۲۶۸ مطلب توسط «Brilli .Shr» ثبت شده است

Thoughts

یه سری فکر ها تو ذهنم هست که یه جورایی باهاشون درگیری دارم؛ اینکه مثلا واقعا شبیه خودم هستم (شبیه هیچکس نیستم) یا شبیه کس دیگه ایم؟ یا این که چرا دیگه مثل سابق، حال و هوای وبلاگ نویسی رو ندارم؟ این موضوع دلمو میگیره و دلم نمیخواد از وبلاگ جدا باشم برای همین، مینویسم و پست میذارم تا نشون بدم که هنوز میتونم ادامه بدم. یا مثلا چرا این روز های کسل کننده انقدر زیاد شدن؟ به خاطر کروناست یا این که مشکلات انقدر زیاد شده که دیگه انگیزه ای نسبت به یه چیز هایی نداریم؟ یا مثلا چرا همکلاسی هام باید اینطور رفتار داشته باشن یا کلا نمیتونم باهاشون بسازم؟ یا مثلا یه سوال احمقانه اما با کمی فنگرلی طور دارم اینکه چرا نمیشه تو دنیایی که تو موزیک ویدیو ها رو نشون میده، اونجا زندگی کرد؟ چرا باید حقمون این باشه که توی موقعیت بولیشت باشی که کلاس داری و کلی امتحان رو سرت باشه و مریضی و کرونا بزنه کمر ما؟ یا چرا یه سری آدم ها، دنیا رو زشت تر و بیرحم تر درست کردن؟ مگه هدفشون چیه؟ و کلی سوالات احمقانه دیگه.

میدونین، این سوالای تو ذهنم، نشون میده که اورثینک میکنم. اونقدر شدیدم نیست اما دیدم کسایی رو که به اورثینک کردن شدیدی دچار شدن و هر کاری میکنن، نمیتونن از اون حالت بیان بیرون و حتی نمیتونن بخوابن! واقعیتش، پیدا کردن جواب این سوالات برام سخته یا نه... سخت پیدا میشه، میدونین چرا؟ چون باید اون ریشه سوال و ربط رو پیدا بکنی تا جوابت پیدا بشه. عین معماست، یه معمای خسته کننده که ذهنمو کمی پیر میکنه و بیشتر بی حوصله ترم میکنه. به هر حال، هنوز نمیدونم قراره برای این سوالات چی کار کنم...

thought

\ ˈthȯt  \

 the act or process of thanking, the act of carefully thinking about the details of something

 

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰

    Eighteen is coming.

    سلام! میدونم این پست هم به جز دو سه نفر، کسی نمیخونه اما مینویسم و خودم میخونمش، خودم، منِ تنها. نمیدونم از کجا بگم، این چیزیه که اول پستم اینو میگم و نمیدونم از چی صحبت کنم. از آبانی که گذشت یا ۱۸ سالگی که داره نزدیک میشه؟ شاید باید از وضعیت خودم بگم... اینو توی چنلم گفتم، اینجا میذارمش.

    نمیدونم خیلی برام عجیبه که چرا با وجود این که حالم مشخص نیست و ذهنم قفل کرده و فقط میگم "نفس میکشم" دلم هر دفعه پر میشه و هی وسوسه میکنم یه چیزی بنویسم؟ انگار غم و شادی، جوری بهم مخلوط شدن که دیگه تبدیل به یه چیز خاصی شدن، یه چیزی به اسم مبهم بودن، گنگ بودن، نامعلوم بودن، عجیب بودن و مرموز بودن. این "من" جدیدا مرموز شده. شاید به خاطر این که به سن جوونی میرسم و مشخص نیست قراره چه اتفاقی برام بیوفته. البته میدونم تو ۱۸ سالگیم، اتفاق خاصی میوفته ولی انگار حس میکنم که قراره یه چیزی باشه که اون معلوم نیست... شاید دارم اشتباه میکنم اما خب، این "من" مرموز و نامعلوم شده. یه وقتا حس میکنم که دلم میخواد همه چیز رو ول کنم و برم تا بتونم به خودم زمان بدم ولی نمیشه. انگار توی جعبه گیر کردم که نمیتونم یه راهی برای در اومدن از این جعبه رو پیدا کنم. حس گیر کردن... حس عجیبیه. ولی یه چیزی هست، یه حسی وجود داره که اون تسلیم نشدنه، قدرت تسلیم نشدن. هنوز یه قدرت کوچیکی دارم که بشه ازش استفاده کرد. اگه واقعا اینطوری باشه، پس باید سعی کنم تا یه راهی پیدا بشه. آره. در واقع یعنی غیر ممکنه اگه واقعا تو جعبه همش بمونم، همش نامعلوم و گنگ بمونم. به هر حال، میشه یه کاریش کرد که از این حالت در بیام. پس امیدوارم از حالت در بیام، چون حس میکنم دارم اذیت میشم...

    و اما آذر ماه... همیشه که بچه بودم، وقتی به آذر ماه میرسم، ذوق میکردم، به خاطر این که یه روز مهمی توی این ماه بود، یعنی روز تولدم رو مهم ترین روز خودم میدونستم اما امسال به طرز عجیبی هم خوشحالم و هم حس عجیبی دارم، انگار به علاوه بر خوشحال شدن من برای این که بزرگ شدم، قراره با چالش هایی رو به رو بشم. چالش هایی که مهم ترینش میتونه باشه که "من قراره برای زندگیم، هدفم و برای خودم چی کار کنم؟" و از یه طرف، بیشتر دلتنگ بچگی هام میشم، دلتنگی سحری که میگفت "ای کاش قدم بلند بود، اینطوری میشدم، اونطوری میشدم." و امسال که قراره کم کم به ۱۸ سالگیم سلام کنم، میبینم که قدم بلند شده، اینطوری شدم و اونطوری شدم. :)

    به هر حال ۱۸ سالم میشه و قراره کلی تجربه های جدیدی بکنم، مثل یاد گرفتن رانندگی، تنهایی رفتن تو بیرون، خرید کردن با خودم، نمیدونم... شاید یه سری چیزای دیگه هم باشن ولی میدونین، شک هایی توی زندگی پدیدار شده که هر لحظه قراره بزرگ تر بشه، اینه که اگه نتونم به هدفم برسم، با این شرایط، پس چی کار کنم؟ اگه کارم خوب پیش نره چی؟ اگه نتونم یه موقعیت خوبی داشته باشم چی؟ و هزاران سوال های دیگه که جوابشون مشخص نیست. 

    خلاصه این که، حس عجیبی دارم، آره...

  • ۱۱
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰

    10 o'clock

    ساعت ۱۰ صبحه و حدودا چند دقیقه مونده تا امتحان لعنتی عربی شروع بشه، درسی که ازش متنفرم و بلد نیستم. هوا ۹ درجه ست و میتونم سردی انگشت های دست ها و پاهامو حس کنم. هوا به شدت سرد و ابریه، حتی اگه آفتابی هم باشه، هوا هم آلوده هم هست. چند روزی میشه که وقتی به اطراف بیرون نگاه میکنم، متوجه مه ای میشم که اون ها دود های ماشین هستن و واقعا نمیشه نفس کشید. سرفه میکنم، موقعی که مریض بودم، خیلی سرفه میکردم و عطسه میکردم، الانم خوبم اما هنوز اون سرفه روی وجودم باقی مونده و هیج وقت ولم نمیکنه، باید کمی شربت بخورم تا سرفه کردنم کمتر شه.

    یه سری بچه ها رو میبینم که از ساعت ۷ صبح بیدار شدن، به خاطر چی؟ به خاطر مدرسه؟ نه، به خاطر تئاتر موزیکال ترانه مِیسا که برای خودشن بلیت گرفتن. حتی دیدم که تو کافی شاپ ها یه ایونت برگزار کردن برای روز تولد چانیول، ترانه مِیسا میبینن؛ و این منم که با خودم میگم که "ای کاش جام تو کافی شاپ بود و مِیسا رو میدیدم، نه این که تو خونه باشم و سرم به خاطر امتحان و کلاس شلوغ بشه!" آره، افسوس که توی موقعیت بدی قرار دارم و این حقیقت تلخیه و من باید باهاش کنار بیام پس... خوش به حال چشم هایی که دارن زیبایی های پسر ۱۹۰ سانت قد با گوش های بزرگ و چشم های درشتی به نام لامان/چانیول رو میبینن.

    الان که دارم مینویسم، ساعت ۱۰:۱۶ ست و حقیقتا، ایده ای برای این که امتحان رو چی کار کنم، ندارم.‌ نفس میکشم و سرفه میکنم. دیروز ذهنم قفل بود، امروز هم ذهنم فقله و حس میکنم گیر کردم، نمیدونم برای چی... ساعت ۱۰:۲۰ ست.

    •••

    ساعت ۱۱:۱۱ ست و این پست در این زمان متنشر شده، سلام.

  • ۸
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰

    ?Is it Art

    – اون در بین درخت هایی که ثمرشون، میوه هلو با پوست مخملی هستن، میرقصید. لباسش با باد همراهی میکرد. اون میچرخید و میچرخید تا این که کم کم مثل یک روح محو شد، در بین درخت های هلو با پوست مخملی. در آخر، روح اون به دل ریشه های درخت هلو پیوست. روح ارباب جوانی که از اول تولدش، یک هنر بود.

    #من_نوشته

    •••

     بماند که کای قراره دنیا رو مال خودش کنه، میگین نه؟ پس فوتوتیزر های سری اولش رو ببینین و زیبایی و هنر بودن عکس ها رو به چشم هاتون هدیه بدین~♡

     

    Peach

    \ ˈpēch  \
    A low spreading freely branching Chinese tree (Prunus persica) of the rose family that has lanceolate leaves and sessile usually pink flowers and is widely cultivated in temperate areas for its edible fruit which is a single-seeded drupe with a hard central stone, a pulpy white or yellow flesh, and a thin fuzzy skin

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۲۸ آبان ۰۰

    My days, my feels and peaches

    شاید این پست، کلی وایب عجیبی بگیره اما باید گفت که تو درون این پست، یه سری حس ها در اون وجود داره؛ حس بد، خستگی، امیدوار و شادی.

    "مریضی پشت مریضی" این اولین چیزیه که به ذهنم میاد، داداشم به طور کلی روز به روز بهتر و خوب تر شده اما چیزی که داره زندگی ما رو سخت میکنه، همین کرونا و درد کشیدن و درمان کردنه، من و مامانم متوجه شدیم که خواهرم نمیتونه چیزی رو بو کنه و چیزی رو بچشه، فهمیدیم که چی شده و چاره ای نداریم جز مراقبت از اون. من همش حس میکنم این مریضی لعنتی، قراره مثل یه چرخه باشه، ممکنه یه روزی - خدایی نکرده - من مریض بشم یا هر کس دیگه ای. نمیتونم زیاد به داداشم و خواهرم نزدیک بشم، چرا؟ چون کرونا این دیوار رو درست کرده تا نتونم خواهرم بغل کنم و بزنم پس کله داداشم. من و مامانم خسته شدیم اما بازم امید داشتیم، حداقل با یه امید زنده ایم.

    "مدرسه به سلامتی هر کسی اهمیت نمیده." یه کمی زشته این حرف ولی تا جایی که میدونم، نصف مردم هنوز واکسن نزدن و هنوز با کرونا درگیری دارن اما مدرسه، اون غول متروکه به هیچ چیز اهمیت نمیده. نصف مدرسه ها، یا کلی حضوری شدن یا نیمه حضوری، یعنی ممکنه یه روز های خاصی میتونن حضوری برن و بقیه اش رو مجازی درس میخونن. مدرسه من هم نیمه حضوری کرده، به طوری که خود اولیا بیاد تکلیف فرزندشونو مشخص کنه که آیا حضوری میره یا مجازی. خانوادم با این موضوع که مدرسه حضوری بشه، مخالف بودن، چون یخ چیز برامون مهم بود، "سلامتی" یه چیز ارزشمند که یه عده ای قدرشو نمیدونن. به هر حال، من مجازی میخونم.

    "هلو" چرا هلو؟ چون که بعد از مدتی، قراره کای رو ببینیم، با اجرا های جذابش، البته ما که نمیدونیم قراره این داستان هلو چجوری باشه یا به قول خود کای "این هلو نرمه یا سفته؟"(همین سرد و گرم خودمون رو میگه.) ولی باز حس میکنم قراره برگردیم به اون حال و هوایی که کلی فنگرلی و ذوق میکنیم، زیباست نه؟ عاشق این جور حال و هوا ام، بهم انرژی میده و همین باعث میشه حس کنم زندم.

    دیگه نمیدونم چی بگم، روز هام یا معمولین یا خاص، مودم یه وقتا خوبه و یا وقتا بد، یه وقتا از زندگیم متنفر میشم و یه وقتا باهاش کنار میام، زندگی عجیبی دارم، زندگی همیشه عجیب بوده، با ما بازی میکنه، با احساساتمون، با جسممون، با روز ها و حالمون، زندگی میتونه سخت باشه یا کمی آسون، اما من میدونم که زندگی همیشه سخت بوده و رفتار های متفاوتی میکنه.

    پ.ن: دلم هلو خواست و کای رو من تاثیر گذاشته. =)))))

    پ.ن۲: کلا من تو وبلاگ نویسی اینطوریم که وارد پنل میشم، یا فقط هر روز میرم به وبلاگ های بچه ها سر میزنم یا هر یه قرن یه پست جدید میذارم، دیگه به هر حال اونقدر روحیه پست گذاشتنم کم شده و نمیدونم چرا اینطوری شدم... باید یه فکری بکنم برای خودم.

    پ.ن۳: تو مدرسم، تایم حضوری ها از ۷:۲۵ تا ۹ صبحه، یعنی دو زنگ بیشتر ندارن، بعد امتحان ساعت ۱۰ شروع میشه، بعد تایم کلاس مجازی از ساعت ۱۲ تا ۱۴:۳ بعد از ظهره. در واقع من که قراره مجازی باشم، از ۱۲ کلاسم شروع میشه، واو. :>

    پ.ن۴: شاید کسایی باشن که بخونن و لایک کنن اما چیزی نمیگن، به هر حال، اگه دارین پستمو میخونین، ممنونم که میخونینشون.♡

    هلو؛

    هلو.[ هَُ ] ( اِ ) نوعی از شفتالو باشد و آن را شفتالوی آردی میگویند. به غایت پرآب و شیرین و بی جرم میباشد. ( برهان ). شفتالو. فوخ. درافن. ( یادداشتهای مؤلف ). قیاس کنید با آلو و خلو، هلی ، هلگ. ( یادداشت دیگر ).
    - مثل هلوی پوست کنده ؛ در وصف چهره ای گویند که زیبا، شاداب و سرخ و سفید باشد. ( از یادداشتهای مؤلف ).

  • ۷
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۰۰

    Nostalgic

    زمان خیلی زود میگذره ولی ما هیچوقت متوجه سرعت زمان نمیشیم. قدیمی بودن، حس نوستالژی، حس هایی بودن که بوی قدیمی میداد. مبل های کثیف و کهنه، کاغذ دیواری هایی که با گل ها پر شدن، خونه، درست هایی که صد ها سال زنده هستن، نور آفتاب، یه تخت دو نفره که همیشه نامرتبن ولی بوی عشق رو میداد و اون دو نفر که تمام حس هایی که داشتن رو توی خونه جا گذاشتن، خاطراتی رو ساختن که توی خونه جا گذاشتن. به عکس این دو نفر نگاه میکنن، حس قدیمی دارن اما حس زنده بودن هم داشتن، چون عشقشون و لبخند هاشون، واقعی بودن.

    #من_نوشته

    •••

    نوستالژی؛

    (نُ لُ ) (اِمص. ) دلتنگی به سبب دوری از وطن یا دلتنگی حاصل از یادآوری گذشته های درخشان یا تلخ و شیرین.

    واژهٔ نوستالژی از دو واژهٔ یونانی ساخته شده است: nostos که به معنی «بازگشت» است و algia که معنی «رنج/ درد کشیدن» می دهد. 

    چه خاطرات خوبی در ذهنتون دارین که با یادآوریش، حس زنده بودن بکنین؟ شاید یه سری خاطرات خوبی باشین که شماهارو قوی میکنن یا ممکنه خاطرات ناخوشایندی داشته باشین که شماهارو ضعیف میکنن، به هر حال، شما با گذشته زنده موندین و قراره برای حال، زندگی خوبی داشته باشین تا آینده اتون، خوب و عالی باشه.

    ♡(≡^∇^≡)

  • ۱۲
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۹ آبان ۰۰

    Meissa

    مِیسا، ستاره ایه که تو دل تاریکی میدرخشه، ستاره ای که مثل یه امید کوچک تو ناامیدی ها پیدا میشه. امید، درخشش، تابیدن؛ این ها برای مِیسا ست!

    •••

    داستان "ترانه مِیسا" از یه پسر ۲۱ ساله به اسم رامان/لامان شادی که اهل کاموره(کومور یا قمر) شروع میشه، پسری که برای ادیشن کیپاپ، به کره سفر میکنه، اون تلاش میکنه تا به هدفی که داره برسه. تا جایی که میدونم، اون توی بچگی، کسی رو داره که ازش مراقبت میکرده و بهش امید میداده؛ یه مرد جوون کره ای که لامان اون رو مِیسا خطاب میکنه. چون برای اون، یه ستاره و امید کوچیک توی دنیای لامان پر از سختی ها، بود. حالا اون ۲۱ سالش شده و سعی میکنه مِیسا رو پیدا کنه تا ازش، بابت هر چیزی، تشکر کنه و ازش قدردانی میکنه. اون تلاش میکنه تا از بین ستاره ها، ستاره مِیسا، امید کوچک رو پیدا کنه.

    —من، تو یا هر کسی، شبیه لامان هستیم، لامانی که شب و روز از امیدی که داره میگه، به دنبال رویاهاش توی بین ستاره ها میگرده. هر وقت ناامید میشه، غمگین میشه و شکست میخوره، میره پیش مِیسا، امید زندگی لامان.

    مِیسا به لامان میگه: من ازت مراقبت میکنم تا زمانی که خودت درخشیدن رو یاد بگیری.

    (ترجمه از مورنینگ استار-ستاره)

    درخشیدن کمی کار سختیه، وقتی به خودت باور داری و تلاش میکنی، اینطوری میتونی بدرخشی ولی قبلش، به کسی نیاز داری که بتونه ستاره رو وارد قلب خودت کنه، ستاره ای به نام "امید". هزارن ستاره برای خودت جمع میکنی تا تبدیل به یه ستاره واقعی بشی.ستاره ها برای این که در کهکشان بزرگ بدرخشن و کهکشان رو زیبا تر کنن، به دنیا اومدن؛ حتی آدم ها برای درخشیدن در جهان، به دنیا میان تا دنیا بی رحم رو تبدیل به یه جای مثل بهشت تبدیل کنن.

    لامان ،یه ستاره بزرگه، ستاره ای که میخونه و میرقصه و حس راحتی و خوشحالی داره. ما هم ستاره هستیم، تلاش میکنیم، سختی میکشیم و میرقصیم و میخندیم تا حس خوبی داشته باشیم. شاید یه روزی، مثل میسا باشم، میسایی که به لامان امید رو نشون داد، ازش مراقب کرد و کمکش کرد تا لامان به هدفی که دوست داره برسه و بدرخشه، مثل یه ستاره بزرگ در بین ستاره های آسمون.

    - میسا، ستاره قلب من.

    اگه کسی رو دارین که بهتون امید میده، اون میسای شماست؛ قدرشونو بدونین!

    •••

    ترانه میسا، یه تئاتر موزیکال ارتشیه و چانیول اولین باریه که تو موزیکال بازی میکنه و جالب تر!! با وجود این که دفعه اولش بوده ولی انقدر خوب و عالی بازی کرده و صدای فوق العاده ای داشته که آدم فکر میکنه چانیول قبلا موزیکال بازی کرده :")))) میشه گفت زمان موزیکالش از ۱۵ اکتبر تا ۲۷ نوامبر(روز تولد چانیول) اجرا دارن و سه روز اول یعنی ۱۵، ۱۶ و ۱۷ اکتبر، روز های آنلاین بودن و از ۲۲ اکتبر تا آخرین روز، به صورت حضور اجرا میشه.

    خلاصه که اگه بلیت داشتیم، خیلی بهتر بود ولی خب، ما واقعا تو جای اشتباهی به دنیا اومدیم. بیخیال، فعلا.^^

  • ۸
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰

    EGO~D3

    سلاممم~~ خوبید؟ دیروز نتونستم روز سوم ایگو رو بنویسم، برای همین، امروز رو روز سوم حساب کردم.

    + حس میکنم این پست مثل پست قبلی قراره هیج کامنتی نگیره-

    +هوا خیلیییی سرد شده!! اصن این هوا، هدلی پاییزی نیست، یهو یه راست رفتیم تو فص زمستون :||||| اصن خودم زیر پتو میمونم، اینطوری بیشتر کیف میکنم، ایح.

    + ایگو امروز چیز خاصی نداره :( چون خیلی چیز خاصی یاد نگرفتم :((((

    + دیروز متوجه شدم که سوهو و سهون رفته بودن موزیکال شیومین به اسم هادس تاون*. انقدر عکس ازش اومد که انگار از دنیای کیدراما اومدن :"))) خیلی کیوت بودن، حتی وقتی که سهون کیس شیومین با نقش مقابل رو دید، شکه شد و ماسکشو برداشت و به سوهو و منیجرش نگاه کردXD بچم... خلاصه، این دو تا قند عسل روز مارو قشنگ تر کرد.

    + نزدیکای دوازده شب بود که دیدیم بکهیون استوری گذاشته و سریعا پاکش کرده، اولش شک کردم و یه سری بچه های توییتر گفتن که تو استوری آهنگ خونده، چند دقیقه بعد دیدم پست گذاشته، دقیقا همین ویدیویی که بکهیون داره آهنگ میخونه. انقدرررر دلتنگ صداشم که خدا میدونه :"))) آهنگی که خوند، آهنگ when dawn comes again ئه که با کلده همکاری کرده.

    خب خب زیادی حرف زدم، بریم برای سوال سوم.

    • سوال امروز سوم: چه کارایی هست که مجبوری انجامش بدی؟

    خدا میدونه من دارم خان دوازدهم رو با بدبختی میگذرونم :"| منظورم اینه که سال آخرم و مجبورم درس بخونم!!! درس خوندن جز کاری هست که مجبورم انجامش بدم. درسته سال آخرم ولی کنکور که نمیدم و مجبور نیستم انجامشون بدم. حتی کارای خونه، اگه خانوادم اصرار کنن که این و اونو انجام بدم، مجبورن انجام بدمشXD خیلی دختر تنبلیم... والا :" حداقل خدا کنه امسال یه کم زود بگذره این تحصیلاتم تموم شه بره!!

    اینم‌ ایگو روز سوم~~برای واضح بودن عکس، روش کلیک کنین!

    *هادس تاون:  یه داستان قدیمی و غم انگیزی داره که مربوط میشه به اورفئوس و همسری که توی دنیای مردگانه، در موردش سرچ کنین و داستان اصلیشو بدونین.

  • ۶
  • CM. [ ۵ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰

    EGO~D2

    سلام سلامم*-* خوبید؟ امروز واستون چطور بود؟؟ برای من عالی بود هر چند یه جایش تلخ بود، چون یکی از دوستام تو تلگرام، داره از فضای مجازی دور میشه و به شدت دلم براش تنگ میشه :((( به هر حال تصمیمشو گرفت دیگه...

    + یکی بیاد بهم بگه: برو دویل جاج رو ببین!!

    +خب دیگه، بریم برای ایگو و سوال امروز؛

    • سوال امروز دوم: تو این ماه بیشتر منتظر چی هستی؟

    راستشو بخواین... خیلی نمیدونم، یه کمی جزئی بگم، متنظر اینم که برم کتاب "ایستاده استوار در ۲۴ سالگی" از ییشینگ رو بگیرم، چون تازگیا به طور رسمی ترجمه و منتشر شده~~ ولی کلی بگم... منتظر اون روزیم که بتونم بیشتر وقتمو صرف درس کنم که بتونم حداقل این تحصیلیمو تموم کنم، امسال با وجود این که کنکور نمیدم ولی باید جوری نمره بگیرم تا از این زندون آزاد بشم(آزاد شدم خوشحالم ننه، ایشالله آزادی قسمت همهXD) و منتظر اتفاق های نامعلومم که مشخص نیست این ماه میان یا ماه های دیگه... آره خلاصه-

    اینم ایگو روز دوم :> روش بزنین تا بهتر و واضح تر بیینیدش~~

    .People come and people go, you and I  are standing here

    D.O. - LOVE SHOT (EXO)

  • ۷
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۷ مهر ۰۰

    EGO~ D1

    سلامم^^ خوبید؟ بلاخره باسنمو جمع کردم و رفتم سراغ این دو چالش جالب~~

    اول این که اولین چالشی که میرم، توسط آیسان درست شده و خیلی جالبه :> اگه میخواین بدونین چالش ایگو چجوریه، اینجا رو چک کنین^^. دومین چالش هم توسط مائو گذاشته شده و میشه گفت سی روز، سی تا سوال داره و میخوام جواب بدم~ پس اینجا رو چک کنین!

    خلاصه، الان شما شاهد "سحری که از حموم اومده مثل یه گل" هستید :>

    • سوال اول امروز: اتفاق مهم توی ماه قبل چی بود؟

    اتفاق مهم... نمیدونم، فکر کنم بیشتر تو کار امتحان های شهریور ماه بودم(چون افتاده بودم :" ) و ماه قبل رو طوری گذروندم که بتونم تابستون رو به خوبی بگذرونم! حتی پست گذاشتن تو اینجا برام خاص بود و حالمو خوب میکرد~ این که خاطرات تابستون امسال رو با درست کردن مودبرد و نوشتن ثبت میکردم منو سبکم میکرد. بماند کع ویدیو جدید کانال کیونگ‌تیوب و نانوگی روزمو زیبا تر میکرد. به هر حال، امیدوارم این ماه رو به خوبی بگذرونم^^

    — خب، اینم از ایگو روز اول*-* یه کم دستخطم بده ولی خب...هه‌هه^^~

    (بزنین روش که بتونین واضع تر ببینیدش~~)

    پ.ن:چالش ایگو خیلی باحاله><

    خب دیگه... فعلا~~~~

  • ۸
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۶ مهر ۰۰
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a