۱۴۶ مطلب با موضوع «من نوشته» ثبت شده است

Don't grow up

ساعت دو بامداد بود و همه جز من غرق در خواب عمیق و دیدن خواب هفت پادشاه بودن. انگار که "خواب" با من لج داره، از اولشم باهام لج بود و سراغ من نمیومد تا منو بغلم کنه تا بتونم در آغوش خواب غرق بشم. دلیلش چی بود؟ مشکلات، سختی ها و خیلی چیزای دیگه تو ذهنم جمع شدن من مدام بررسیشون میکردم، نه یه بار، نه دو بار، بلکه میلیون‌ها بار. این یعنی بیش از حد فکر کردن. سعی کردم از این حالت خارج بشم ولی افکارم منو کنترلم میکردن. به آرومی از تختم بلند شدم و به سمت کمدم رفتم. توی کمد شلوغم، یه در مخفی داشت که خانوادم ازش خبر ندارن. اون در مخفی، دری بود که میتونستم با منِ چند سال پیش ملاقات کنم، یه جورایی مثل ماشین زمان. وقتی برای اولین بار اونو پیداش کردم، اشتباهی وارد اونجا شده بودم، یه اشتباه غیر واقعی اما شیرین؛ اونجا اولش فضا پر از نور های آبی و بفنش بودن، اما کم کم همچی واضح میشد، داخل اون در، یه خونه قدیمی بود که برای چند سال پیش بود، یعنی زمان بچگی من. اونجا، یه دختر کوچولویی رو پیدا کردم که در واقع، خود منِ بچگیم بود. باهم شباهت داشتیم و کمی هم تفاوت. ما یواشکی باهم حرف میزدیم و میخندیدیم و بازی میکردیم. هر چند، من خیلی کم باهاش صحبت میکنم چون نباید زیادی تو اونجا باشم و ممکن بود خانوادم متوجه بشن که من گم شده باشم...

آروم آروم وارد اون در شدم و متوجه شدم، منِ بچگیم خوابش برده بود. تا جایی که یادمه، بچگیم همش میخوابیدم، چون "خواب" با من دوست بود، بغلم میکرد و چشمامو رو هم میذاشتم تا آروم بگیرم. آروم به سمتش رفتم و سعی کردم بیدارش کنم تا چیزای مهمی رو بهش بگم. منِ بچگیم چشماشو آروم باز کرد و بهم نگاه کرد.

- اوه... هیجده؟ اینجا چی کار میکنی؟!

من هیچ وقت اسم واقعیمو بهش نمیگفتم، برای همین، بهش میگفتم که منو هیجده صدام کنه. نمیخواستم بدونه که منِ آینده این بچه کوچولوام. چون اگه میفهمید، قطعا نمیدونم چه اتفاقایی میوفته. فقط محض احتیاط، این کارو کرده بودم.

+ آره کوچولوی دوست داشتنی، ببخشید بد موقع اومدم. راستش من میخواستم یه چیزای خیلی مهمی رو بهت بگم. 

منِ بچگیم تا حرفمو شنید، صاف روی تخت نشست و منتظر موند تا حرف مهمو بهش بزنم. من هم آروم روی تختش نشستم و آروم بهش نزدیک شدم.

+ یادته وقتی باهم حرف میزدیم، بهم گفتی که دوست داری بزرگ شی؟ 

منِ بچگم حرفمو با تکون دادن سر تایید کرد و من با قاطعیت و به آرومی بهش گفتم:

+ خواستم بهت بگم که، نباید آرزوی بزرگ شدنو بکنی.

- چی؟ هیجده، از تو بعیده، چرا نباید این آرزو رو به ماه، به خورشید یا هر چیزی نگم؟

+ چون... چون میدونی، بزرگ شدن خودش یه جور مشکله، بزرگ شدن یعنی این که دغدغه‌هات بیشتر میشه. من بزرگ شدم، دغدغه‌های زیادی تو زندگیم اومدن، مشکلات هی بیشتر میشدن و افکارم هی شلوغ تر شلوغ تر میشدن و غم تو وجودم رشد کرد، مثل علف هرز؛ ببین، آرزوی بزرگ شدن یه کمی احمقانه ست. اگه میخوای بزرگ بشی، جوری بزرگ شو که مثل من نشی، مثل آدم بزرگ‌ها نشی، فقط خودت باشی. 

- من میدونم مشکلات هست، ولی بزرگ شدن چیز جالبیه، مامانم و بابام، آدم بزرگین، بزرگ شدن و خوشحالن.

+ اینطور نیست عزیزم. اونا پشت لبخند و خوشحالیشون، پر از غمه، پر از زخمی های روحیشونه. میدونم که همه حق دارن هر حسی داشته باشن ولی دلم نمیخواد تو مثل من باشی.

- مثل ممکنه مثل تو باشم، ولی همینشم برام جالبه، دوست دارم بدونم آدم بزرگ‌ها بودن چجوریه!

+ خواهش میکنم، با رویایی که داری، با علاقه هات، با حس تازه ای که داری و با روحیه خوبی که داری زندگی کن، تو همین زمانی که داری زندگی میکنی زندگی کن، فکر بزرگ شدن رو از ذهنت خارج کن.

- چی داری میگی؟ بزرگ شدن برام جالبه! الان داره صبح میشه، ممکنه خانوادت نگرانت بشن.

فهمیدم که تو بچگیم، کمی لج بودم، احمق بودم و هی میگفتم "دوست دارم بزرگ بشم." وقتی منِ بچگیم اینو گفت، دیگه هیچی نگفتم، بدون گفتن خداحافظی و هیچ واکنشی، بلند شدم و رفتم به سمت اون در، منِ بچگم با نگرانی گفت: "ناراحت شدی هیجده؟ من... من نمیخواستم ناراحتت کنم. من فقط خواستم این آرزو رو بکنم. ببخشید! من نمیخوام تو ناراحت بشی."

قبل از این که به زندگی فعلیم برگردم، آروم برگشتم و گفتم:

+ ناراحت بودم، چون منم مثل تو احمق بودم و همین آرزو رو داشتم. آرزوم برآورده شد و من زخمی شدم و آسیب دیدم و الان پشیمونم. احتمالا چند سال دیگه که هیجده سالت بشه، درست مثل من، با خودت میگی که "ای کاش برگردم به دوران بچگیم، من اون موقع خوشحال بودم." خواستم بدونی که، من، تو هستم و تو، منی."

به زندگیم برگشتم، از گفتن این حرف پشیمون نبودم چون این حرفم حقیقت داشت. خلاصه زندگی من این بود: نمیدونم، ای کاش برگردم به دوران بچگیم، من اون موقع خوشحال بودم."

#من_نوشته

پ.ن: انقدر حوصلم سر رفته بود که میخواستم یه پست بذارم و نتیجه‌اش این شد که اینو نوشتم. حقیقتا این تو ذهنم اومد، یه کمی تخیلیه اما لا به لاش، پر از حقیقته.

پ.ن۲: اگه چیزدستی تو این متن داشتم، من را ببخشید، میدونین که هممون به چیزدستی دچار هستیم. :> و این که امیدوارم خوشتون بیاد. حالا نظر دادین، ندادین مهم نیست، من به این وضع عادت کردم.

فعلا.♡

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰

    Ugly world

    دنیا اونقدر بی رحم هست که هیچ راه فراری از این بی رحمی ها وجود نداره. همیشه از خودم میگم: "این دنیا، همین دنیایی که تو بچگیم تصور کردم بود؟ واقعا هیچ شباهتی به تصوراتم نداره. دنیای زیبا. چه تصورات مسخره ای از این دنیا کردم."

  • ۷
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۷ بهمن ۰۰

    Blue

    بین دو راه گیر کردم، این که فقط با غم خودم تنها باشم یا دلم میخواد یکی کنارم باشه تا روحم آروم بشه. سخته، این که تکلیفم مشخص نیست که چجوریم. واقعا تنهام و میخوام یکی کنارم باشه یا فقط دلم میخواد تنها باشم؟ گفتم که سخته.

    قدم میزنم، اونم در هوای سرد لعنتی که حتی پالتو رو تن من نمیتونه مقاومت کنه. انگشت های دست هام، دون دونه دارن یخ میزنن، دست های سرمو روی بدنه داغ لیوان میذارم ولی این بارم این داغی بدنه لیوان که توش کاپوچینوی داغه، کمکی به گرم کردن دست هام نمیکنه.

    میدوئم و فریاد میزنم، از همه چی فرار میکنم، اشک ها آماده آزاد شدن و جاری شدن روی گونه هام بودن و من اجازه دادم که اشک ها آزاد بشن. افتادم زمین و زدم زیر گریه. چرا؟ چون خود واقعیمو هنوز پیدا نکردم، خیلی وقته گمش کردم. هر جا که میگردم، فقط یه منی پیدا میشه که خیلی واقعی نیست که تصور بقیه ست. من های دیگه ای ظاهر میشن، جلوی منو گرفتن تا نذارن خودمو بشناسم. من فهمیدم که تو فضای آبی رنگی بودم و مدام با خودم میگفتم که "میخوام تنها باشم." انقدر توی این فضای آبی غرق شدم که متوجه گم شدن خودم نشدم. من فهمیدم که نیاز به کسی دارم تا خودمو خالی کنم و اون بدون هیچ حرفی، بغلم کنه. تلاش میکنم تا از دست این من های الکی فرار کنم و تونستم. دوییدم به سمت کسی که میشناسمش، کسی که درکم میکنه. محکم بغلش میکنم و گریه میکنم و اشک میریزم و مدام بهش میگم: "هر روز نگه ام دار، بغلم کن، هر روز و هر شب، فقط بغلم کن تا خوب بشم. هر روز بغلم کن. هر روز. هر روز..."

    #من_نوشته

    작은 먼지처럼 가라앉고 싶어
    잠시 시간 속에 멈춰 있고 싶어
    내뱉는 한숨 hard enough
    더 짙어진 적막 bad enough

    KAI – Blue

    پ.ن: بعد از مدت ها، حس یه آهنگ...♡ حتما آهنگ بلوی کای گوش کنین.‌ قشنگه.

  • ۱۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰

    ?Is it Art

    – اون در بین درخت هایی که ثمرشون، میوه هلو با پوست مخملی هستن، میرقصید. لباسش با باد همراهی میکرد. اون میچرخید و میچرخید تا این که کم کم مثل یک روح محو شد، در بین درخت های هلو با پوست مخملی. در آخر، روح اون به دل ریشه های درخت هلو پیوست. روح ارباب جوانی که از اول تولدش، یک هنر بود.

    #من_نوشته

    •••

     بماند که کای قراره دنیا رو مال خودش کنه، میگین نه؟ پس فوتوتیزر های سری اولش رو ببینین و زیبایی و هنر بودن عکس ها رو به چشم هاتون هدیه بدین~♡

     

    Peach

    \ ˈpēch  \
    A low spreading freely branching Chinese tree (Prunus persica) of the rose family that has lanceolate leaves and sessile usually pink flowers and is widely cultivated in temperate areas for its edible fruit which is a single-seeded drupe with a hard central stone, a pulpy white or yellow flesh, and a thin fuzzy skin

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۲۸ آبان ۰۰

    Nostalgic

    زمان خیلی زود میگذره ولی ما هیچوقت متوجه سرعت زمان نمیشیم. قدیمی بودن، حس نوستالژی، حس هایی بودن که بوی قدیمی میداد. مبل های کثیف و کهنه، کاغذ دیواری هایی که با گل ها پر شدن، خونه، درست هایی که صد ها سال زنده هستن، نور آفتاب، یه تخت دو نفره که همیشه نامرتبن ولی بوی عشق رو میداد و اون دو نفر که تمام حس هایی که داشتن رو توی خونه جا گذاشتن، خاطراتی رو ساختن که توی خونه جا گذاشتن. به عکس این دو نفر نگاه میکنن، حس قدیمی دارن اما حس زنده بودن هم داشتن، چون عشقشون و لبخند هاشون، واقعی بودن.

    #من_نوشته

    •••

    نوستالژی؛

    (نُ لُ ) (اِمص. ) دلتنگی به سبب دوری از وطن یا دلتنگی حاصل از یادآوری گذشته های درخشان یا تلخ و شیرین.

    واژهٔ نوستالژی از دو واژهٔ یونانی ساخته شده است: nostos که به معنی «بازگشت» است و algia که معنی «رنج/ درد کشیدن» می دهد. 

    چه خاطرات خوبی در ذهنتون دارین که با یادآوریش، حس زنده بودن بکنین؟ شاید یه سری خاطرات خوبی باشین که شماهارو قوی میکنن یا ممکنه خاطرات ناخوشایندی داشته باشین که شماهارو ضعیف میکنن، به هر حال، شما با گذشته زنده موندین و قراره برای حال، زندگی خوبی داشته باشین تا آینده اتون، خوب و عالی باشه.

    ♡(≡^∇^≡)

  • ۱۲
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۹ آبان ۰۰

    Ah...school, squid game and me

    "چشم ها قشنگ ترینن، ولی موقعی قشنگ تر و زیبا تر میشه که دو نفر، غرق در سکوت، با چشم هاشون صحبت میکنن و از برق چشم هاشون میشه فهمید که اون ها فقط غرق در سکوت نیستن؛ اون ها غرق در عشقی بی انتها هستن."

    #من_نوشته 

    •••

     سلاممم^^ امیدوارم حالتون خوب باشه و روز قشنگی رو گذرونده باشین. خلاصه میخوام یه کمی از روز هام بگم~

    + یادتون هست که گفته بودم من دارم اسکویید گیم میبینم؟ باید بگم که منو خانوادم همه قسمت های اسکویید گیم رو دیدیم! حالا درسته، میگین باید سانسورشو میگرفتم ولی خب، انقدر حرفه ای هستیم که هر صحنه بدش بیاد میزنیم جلوXD ولی جدا از این ها، خانوادم به شدت از این سریال خوششون اومدن و کلی از بازی لی هونگ جائه (که نقش اصلی، گی هون بازی کرد) تعریف کردن. اگه کسی این سریال رو ندیده، میتونم این سریال رو پیشنهاد میکنم! البته دو تا قسمت از این سریال یه جاش صحنه داره و خشنه یه جورایی ولی خب، داستانش یه چیز دیگه ست و یه سری حرف ها پشت این قسمت ها هست. حتی میشه گفت قسمت شش این سریال غم خالص داره، پیشنهاد میکنم وقتی به این قسمت رسیدین، جعبه دستمال کنارتون باشه! عاشق کاراکتر هاشونم، مخصوصا بیوک و هوانگ و علی و جی یونگㅜㅜ 

    + دیشب داغون شده بودم "----" اومدم آشپرخونه که از یخچال چیزی بیارم، زمینم لیز شده بود، پاهام یهو لیز خورد و با باسنم خوردم زمین و مچ پای راستم‌ و کف دست راستم داغون شد، از شدت درد یا میخندیدم یا ناله میکردم "-" داداشم میزد تو سر خودش، مامانم میگفت: بگردم برات. خواهرم رفت کیسه آب خنک داد که بذارم جایی که درد میکنه- تا الان دست راستم یه کم ضعیف شدهㅠㅠ

    + فایده روز تعطیل بودن تو ایام مدرسه اینه که ساعت ها زیاد بخوابی و کیف کنی. درست نمیگم؟ والا من‌ خودمم حوصله مدرسه رو ندارم، درسام که همش یه جورین، معلم ها هم که هیچی...‌عا راستی بذارین اینو تعریف کنم:

    کلاس دینی داشتیم، بچه ها اصرار کردن که تو واتساپ گروه بزنن، منم که حوصله واتساپم نداشتم "-" هیچی، معلم تو واتساپ‌ گروه زد و رفتیم اونجا، همه حاضری زدیم، یهو دیدیم معلم تو ویس گفت که ممکنه گیر بدن، بعد چی کار کرد؟ از گروه لفت داد و مارو تنها گذاشت!!! به خدا اسکلمون کرد :| 

    + خب دیگه، روز قشنگی داشته باشید~~

  • ۵
  • CM. [ ۵ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۱۳ مهر ۰۰

    Sunset

    خورشید در حال غروب کردن بود، داشت با من خدافظی میکرد ولی من نمیخواستم ازش دور بشم. دوییدم، با پای برهنه دوییدم، زمان کمی داشتم، هر چقدر به سمتش میرفتم، بیشتر ازم دور میشد. دوییدم اما دیگه بعدش ایستادم. دیگه دیر شده بود؛ اون رفت و من تنهای تنها موندم. مجبورم تا فردا منتظرش بمونم، درست مثل هر روز.
    #من_نوشته

    •••

    عاااه سلام! خوبید؟؟ خب بله... مدرسه ها شروع شده و من دوازدهم درس میخونم، یعنی در واقع سال آخریم ولی میدونین که کنکور نمیدم، کنکور یه چیز افتضاح و پر دردسر و اضافه ست میدونین؟ =) به هر حال، امیدوارم امسال خوب درس بخونین و به خودتون سخت نگیرین. 

    این هفته اول مدرسه که تموم شد، چیز خاصی نداشت، درست مثل همیشه، معلم ها یا درس میدادن یا انتظارات خودشون برای کلاس میگفتن. طبق معمول مشق دارم که یکیشو کامل کردم ولی دو تاش مونده و میذارمش برای فردا :> ولی یه چیزی هست که واقعا رو مخ منه... اونم اینه که "بهمون کتاب ندادن!!!". مسخره نیست؟؟؟ درست مثل پارسال باید یه مدتی بدون کتاب، درس یاد بگیریم و بخونیم =)))) خدایا واقعا مسخره ست!! بیخیال ولی مجبورم منتظر بمونم...

     از بحث کسل آور مدرسه بگذریم. اول این که این عکس رو میبینید، یه دختر کراش طوره :"))) و میدونین مال چه سریالیه! بله سریال squid game که جدیدا معروف شده و همه دارن نگاش میکنن~~ سریال جذابیه و داستانشم متفاوت تر! اصلا انتظار چیزای رنگی رنگی و گوگولی نداشته باشید چون این سریال خیلی دارکه!! داستانش اینطوریه که یکی میره پیش آدم های فقیر که خیلی بدهی دارن و پول زیادی ندارن و سخت زندگی دارن، دعوتشون میکنه به یه جایی که اونجا بازی میکنن. بازیکن ها توی مکانی هستن که اونجا قراره شش تا بازی بچگونه کنن. اگه شش تا بازی رو ببرن، یه جایزه بسیار خوبی میگیرن! یه عالمه پول زیاد!! ولی میدونین انقدر بی رحمن که هر بازیکنی که میبازه رو میکشن =))) خب دیگه خیلی اسپویلش نکنم---

    من فعلا تا دو قسمتش رو دیدم و واقعا فوق العاده ست!! 

    پ.ن: هنوز دویل جاج رو تموم نکردم. به هر حال درکم کنین دیگه. هم گشادم هم مود دیدنشونو ندارم :(( هر وقت مودشو داشته باشم، سریال میبینم هه‌هه~

    خلاصه همین~ امیدوارم روز قشنگی داشته باشین^^

  • ۸
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۷ مهر ۰۰

    Breaking the silence 7

    — ' قطره اشک ' چیزیه که جلوی دیدنت رو میگیره. اشک هات انقدر توی چشمات جمع میشن که نمیتونی زندگی رو واضح تر ببینی. قطره قطره اشک هات میریزن، اشک هایی که پر از غم و دلتنگیه. اشک هات به خاطر این که نتونستیم باهم زندگی رو از این رو به این رو کنیم. به خاطر این خار های گل رز قرمز توی قلب منه که تموم وجودتو گرفته. فکر میکردم وقتی زندگی رو مینویسیم، پایان خوشی داشته باشه اما تا قطره اشک هاتو روی کاغذ دیدم، دیدم هیچ پایان خوشی نداره ولی من اینو نمیخواستم، میخواستم؟ تقصیر خودمه، من بهت آسیب میزنم و تو اشک میریزی، انقدر اشک میریزی که فضا پر از آب میشه؛ " دریای اشک تو ". نمیخوام خدافظی کنم و تو رو توی دریا رهات کنم ولی آخر زندگی ما معلوم شده؛ ما مجبوریم خدافظی کنیم.

    #من_نوشته

    •••

    با این نصف شب نتونستم پست بذارم ولی گفتم الان بذارم بهترهXD این متن بالایی که خوندید مال دیروز بود یعنی دیروز نوشتمش و تمام احساسی که نسبت به آهنگ tear drop اس اف ناین داشتم رو به نثر تبدیلش کردم^^ پس باید بگم: این متن جز حس یه آهنگ حساب میشه~~

    و امروز ۱۷ سپتامبر بود و روز هدیه بعدی بکهیون^^ هدیه امروزش این بود که برای مونگریونگ تارت درست کنه. دلشم براش تنگ شده و میخواد با عشق این تارت رو خوب از آب در بیاره. مواد لازمش یه کمی‌عجیب بود، توش مرغ و کلم و سیب زمینی شیرین داشت؟ یه همچی چیزی بود. هر دفعه دکمه مخلوطکن رو میزنه یهو میترسهXD در اصل بگم، "سه بار" ترسید، ای تاینی کیوتㅠㅠ

    خلاصه انقدر کیوت بازی در آورده بود و میخندید که من آخر خودم فدا کردمㅠㅠ مثل همیشه، این ویدیو پر از حس خوبی داشت! آخر ویدیو هم رفت پیش مونگریونگ (همون پاپی خودش) این تارت رو بهش داد و کلی خوردش :"))))

    حالا با وجود این که بازم دلتنگ‌تر شدم ولی این ویدیو خیلی سرحالم کرد!!~~

    • سوال: تابستونتون رو چجوری گذروندید؟(به جز خوابXD)

  • ۵
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰

    Alone

    تنهایی، کلمه ایه که خودشم تنهاست؛ تنهای تنها. تنهایی، میخواست با کسی که تنهاست، اون رو تو آغوشش جا بده و ببعله. چند روزی میشه که تنهایی، منو در آغوشش پنهانم کرده. آغوشش خیلی محکم بود، هیچ وقت منو رها نمیکرد. درست مثل زندونی که بدون میله ست ولی نمیشه فرار کرد. تنهایی مدام روی کول من بود و منو کنترل میکرد که سمت آدم ها نرم. من سعی کردم از اتاق خارج بشم و کنار خانوادم بشنیم و حرف بزنم، حتی میخواستم از خونه بیرون برم و به سمت دوستام و حتی، به سمت خورشیدی که در حال غروب بود بدوئم، اما تنهایی، نمیذاشتم این کارو کنم. این تنهایی مدام این کار رو با من کرد که‌ کم‌کم تنهایی منو تو خودش بلعید...
    تحمل تاریکی گودال عمیق رو نداشتم.‌ توی گودال، پر از صدای ناله و شیون و زاری بود، اونایی که تنها اند، توی این گودال گیر افتادن و دارن عذاب تنهایی رو میکشن. من نمیخواستم جز اون ها باشم. نمیخواستم خودمو تو اتاق حبس کنم و هیچ کاری نکنم. دیگه وقتش بود از شر تنهایی، مشکلات، و چیز های بدی که روی من‌ فشار میوردن، خلاص بشم و فرار کنم. سخت تلاش کردم تا از گودال خارج بشم. به دنبال روشنایی گشتم و دستمو بردم بالا تا بتونم خورشید رو بگیرم. با پای برهنه خودم، دویدم و فرار کردم.‌ حس آزادی، حس خوب و حس راحتی رو تو وجودم‌ حس‌ کردم، انگار یکی‌ بار سنگین‌ رو از رو دوشم برداشته. دویدم و دویدم و به سمت جلو رفتم و نفس کشیدم.
    فرار کردم، چون نمیخوام حس های بد، به سمت من بیان، میخوام به سراغ حس های خوب برم، حس خوب، حس راحتی، حس آزادی، حس آرامش و حس قوی بودن...

    #من_نوشته

  • ۱۰
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۶ شهریور ۰۰

    Doom at your service—

    یکی هست که اون با هر حرکت، هر قدمی که برمی‌داره و هر لبخندی که میزنه، باعث میشه یه سری چیز ها نابود بشه.‌ تو خواب آدم ها میاد و خواب رو تغییر میکنه، هر چیزی رو تحت کنترل قرار میگیره، مثل فرستادن ستاره های دنباله دار، خاموش و روشن کردن چراغ ها، شفا کردن زخم های کوچیک و بزرگ. اون ویرانگره، کسی که خدا طرف اونه و به زبون خودش، زندگی نمیکنه و فقط "وجود" داره.

    یه دختر تنها، به اسم "تاک دونگ کیونگ" به گلیوبلاستوما مبتلا شده و به عنوان ویراستار کار میکنه و تا ۱۰۰ روز دیگه زنده نیست و اون مدام به این فکر بود که تو ۱۰۰ روزی که زنده ست، چی کار کنه؟ اون پدر و مادرشو از بچگی از دست داد و تنها چیزی که براش باقی موند، برادر کوچیکش و خاله اش بود، خاله ای که مسئولیت نگهداری این دو فرزند رو به عهده گرفت. این دختر، در حالی که مست بود، چشمش به ستاره های دنباله دار افتاد و با وجود مست بودنش، آرزو کرد که دنیا نابود بشه. هر چند این آرزو، به گوش ویرانگر پیچید و خودشو آماده کرد تا صد روز کنار این دختر بمونه، حتی تو بین این روز ها، تو دام عشق افتادن.

    •••

    —اگه کسی ویرانگر رو ندیده، ممکنه ادامه این پست، براتون اسپویل بشه ولی اگه مشکلی با اسپویل ندارین، میتونین برین به ادامه مطالب^^ چون اونجا یه توضیحاتی از این سریال کردم.

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a