۳۱ مطلب با موضوع «چالش‌ها» ثبت شده است

Several galaxies

—چشم های درشت اشو رو باز کرد و اولین چیزی که دید،ابر های پراکنده و خورشیدی که از پست ابر ها میدرخشید، بود.چشماشو محکم بست و خمیازه ای کشید و گفت:"خیلی خب،امروز روز منه!"
رادیو رو روشن کرد و چند کانال رو عوض کرد و رسید به یه کانالی که آهنگ‌پخش میکرد؛ وقتی صدای نرم و دلنوازش پارک چانیول که در حال خوندن آهنگ minimal warm رو شنید لبخند گرمی زد و زیر لب باهاش همخونی کرد.سحر در حالی که چند تا پنکیک درست میکرد،متوجهه صدای تلفن گوشی خودش شد،پنکیک آماده شده اش رو رو بشقاب پر از پنکیک گذاشت و اجاق گاز و خاموش کرد.
گوشیو برداشت و دید که یومیکو بهش زنگ زده،دکمه تماس رو میزنه و باهاش صحبت میکنه.
"سحر،بلاخره سه تا بلیت گرفتیم!!"
"راست میگی؟خوب بلیت چی هست؟"
صدای مائو از پشت تلفن اومد و گفت : "قراره من و سنتاکو و تو بریم ژاپن!!"
سحر شور و ذوقشو تو درونش حس کرد و انقدر شور و ذوقش در حال ترکیدن بود که آخر جیغی زد و با خوشحالی گفت :" جدی میگین؟؟کی قراره بریم؟"
یومیکو و مائو باهم گفت که هفته دیگه قراره سفر کنن.بعد از این که با خنده و ذوق از مائو و یومی خداحافظی کرد،با لبخند پر رنگ و شیرینش،رفت سراغ پنکیک هاش.
یه ساعت بعد،سحر کوله اشو توش دفتر بولت ژورنال و وسایل های تزئینیش و یه اسپیکر کوچیک و گوشی و خوراکی پر کرد و از خونه رفت بیرون.تا هنوز راه نرفته بود چشمش به کیدو و هانائه خورد و چندان خوشحال شد که سریع رفت سراغ کیدو و هانائه و همدیگرو بغل کردند.چند دقیقه بعد،هر سه تاشون روی چمن پارک نشسته بودند و سحر هم اسپیکرشو روشن کرد و آهنگ Eight آیو و شوگا رو پلی کرد.بولت ژورنال رو باز کرد و شروع کرد به نوشتن روی صفحه خالی و سفید که قراره با نوشتن و تزئینات پر بشه:
"صبح خودمو با گفتن 《امروز روز منه.》 شروع‌ کردم و واقعا امروز روز خود خودمه.یومیکو خبر گرفتن بلیت سفر ژاپن رو گفت و روزمو قشنگ تر کرد،قراره هفته دیگه یه خاطرات شیرینی رو تو ذهنمون ثبت کنیم.سفر ما سه تا یعنی من و یومیکو و مائو در ژاپن!"
بعد از نوشتن و تزئین کردنش،با کیدو و هانائه بگو بخندی میکردند و ناهارشونو خوردند، بعد باهم خداحافظی کردند.
سحر یه سری به کتابخونه زد و شروع کرد به دنبال کردن دو تا کتاب،چون شنیده بود که دینا به اسم "من و خودم و خودم" منتشر کرده بود و همچنین،نفیسه که با اسم هنری نوبادی کتاب "من هیچکس هستم" رو منتشر کرده بود.بعد از چند دقیقه اون دو کتاب رو پیدا کرد و خیلی خوشحال شد.
کمی بعد،به کافی شاپ رفت و روی صندلی چوبی نشست،گوشیشو در اورد و یه سری به وبلاگش و اینستاش زد،تو وبلاگش،کلی نظرات گرفته بود و همین باعث شد قلب سحر بدرخشه.تمام نظراتی که خواننده های این وبش نوشته بودند و جواب داد و رفت سراغ اینستاش،اولین پستی که دید،پست آلو بود که عکسش مال روز پراید پارسال بود،پرچم رنگین کمونی در دست آلو بود و خیره به لنز دوربین بود و لبخند شیرینی زده بود؛کپشن پستش این بود "عشق،عشقه.روز پراید پارسال :)🏳️‍🌈".
سحر با دیدن این پست لبخند زد،تا این که به خودش اومد و دید که گارتوس تمام مدت داشت اونو صداش میکرد،بعد از سفارش دادن،دوباره به سمت گوشیش رفت و برای آلو کامنت نوشت "خیلی زیبایی آلو♡"
ساعت شش عصر بود که هوا کم کم تاریک میشد،سحر هم سریع به خونش رفت و کم کم لباششو عوض کرد.جعبه موچی که آکی چان بهش داده بود رو برداشت و یه دونه از موچی هارو خورد و "مممم مممم" گویان رفت سمت مبلش و دراز کشید.امروز جمعه بود و تعطیلات آخر هفته خوبی برای خودش بود.اما فردا خیلی کار داشت،اون قرار بود فردا کلاس پیانو و نقاشی بره و بعد از اون،کار های نقاشیشو انجام میداد،درسته،کاراش یه کمی سنگینه اما براش لذت بخشه.از مبل بلند شد و به تابلو بزرگی که رو دیوار بود خیره شد.عکس دسته جمعی خودش با دوستاش بود.حدودا پارسال بود که همه دوستاش و طرفداراش برای اجرا موسیقی سحر اومده بودند و در اخر،عکس دسته جمعی گرفتند.آهی کشید و گفت:" چقدر زمان زود میگذره...انگار همین دیروز بود که کارمو به بچه ها نشون دادم" لبخندی زد و کل چراغ های خونشو خاموش کرد،آروم روی تختش خوابید و چشم های درشت اشو بست...

••••••••••••••••

تادااا،بلاخره گذاشتم!!خیلی چالش جذابی بود و واقعیتش فکر‌نمیکنم همین‌متنو یهو طولانی بشه و زود تموم بشه،اتفاقا من اینو دیروز نوشتم و قرار بود اون موقع بذارمش اما یادم رفت :( ولی امروز گذاشتم که بخونینش><

این چالش توسط استلا ایجاد شده>< و اگه اسم یه سری بچه هارو تو این متن نیوردم ناراحت نشین ینسنینسن.از آلو عزیزم‌ممنونم که دعوتم کرده*-*

و در آخرم نمیدونم کیو دعوت کنم از این چالشه.حالا هر کسی اینو دید تو این چالش دعوته^^

پ.ن:اون قسمتی که گفتم "مممم مممم گویان" شما مثل من یاد آهنگ mmmh کای میوفتین؟ XD

پ.ن۲:اگه غلط املایی بود منو ببخشین ㅠㅠ

پ.ن۳:حوصله لینک کردن نداشتم شرمنده :-: امیدوارم خوشتون بیاد♡♡

فعلا^^

  • ۸
  • CM. [ ۱۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۲۱ آذر ۹۹

    A sheet of history for the future

    چانبکم :")

    –––––––

    -قبلا دنیا چجوری بود؟

    +همونجوری بود ولی،انسان ها بیشتر بهم نزدیک تر بودن.

    -الان چطور؟چرا نزدیک هم نمیشن؟

    +چون که یه چیز عجیب تو کل دنیا اومده که باعث میشه انسان ها از هم دور شن، درست مثل دیواری که بین دونفر ساخته شده...

    #من_نوشته

    قبل از اومدن تو این دنیا،همچی خوب بود،با وجود مشکلات مختلف تو چند تا کشور در جهان،انسان ها کنار هم بودن و اوقات خوشی رو میگذروندند.مهمونی،جشن های مخلتف،دورهمی ها،کنسرت ها و خیلی چیزای دیگه.ارتباط انسان ها مثل یه طناب بود،طنابی که هیچ‌گره ای وجود نداشت.اما...

    متوجه شدیم که یه ویروسی به اسم کوبید ۱۹ یا بهتره بگم "کرونا" به این جهان تلخی و شیرینی اومده بود و همچی تلخ تر شد.مردم ترسیدند،فکر کردن آخرالزمانه.فکرشو نمیکردن که امسال یعنی سال ۲۰۲۰ انقدر بد باشه.همه مشغول خریدن ماسک و ضد عفونی بودند،از این ترسیدند که نکنه یهو مریض بشن و مبتلا به کرونا شن.اون ها ترسیدند،شماها ترسیدین،ما ها ترسیدیم،اون ترسید،تو ترسیدی و من ترسیدم.از این که مریض بشیم.

    دنیا که تلخی و شیرینی بود،با اومدن این ویروس،دنیا تلخ تر از همیشه شد.خیلیا مریض شدن و مردن،یه سری آدما انقدر بیخیال اند که راحت و بدون رعایت بهداشتی،بیرون بودن،یه سری آدمای دیگه هم خونه نشین شدن و کل کاراشونو تو خونه انجام میدن،هر چند اونا دلشون میخواد برن بیرون ولی نمیشه،اونا نمیتون برن بیرون،خونه براشون تبدیل به یه زندون شده.برای همین،ارتباط انسان سخت تر شد،مثل طنابی که پر گره های سفته که باز کردنش خیلی سخته!

    کرونا،همچیز رو گرفته بود،انسان هایی که ضعیف بودن،زن،مرد،کودک و مسن.فرقی نمیکنه که چی باشه و کی باشه.مهم اینه که اونا انسان بودند و تو دام مریضی افتادند و در آخر،به آسمون ها پرواز کردند و نه فقط انسان‌هارو گرفت بلکه این دورهمی ها،جشن ها و غیره رو گرفت.همچی رو تغییر کرد که باعث شد مثل سابق نباشیم.با این مشکل بزرگ و جهانی،یه کمی بهش عادت کردم.

    ولی کرونا یه چیزی رو بهمون یاد داد،این‌که یه وقتا،زمانو هدر میدیم،قدر روزای خوشی که داشتیم رو ندونستیم،قدر کنار هم بودن و هر چیزی‌که فکرشو بکنین...

    معلوم‌نیست که کی از اینجا میره،کی این مشکل تموم میشه.فقط خدا میدونه.ما نمیدونیم :)...باید صبر کرد.صبر،صبر و صبر...

    #من_نوشته

    —————————————————

    سلامی دوباره^^ بلاخره بازم پست گذاشتم،قطعا خبر دارین که سیس یومیکو یه چالشی رو درست کرد که موضوع جالبی داره،موضوعی که باهاش درگیری داریم.بله! کرونا :) برای این که بیشتر در مورد این چالشو بدونین،اینجا کلیک کنین^^

    در آخر از سیس یومیکو تشکر میکنم بابت دعوتش :")

    از سه نفر دعوت میکنم>< :

    آکی سان / سارا / سونیا

    فعلا^^

  • ۷
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۹ آبان ۹۹

    This is me

     

    • وی از مدرسه متنفر است.

    • تنبل است ولی سعی میکند خودش را تکان دهد.

    • وی کیپاپر است و به شدت عاشق اکسو است(وی فایرلایتم هست :] )

    • هم مهربان است هم کنی بد اخلاق.

    • وی عاشق نقاشی کردن است :)

    • در آخر عاشق خانواده و دوستانش است ;)♡

    با تشکر از غزل بابت دعوت♡

    فکر‌کنم همه نوشتن :" هر کی این پستو دیده یعنی دعوته ^^♡

    ———

    هق...سلام ㅠ~ㅠ باورتون میشه بعد یه قرن برگشتم؟؟؟ وقتی اومدم اینجا دیدم خیلی پست گذاشتین،قالب عوض کردین و غیره.یه سری کامنت و لایک کردم.ببخشید که سر نزدم ولی دیگه زدمXDخیلی حرفا هست که باس نوشت،ولی بعدا مینویسم،یه اتفاق خیلی رو مخی افتادا بود که یه شایعه از چانیول درست کردن که آخرش قضیه رو گند تر کردن و همه اکسوالا رفتیم جنگیدیم :))))) حالا بعدا میگم :")

    خلاصه بازم ببخشید که نیومدم،خیلی بدم میدونم :( و خوب دیگه برگشتم =)♡

    فعلا♡♡

  • ۱۰
  • CM. [ ۱۳ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۹

    If one day

    ببینید کی اینجاست؟ =)‌سحر سبی نوتلا اونم با یه چالش فوق جالب!!

    بله،چالش "اگه یه روز" هستش که از اینجا شروع شده،چیز ساده ایه و فقط باید بنویسی که اگه یه روز اون وب نویس رو ببینم...و به نظرم خیلی چالش خیلی باحال و جالبیه و به طور کلی خوشم اومدD= نمیدونم طولانی میشه یا نه ولی ببینیم چی میشه...

    از آلو و مائو تشکر میکنم که دعوتم‌کردن*-*♡

    در آخر بگم که کسایی که اسمشونو نوشتم بدونن که دعوتن^^(که البته یه سریاشون این چالشو رفتن)

    • اگه یه روز آلو رو ببینم،چنان عری باهم میزنیم که بیهوش شیم '---'بیشتر در مورد خانواده رنگین کمونی،آیدل های کیپاپ و خارجی حرف میزدیم و کلی حرف میزدیم و میخندیدم و باهم خوراکی میخوردیم(هه هه D= )

     

    • اگه یه روز سیس یومیکو رو ببینم،قلبم تند تند میتپید،میپریدم بغلش،فشارش میدادم،میگفتم "سیس یومی مننننننن ><" و همش سرشو و لپشو میبوسیدم و بیشتر در مورد دلبری های تهیونگ و اجرا های فاکی بی تی اس صحبت میکردیم،حتی اگه دلش گرفته بود،میرفتم بغلش میکردم و نازش میکردم و میگم که "غصه نخور،من اینجام،کنار تو،خواهر زیبای من".میدونین که یومیکو خواهر نداره،ولی من گفتم که میخوام خواهرش باشم و این اتفاقم افتاد=) و حرفای خوبی براش میزنم که تو ذهنش بمونه و از حرفای خوب من محافظت کنه♡

     

    • اگه یه روز مائو چان رو ببینم،عر زنان میرفتم بغل مائو و میگم"گو وان و اولیویا کنار هم خیلی سوییتن لعنتیا :")" یا میگفتم"من لایک استیک لونا میخوام" یا "لعنتیا خیلی خاصنㅠㅠ" و یا همش ام وی ها و ویدیو های روزانشونو باهم میدیدیم و آهنگ "سو وات"  رو پلی میکردم و باهم میرقصیدیم و میگفتیم" ایم سو بد!" یا "سو وات؟" و میخندیدیم :")))

     

    • اگه یه روز نفیسه رو میدیدم،باهم میرفتیم کتاب خونه،کلی کتاب های خوب بر میداشتیم و باهم میخوندیم و میخندیم و لذت میبریم یا میرفتیم کافی شاپ من کاپوچیو سفارش میداد و در مورد این که "چرا گربه ها انقدر ناز و کیوتن" صحبت میکردیم و من براش کلی ویدیو های مختلف از اکسو نشون میدادم و آره D":

     

    • اگه یه روز دینز رو ببینم،کلی کتاب میخوندیم،آهنگ های واندایرکشن پلی میکردیم و فیک لاو بی تی اس و پلی میکردم و باهم‌همخونی میکردم و باهم حرف های قشنگ میزدیم :")♡شایدم باهم رفتیم کتاب خونه =")

     

    • اگه یه روز رسویدا رو ببینم،خوب هیچی همش بیرونیم و کلی خوراکی میخریدیم و تا شب حرف میزدیمXDعای عای شایدم باهم میرفتیم نقاشی هم کشیدیم!

     

    • اگه یه روز آکی سان رو میدیدم،کلیییییییییی آهنگ واندایرکشن پلی میکردیم و همخونی میکردیم و باهم ویدیو هاشونو میدیدیم و ذوق میکردیم و همدیگرو بغل میکردیم و میخندیدیم :")

     

    • اگه یه روز سارا رو ببینم،هیچی دیگه از بس ویدیو ها و عکسایی که شامل مومنتای چانبکه نگاه میکردیم و عرررر میزدیم و آبسشن پلی میکردیم و فاز خفن بودن میگرفتیم و همچنان عر میزدیمXD

     

    • اگه یه روز غزل رو ببینم،همیشه به ویالون زدنش نگاه میکردم و گوش میکردم و بعد از اون،بهش افتخار میکردم :")همیشه براش دسته گل میدادم تا خوشحال شه و بهش میگم "وقتی خوشحالی،منم خوشحالم :)"

     

    • اگه یه روز سونیا رو ببینم،کلا فن گرلی میکردین سر اکسو.هر وقت یه آهنگ‌پخش میکردیم باهم میخوندیم و ایناD":

     

    • اگه یه روز آیامه رو میدیدم،کلی وبتون باهم میخوندیم،آهنگ های لونا و آهنگ های گروه دیگه پخش میکردیم و میرقصیدیم و کلی حرفای قشنگ براش میزدم :")

     

    • اگه یه روز ناستاکا رو ببینم،فیلم k-12 نگاه میکردیم و نقاشی ملانی میکشیدیم و میخوندیمو میخندیدیم و کلی آبنبات و پاستیل میگرفتیم*-*

     

    • اگه یه روز بهار رو ببینم،میرفتیم کلی رقص بلک پینکو کاور میکردیم،بستنی میخوردیم :")

    خب اینم از این،اگه بقیه رو ننوشتم ببخشید چون یادم میره :( اونایی که اسمشونو اوردم دعوتن(البته اونایی که این‌چالشو ننوشتن)♡♡

    امیدوارم یه روزی،تو واقعیت همدیگرو ببینیم :)♡

    فعلا.

  • ۴
  • CM. [ ۱۴ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۰ مهر ۹۹

    چالش ده سوال وبلاگی

    اول از همه سلام *-*♡ خوب هستید؟ دوم این که بله...مدرسه ها هم شروع شد و مدرسمون حضوریه، و بدتر از همه اینه که هنوز کتاب های سال یازدهم انسانی آماده نشده و هنوز که شروع نشده که یه مقداری مشق دارم :))) زیبا نیست؟ فقط منتظرم کتاب بیاد و کلاسا مجازی شه،شمارو نمیدونم...

    سوم این که ۱۶ شهریور،روز "وبلاگستان فارسی" بود که تو اینستا تبریک گفتم♡با این که گذشته ولی بازم میخوام به همه وب نویسی ها تبریک بگم این روز رو :) امیدوارم به نوشتنتون ادامه بدین و کلی مطالب خوب و عالی بنویسید♡♡

    و چهارم این که یه چالشی هست به اسم "چالش ده سوال وبلاگی" که به مناسبت روز وب نویسی،ایجاد شده،و این که منبع چالش از اینجا شروع شده.

    از  آلو کیوتیم تشکر میکنم که منو دعوتم کرد*-*♡♡♡بریم سراغ این چالش:

    ~~~~~~~~~

    ۱. چی شد که به دنیای وبلاگ‌ها اومدی!؟
    سال ششم بودم که عاشق سونیک بودم و تو نت عکسای سونیک و کاراکترای دیگشو نگاه میکردم،بعدش دیدم یه چند تا وب بود که بیشتر در مورد سونیک بودو اینا.میرفتم وبلاگارو نگاه میکردم و اینا،تا این که تصمیم گرفتم که وب بزنم.ایمیلو با کمک داداشم ساختم و بعدش،میخواستم برم بلاگفا،تا این که دیدم زیاد جالب نبود.آخرش رفتم میهن بلاگ و بله!اولین وبلاگمو تو میهن ساختم ^-^♡
    ***
    ۲.هدفت از نوشتن وبلاگ چه بود و چه هست!؟
    اوایلش هدف خاصی نداشتم،یعنی خیلی چرت و پرت مینوشتم ولی کم کم بعد از این که وبلاگ اسکای لند توی میهن بلاگ(در واقع دومین وبم بود) رو زدم،کم کم هدفمو مشخص کردم،و خوب جواب اصلی این سوال این هست که هدفم بیشتر نوشتن و بهتر شدن نوشتنمه تا بتونم یه نویسنده خوبی بشم.
    ***
    ۳. به نظرت چرا باید وبلاگ نوشت!؟
    چون که چیز هایی که تو ذهنمه و نمیتونم اونو به زبون بیارم،تو یه جایی مینویسم یا وقتی که اتفاقای جالبی تو زندگیت افتاده رو تو وبلاگ بنویسی که همه بخونن و لذت ببرن و همین طور نظرشونو بگن.به نظر باید وبلاگ نوشت چون اونجا منبع حرفای واقعی و اصلی ماست ^-^♡
    ***
    ۴. به نظرت یه وبلاگ ایده آل چه مشخصاتی باید داشته باشه!؟
    اصلا مشخصاتی باید داشته باشه!؟

    ام...سوال سختیه ولی جواب میدم.کاری به ظاهر وب(مثل قالب) ندارم،فقط این که باید مطالبش جوری باشه که همه جذبش بشن و خوششون بیاد،نه فقط خواننده ها،بلکه خود وب نویس از نوشته خودش خوشش بیاد.
    - میدونم جالب جواب ندادم :| -
    ***
    ۵. بیشتر کدوم موضوع رو در وبلاگ ها دوست داری!؟
    یعنی بیشتر چه وبلاگ هایی رو دنبال میکنی!؟

    بیشتر وبلاگ هایی که بیشتر در مورد کیپاپ یا گروه هاشون هست.البته بیشتر وبلاگ های روزانه نویسی هستن خیلی خوشم میاد.من همجوره وبلاگ هایی که قلمشون خوبه و حس خوبی دارن دوست دارم :)
    ***
    ۶. نظرت راجع به سرویس های وبلاگ‌دهی چیه!؟
    و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری!؟

    میهن بلاگ که اصن عالی بود،فضای داشبوردش خیلی خاص و خوب بود و قالب هاش و هر چیزی که فکرشو بکنین هست.بیانم با وجود ای که بخش داشبوردش یه جوریه که احساس غریبی میکنم ولی در مرود فضای وبلاگ های بیان خیلی حس و حال خوبی داره!!
    برای بهتر شدنش...خوب تو بیان میتونست اون امکاناتی که پولین رو رایگان کنه تا همه بتونن ازش استفاده کنن.یا فضای داشبورد بیان یه جوری باشه که احساس راحتی و خوب داشته باشه.از نظر من،میهن بلاگ و بیان واقعا خوبن!
    ***
    ۷. نظرت راجع به محیط وبلاگ نویسی (افراد) چیه!؟
    و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری!؟

    خوب، فضای وبلاگ‌ مثل شبکه های اجتماعی خوبی و بدی داره،مثلا دیدم که یه سری میان نظر میدن: "هکت میکنم" یا نظر هایی که بیشتر انرژی منفی داره و اینا.ولی خوب،از نظر من اینجا بهتر از فضای مجازی مثل اینستاگرام و توییتر و تلگرامه،چون فضای اینجا یه حس خوبی داره،وقتی یه چیز هایی رو مینویسی،خوب همه خوششون میان و بیشتر در موردش حرف میزنن،و همه وب نویسیا باهم صمیمی میشن.و بازم بگم که اینجا مثل هر جا خوبی و بدی خودشو داره...
    ***
    ۸. ویژگی‌ای از بلاگری دیگه که دوست داشتین اون ویژگی رو داشته باشین.
    وای :)))نمیدونم...به قدری زیادن که نگو،ولی خوب ویژگی خودمو دوست دارم^-^
    ***
    ۹. چندتا از لبخند هایی که در بلاگ بیان (و سرویس های دیگه) داشتید رو با ما در میان بذارید.
    خیلی خیلی خیلیییی زیادن،نمیدونم از کجاش بگم...ام...
    وقتی همه از مطالبم خوششون میان،وقتی با بچه ها تو بخش نظرات حرف میزدیم(XD)،وقتی آلو و یلی رو اکسوالشون کردم(یلی یا یلدا،یه وب نویسی گوگولی بود که الان نیست :"|البته تو اینستا باهام ارتباط داره D:) و و و...
    ***
    ۱۰. بدون تعارف ترین حرفتون با وبلاگ‌نویس ها چیه!؟
    چیزی هست که بخواید بگید و ما بهش اشاره نکرده باشیم!؟

    فقط میتونم بگم که فکر کنید،حرف هایی که تو ذهنتون هست بنویسید،بنویسید،بنویسید و بخونینش.بیشتر بنویسید و به این کار ادامه بدین و لذت ببرین.اینجا خونه ماهاست D;
    ~~~~~~~~

    خوب،از دینز - ملیکا - سارا - یومیکو - مائو و همینطور کسایی که مطالبو خوندن دعوتن ♡♡♡
    دوستون دارم♡

  • ۱۱
  • CM. [ ۱۱ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۹

    قاب دلخواه خانه من

    سلام!!خوب مثل این که یه چالش داریم.یه چالش با عکس!

    (اصن عکسارو خوب نگرفتم‌ ببخشید :-:)

    اولین عکس/دومین عکس/ و سومین عکس

    در واقع من اتاق خیلی ساده ای دارم و فقط یه ریسه رو دیوار نصب کردم که حداقل حال و هوای اتاقم‌عوض شه،همچنین یه گلدون گیاه داریم و یه دفتر نقاشی که فکر‌کنم مال دو سال پیش که هدیه تولدم بوده.و چند تا کتابی که دارم.البته خیلی کمن و دوست دارم‌بیشتر کتاب بخرم.

    یه چیزی اضافه کنم که قراره پولارویدم سفارش بدم که حالا معلوم نیست کی بیاد .___.

    ———

    کسی که این‌چالش رو راه انداخته بلاگردون هست و بسی چالش جذاب و خوبی بود :] و همچنین از مائو و دینز ممنونم که دعوتم کردید برای این چالش.

    خوب من ملیکا،آلو و سارا رو به این چالش دعوت میکنم مخصوصااا کسایی که این پستو دیدن به این چالش دعوتن.فقط یه چیزی تا هفتم شهریور وقت دارین این چالشو انجام بدین.وقت زیادی ندارین بچه ها♡♡

    فعلا-

  • ۸
  • CM. [ ۱۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹

    If the song was a person or a taste

    سلام^-^

    بنده یه چالشی راه انداختم که نمیدونم جالبه یا نه،ولی بهتون میگم‌چیه!

    اولین بارمه که چالش میزارمT-T

    این بار،شما دو تا یا شش تا آهنگی که مورد علاقتونه یا هنوزم روش قفلی دارین یا خیلیی زیاد ازش گوش میکنی رو مینویسی و یه تصوری ازش بکنین،میتونین تصور کنین که اگه این آهنگ یه آدم بود...یا اگه این آهنگ یه طعمی داشت یا چه غذایی و غیره.اینارو بنویسید.میتونین از هر دوتاش یعنی آدم و طعمشو بنویسید.

    تعداد آهنگا مهم نیست چه کم باشه چه زیاد.

    پ.ن:بچه ها هیچ فرقی نمیکنه آهنگی که میگین چه زبونی باشه یا چه سبکی باشه.میتونه کیپاپ باشه میتونه سبک پاپ یا راک باشه...فرقی نمیکنه!

    پ.ن۲:آهنگ هایی که تصورشو نوشتمو رو هم میتونین تصورتونو بنویسید مثل همین EGOIST یا CANDY 

    خودمم نمیدونم این چالش به نظرم خوبه یا نه ولی اگه دوست داشتین تو این چالش شرکت کنین.الان مال خودمو نوشتم^-^

    ———————————

    Egoist

    تصورم از این یه دختر هیفده سالس،آروم و خجالتیه،موهای سیاه و بلندی داره.بیشتر هودی سیاه میپوشه و یه جوراب خیلی بلند سیاه با کفش آل استار سیاه میپوشه.همیشه یه رژ لب قرمز رو لباش میزنه.عاشق رنگ قرمز و سیاهه.بیشتر شب رو دوست داره تا روز.بیشتر تنهاست اما چند تا دوست داره.اون قراره از امشب عاشق خودش شه:)

    اگه طعمشو بگم،طعم بستنی شکلات تلخ با سس شکلاتی و هات چاکلت*-*

    پ.ن:مائویی میدونی که چقدر عاشق این آهنگم :))

    Candy

    تصورم از این آهنگ،یه دختر بیست سالس،موهاشو بافتنی میکنه و رنگ موهاش آبی و صورتیه.اون سویشرت بزرگ آبی و صورتی تنشه.عاشق آبنباته.خیلی شاد و پر انرژیه و برونگراس.دوستایی خیلی زیادی داره و بیشتر تو کل شهر میگردن و کلی تنقلات میخورن.هر چند اون بیست سالشه ولی هنوزم عاشق شهر بازیه.یه وقتایی خل و چل بازی میکنهXD

    طعمشم آبنبات با طعم توت فرنگی یا شیر توت فرنگی یا کاپ کیکی که روش خامه و توت فرنگیه.

    ••••••••••••••••••••••••••••

    این چالشو دعوت میکنم از: هیچکس(نفی)،آیلین(آلو)،مائو،ملیکا،ناستاکا و sara JHDI و دنیز و دبیز و غزل

    و هر کسی که این پستو میخونه به این چالش دعوته :)

  • ۱۸
  • CM. [ ۲۶ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۲ خرداد ۹۹

    Twenty years later

    از هیچکس و آلوچه من ممنونم*-*بلاخره تنبلیمو گذاشتم کنار!

    •بیست سال بعد که میشم سی و هفت ساله...نمیدونم ازدواج کرده باشم یا نه.ولی تو بیست سال بعد،شاید یه خواننده ایرانی شدم که تو موزیک شو ها بردم.پیانو میزنم و میخونم.البته به زبون انگلیسی و کره ای(XD).شاید یه نویسنده ای شدم که برای آیدلا و هر کسی یه چیزایی نوشتم یا داستان کوتاه نوشتم.و هنوزم وبلاگ نویسی میکنم با بچه های خودمون.

    ولی...اینایی که گفتم ممکنه این اتفاق برای من واقعی نباشه چون خودمم از آینده خبری ندارم.ولی نمیدونم آینده من چجوری خواهد شد.ولی دوست دارم ایت اتفاق برام بیوفته:)

    پ.ن:آه گفتم سی و هفت سال،اگه اینطوریه احساس پیری بهم دست میدهXD

    همتون تو این چالش دعوتین♡

  • ۷
  • CM. [ ۹ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۹

    Escape to the book

    سلامD:

    بازم چالش ولی خیلیی خیلیی سخت.گریزی به سوی کتاب!

    اول این که از غزل و آیلین ممنونم که تو این چالش دعوتم کردن*-*و این که هلن شروع کننده این‌چالشو داشته^-^♡

    دوم این که واقعیتش زیاد کتاب نخوندم به خاطر تنبلیمه(لعنت بهش)ولی تا جایی که میدونم چند تا کتاب خوندم.ولی کمم هست.

    ————————————————————————————

    دختری که میشناختم

    این کتابو چند سال پیش خونده بودم و هنوزم یادمه!نویسنده این کتابه جی.دی.سلینجر هست.این کتاب هشت تا داستان داره که اسماشو میگم:

    وقتی رعد و برق زد، بیدارم کن-الین-پسری در فرانسه-غریبه-من دیوانه ام-شورش کوچک در مدیسون-دختری که میشناختم و آوای اندوهناک

    خیلی کتاب خوبیه و در کل پیشنهاد میکنم*-*

    یه تیکشو که مال داستان پسری در فرانسه هست رو میزارم

    بعد از اینکه نیمی از یک قوطی کنسرو گوشت و چند زرده ی تخم مرغ را خورد، پشتش را روی زمین خیس از باران گذاشت.سرش را با سختی از کلاه خودش بیرون کشید. چشم هایش را بست. گذاشت ذهنش از همه چیز خالی شود و تقریبا بلافاصله به خواب رفت. وقتی بیدار شد، دور و بر ساعت ۱۰ بود و آسمان سرد و نمناک فرانسه داشت تاریک میشد. با چشمان باز آنجا دراز کشید تا اینکه آرام آرام اما به طور کامل، فکر و خیال های این جنگ کوچک- همان ها که نمیتوانستند فراموش شوند، همان ها که پنهان نبودند و از ذهنت بیرون نمیرفتند- یکی یکی شروع به وارد شدن به ذهنش کردند. وقتی ظرفیت غم و ناراحتی ذهنش پر شد، غمی بزرگتر خود را نشان داد…

    ————————————————————————————

    شکار و تاریکی

    در این داستان معمایی-پلیسی،نقش اول این رمان یعنی خود نویسنده شکار و تاریکی "رانپو" هست که در موزه شیفته زنی به اسم شیزوکو میشه که خیلی ظاهر زیبایی داشته. وقتی وارد زندگی شیزوکو میشه رانپو درگیر یه مسئله ای می شه که یه نویسنده ای رمان های پلیسی که به اسم شوندی اوئه هست مرتکب به قتل شده...

    یه بخشی از کتاب رو براتون میزارم:

    من بیشتر به این امید آمده بودم که توجیهاتش و دلایل بی‌ گناهی‌ ا‌ش را بشنوم، اما رفتار او فقط سو‌‌‌‌ءظنم را تقویت کرده بود و چون در تنگنا قرارم داده بود چاره‌ ای نداشتم جز این که با لحن دادستانی بیرحم با او حرف بزنم و از آنجایی که به رغم خواهش و تمنایم، لج کرده و هیچ پاسخی نداده بود، به این نتیجه رسیده بودم که سکوت او علامت گناهکار بودنش است. اما رأیی که بر اساس دریافتی درونی و استبدادی باشد چه ارزشی دارد؟ 

    ————————————————————————————

    دزیره

    این رمان در مورد زندگی "دزیره کلاری"ملکه سوئد و نروژ هست که در عصر ناپلون بوده.اگه این جور داستان های تاریخی با طعم عاشقانه رو دوست دارین پیشنهاد میکنم این کتابو بخونین.

    یه بخشی از کتاب هست که میخونیمش:

    من و ژولی هر دو برخاستیم. ژولی به ژوزف تبسم می‌کرد. نفهمیدم چه شد. دو دقیقه بعد ما چهار نفر بدون حضور مادر و برادرم در باغ بودیم و چون خیابان شنی باغ بسیار باریک است، ناچار بودیم دوبه‌دو حرکت کنیم. ژولی و ژوزف جلو رفتند. من و ناپلئون دنبال آنها قدم می‌زدیم. به مغز خود فشار می‌آوردم که چیزی بگویم. بسیار میل داشتم که خاطرهٔ خوبی از خود در مغز او باقی بگذارم. چنین به‌نظر می‌رسید که او به چیزی توجه ندارد و در افکار خود غوطه‌ور است. آن‌قدر آهسته قدم برمی‌داشت که ژولی و برادرش رفته‌رفته از ما دور شدند. بالاخره فکر کردم او مخصوصاً آهسته حرکت می‌کرده تا ژولی و ژوزف از ما دور شوند. ناگهان ناپلئون سکوت را شکست و گفت: «تصور می‌کنید چه‌موقع برادر من و خواهر شما ازدواج خواهند کرد؟»
    در اولین لحظه فکر کردم که متوجه گفتهٔ او نشده و منظور او را نفهمیده‌ام. با تعجب به او نگاه کردم و حس می‌کردم که حالتی وحشت‌زده دارم. مجدد تکرار کرد: «خب چه‌موقع ازدواج می‌کنند؟ امیدوارم زودتر.»
    با لکنت گفتم: «بله… اما تازه هم‌اکنون باهم ملاقات کرده‌اند، به‌علاوه ما نمی‌دانیم…»
    فورا جواب داد: «این دو نفر برای هم آفریده شده‌اند، شما متوجه این موضوع هستید.»

    ————————————————————————————

    دختر پرتقالی

    این داستان در مورد پسری به اسم جرج هست که بعد از مرگ پدرش،متوجه این میشه که پدرش قبل مرگ‌ یه نامه ای براش نوشته شده که در اون،در مورد آشنای خودش با دختر پرتقالی بوده.

    ————————

    این چالش رو به ملیکا دعوت میکنم:)

  • ۳
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۵ فروردين ۹۹

    Eight smiles

    ۱.وقتی کامبک اکسو اومد:)

    ۲.روز تولدم بارون اومد.خیلی قشنگ بود:)

    ۳. نقاشی میکشم یا چیزی مینویسم که پر از رنگ و امیده:)

    ۴. با خواهرم و مامانم حرف میزنیم و میخندیم:)

    ۵.دیدن گل و گیاه های خوشگل:)

    ۶.با دوستای نتی حرف میزنم:)

    ۷.گوش کردن آهنگ که به دلم میشینه:)

    ۸.رفتن به همدان و مشهد:)

    -----------------------

    پ.ن:اینم از چالش دیگه یعنی چالش هشت لبخند*-*♡از هیچکس ممنونم که دعوتم کرد*-*این چالشو شارمین شروع کرده♡

    آیلین و دعوت میکنم به این چالش*-*♡و هر کی دوست داره بنویسه این چالشو:)

  • ۵
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱ فروردين ۹۹
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a