۱۱۳ مطلب با موضوع «جعبه اتفاقات» ثبت شده است

Home

...الان توی کلاسم.کلاسی که توش فقط حرف و حرف و حرفِ بچه هاست.کلاسی که تا آخر زنگ،حرفای معلما،منو خسته و خوابالودم میکنه.کلاسی که نمیشد یه نفسی کشید.همیشه خیره به ساعت میشم تا ببینم که زمان مدرسه تموم میشه تا از این متروکه،خلاص شم.

دوشنبه هفت بهمن ۹۸

حالا،الان توی خونم.خونه ای که در اون،محبت و عشق بین مادر و پدر و خواهر و برادر وجود داره.توش حرف هست ولی این حرف ها با حرفای کسل کننده توی کلاس خیلی فرق داره.حرفایی که توی خونه میشنوم،پر از غم و شادیه.یه وقتایی حرفای خنده دار میزنیم و صدای عجیب و غریب از خودمون در میاریم؛یه وقتایی با حرص حرف میزنیم و دعوای مسخره ای بین من و داداشم راه میفته،چه تو صبحونه،چه تو ناهار یا شام!

الان توی خونم.ولی این تنبلی که جون منو گرفته،نمیزاره کاری که میخوام و انجام بدم،مثلا میخوام کتاب بخونم،اما تنبلیم نمیزاره؛نقاشی میخوام بکشم،اما بازم‌نمیزاره،توی وبلاگم پست میزارم،ولی بازم نمیزاره.

از وقتی که این ویروس احمق توی ایران اومد،گفتن باید تو خونه بمونی.و بعدش مدرسه ها رو تعطیل کرد.این اتفاق،یه خوبی داره و یه بدی هم داره!

خوبیش اینه که دیگه از شر معلما،یه سری بچه هایی که رو مغز من رژه میرفتن(البته خیلی از بچه هایی که میشناسم خیلی خوبن)،راحت شدم.یا بهتره بگم: از شر این "مدرسه متروکه"خلاص شدم!!

اما بدی که هست،اینه که این تعطیلی ها ممکنه طولانی باشه و مثل تعطیلات تابستون،بی کار میشم.بدتر از همه اینکه نمیتونی بیرون از خونه باشی و از آسمونی که پاک و تمیز شده لذت ببری و یه نفسی بکشی.وقتی تو خونم،احساس میکنم توی زندونم!و حتی نمیتونم تو آغوش مادرم یا خواهرم باشم...

امیدوارم این کابوس،از بین بره...

#من_نوشته

  • ۴
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۳ اسفند ۹۸

    school

      خورشید با این که ظلوع نکرده بود،آسمون رنگ بنفش همراه داشت و ابر های سپیدی به رنگ صورتی در اومده بود.مثل یه نقاشی بود.نقاشی ای که زنده بود.موقع صبح،هوا خیلی سرد تر میشه و کسی نمیتونه این هوای بی رحم یخ کننده تحمل کنه؛درست مثل خودم،منی که دم در حیاط خونه ایستادم تا منتظر اومدن سرویس مدرسه باشم.

      چند دقیقه گذشت ولی اون ماشین لعنتی نیومده بود.مثل خورشید که هنوزم طلوع نکرده بود.عقب و جلو میرفتم و نفس میکشیدم.هر وقت که نفس میکشم،از شدت هوای سرد،بخار میومد.انگار اینجا قطب جنوبه!زیر لب لعنتی گفتم و دیگه صبرم کم کم به اتمام میرسید.این طرف و اون طرفو دیدم،آدما بودن و چند تا ماشین که میومدند و میرفتند.یه کبوتر روی زمین نشسته بود.یه گربه ای بود که رنگ بدنش نارنجی بود  و زیر ماشین نشسته بود.اون گربه مدام به من زل میزنه.نکنه میخواد منو چنگ بزنه؟اوه...نه اینطوریا نیست!

      بازم چند دقیقه گذشت،به خودم میگفتم:خدایا،پس این کی میاد؟...

      دندون هام از شدت یخ زدگیم ،تند تند بهم میخوردن و صدای بهم خوردن دندونامو میشنیدم.بله،تمام وجودم سرد شده و این پالتوی آبی رنگ که تن من بود،مقاومت خودشو از دست داده بود و نتونست از وجودم در برابر سردی،دفاع کنه.نگام به خیابون بود که مدام ماشین ها میومدند و میرفتند.کم کم داشتم از این همه انتظار دیوونه و عصبی میشدم که بلاخره ماشین سرویسم اومد و سر کوچه ایستاد.سریع در خیاط خونه را بستم و به سمت ماشین دویدم.

    ...الان توی کلاسم.کلاسی که توش فقط حرف و حرف و حرفِ بچه هاست.کلاسی که تا آخر زنگ،حرفای معلما،منو خسته و خوابالودم میکنه.کلاسی که نمیشد یه نفسی کشید.همیشه خیره به ساعت میشم تا ببینم که زمان مدرسه تموم میشه تا از این متروکه،خلاص شم.

    #من_نوشته

  • ۱
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۷ بهمن ۹۸

    Shy

    واقعا از خودم خجالت میکشم که انقدر احمق بودم درسو خوب نخوندم.لعنت به خودم...

    #حال_من

  • ۱
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۵ بهمن ۹۸
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a