Me and me again

– متن آهنگ، عمیق ترین حالات احساسی قلب یک نویسنده است و روزنه ابراز عشق، موسیقی است.

یک آهنگ می تواند روح و دل های زیادی را اسیر خود کند که بسیار به ما شبیه هستند. برای همین گاهی اوقات وقتی در حال خوبی هستیم و انرژی داریم، آهنگهای شاد را انتخاب می کنیم و هرگز سراغ آهنگی که سرشار از غم است نمی رویم.

تنها زمانی که بسیار بسیار غمگین هستی یا مثلا از دوست دختر خود جدا شده ای، به چیزی مثل " ده سال پیش، من تو را نمی شناختم، تو متعلق به من نبودی، ما مثل هم بودیم، کنار یک غریبه..." گوش میدهی.

هر انسانی در موسیقی به دنبال سایه ای از خود می گردد.

• ییشینگ (لی از اکسو) - "ایستاده استوار در بیست و چهار سالگی"

 سلام، امیدوارم خوب باشین. خیلی وقته پست نذاشتم نه؟ به هر حال عیبی نداره، مهم اینه که دارم مینویسم تا تو وبم پستش کنم. این اولین پست سال ۲۰۲۲ ئه که میذارم و سال ۲۰۲۲، تا الانش خوب بود.

این هفته بد نبود، البته اگه یه روز قبل از روز امتحان عربی کلافه نمیشدم، بهتر میشد. آره، اون روز کلافه بودم، بی خودی هم کلافه بودم و اعصابم بهم ریخته بود. طوری بودم که هی داد و فریاد میزدم و دعوا میکردم ولی در آخر، هی اشک میریختم و با خودم میگفتم "احمق". خنده داره نه؟ کاملا دیوونه بودم و نمیفهمیدم چه وضعیتی داشتم. ولی دیگه این وضع من طول نکشید.

دیروز یه جورایی فرصتی بود برای بهتر شدن روحیه خودم. با خواهرم بیرون بودیم، فکر کنم حدودا یه ساعتی میشه بیرون بودیم ولی واقعا بهم حس خوبی داد. کلی گربه دیدم، درخت ها و نور خورشید در حال غروب میدیدم. دست ها و نوک انگشت های خواهرم از شدت سرما، سرخ شده بود، کلی عکس گرفتیم، آهنگ just as usual اکسو در حال پخش بود و لبم و چشم هام میخندیدن. حتی وقتی برگشتم خونه، هنوز ذوق داشتم و حالم خوب بود. 

آره خلاصه، من هنوزم خوبم.♡

I'll just protect you next to me, I'll watch over you wherever you go, Whether it's day or night, So that you don't wander alone anymore. Baby, I'll be there, I will protect you, who's by my side 

EXO - just as usual

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱۷ دی ۰۰

    Eyes tired of lack of sleep

    سلام! حدودا بعد از چند هفته دارم پست میذارم و خب، قطعا این پست هم بدون نظراتی از انتشارش میگذره و میره. امیدوارم حالتون خوب باشه!

    خیلی حرف نمیزنم فقط یه سری چیز ها بگم، یعنی از خودم صحبت کنم. این هفته شروع امتحانات ترم اولم بود و تا ۲۹ دی ماه امتحان دارم. متاسفانه این روز ها حضوریه و از اونجایی که خونمون کمی دور از مدرسه ست و مدرسه برای پایه دوازدهم، تایم خیلی بدی برای شروع امتحان گذاشته شده، مجبورم ساعتمو صرف ۵:۳ صبح، در حالی که خورشید طلوع نکرده، کوک کنم. تا الان سه تا امتحانم رو خوب دادم ولی در مورد امتحان فارسی، کمی شک دارم. 

    حدودا سه روز پشت سر هم امتحان داشتم و این برای من بد بود، چرا؟ چون نه یه روز برای خوندن فارسی نذاشته بودن، و هم این که تو این سه روز کم خوابیدم و زیر چشمم گودی افتاده. ایح اصن این هفته از نظر خوابیدن خوب نبود. :< ولی امروز که چهارشنبه ست و فردا و پس فردا هم تعطیله، میتونم راحت بخوابم تا جبران این سه شبی که کم خوابیدم رو بکنم. 

    راستی، کم کم سال ۲۰۲۱ میلادی داره تموم میشه و حقیقتا البته اگه کرونا رو ایگنور بگیریم، از نظر من سال خوبی بود با وجود این که خیلی کار خاصی نکردم ولی کلی خندیدم و گریه کردم و تا یه حدی، زندگی کردم. امیدوارم سال ۲۰۲۲ سال خوبی باشه و بتونم یه سری چیز هارو تجربه کنم، امیدوارم برای شما ها همینطور باشه و این که اگه امتحان دارید، کلی تلاش کنین تا به نتیجه خوبی برسین. فایتینگ و فعلا.♡

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

    Blue

    بین دو راه گیر کردم، این که فقط با غم خودم تنها باشم یا دلم میخواد یکی کنارم باشه تا روحم آروم بشه. سخته، این که تکلیفم مشخص نیست که چجوریم. واقعا تنهام و میخوام یکی کنارم باشه یا فقط دلم میخواد تنها باشم؟ گفتم که سخته.

    قدم میزنم، اونم در هوای سرد لعنتی که حتی پالتو رو تن من نمیتونه مقاومت کنه. انگشت های دست هام، دون دونه دارن یخ میزنن، دست های سرمو روی بدنه داغ لیوان میذارم ولی این بارم این داغی بدنه لیوان که توش کاپوچینوی داغه، کمکی به گرم کردن دست هام نمیکنه.

    میدوئم و فریاد میزنم، از همه چی فرار میکنم، اشک ها آماده آزاد شدن و جاری شدن روی گونه هام بودن و من اجازه دادم که اشک ها آزاد بشن. افتادم زمین و زدم زیر گریه. چرا؟ چون خود واقعیمو هنوز پیدا نکردم، خیلی وقته گمش کردم. هر جا که میگردم، فقط یه منی پیدا میشه که خیلی واقعی نیست که تصور بقیه ست. من های دیگه ای ظاهر میشن، جلوی منو گرفتن تا نذارن خودمو بشناسم. من فهمیدم که تو فضای آبی رنگی بودم و مدام با خودم میگفتم که "میخوام تنها باشم." انقدر توی این فضای آبی غرق شدم که متوجه گم شدن خودم نشدم. من فهمیدم که نیاز به کسی دارم تا خودمو خالی کنم و اون بدون هیچ حرفی، بغلم کنه. تلاش میکنم تا از دست این من های الکی فرار کنم و تونستم. دوییدم به سمت کسی که میشناسمش، کسی که درکم میکنه. محکم بغلش میکنم و گریه میکنم و اشک میریزم و مدام بهش میگم: "هر روز نگه ام دار، بغلم کن، هر روز و هر شب، فقط بغلم کن تا خوب بشم. هر روز بغلم کن. هر روز. هر روز..."

    #من_نوشته

    작은 먼지처럼 가라앉고 싶어
    잠시 시간 속에 멈춰 있고 싶어
    내뱉는 한숨 hard enough
    더 짙어진 적막 bad enough

    KAI – Blue

    پ.ن: بعد از مدت ها، حس یه آهنگ...♡ حتما آهنگ بلوی کای گوش کنین.‌ قشنگه.

  • ۱۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰

    Hello to eighteen years old

    با این که میگن ۱۸ سالگی هیچ اتفاق خاصی نمیوفته ولی شاید ممکنه برای من یه اتفاقایی بیوفته، یه تجربه های تازه، یه حس های جدید، مسائل های جدید و هر چیزی. به هر حال، معلوم نیست امسال چجوری باشه اما این آرزو هایی قشنگی که بهم کردن، معلوم میشه که این ۱۸ سالگی من، قراره یه سال جالبی برای من باشه. دوستای خیلی خوبی دارم، اونا میدونن که عاشق آسمونن و حالا امشب، بهم کلی هدیه قشنگ دادن، یه چنل زدن و از اول آذر تا ساعت ۱۲ شب این روز، کلی چیزای قشنگی اونجا گذاشتن. آسمون، آهنگ، عکس ها، متن و حرف هاشون و صدای قشنگشون... فکر کنین، از همون ارای تیزر های پیچز، مشغول آماده کردن یه چیزی بودن که خودمم فکرشو نمیکردم و اصلا انتظارشون نداشتم... انقدر کارشون با ارزشه که خیلی احساس خجالتی میکنم و با خودم میگم: "باید بیشتر قدر دوستامو بدونم چون از الماس هم با ارزش ترن."
    نمیتونم از این کار قشنگشون فراموش کنم، واقعا فراموش کردن نسبت به این کار سختیه و نمیخوام تو ذهنم بمونه تا همیشه بهشون فکر کنم. دلم میخواد براشون جبران کنم ولی نمیدونم چجوری... ولی خب، به قول دوستم آبی، من کادوی اونام~ 
    و شاید باورتون نشه اما من یه ساعت و ۱۳ دقیقه وقتمو گذاشتم سر دیدن کادو های بچه ها و یه کمی طول کشید ولی واقعا ارزش دیدنشو داشت. این لحظه قشنگو فراموش نمیکنم. تا جایی که میدونم دو تا همزاد دارم که دقیقا ۱۶ آذر به دنیا اومدن؛ یکیش آکی چانه و یکی هم ریحونه! میدونی چه حس خوبی داره که یه همزاد قشنگ داشته باشی؟ 
    از اونجایی که دیگه ۱۸ سالم شده، از دیشب تا الان نتونستم باور کنم که وارد ۱۸ سالگیم شدم، یعنی هنوز عادت نکردم و نتونستم این چیزارو هضم کنم چون میدونین، ۱۸ سالگی برای من یه چیز خاصه، قراره تجربه های جدیدی رو داشته باشم، شایدم بتونم تو بین این سختی ها، پاهامو روی راه های هدفم بذارم، یه سری چیز ها رو یاد بگیرم و بتونم هویت اصلیمو پیدا کنم، ولی میدونم به قول کای، فکر نکنم تا آخر عمر هویت کامل خودمو پیدا کنم اما مهم نیست اگه پازل هویتم یه کم ناقص باشه و تکه پازل های دیگه رو پیدا نکردم ولی به هر حال، شاید بتونم این کارو بکنم و پیداشون کنم. به هر حال باید یه تکونی به خودم بدم چون حس میکنم قراره تو یه چالش های سختی قرار بگیرم. امیدوارم که کم نیارم.

    ممکنه بازم مثل سال های دیگه اشتباه کنم، شکست بخورم، ناامید بشم و گریه کنم ولی خب، این چیز ها هم جز زندگیم حساب میشن. من گریه هامو میکنم اما باز سعی میکنم خوشحالی واقعی رو پیدا کنم.

    خلاصه، واقعا بابت همچیز ممنونم، ممنونم که کنار من هستید، خوشحالم که دارمتون و خوشحالم که شماهارو خوشحال میکنم. این خوشحالی هیچ وقت نابود نمیشه.
    تولدم مبارک؛🤍

    ۱۴۰۰.۹.۱۶

  • ۸
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۷ آذر ۰۰

    Thoughts

    یه سری فکر ها تو ذهنم هست که یه جورایی باهاشون درگیری دارم؛ اینکه مثلا واقعا شبیه خودم هستم (شبیه هیچکس نیستم) یا شبیه کس دیگه ایم؟ یا این که چرا دیگه مثل سابق، حال و هوای وبلاگ نویسی رو ندارم؟ این موضوع دلمو میگیره و دلم نمیخواد از وبلاگ جدا باشم برای همین، مینویسم و پست میذارم تا نشون بدم که هنوز میتونم ادامه بدم. یا مثلا چرا این روز های کسل کننده انقدر زیاد شدن؟ به خاطر کروناست یا این که مشکلات انقدر زیاد شده که دیگه انگیزه ای نسبت به یه چیز هایی نداریم؟ یا مثلا چرا همکلاسی هام باید اینطور رفتار داشته باشن یا کلا نمیتونم باهاشون بسازم؟ یا مثلا یه سوال احمقانه اما با کمی فنگرلی طور دارم اینکه چرا نمیشه تو دنیایی که تو موزیک ویدیو ها رو نشون میده، اونجا زندگی کرد؟ چرا باید حقمون این باشه که توی موقعیت بولیشت باشی که کلاس داری و کلی امتحان رو سرت باشه و مریضی و کرونا بزنه کمر ما؟ یا چرا یه سری آدم ها، دنیا رو زشت تر و بیرحم تر درست کردن؟ مگه هدفشون چیه؟ و کلی سوالات احمقانه دیگه.

    میدونین، این سوالای تو ذهنم، نشون میده که اورثینک میکنم. اونقدر شدیدم نیست اما دیدم کسایی رو که به اورثینک کردن شدیدی دچار شدن و هر کاری میکنن، نمیتونن از اون حالت بیان بیرون و حتی نمیتونن بخوابن! واقعیتش، پیدا کردن جواب این سوالات برام سخته یا نه... سخت پیدا میشه، میدونین چرا؟ چون باید اون ریشه سوال و ربط رو پیدا بکنی تا جوابت پیدا بشه. عین معماست، یه معمای خسته کننده که ذهنمو کمی پیر میکنه و بیشتر بی حوصله ترم میکنه. به هر حال، هنوز نمیدونم قراره برای این سوالات چی کار کنم...

    thought

    \ ˈthȯt  \

     the act or process of thanking, the act of carefully thinking about the details of something

     

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰

    Eighteen is coming.

    سلام! میدونم این پست هم به جز دو سه نفر، کسی نمیخونه اما مینویسم و خودم میخونمش، خودم، منِ تنها. نمیدونم از کجا بگم، این چیزیه که اول پستم اینو میگم و نمیدونم از چی صحبت کنم. از آبانی که گذشت یا ۱۸ سالگی که داره نزدیک میشه؟ شاید باید از وضعیت خودم بگم... اینو توی چنلم گفتم، اینجا میذارمش.

    نمیدونم خیلی برام عجیبه که چرا با وجود این که حالم مشخص نیست و ذهنم قفل کرده و فقط میگم "نفس میکشم" دلم هر دفعه پر میشه و هی وسوسه میکنم یه چیزی بنویسم؟ انگار غم و شادی، جوری بهم مخلوط شدن که دیگه تبدیل به یه چیز خاصی شدن، یه چیزی به اسم مبهم بودن، گنگ بودن، نامعلوم بودن، عجیب بودن و مرموز بودن. این "من" جدیدا مرموز شده. شاید به خاطر این که به سن جوونی میرسم و مشخص نیست قراره چه اتفاقی برام بیوفته. البته میدونم تو ۱۸ سالگیم، اتفاق خاصی میوفته ولی انگار حس میکنم که قراره یه چیزی باشه که اون معلوم نیست... شاید دارم اشتباه میکنم اما خب، این "من" مرموز و نامعلوم شده. یه وقتا حس میکنم که دلم میخواد همه چیز رو ول کنم و برم تا بتونم به خودم زمان بدم ولی نمیشه. انگار توی جعبه گیر کردم که نمیتونم یه راهی برای در اومدن از این جعبه رو پیدا کنم. حس گیر کردن... حس عجیبیه. ولی یه چیزی هست، یه حسی وجود داره که اون تسلیم نشدنه، قدرت تسلیم نشدن. هنوز یه قدرت کوچیکی دارم که بشه ازش استفاده کرد. اگه واقعا اینطوری باشه، پس باید سعی کنم تا یه راهی پیدا بشه. آره. در واقع یعنی غیر ممکنه اگه واقعا تو جعبه همش بمونم، همش نامعلوم و گنگ بمونم. به هر حال، میشه یه کاریش کرد که از این حالت در بیام. پس امیدوارم از حالت در بیام، چون حس میکنم دارم اذیت میشم...

    و اما آذر ماه... همیشه که بچه بودم، وقتی به آذر ماه میرسم، ذوق میکردم، به خاطر این که یه روز مهمی توی این ماه بود، یعنی روز تولدم رو مهم ترین روز خودم میدونستم اما امسال به طرز عجیبی هم خوشحالم و هم حس عجیبی دارم، انگار به علاوه بر خوشحال شدن من برای این که بزرگ شدم، قراره با چالش هایی رو به رو بشم. چالش هایی که مهم ترینش میتونه باشه که "من قراره برای زندگیم، هدفم و برای خودم چی کار کنم؟" و از یه طرف، بیشتر دلتنگ بچگی هام میشم، دلتنگی سحری که میگفت "ای کاش قدم بلند بود، اینطوری میشدم، اونطوری میشدم." و امسال که قراره کم کم به ۱۸ سالگیم سلام کنم، میبینم که قدم بلند شده، اینطوری شدم و اونطوری شدم. :)

    به هر حال ۱۸ سالم میشه و قراره کلی تجربه های جدیدی بکنم، مثل یاد گرفتن رانندگی، تنهایی رفتن تو بیرون، خرید کردن با خودم، نمیدونم... شاید یه سری چیزای دیگه هم باشن ولی میدونین، شک هایی توی زندگی پدیدار شده که هر لحظه قراره بزرگ تر بشه، اینه که اگه نتونم به هدفم برسم، با این شرایط، پس چی کار کنم؟ اگه کارم خوب پیش نره چی؟ اگه نتونم یه موقعیت خوبی داشته باشم چی؟ و هزاران سوال های دیگه که جوابشون مشخص نیست. 

    خلاصه این که، حس عجیبی دارم، آره...

  • ۱۱
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰

    10 o'clock

    ساعت ۱۰ صبحه و حدودا چند دقیقه مونده تا امتحان لعنتی عربی شروع بشه، درسی که ازش متنفرم و بلد نیستم. هوا ۹ درجه ست و میتونم سردی انگشت های دست ها و پاهامو حس کنم. هوا به شدت سرد و ابریه، حتی اگه آفتابی هم باشه، هوا هم آلوده هم هست. چند روزی میشه که وقتی به اطراف بیرون نگاه میکنم، متوجه مه ای میشم که اون ها دود های ماشین هستن و واقعا نمیشه نفس کشید. سرفه میکنم، موقعی که مریض بودم، خیلی سرفه میکردم و عطسه میکردم، الانم خوبم اما هنوز اون سرفه روی وجودم باقی مونده و هیج وقت ولم نمیکنه، باید کمی شربت بخورم تا سرفه کردنم کمتر شه.

    یه سری بچه ها رو میبینم که از ساعت ۷ صبح بیدار شدن، به خاطر چی؟ به خاطر مدرسه؟ نه، به خاطر تئاتر موزیکال ترانه مِیسا که برای خودشن بلیت گرفتن. حتی دیدم که تو کافی شاپ ها یه ایونت برگزار کردن برای روز تولد چانیول، ترانه مِیسا میبینن؛ و این منم که با خودم میگم که "ای کاش جام تو کافی شاپ بود و مِیسا رو میدیدم، نه این که تو خونه باشم و سرم به خاطر امتحان و کلاس شلوغ بشه!" آره، افسوس که توی موقعیت بدی قرار دارم و این حقیقت تلخیه و من باید باهاش کنار بیام پس... خوش به حال چشم هایی که دارن زیبایی های پسر ۱۹۰ سانت قد با گوش های بزرگ و چشم های درشتی به نام لامان/چانیول رو میبینن.

    الان که دارم مینویسم، ساعت ۱۰:۱۶ ست و حقیقتا، ایده ای برای این که امتحان رو چی کار کنم، ندارم.‌ نفس میکشم و سرفه میکنم. دیروز ذهنم قفل بود، امروز هم ذهنم فقله و حس میکنم گیر کردم، نمیدونم برای چی... ساعت ۱۰:۲۰ ست.

    •••

    ساعت ۱۱:۱۱ ست و این پست در این زمان متنشر شده، سلام.

  • ۸
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰

    ?Is it Art

    – اون در بین درخت هایی که ثمرشون، میوه هلو با پوست مخملی هستن، میرقصید. لباسش با باد همراهی میکرد. اون میچرخید و میچرخید تا این که کم کم مثل یک روح محو شد، در بین درخت های هلو با پوست مخملی. در آخر، روح اون به دل ریشه های درخت هلو پیوست. روح ارباب جوانی که از اول تولدش، یک هنر بود.

    #من_نوشته

    •••

     بماند که کای قراره دنیا رو مال خودش کنه، میگین نه؟ پس فوتوتیزر های سری اولش رو ببینین و زیبایی و هنر بودن عکس ها رو به چشم هاتون هدیه بدین~♡

     

    Peach

    \ ˈpēch  \
    A low spreading freely branching Chinese tree (Prunus persica) of the rose family that has lanceolate leaves and sessile usually pink flowers and is widely cultivated in temperate areas for its edible fruit which is a single-seeded drupe with a hard central stone, a pulpy white or yellow flesh, and a thin fuzzy skin

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۲۸ آبان ۰۰

    My days, my feels and peaches

    شاید این پست، کلی وایب عجیبی بگیره اما باید گفت که تو درون این پست، یه سری حس ها در اون وجود داره؛ حس بد، خستگی، امیدوار و شادی.

    "مریضی پشت مریضی" این اولین چیزیه که به ذهنم میاد، داداشم به طور کلی روز به روز بهتر و خوب تر شده اما چیزی که داره زندگی ما رو سخت میکنه، همین کرونا و درد کشیدن و درمان کردنه، من و مامانم متوجه شدیم که خواهرم نمیتونه چیزی رو بو کنه و چیزی رو بچشه، فهمیدیم که چی شده و چاره ای نداریم جز مراقبت از اون. من همش حس میکنم این مریضی لعنتی، قراره مثل یه چرخه باشه، ممکنه یه روزی - خدایی نکرده - من مریض بشم یا هر کس دیگه ای. نمیتونم زیاد به داداشم و خواهرم نزدیک بشم، چرا؟ چون کرونا این دیوار رو درست کرده تا نتونم خواهرم بغل کنم و بزنم پس کله داداشم. من و مامانم خسته شدیم اما بازم امید داشتیم، حداقل با یه امید زنده ایم.

    "مدرسه به سلامتی هر کسی اهمیت نمیده." یه کمی زشته این حرف ولی تا جایی که میدونم، نصف مردم هنوز واکسن نزدن و هنوز با کرونا درگیری دارن اما مدرسه، اون غول متروکه به هیچ چیز اهمیت نمیده. نصف مدرسه ها، یا کلی حضوری شدن یا نیمه حضوری، یعنی ممکنه یه روز های خاصی میتونن حضوری برن و بقیه اش رو مجازی درس میخونن. مدرسه من هم نیمه حضوری کرده، به طوری که خود اولیا بیاد تکلیف فرزندشونو مشخص کنه که آیا حضوری میره یا مجازی. خانوادم با این موضوع که مدرسه حضوری بشه، مخالف بودن، چون یخ چیز برامون مهم بود، "سلامتی" یه چیز ارزشمند که یه عده ای قدرشو نمیدونن. به هر حال، من مجازی میخونم.

    "هلو" چرا هلو؟ چون که بعد از مدتی، قراره کای رو ببینیم، با اجرا های جذابش، البته ما که نمیدونیم قراره این داستان هلو چجوری باشه یا به قول خود کای "این هلو نرمه یا سفته؟"(همین سرد و گرم خودمون رو میگه.) ولی باز حس میکنم قراره برگردیم به اون حال و هوایی که کلی فنگرلی و ذوق میکنیم، زیباست نه؟ عاشق این جور حال و هوا ام، بهم انرژی میده و همین باعث میشه حس کنم زندم.

    دیگه نمیدونم چی بگم، روز هام یا معمولین یا خاص، مودم یه وقتا خوبه و یا وقتا بد، یه وقتا از زندگیم متنفر میشم و یه وقتا باهاش کنار میام، زندگی عجیبی دارم، زندگی همیشه عجیب بوده، با ما بازی میکنه، با احساساتمون، با جسممون، با روز ها و حالمون، زندگی میتونه سخت باشه یا کمی آسون، اما من میدونم که زندگی همیشه سخت بوده و رفتار های متفاوتی میکنه.

    پ.ن: دلم هلو خواست و کای رو من تاثیر گذاشته. =)))))

    پ.ن۲: کلا من تو وبلاگ نویسی اینطوریم که وارد پنل میشم، یا فقط هر روز میرم به وبلاگ های بچه ها سر میزنم یا هر یه قرن یه پست جدید میذارم، دیگه به هر حال اونقدر روحیه پست گذاشتنم کم شده و نمیدونم چرا اینطوری شدم... باید یه فکری بکنم برای خودم.

    پ.ن۳: تو مدرسم، تایم حضوری ها از ۷:۲۵ تا ۹ صبحه، یعنی دو زنگ بیشتر ندارن، بعد امتحان ساعت ۱۰ شروع میشه، بعد تایم کلاس مجازی از ساعت ۱۲ تا ۱۴:۳ بعد از ظهره. در واقع من که قراره مجازی باشم، از ۱۲ کلاسم شروع میشه، واو. :>

    پ.ن۴: شاید کسایی باشن که بخونن و لایک کنن اما چیزی نمیگن، به هر حال، اگه دارین پستمو میخونین، ممنونم که میخونینشون.♡

    هلو؛

    هلو.[ هَُ ] ( اِ ) نوعی از شفتالو باشد و آن را شفتالوی آردی میگویند. به غایت پرآب و شیرین و بی جرم میباشد. ( برهان ). شفتالو. فوخ. درافن. ( یادداشتهای مؤلف ). قیاس کنید با آلو و خلو، هلی ، هلگ. ( یادداشت دیگر ).
    - مثل هلوی پوست کنده ؛ در وصف چهره ای گویند که زیبا، شاداب و سرخ و سفید باشد. ( از یادداشتهای مؤلف ).

  • ۷
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۰۰

    Nostalgic

    زمان خیلی زود میگذره ولی ما هیچوقت متوجه سرعت زمان نمیشیم. قدیمی بودن، حس نوستالژی، حس هایی بودن که بوی قدیمی میداد. مبل های کثیف و کهنه، کاغذ دیواری هایی که با گل ها پر شدن، خونه، درست هایی که صد ها سال زنده هستن، نور آفتاب، یه تخت دو نفره که همیشه نامرتبن ولی بوی عشق رو میداد و اون دو نفر که تمام حس هایی که داشتن رو توی خونه جا گذاشتن، خاطراتی رو ساختن که توی خونه جا گذاشتن. به عکس این دو نفر نگاه میکنن، حس قدیمی دارن اما حس زنده بودن هم داشتن، چون عشقشون و لبخند هاشون، واقعی بودن.

    #من_نوشته

    •••

    نوستالژی؛

    (نُ لُ ) (اِمص. ) دلتنگی به سبب دوری از وطن یا دلتنگی حاصل از یادآوری گذشته های درخشان یا تلخ و شیرین.

    واژهٔ نوستالژی از دو واژهٔ یونانی ساخته شده است: nostos که به معنی «بازگشت» است و algia که معنی «رنج/ درد کشیدن» می دهد. 

    چه خاطرات خوبی در ذهنتون دارین که با یادآوریش، حس زنده بودن بکنین؟ شاید یه سری خاطرات خوبی باشین که شماهارو قوی میکنن یا ممکنه خاطرات ناخوشایندی داشته باشین که شماهارو ضعیف میکنن، به هر حال، شما با گذشته زنده موندین و قراره برای حال، زندگی خوبی داشته باشین تا آینده اتون، خوب و عالی باشه.

    ♡(≡^∇^≡)

  • ۱۲
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۹ آبان ۰۰
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a