرده، احتمالا به خاطر بادمجونه. ایح این خوب نیی. :(

    امیدوارم که روز قشنگی رو داشته باشین، فعلا.^^

  • ۵
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰

    Me and me again

    – متن آهنگ، عمیق ترین حالات احساسی قلب یک نویسنده است و روزنه ابراز عشق، موسیقی است.

    یک آهنگ می تواند روح و دل های زیادی را اسیر خود کند که بسیار به ما شبیه هستند. برای همین گاهی اوقات وقتی در حال خوبی هستیم و انرژی داریم، آهنگهای شاد را انتخاب می کنیم و هرگز سراغ آهنگی که سرشار از غم است نمی رویم.

    تنها زمانی که بسیار بسیار غمگین هستی یا مثلا از دوست دختر خود جدا شده ای، به چیزی مثل " ده سال پیش، من تو را نمی شناختم، تو متعلق به من نبودی، ما مثل هم بودیم، کنار یک غریبه..." گوش میدهی.

    هر انسانی در موسیقی به دنبال سایه ای از خود می گردد.

    • ییشینگ (لی از اکسو) - "ایستاده استوار در بیست و چهار سالگی"

     سلام، امیدوارم خوب باشین. خیلی وقته پست نذاشتم نه؟ به هر حال عیبی نداره، مهم اینه که دارم مینویسم تا تو وبم پستش کنم. این اولین پست سال ۲۰۲۲ ئه که میذارم و سال ۲۰۲۲، تا الانش خوب بود.

    این هفته بد نبود، البته اگه یه روز قبل از روز امتحان عربی کلافه نمیشدم، بهتر میشد. آره، اون روز کلافه بودم، بی خودی هم کلافه بودم و اعصابم بهم ریخته بود. طوری بودم که هی داد و فریاد میزدم و دعوا میکردم ولی در آخر، هی اشک میریختم و با خودم میگفتم "احمق". خنده داره نه؟ کاملا دیوونه بودم و نمیفهمیدم چه وضعیتی داشتم. ولی دیگه این وضع من طول نکشید.

    دیروز یه جورایی فرصتی بود برای بهتر شدن روحیه خودم. با خواهرم بیرون بودیم، فکر کنم حدودا یه ساعتی میشه بیرون بودیم ولی واقعا بهم حس خوبی داد. کلی گربه دیدم، درخت ها و نور خورشید در حال غروب میدیدم. دست ها و نوک انگشت های خواهرم از شدت سرما، سرخ شده بود، کلی عکس گرفتیم، آهنگ just as usual اکسو در حال پخش بود و لبم و چشم هام میخندیدن. حتی وقتی برگشتم خونه، هنوز ذوق داشتم و حالم خوب بود. 

    آره خلاصه، من هنوزم خوبم.♡

    I'll just protect you next to me, I'll watch over you wherever you go, Whether it's day or night, So that you don't wander alone anymore. Baby, I'll be there, I will protect you, who's by my side 

    EXO - just as usual

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۷ دی ۰۰

    Eyes tired of lack of sleep

    سلام! حدودا بعد از چند هفته دارم پست میذارم و خب، قطعا این پست هم بدون نظراتی از انتشارش میگذره و میره. امیدوارم حالتون خوب باشه!

    خیلی حرف نمیزنم فقط یه سری چیز ها بگم، یعنی از خودم صحبت کنم. این هفته شروع امتحانات ترم اولم بود و تا ۲۹ دی ماه امتحان دارم. متاسفانه این روز ها حضوریه و از اونجایی که خونمون کمی دور از مدرسه ست و مدرسه برای پایه دوازدهم، تایم خیلی بدی برای شروع امتحان گذاشته شده، مجبورم ساعتمو صرف ۵:۳ صبح، در حالی که خورشید طلوع نکرده، کوک کنم. تا الان سه تا امتحانم رو خوب دادم ولی در مورد امتحان فارسی، کمی شک دارم. 

    حدودا سه روز پشت سر هم امتحان داشتم و این برای من بد بود، چرا؟ چون نه یه روز برای خوندن فارسی نذاشته بودن، و هم این که تو این سه روز کم خوابیدم و زیر چشمم گودی افتاده. ایح اصن این هفته از نظر خوابیدن خوب نبود. :< ولی امروز که چهارشنبه ست و فردا و پس فردا هم تعطیله، میتونم راحت بخوابم تا جبران این سه شبی که کم خوابیدم رو بکنم. 

    راستی، کم کم سال ۲۰۲۱ میلادی داره تموم میشه و حقیقتا البته اگه کرونا رو ایگنور بگیریم، از نظر من سال خوبی بود با وجود این که خیلی کار خاصی نکردم ولی کلی خندیدم و گریه کردم و تا یه حدی، زندگی کردم. امیدوارم سال ۲۰۲۲ سال خوبی باشه و بتونم یه سری چیز هارو تجربه کنم، امیدوارم برای شما ها همینطور باشه و این که اگه امتحان دارید، کلی تلاش کنین تا به نتیجه خوبی برسین. فایتینگ و فعلا.♡

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

    Blue

    بین دو راه گیر کردم، این که فقط با غم خودم تنها باشم یا دلم میخواد یکی کنارم باشه تا روحم آروم بشه. سخته، این که تکلیفم مشخص نیست که چجوریم. واقعا تنهام و میخوام یکی کنارم باشه یا فقط دلم میخواد تنها باشم؟ گفتم که سخته.

    قدم میزنم، اونم در هوای سرد لعنتی که حتی پالتو رو تن من نمیتونه مقاومت کنه. انگشت های دست هام، دون دونه دارن یخ میزنن، دست های سرمو روی بدنه داغ لیوان میذارم ولی این بارم این داغی بدنه لیوان که توش کاپوچینوی داغه، کمکی به گرم کردن دست هام نمیکنه.

    میدوئم و فریاد میزنم، از همه چی فرار میکنم، اشک ها آماده آزاد شدن و جاری شدن روی گونه هام بودن و من اجازه دادم که اشک ها آزاد بشن. افتادم زمین و زدم زیر گریه. چرا؟ چون خود واقعیمو هنوز پیدا نکردم، خیلی وقته گمش کردم. هر جا که میگردم، فقط یه منی پیدا میشه که خیلی واقعی نیست که تصور بقیه ست. من های دیگه ای ظاهر میشن، جلوی منو گرفتن تا نذارن خودمو بشناسم. من فهمیدم که تو فضای آبی رنگی بودم و مدام با خودم میگفتم که "میخوام تنها باشم." انقدر توی این فضای آبی غرق شدم که متوجه گم شدن خودم نشدم. من فهمیدم که نیاز به کسی دارم تا خودمو خالی کنم و اون بدون هیچ حرفی، بغلم کنه. تلاش میکنم تا از دست این من های الکی فرار کنم و تونستم. دوییدم به سمت کسی که میشناسمش، کسی که درکم میکنه. محکم بغلش میکنم و گریه میکنم و اشک میریزم و مدام بهش میگم: "هر روز نگه ام دار، بغلم کن، هر روز و هر شب، فقط بغلم کن تا خوب بشم. هر روز بغلم کن. هر روز. هر روز..."

    #من_نوشته

    작은 먼지처럼 가라앉고 싶어
    잠시 시간 속에 멈춰 있고 싶어
    내뱉는 한숨 hard enough
    더 짙어진 적막 bad enough

    KAI – Blue

    پ.ن: بعد از مدت ها، حس یه آهنگ...♡ حتما آهنگ بلوی کای گوش کنین.‌ قشنگه.

  • ۱۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰

    Hello to eighteen years old

    با این که میگن ۱۸ سالگی هیچ اتفاق خاصی نمیوفته ولی شاید ممکنه برای من یه اتفاقایی بیوفته، یه تجربه های تازه، یه حس های جدید، مسائل های جدید و هر چیزی. به هر حال، معلوم نیست امسال چجوری باشه اما این آرزو هایی قشنگی که بهم کردن، معلوم میشه که این ۱۸ سالگی من، قراره یه سال جالبی برای من باشه. دوستای خیلی خوبی دارم، اونا میدونن که عاشق آسمونن و حالا امشب، بهم کلی هدیه قشنگ دادن، یه چنل زدن و از اول آذر تا ساعت ۱۲ شب این روز، کلی چیزای قشنگی اونجا گذاشتن. آسمون، آهنگ، عکس ها، متن و حرف هاشون و صدای قشنگشون... فکر کنین، از همون ارای تیزر های پیچز، مشغول آماده کردن یه چیزی بودن که خودمم فکرشو نمیکردم و اصلا انتظارشون نداشتم... انقدر کارشون با ارزشه که خیلی احساس خجالتی میکنم و با خودم میگم: "باید بیشتر قدر دوستامو بدونم چون از الماس هم با ارزش ترن."
    نمیتونم از این کار قشنگشون فراموش کنم، واقعا فراموش کردن نسبت به این کار سختیه و نمیخوام تو ذهنم بمونه تا همیشه بهشون فکر کنم. دلم میخواد براشون جبران کنم ولی نمیدونم چجوری... ولی خب، به قول دوستم آبی، من کادوی اونام~ 
    و شاید باورتون نشه اما من یه ساعت و ۱۳ دقیقه وقتمو گذاشتم سر دیدن کادو های بچه ها و یه کمی طول کشید ولی واقعا ارزش دیدنشو داشت. این لحظه قشنگو فراموش نمیکنم. تا جایی که میدونم دو تا همزاد دارم که دقیقا ۱۶ آذر به دنیا اومدن؛ یکیش آکی چانه و یکی هم ریحونه! میدونی چه حس خوبی داره که یه همزاد قشنگ داشته باشی؟ 
    از اونجایی که دیگه ۱۸ سالم شده، از دیشب تا الان نتونستم باور کنم که وارد ۱۸ سالگیم شدم، یعنی هنوز عادت نکردم و نتونستم این چیزارو هضم کنم چون میدونین، ۱۸ سالگی برای من یه چیز خاصه، قراره تجربه های جدیدی رو داشته باشم، شایدم بتونم تو بین این سختی ها، پاهامو روی راه های هدفم بذارم، یه سری چیز ها رو یاد بگیرم و بتونم هویت اصلیمو پیدا کنم، ولی میدونم به قول کای، فکر نکنم تا آخر عمر هویت کامل خودمو پیدا کنم اما مهم نیست اگه پازل هویتم یه کم ناقص باشه و تکه پازل های دیگه رو پیدا نکردم ولی به هر حال، شاید بتونم این کارو بکنم و پیداشون کنم. به هر حال باید یه تکونی به خودم بدم چون حس میکنم قراره تو یه چالش های سختی قرار بگیرم. امیدوارم که کم نیارم.

    ممکنه بازم مثل سال های دیگه اشتباه کنم، شکست بخورم، ناامید بشم و گریه کنم ولی خب، این چیز ها هم جز زندگیم حساب میشن. من گریه هامو میکنم اما باز سعی میکنم خوشحالی واقعی رو پیدا کنم.

    خلاصه، واقعا بابت همچیز ممنونم، ممنونم که کنار من هستید، خوشحالم که دارمتون و خوشحالم که شماهارو خوشحال میکنم. این خوشحالی هیچ وقت نابود نمیشه.
    تولدم مبارک؛🤍

    ۱۴۰۰.۹.۱۶

  • ۸
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۷ آذر ۰۰

    Thoughts

    یه سری فکر ها تو ذهنم هست که یه جورایی باهاشون درگیری دارم؛ اینکه مثلا واقعا شبیه خودم هستم (شبیه هیچکس نیستم) یا شبیه کس دیگه ایم؟ یا این که چرا دیگه مثل سابق، حال و هوای وبلاگ نویسی رو ندارم؟ این موضوع دلمو میگیره و دلم نمیخواد از وبلاگ جدا باشم برای همین، مینویسم و پست میذارم تا نشون بدم که هنوز میتونم ادامه بدم. یا مثلا چرا این روز های کسل کننده انقدر زیاد شدن؟ به خاطر کروناست یا این که مشکلات انقدر زیاد شده که دیگه انگیزه ای نسبت به یه چیز هایی نداریم؟ یا مثلا چرا همکلاسی هام باید اینطور رفتار داشته باشن یا کلا نمیتونم باهاشون بسازم؟ یا مثلا یه سوال احمقانه اما با کمی فنگرلی طور دارم اینکه چرا نمیشه تو دنیایی که تو موزیک ویدیو ها رو نشون میده، اونجا زندگی کرد؟ چرا باید حقمون این باشه که توی موقعیت بولیشت باشی که کلاس داری و کلی امتحان رو سرت باشه و مریضی و کرونا بزنه کمر ما؟ یا چرا یه سری آدم ها، دنیا رو زشت تر و بیرحم تر درست کردن؟ مگه هدفشون چیه؟ و کلی سوالات احمقانه دیگه.

    میدونین، این سوالای تو ذهنم، نشون میده که اورثینک میکنم. اونقدر شدیدم نیست اما دیدم کسایی رو که به اورثینک کردن شدیدی دچار شدن و هر کاری میکنن، نمیتونن از اون حالت بیان بیرون و حتی نمیتونن بخوابن! واقعیتش، پیدا کردن جواب این سوالات برام سخته یا نه... سخت پیدا میشه، میدونین چرا؟ چون باید اون ریشه سوال و ربط رو پیدا بکنی تا جوابت پیدا بشه. عین معماست، یه معمای خسته کننده که ذهنمو کمی پیر میکنه و بیشتر بی حوصله ترم میکنه. به هر حال، هنوز نمیدونم قراره برای این سوالات چی کار کنم...

    thought

    \ ˈthȯt  \

     the act or process of thanking, the act of carefully thinking about the details of something

     

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰

    Eighteen is coming.

    سلام! میدونم این پست هم به جز دو سه نفر، کسی نمیخونه اما مینویسم و خودم میخونمش، خودم، منِ تنها. نمیدونم از کجا بگم، این چیزیه که اول پستم اینو میگم و نمیدونم از چی صحبت کنم. از آبانی که گذشت یا ۱۸ سالگی که داره نزدیک میشه؟ شاید باید از وضعیت خودم بگم... اینو توی چنلم گفتم، اینجا میذارمش.

    نمیدونم خیلی برام عجیبه که چرا با وجود این که حالم مشخص نیست و ذهنم قفل کرده و فقط میگم "نفس میکشم" دلم هر دفعه پر میشه و هی وسوسه میکنم یه چیزی بنویسم؟ انگار غم و شادی، جوری بهم مخلوط شدن که دیگه تبدیل به یه چیز خاصی شدن، یه چیزی به اسم مبهم بودن، گنگ بودن، نامعلوم بودن، عجیب بودن و مرموز بودن. این "من" جدیدا مرموز شده. شاید به خاطر این که به سن جوونی میرسم و مشخص نیست قراره چه اتفاقی برام بیوفته. البته میدونم تو ۱۸ سالگیم، اتفاق خاصی میوفته ولی انگار حس میکنم که قراره یه چیزی باشه که اون معلوم نیست... شاید دارم اشتباه میکنم اما خب، این "من" مرموز و نامعلوم شده. یه وقتا حس میکنم که دلم میخواد همه چیز رو ول کنم و برم تا بتونم به خودم زمان بدم ولی نمیشه. انگار توی جعبه گیر کردم که نمیتونم یه راهی برای در اومدن از این جعبه رو پیدا کنم. حس گیر کردن... حس عجیبیه. ولی یه چیزی هست، یه حسی وجود داره که اون تسلیم نشدنه، قدرت تسلیم نشدن. هنوز یه قدرت کوچیکی دارم که بشه ازش استفاده کرد. اگه واقعا اینطوری باشه، پس باید سعی کنم تا یه راهی پیدا بشه. آره. در واقع یعنی غیر ممکنه اگه واقعا تو جعبه همش بمونم، همش نامعلوم و گنگ بمونم. به هر حال، میشه یه کاریش کرد که از این حالت در بیام. پس امیدوارم از حالت در بیام، چون حس میکنم دارم اذیت میشم...

    و اما آذر ماه... همیشه که بچه بودم، وقتی به آذر ماه میرسم، ذوق میکردم، به خاطر این که یه روز مهمی توی این ماه بود، یعنی روز تولدم رو مهم ترین روز خودم میدونستم اما امسال به طرز عجیبی هم خوشحالم و هم حس عجیبی دارم، انگار به علاوه بر خوشحال شدن من برای این که بزرگ شدم، قراره با چالش هایی رو به رو بشم. چالش هایی که مهم ترینش میتونه باشه که "من قراره برای زندگیم، هدفم و برای خودم چی کار کنم؟" و از یه طرف، بیشتر دلتنگ بچگی هام میشم، دلتنگی سحری که میگفت "ای کاش قدم بلند بود، اینطوری میشدم، اونطوری میشدم." و امسال که قراره کم کم به ۱۸ سالگیم سلام کنم، میبینم که قدم بلند شده، اینطوری شدم و اونطوری شدم. :)

    به هر حال ۱۸ سالم میشه و قراره کلی تجربه های جدیدی بکنم، مثل یاد گرفتن رانندگی، تنهایی رفتن تو بیرون، خرید کردن با خودم، نمیدونم... شاید یه سری چیزای دیگه هم باشن ولی میدونین، شک هایی توی زندگی پدیدار شده که هر لحظه قراره بزرگ تر بشه، اینه که اگه نتونم به هدفم برسم، با این شرایط، پس چی کار کنم؟ اگه کارم خوب پیش نره چی؟ اگه نتونم یه موقعیت خوبی داشته باشم چی؟ و هزاران سوال های دیگه که جوابشون مشخص نیست. 

    خلاصه این که، حس عجیبی دارم، آره...

  • ۱۱
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a