. ݁𖦹₊ ⊹
قبل از هر چیزی، من همیشه هر ماه، خلاصه روزهایی که تو این ماه میگذروندم رو مینوشتم، بعد از شهریور که اتفاقات زیادی افتاد، نتونستم برای شش ماه بعد بنویسم. از اونجایی که این سال تموم میشه، یه جمعبندی از این شش ماه رو مینویسم که حداقل کل این سالی که نوشتم، پر بشه. ♡
• مهر، آبان و آذر؛
روزهام خیلی سخت میگذشت، هر روز استرس، ترس، وحشت از هر چیزی. چیزی به اسم امنیت و آرامش وجود نداشت. من با سختی این چیزها رو تحمل میکردم. چانیول تازه برگشته بود، انگار تنها امیدم این مرد بود. البته فقط این نبود، من سعی کردم از هر چیزی دور باشم و با اکسو باشم، اما استرس منو میخورد. من ترس از دست دادن کسی رو داشتم و این ترس شدیدتر شده بود و باعث شد هیچی نگم و فقط به یه چیزی گوش کنم، اونم قصه دو ماهی.
روزها خیلی عجیب میگذشتن، یه روز گریه میکردم و میترسیدم، یه روز میخندیدم و غلت میزدم. یه دیوونه مرده متحرک بودم. یه دعوا بزرگ داشتم، با مردی که دیگه اون رو پدر خودم نمیدونستم. اون برعکس ما بود، مخالف چیزی که میخواستیم بود؛ "آزادی و آرامش". نزدیک بود تبدیل به هیولا بشم، البته مقصر خودش بود که منو اینطوری کنه. گریه کردم و خوابیدم. چقدر تلخ.
گفتم بسه، برو سریال ببین. وقتی شروع به تماشای دادستان بد کردم، با خودم گفتم "چی میشد من مثل جینجونگ، میتونستم عدالت رو برقرار کنم؟". من درگیر این بودم که من میتونم بدون امید زندگی کنم؟ بدون امید کسی زنده نیست. این عادت مدرسه رفتنم هنوز تو وجودم مونده بود و این رو مخم بود. دیدن لبخندها واسم دردناک بود، میدونی که؟ خسته بودم، میخواستم قید همهچی رو بزنم و میخواستم بمیرم. ولی صداهایی میشنیدم که میگفت "شاید فردا، من برات صبر خواهم کرد." و چیزهایی میخوندم که میگفت "اما فکر میکنم جوانی همین است. در طول روزهایی که نور کورکننده خورشید این گونه بر سرمان میتابد."
یکی میگفت "هیچکس نمیتونه رویای آیندهی خودم رو بکشنه." و این آهنگ ویژن دریمکچر، از درد و جنگیدن میگفت. من نمیخوام بیشتر آسیب ببینم. ولی یه چیزی یاد گفتم، وقتی غمگین میشیم، عاقلتر میشیم، این رو از یکی شنیدم. حس آزادی قشنگه، انگار که یه بار از دوشت برداشته میشه. با خودم میگفتم چی میشد که تو آهنگ I Don't even mind جونگده غرق میشدم و ازش خارج نمیشدم؟
میدونی، "هر قدم کوچیکی، تاثیر بزرگ داره." بارها گریه کردم، خندیدم و دلتنگی کشیدم و این زندگی من بود. نوزده سالم شد و باورم نمیشد. بزرگ شدن ترسناکه، نه؟ ولی قرار نیست از خودم دور بشم. به هر حال، وقتی برف رو بعد از مدتها دیدم، فهمیدم که زمستون از راه میرسه.
• دی، بهمن و اسفند؛
سعی کردم همهچی به خوبی بگذره. کامبک اسافناین میزان هیجانیمو بالاتر میبرد. شروع کردم به فیکشن نوشتن و منتشر کردن پارتهاش. مدام برف میومد و من خوشحالترین آدم دنیا میشدم. حداقلش باید خوشحالی میکردم تا یادم نره خوشحالی یعنی چی. حتی لایوهای جهیون منو خوشحالم میکرد. خندیدن به کای که سرش به میله خورد و کل اعضا از خنده جر خوردن، تمومی نداشت.
بکهیوت اون موقع از سربازی برگشت و من خیلی دلتنگش بودم. هر وقت صدای خندههاش رو میشنیدم، لبخند میزدم. نقاشی میکشیدم تا یادم نره من چه چیزهایی رو داشتم. با آبرنگ رنگ میکردم و با رواننویس خطها رو پررنگ میکردم. حتی یه فیکشن خوندم که خیلی بهم چسبید(جکیل بای حانیه) و حتی چندتا سریال دیدم. به هر حال life goes on.
داشتن کادو از طرف کسی که ساعتها دوره، خیلی ارزشمنده. یه تابلو نقاشی کیوت که نازی واسم کشیده بود، از قشنگترین بخش این سال بود. منم به عنوان جبران و نزدیکهای تولدش، نقاشی کشیدم و نامه نوشتم و یه کیف گوشی که مامانم درست کرد رو براش فرستادم تا بدونه چقدر این دختر، میتونه دوست داشتی و گودو باشه.
دوباره بازم دعوا شد و من انقدر کنترلمو از دست دادم که با خودم میگفتم "ای کاش گور خودمو گم کنم و از آدمها دور بشم." اما بازم گذشت. حالا دارم درختهایی رو میبینم که برگهاش سبزشون در حال رشده، بارون شدیدی میباره، هوا بهاری میشه و این یه پیام داره؛ این که بهار میاد و من باید نو بشم و تغییر کنم.
#من_نوشته
•••
قراره چالش یازده لبخند که آلوی قشنگم رفته هم اینجا بذارم، به هر حال یه ربطی دارن دیگه. :>
• یازده لبخند در سال ۱۴۰۱؛
- تموم شدن مدرسه، امتحانات و درسها برای همیشه.
- دیپلم گرفتن.
- بازگشت چانیول و بکهیون از سربازی.
- خوندن فیکشنها / وانشاتها (از آلو، حانیه و...)
- تجربه نقاشی با آبرنگ.
- این که فهمیدم آزادی چه حس قشنگی داره.
- روز تولدم و کادوی تولدم از طرف نازی و تولد نازی با کادوهایی که براش آماده کردم.
- نوشتن فیکشنم و منتشر کردنش.
- کامبک آیدلهام و اینتراکشنهای مختلف(از جمله کای و یوتهیانگ)
- یه ویس چت تو تلگرام بعد از مدتها.
- این که متوجه شدم که من پتانسیل این رو دارم که تو هر کاری خوب و بهتر باشم.
امیدوارم تو این چند روز باقی مونده، خوب بگذرونین و آماده برای سال جدید داشنه باشین. دوستتون دارم و قول میدم یه کم فعالیت کنم تو اینجا. ببخشید که که کم پیدام تو این محیط.ㅠㅠ♡